علامه حسن حسن زاده ی آملی می فرماید: خاطره ای درباره ی آیه الله میراز علی آقا قاضی دارم. بنده در گذشته، به مدت بیست و پنج سال در ایام تعطیلات حوزه ی تهران و قم، به شهرمان آمل می رفتم و روزی چند درس و بحث برای آقایان و سروران خودم داشتم و جلسات پربرکتی بود. یک روز، پس از نماز، به منزل آمد و بعد از ناهار، آماده ی استراحت شدم. من که خسته بودم، با بچه ها و مادرشان دعوا کردم، در حالی که نباید دعوا می کردم. بالاخره، در محیط خانواده، پدر باید با عطوفت رفتار کند. پس از لحظاتی، ناراحت شدم، به حدی که اشکم جاری شد. از خانه بیرون رفتم و مقداری میوه و شیرینی برای بچه ها خریدم تا شاید دلشان را به دست آورم و از ناراحتی ام کاسته شود. جناب رسول الله (ص) فرمود: دلی را نشکن که اگر شکسته شد، قابل التیام نیست، چنانچه اگر ظرف سنگینی شکست، با لحیم، اصلاح نمی شود.
زمین و آسمان بر من تنگ شد و احساس کردم که نمی توانم در آمل بمانم. از آمل بیرون آمده، به قصد عزیمت به تبریز و رسیدن به محضر آقا سیدمحمد حسن الهی ( برادر علامه محمد حسین طباطبایی) به تهران آمدم و از آن جا به تبریز رفتم. به منزل آقای الهی رفتم. وقتی در زدم، خانمی پشت درآمد. خودم را معرفی کردم و پرسیدم: آقا تشریف دارند؟ پس از چند لحظه، آقا خودشان آمدند و مرا به منزل بردند. پس از لحظاتی احوال پرسی، اظهار داشتند:«من نمی دانستم شما قم هستید یا آمل؟ لذا می خواستم نامه ای به اخوی( علامه طباطبایی) بنویسم تا نامه را به شما برسانند». با تعجب عرض کردم: آقا، چه اتفاقی افتاده که می خواستید مرا در جریان بگذارید؟ فرمودند: « من خدمت آقای قاضی مشرف شدم و سفارش شما را به ایشان کردم؛ ولی حاج آقای آملی! ایشان از شما راضی نبودند».
با شنیدن این جمله، تا لاله ی گوش، سرخ شدم. عرض کردم: آقا چه طور؟ چرا راضی نبودند؟ فرمودند: « ایشان به من گفتند: آقای آملی، چه طور هوس این راه را دارد، در حالی که با عائله اش این طور رفتار می کند؟». بعد فرمود: «حاج آقا! داستان رفتار با عائله چیست؟». زبانم بند آمد و اشکم جاری شد و بالاخره به ایشان ماجرا را عرض کردم. فرمود:«آقا! چرا؟ اینها امانت خدا را دست ما هستند». به قم بازگشتم و کل ماجرا را نیز خدمت علامه طباطبایی عرض کردم و ایشان هم تعجب کرد و پس از سکوت زیادی فرمود:«آقای قاضی، بزرگ مردی بود».
نجم الدین، محسن برزگر، سلسبیل، 1380، ص 130.
کمک به نظافت منزل
دختر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی درباره ی پدرش می گوید: رفتارشان با مادرمان بسیار با محبت و همراه با احترام بود. مادر تعریف می کرد که در سال اول ازدواجشان، یک روز، در حال اتو زدن لباس پدر بودند که ناگهان پدر، سر رسید و از مادرم گله کردو گفت: «شما خانم خانه هستید و وظیفه ای در قبال انجام دادن کارهای شخصی من ندارید. شما همین قدر که به بچه ها برسید، کافی است».
تا آن جا که به یاد دارم، پدرم لباس هایش را خودش می شست و پهن می کرد و بعد، اتو می زد و انجام دادن تمام کارهای شخصی اش با خودش بود. پدرم حتی در کارهای منزل هم به مادر کمک می کردند. بارها شده بود که به محض این که به خانه می رسیدند، تا پاسی از شب گذشته، در امور منزل به حاج خانم کمک می کردند.
به طور قطع می توانم بگویم که برنامه ی هر هفته ی پدرم در روزهای جمعه، نظافت آشپزخانه بود. به طوری که اجازه نمی داد مادرم یا حتی ما، در این کار، او را کمک کنیم. می توانم بگویم که اگر در طول یک سال، مثلا صدبار آشپزخانه ی منزل شسته شده است، نود و پنج بارش را پدرم شسته اند.
طوبی( ماه نامه ی اخلاق و تربیت) ، مرکز پژوهشهای صدا و سیما، آبان ماه 1385.
ازدواج آسان
نیره السادات احتشام رضوی، همسر شهید نواب صفوی، جریان خواستگاری شهید از ایشان را این گونه نقل می کند: مرحوم نواب صفوی، نزد پدرم می آیند تا مرا برای یکی از دوستانشان که فردی روحانی و از تجار مهم بازار بود- خواستگاری کنند. به پدرم گفته بودند که صبیه شما را برای ایشان خواستگاری می کنم. پدرم جواب رد داده بود و گفته بود که :«چون سید نیستند، نه ! می خواهم تنها دخترم را به یکی از فرزندان حضرت زهرا (س) بدهم». نواب صفوی از ایشان می پرسد:« که داماد شما چه مشخصاتی باید داشته باشد». پدرم گفته بود که:« تقوا، پرهیزکاری، سیادت، شجاعت و اصالت، معیارهای من است». آقای نواب پرسیده بود که:« وضع مادی اش در چه سطح باید باشد». پدرم گفته بود:« برای کسی که این صفات را داشته باشد، بحث مادی مطرح نیست».
بعد، آقای نواب گفته بود که:« البته من سیادت دارم. ان شاءالله تقوا هم خواهم داشت؛ ولی از مال دنیا چیزی ندارم. آیا ممکن است آن نسبتی که حضرت علی (ع) با حضرت محمد (ص) داشتند، من با شما پیدا کنم؟». پدرم بلافاصله می گوید:«باکمال افتخار!». آقای نواب پرسیده بود: « همین؟». پدر هم پاسخ داده بود: « بله، همین! » . بعد از خواستگاری، آقای نواب، آن زمان، مبلغ بیست هزار تومان برای مهریه پیشنهاد داده بودند. پدرم گفته بودند که: « من مفتخرم به این که مهر دخترم، مهریه ی حضرت زهرا(س) باشد و این از افتخارات من است»
خاطرات نیره السادات احتشام رضوی، حجه الله طاهری، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1383 ، ص 30.
شأن سادات
از ویژگیهای آیه الله حسین بروجردی، سخاوت او توجه ویژه اش به شأن افراد بود. یک وقت ایشان در محوطه ی بیرونی منزل نشسته بودند. یک خانمی وارد شد و آقا، وارد شدن آن خانم را دید. به پیش خدمت خود فرمودند: «ببینید این زن چه می خواهد؟». پیش خدمت گفت: «این زن ، علویه است. پول یک چادری می خواست. پنجاه تومان به ایشان داده شد». آقا تا اسم علویه را شنیدند، فرمودند: «علویه و پنجاه تومان!».گویی ایشان پنجاه تومان را برای علویه، توهین می دانستند؛ در حالی که آن زمان، پنجاه تومان، کم پولی نبود. آقا فرمودند: «اقلا چهارصد – پانصد تومان به آن زن بدهید».
شکوه فقاهت( یادنامه ی مرحوم آیه الله العظمی حاج آقا حسین بروجردی). قم: دفتر تبلیغات اسلامی، ص 518.
زهد و زمانه
مرحوم حاج شیخ عباس قمی، «مفاتیح الجنان»، مردی زاهد و ساده زیست بود. از مال دنیا، هیچ نیندوخته بود. از این رو، پس از رحلتش ، خانواده ی آن مرحوم، چیزی برای گذراندن زندگی نداشتند. لذا برخی از مؤمنین تهران، با هماهنگی هم، ماهانه ای برای خانواده ی آن مرحوم برقرار کردند. نقل کرده اند: روزی مرحوم حاج شیخ عباس، به یکی از کتاب فروشی های تهران آمد. ناشر کتابش وقتی او را شناخت، کمی به قیافه ی زاهدانه و بدون زرق و برق ایشان نگریست و به شوخی گفت: حاج شیخ! زود از مغازه ی من برو که اگر مردم بدانند شما نویسنده ی «مفاتیح الجنان» و «منتهی الآمال» هستی، دیگر این کتابها را نمی خرند!
لطیفه های فرهنگی در وصف کتاب و شیوه ی نویسندگی، شعبانعلی لامعی، قم، بلاغت ، 1372، ص 154.
هانس کریستین اندرسن – نکته های زندگی
مترجم: وحیدرضا نوربخش
جوانی
ای خاطره های پر از عشق و تقوای جوانی، مستی و سرور شما هنوز مرا سرمست می دارد. مطالعه ی اسرار شما، چه اشک ها از دیده ی من نریخته است. اجازه دهید که فقط یک روز دیگر، به دوره ی جوانی شما درآیم! بگذارید با همه ی خرد و عقلی که به من نسبت می دهند، بر آن ایام سعادت آمیز، اشک حسرت ببارم!
هجده ساله که بودم، تخیلات و افکار عاشقانه ام حد و مرزی نداشتند. امید، نویدهای دروغی به من می داد. ستاره ای در آسمان عمرم درخشیده بود. دوره ی کودکی، که امروز با همه ی عقل و تجربه، رخسارم پیش او از شرم، گلگون است. ایام جوانی، دوره ی خواب و خیال، رحم، قدرت، عشق و افتخار، سادگی و غرور بود. همه چیز در نظر من، پاک و ساده بود. عالم را منزه و بی آلایش می پنداشتم. امروز که دانا، فهمیده و بینا هستم، اشتباه وخطا را به خانه ی من، راهی نیست؛ ولی آن جوانی پر از حرارت و امید که در نظر من، تیره و تار جلوه می کرد، هنوز هم در دیده ام می درخشد و هنوز سعادت و سرور آن، پناهگاه من است.
ای سال های جوانی! به شما چه کرده بودم که از من چنین زود گریختید و دوری جستید؟ آیا گمان می بردید از شما راضی هستم که باز آمده اید و در مقابلم خودنمایی می کنید؟ افسوس که نمی توانید مرا روی بال های خود بگیرید و در فضای شادمانی و سرور جوانی، سیر بدهید! دریغ، وقتی که خیال روزگار گذشته و آن سال های پر از عشق و غرور، در لباس سفید خود – که از احساسات و افکار جوانی ما رنگ گرفته است – ، از نظر انسان می گذرد، بی اختیار، در برابر آنها به زانو در می آید و از چشمان خود، اشک حسرت می بارد!
ولی افسوس که از آن روزگار بی مانند، جز خیالات واهی و مشوش، چیز دیگری نصیب او نمی شود!
ایام جوانی، مرده اند؛ باشد که آنها را فراموش کنیم. بگذاریم که باد نیستی، آنها را در افق تاریک حیات، محو و نابود کند. از ما هیچ چیز به یادگار نخواهد ماند. اعمال ما، ترجمه ی دیگران است. انسان در این عالم، چون شبح سرگردانی است که در عبور از این راه، حتی سایه ای هم از خود به یادگار نمی گذارد.
پشت این نقاب خنده
مریم جهانگشته
گفتگو با همسر شهید سید عباس موسوی قوچانی
ازدواج، سنت آفرینش است و در اسلام، به آن سفارش فراوانی شده است و نیز دستورهای خاصی بر آن، وارد شده است. رمز موفقیت هر خانواده، به کار بستن این دستورهای ویژه است تا در کانون خانواده، زن و شوهر، به حقوق و مسئولیت های متقابل نسبت به یکدیگر، شناخت داشته و با عمل به آن، در کمال عشق و صفا با هم زندگی کنند.
علاوه بر این، تجربه های دیگران در زندگی و در خصوص ازدواج و زندگی مشترک نیز می تواند درس آموز باشد. به همین جهت، گفتگویی با خانم معصومه ذبیحی، همسر شهید سید عباس موسوی قوچانی ( از مبارزان دوران پیش از انقلاب اسلامی و از شهدای دفاع مقدس و مؤلف کتاب «شیوه ی امامان شیعه») انجام شد که بخش هایی از آن را می خوانید.
لطفا درباره ی ازدواجتان با شهید سید عباس موسوی قوچانی، توضیح بفرمایید.
من در سن هفده سالگی، با شهید قوچانی در حالی که 34 سال داشتند، ازدواج کردم. مدت زندگی مشترک ما، دوازده سال بود و حاصل آن، چهار پسر و یک دختر است. تحصیلاتم در حد ابتدایی بود؛ ولی ایشان در حوزه تحصیل می کردند. ما در مشهد زندگی می کردیم.
نحوه ی آشنایی و خواستگاری به چه صورت انجام گرفت؟
پدر من، استاد ایشان بودند. یک روز که ایشان به خانه ی ما آمده بودند، همدیگر را دیدیم. بعدا شهید در مورد ازدواج با من، با پدرم صحبت کرد و پدرم نیز به من گفتند. چون پدرم استاد ایشان بودند و شناخت خوبی درباره اش داشتند، من جواب مثبت دادم.
خانواده های ما مذهبی بودند و خواستگاری و همین طور عروسی، خیلی ساده و بی آلایش برگزار شد.
با توجه به فعالیت های سیاسی شهید در رژیم پهلوی، زندگی راحتی داشتید؟
ایشان اول ازدواج به من گفتند که من یک زن چریک می خواهم که با من همراه باشد. هر وقت به تهران، کرج و اطراف مشهد می رفتند، من را هم همراه خود می بردند و اگر اعلامیه ای بود، به من می دادندو می گفتند: « چون شما بچه دارید و چادر به سرتان است، مشکوک نمی شوند».
ایشان همه جا بحث سیاسی می کردند. حتی در اتوبوس و در مسافرت ها. وی با طمأنینه صحبت می کردند و معمولا مسافران، به ایشان ارادت پیدا می کردند و احترام می گذاشتند. بعضی هایشان ارتباطشان را با او ادامه می دادند و یادم هست برخی از آنها در مبارزات، همدوش سید عباس بودند. البته ایشان همه ی مسائل سیاسی را با من مطرح نمی کردند. گاهی نیز صلاح نمی دانستند. در خانه، جلسات فراوانی می گذاشتند. کسانی چون شهید هاشمی نژاد و کامیاب، تشریف می آوردند. آیه الله خامنه ای، خارج از شهر، جلسه ای می گذاشتند، ایشان هم می رفتند.
در سال 1350 ، درزمان جشن های دوهزار ساله ی شاهنشاهی، فعالیت ایشان خیلی زیاد بود تا این که ساواک، به حجره ی ایشان حمله کردند و تمام وسایلشان را بیرون کشیدند و جعبه های اعلامیه را نیز برداشتند. ساواک، ایشان را گرفت و تا حد شهادت شکنجه داد. دو ماه در حبس بودند و با آیه الله خامنه ای، در یک زندان بودند و معظم له، خاطراتی را از شهید نقل می کنند. آن موقع، ما در خیابان طبرسی می نشستیم. آن جا را محاصره کردند و به خانه ی ما ریختند و همه جا را گشتند؛ اما به لطف خدا، عکس امام را در آلبوم ندیدند.
ایشان همیشه آماده ی شهادت بودند. بعد از انقلاب و در دوران جنگ هم بارها بدون اطلاع به جبهه رفتند. حتی کارت نمی گرفتند، برای همین، مدرکی نیست که نشان دهد که وی چند بار اعزام شده اند، فقط آخرین برگ اعزام ایشان را یافتیم.
در دوازده سال زندگی، شاید شش یا هفت سال زندگی مشترک داشتیم؛ چون یا در زندان بودند یا در فعالیت های سیاسی و بعد هم جبهه. حتی یادم هست در سال 1357 که زلزله ی طبس اتفاق افتاد، سید عباس هم برای کمک رفتند.
البته در مدت زمانی که شهید، زندان بودند، بستگان و هم رزمان ایشان به دیدن ما می آمدند. یک بار آیه الله خامنه ای، خانه ما تشریف آوردند و به پسرم گفتند: « بیا پدرجان، تا ناخن هایت را کوتاه کنم!»
شهید موسوی قوچانی، در زندگی خصوصی، چه ویژگی هایی داشتند؟
خصوصیات اخلاقی بسیاری داشتند. مثلا در مورد ایثار ایشان بگویم. شهید از اول زندگی می گفتند که از هر چه داریم باید درست استفاده کنیم. خانه ی ما چهار اتاق داشت. ایشان می گفتند که یک اتاق هم برای ما کافی است، لذا اگر دوستانشان خانه نداشتند، آنها را در خانه اسکان می داد. در حالی که ما وضع مالی درست و حسابی ای نداشتیم، باز هم ایثار می کردند. خیلی ساده زیست بود وعلاقه ای به تجملات دنیا نداشت. یادم هست یک موقع، با مشورت من، هر چه وسایل و جهاز داشتم، به کسانی دادند که نیاز داشتند و فقط یک قالی برایمان مانده بود. یک روز که خانه آمدند، تا چشمشان به قالی افتاد گفت:« همین قالی، انسان را وابسته به دنیا می کند». بعد هم همین یک قالی را هم دادند به کسی که نیاز داشت.
سال 1352 که از زندان آزاد شدند، ساده زیستی شان بیشتر شده بود. می گفتند:« به آنهایی فکر کنید که در رفاه نیستند؛ باید با آنها مساوی باشیم تا بدانیم آنها چه رنجی می کشند». گاهی خانه را بررسی می کردند و وسایلی را که در طی سال به آنها نیازمند نشده بودیم را به دیگران – که نیاز داشتند – می دادند. یک بار شهید، بدون لباس به خانه آمدند و عبایشان را دورشان گرفته بودند. من جویا شدم، گفتند:« یک نفر از من درخواست کمک کرد ومن حتی صدتومان هم نداشتم تا کمکش کنم، بنابر این ، لباس هایم را دادم تا او را ناامید نکرده باشم». از این موارد، زیاد است.
در مورد من و بچه ها هم دقت داشتند. وقتی که بودند، در کارهای خانه، خیلی کمک می کردند و به ترتیب بچه ها توجه می کردند. در مورد بچه ها نظرشان این بود که باید سختی بکشند تا با زندگی سخت عادت کنند. خودشان می گفتند: « مادر، کسی بود که گندم درو می کرد و من لابه لای خارها می خوابیدم، به همین دلیل، حالا می توانم شکنجه ها را تحمل کنم». نظرشان این بود که بچه ها نباید ناپرورده باشند تا بتوانند در سختی ها مقاومت کنند. حالا بچه واقعا طوری بار آمدند که شهید می خواست و این از اثرات ساده زیستی ایشان است.
همیشه به بچه می گفتند:« هیچ وقت مظلوم نباشید؛ از مظلوم، ظالم به عمل می آید». ایشان روی فرزندانمان خیلی کار کرده بودند تا آنها را شجاع بار بیاورند و از دشمن نترسند.
به نماز و روزه و حجاب فرزندانمان خیلی اهمیت می دادند و الحمدلله، آنها قبل از سن تکلیف هم به آداب شرعی عمل می کردند.
درباره ی شهادتشان توضیح دهید.
ایشان خیلی وقت ها مسئولیت داشتند و نمی گذاشتند که به جبهه بروند؛ ولی خودشان مأموریت می رفتند و یک بار هم مجروح شده بودند، ولی ما اصلا نفهمیدم. بعد از شهادت متوجه شدیم که قبلا تیر به پایشان خورده است.
سید عباس، در عملیات فتح المبین در جبهه ی شوش، بر اثر انفجار نارنجک دشمن، شهید می شوند. ایشان وصیت کرده بودند که در بهشت زهرای تهران، دفن شوند که این هم داستان جالبی دارد. در سال 1369 مسافرتی به تهران داشتیم، هر روز می گفتند به بهشت زهرا برویم، مگر جایی بهتر از آن جا هست؟ آن روزها مصادف با عملیات بیت المقدس بود و شهید زیاد می آوردند. در بهشت زهرا قدم می زدند و می گفتند: « من دوست دارم اگر شهید شدم، مرا جایی دفن کنند که امام خمینی (ره) قدم مبارکشان را گذاشته اند».
همین طور قدم زنان به مزار شهدای 72 تن رسیدیم. شهید گفت:« من واقعا دوست دارم اگر خدا منتی بر سرما نهاد و من شهید شدم، همین جا نزدیک شهدای هفت تیر دفن شوم».
پس از شهادت، قرار بود سید را در قم دفن کنیم؛ اما وصیت نامه ی ایشان پیدا شد که وصیت کرده بودند او را در جوار شهدای 72 تن در بهشت زهرا به خاک بسپارند و جالب این که یک جای خالی هنوز آن جا بود و ایشان را در همان جا به خاک سپردیم.
تا خواهر بزرگ تر ازدواج نکرده…
تلفن زنگ زد، زنگش خیلی وقته که مثل پتک رو سرم می کوبه. یه وقتایی می خوام برم سیمش رو، خودش رو و حتی میزش رو از اصل و ریشه بکنم و بندازم داخل سطل ماشین زباله که شهرداری، شب بیاد و ببره تا مطمئن بشم دیگه نمی تونه زنگ بزنه!
تو همین فکرها بودم که یکدفعه، در به شدت باز شد و یکی مثل روح سرگردان، وارد اتاق شد. سرم به کار خودم بود؛ اما شصتم خبردار شده بود که بازم نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای جرئت کرده که زنگمون رو بزنه و برای حداقل یک ماه، من رو بیمه کنه، اونم بیمه ی عمر!
همیشه وقتی خبری می شه، پچ پچ مامان و آبجی، به اوج خودش می رسه، مخصوصا اگه بخوان از بابا هم مخفی کنن که دیگه خیلی بدتر به چشم می یاد.
بعد، احتیاج به حدس زدن نداره که چه خبره! چون یکدفعه برای بابا می شی عزیز خونه. گاهی اوقات هم که حواست نیست، پس اسمت یه«جون» اضافه می کنه که بفهمی نفهمی، خاطرت تازگی ها خیلی عزیز شده، خبر داری؟!
بابا که بفهمه، زندگی، تا یه مدت هر چند کوتاهی، خیلی قشنگ می شه، مدام حالت رو می پرسه وجویای کار و بار و دوستان و آشنایانت می شه و ازت می خواد که تو کارها نظر بدی و هر چند بی ربط نظر بدی، اما بازم تحسینت می کنه!
اما مامان، نه! اون رنگش قرمز می شه و می ره تو فکر. هر حرفی یا نظری از طرف تو، مورد نقد و بررسی موشکافانه ی او قرار می گیره. و همیشه با ربط یا بی ربط، متصل می کنه به خواستگار. توبگی: آره مامان، غذا خوشمزه بود، می گه:دختره می خواد خونه بمونه و قصد ازدواج نداره. اگه بگی:اه! چه غذای شوری، می گه: وای، دخترم می خواد شوهر کنه. من که به یاد ندارم یه بار مامان، مستقیم در مورد این امر خطیر( که همه می دونن سه تصمیم در زندگی آدم، سرنوشت سازه: یکی انتخاب رشته ی تحصیلی، یکی انتخاب کار و آخری انتخاب همسر) از من نظر خواسته باشه؛ ولی نه، از حق نگذریم. یکی دوباری از من پرسید. این آخری ها که طبق نقشه ی قبلی، صفحه ی اول شناسنامه ام رو جلوش باز گذاشته بودم که بفهمه من دیگه بچه نیستم و جوانیم هم به سرعت باد داره می ره. از او وقت به بعد، یکی دوباری اونم خیلی یواشکی، جوری که انگاری کسی نباید بفهمه، پرسیدکه: دخترگلم، موقعیت بهتر هم می یاد، عجله نکن، خب؟! و هر چه روضه خوندم که بابا، لااقل بذار بیاد ببینم کیه، چی، به صرف داشتن دیپلم، پسر بدیه؟! قبول نکرد که نکرد!
این وقتا آبجی، حالت های مختلفی می گیره. گاهی می ره توافسردگی و گاهی خیلی عصبانی، می خواد خونت رو بریزه و موقعیت بدتر از همه ی اینها حالت مادربزرگانه ( نصیحت گری) اونه که اگه در مورد قبلی، می تونستی دفاع کنی، حالا با این منطق که من سراغ ندارم در جایی تدریس بشه! ناب ناب، مخصوص خواهر بزرگاست، تو چه استدلالی می تونی بیاری؟!
با احتیاط کامل می یاد کنارت می شینه، یه ذره الکی از کار و بار و درست می پرسه و وقتی سرصحبت باز شد می گه:« ببین، من خیر و صلاحت رو می خوام، آخه تو هنوز خیلی کوچولویی. نه که دوستات که ازدواج کردن، کار بدی کردن! نه! اما تو چون بزرگ تر از خودت تو خونه داری و هنوز این مرحله( ازدواج) را رد نکرده، در این مورد کوچیکی!
من، خواهر بزرگم و باید قبل از شماها این مسئله رو تجربه کنم و به شما انتقال بدم. یادتونه قبل از شما رفتم مدرسه. اون وقت، استرس مدرسه رفتن شماها رو گرفتم؛ یادتونه قبل از شما کنکور دادم. اونم وقتی که کنکور، اون قدر سخت بود. من، این فداکاری رو کردم و این سختی رو به جون خریدم تا شماها موقع کنکور، یه الگو داشته باشید! موفقیت من رو ببینید و اطمینان قلبی داشته باشید. دیدی قبل از شما رانندگی رفتم، فقط به خاطر این که می خواستم خطراتش رو بچشم و به نصیحت مامان که همیشه می گه: تو باید برای خواهر و برادرهات یه پا مادر باشی ، عمل کرده باشم. دیدی موقع رانندگی تو، چه قدر کمک حالت بودم!
پس من باید قبل از شما این مسئله رو تجربه کنم! اصلا ازدواج تو این سن، به چه دردت می خوره که همه ی فکرت رو دادی به این مسئله؟ خب موندی که موندی، مگه ما موندیم چی شد که شما به هرکس و ناکس راضی می شید؟! اگه من ازدواج کرده بودم!…».
گاهی اوقات هم، حالت نصیحت گرانه اش به حالت افسردگی، خیلی نزدیک می شه، به قدری که نمی تونی تشخیص بدی که الآن، داره نصیحت می کنه یا درد دل: « رنگ صورت مامان رو دیدی؟ خیلی ناراحته، می گه اگه من ازدواج کرده بودم، راحت می تونست با افتخار، به فامیل بگه که برای تو خواستگار اومده، اما حالا! دیشب شنیدی بابا سر سفره چی گفت؟ با تو بودها! می گفت که عجب دوره زمونه ای شده! دختر بزرگ هنوز تو خونس، برای کوچیکه می یان خواستگاری. حالا اگه دومه یا سومه بود، یه چیزی! چهارمه است. اصلا نیاد بهتره! خاله، امروز زنگ زده بود. دیدم یه دفعه، رنگ مامان عوض شده، پرسیدم: مامان چی شده. گفت: خاله می گه که وای! دختر بزرگات بدبخت شدن، موندن برای همیشه!»
بعد، یه آه می زنه تنگ حرفش و ما می مانیم و عذاب وجدان که بابا، ازدواج مهمه یا خواهرتون که رو به موته؟ خب معلومه خواهره مهم تره!
تفاوت حالت افسرده و عصبانی، فقط روی چهره مشخص می شه. وجه اشتراک هر دو مورد، قهر کردنه؛ اما موقع افسردگی، رنگ صورتش زرد زرد می شه و موقع عصبانیت، قرمز قرمز!
زمانی که به هر تقدیر، جواب رد داده می شه( اصلا نوبت به تو نمی رسه)، اگه در موقعیت عصبانی باشه، بجز این که هر چی می گی گوش نمی ده و انگار نه انگار که تو رو می بینه، منتظر فرصت می شه. یه موقع که دلت گرفته، می خوای بزنی زیر گریه که ای فلک! آخه چه قدر ناسازگاری! داری شورش رو در میاری! با حالت طلبکارانه، می یاد بالای سرت، دست به کمر، به دیوار پشتت نگاه می کنه و می گه: « هی بهت می گم اینها خواستگار نیستند، هی می گم تا وقتی خواهر بزرگات تو خونن، تو اگه ازدواج هم بکنی، احترامی نخواهی داشت، گوش نمی کنی که نمی کنی! خوب شد رفتن، وگرنه معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارت بود! حالا خوب شد به حرف من گوش نکردی و اومدن و خودشون نپسندیدند، وگرنه تا عمر داشتم می خواستی سرکوفت بزنی که تو نذاشتی من خوش بخت بشم، تو حسودی!» ( البته این قسمت، بستگی به موضوع داره؛ چون یه موقع اونا جواب رد می دن یه موقع ما. حالا اگه ما جواب رد داده باشیم، می گه، خوب شد بابا و مامان، حرف تو رو گوش نکردن و خدا را شکر که عاقلانه تصمیم گرفتن و نذاشتن چشم بسته، بیفتی تو چاه).
و تو می مونی و یه دنیا، نه! حالا شده، صد دنیا احساس دلتنگی!
اگه در موقعیت نصیحت گرانه باشه، این قسمت برام قابل تحمل تره؛ چون حداقل می تونم یه کم اشکام رو مخفی نکنم. می یاد خیلی دلسوزانه، شاید یه بار هم برایت یه لیوان آب بیاره که :«بیاد آب بخور، اشکال نداره! من که گفتم به درد نمی خوره! از همون اول دلم بهش راضی نبود! اصلا می دونی اگه قسمتت بود، با جواب رد ما که نمی رفت پشت سرش رو هم نگاه نکنه. نه بابا! او چند بار تلفن هم همش دو بار بود، عاشق نبود، والا ولت نمی کرد!»
و تو می مونی و یه دنیا احساس حماقت که بابا راست می گه ها! اگه اهل بود، مرد بود، می موند، نه؟
اشک تو چشماش جمع شده بود. دیدم حالش خیلی ناجور شده. از ناراحتی، فشارش افتاده بود، سردسرد! تو اون گرما، خیلی حالش بد شد. خواستم بحث رو عوض کنم، اما رفته بود تو حس. صداش کردم:« پریسا، پریسا! می خوای بقیه اش رو بعدا تعریف کن، بعدا خب؟! حالا بیا این لیوان آب رو بخور. اصلا نمی خواد چیزی بگی، ولش کن، از دانشگاهت بگو. راستی درست تموم شد؟ رفتی سر کار؟ پریسا…!»
اما پریسا، تازه سر غصه اش باز شده بود!
یادمه یه بار زدم سیم آخر و یه مورد که بهم پیشنهاد شده بود رو صاف، شسته و رفته گذاشتم کف دست مامان که پسر خوبیه برادر دوستمه، اهل زندگیه، خلاصه کلی از محاسنش رو که نمی دونم کدومش درست بود، گفتم و فقط می خواستم ببینم حالا چه بهونه ای می یاره؟ مامان طبق معمول، با ناراحتی نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به آسمون و انگاری غم دنیا تو دلشه، هیچی نگفت و هیچی نگفتش، از هزار تا حرف بدتر بود؛ چون قضیه در نطفه خفه شد، البته خفگی اش با مقاومت و دنباله دار بود. فکر کنم اقلا یک ماهی حرف و حدیث داشت که :« آره ، اینها چه قدر بی ادب اند که قبل از گفتن به ما، با تو مطرح کردند و این نشون می ده اصلا اهل فرهنگ نیستن. ولش کن، اصلا نمی خواد بهش فکر کنی!»
من همیشه با خودم فکر می کردم که این همه اینها برای خواستگار من شرایط می ذارن، آیا خواستگار هم برای من شرایط می ذاره؟ این دفعه آخری، دیدم بله!
هر چند دو سه ماهی از اون ماجرا گذشته، اما هنوز داغش تازه است. آره، بازم یکی دیگه! باز همون حرف ها! اما از اون دیگه نمی تونستن ایرادی بگیرن؛ چون هم لیسانس داشت، هم شغل کارمندی( که به نظر خواهرم، بهترین کار تو دنیاست) و یه خونه ی پنجاه متری برای خودش مستقل از مادر و پدر( که به قول مامان: بزرگ ترین مزیتشه) و تازه، سنش به خواهر بزرگه نمی خورد( که به نظر من، مهم ترین ویژگی مثبت اونه) و مامان هم صفحه ی اول شناسنامه ام رو دیده بود، دیگه چه ایرادی؟!
اما آخرش، پسری با این موقعیت خوب، توقعاتی از همسر آینده اش داره، و اونم داشت. به توصیه ی دوستان، معرف عزیز نگفته بود که من خواهر بزرگ تر از خودم در خانه دارم. گفته بود به پسره چه که تو خواهر بزرگ تر از خودت تو خونه داری، مگه اون می خواد با اونا ازدواج کنه؟!
پسره هم نامردی نکرد تا فهمید، ابراز پشیمانی کرد. گفته بود: «من دلم نمی یاد با ازدواج من با این خانم، دل خواهر بزرگ ترهاش رو بشکنم!».
پریسا، باز حس شاعریش گل کرده بود. می دونستم الآن یه متن ادبی تلخ می خواد بگه، یه متن بی سر و ته؛ اما خوب چاره ای نبود، مقصر خودم بودم که بعد از سال ها بی خبری، همین که دیدمش بعد از سلام، طبق عادت همیشه، بی مقدمه پرسیده بودم: « پریسا ازدواج کردی؟». به آسمون نگاه کرد و همون حالت شاعرانه ی زمان مدرسه رو گرفت و ادامه داد:
روزها دنبال هم می کنن و سریع می روند و حواسشون نیست بر پشتشون چند نفرنشسته اند، بعضی هاشون از این بهانه تراشی ها، مثل من، انگشت به دهن، متعجب اند و بعضی اند و بعضی ها از این مرحله گذشته و متحیرند و خیلی ها افسرده! می بینی از نظر تحصیلات و موقعیت کاری و خانوادگی و هرچی بگی، عالی، اما یه جای کارشون می لنگه. وقتی باهاشون حرف می زنی، انگار غم دنیا تو دلشونه! آخه گناه ما دختر آخری ها که خواهراشون ازدواج نکرده ، چیه؟ نمی دونم! قدیم ها این سؤال برام پیش می اومد که چرا بزرگ ترها عروسی نکرده اند، چرا نرفتند سرخونه و زندگی فکر می کردم شاید در لحن صحبت، نوع لباس، و سختگیری سر خواستگار، مشکل دارند؛ اما دیدیم اینها علت اصلی نبود. خدا روح سقراط را بیامرزد که «نمی دانم» را خوب یادمان داد! الآن دیگه برام مهم نیست. اوه، این قدر دوستام باهام صحبت می کردن که برو سینه ستبر بگو: به من چه موندید، من می روم، بای بای! به همین راحتی! منم می نشستم و عوض درس خوندن، فکر می کردم که خدایا، حالا من رفتم وگفتم که گمشده ام که باهاش فرار کنم؟ اما اگه از باب زمینه سازی بود، بازم فایده نداشت؛ چون هنوز مطرح نشده، همه ی استدلال ها به باد فراموشی می رفت!
اما یه روز دانشگاه، پرده ها کنار رفت. دیدم کسی که به من می گه: نه ، مامانت نباید از این طوری کنه، خواهرت نباید آن طوری بگه، وضعش از من…!
اصلا اجازه نمی ده کسی پیشنهادی بهش بده! می گه من از اول هم گفتم که تا خواهرم شوهر نکنه، به ازدواج فکر نمی کنم!
چه قدر ساده بودم! وقتی هم که بهش گفتم، شنیدم: نه تو که نمی دونی وقتی حرف خواستگاری برای من می شه، چه طوری رنگش عوض می شه! می ره تو افسردگی، تا چند وقت، اصلا نه با من، که با هیچ کس حرف نمی زنه! من نمی خواهم به خاطر آرامش خودم، آسایش اون رو خراب کنم!
از او وقت، من موندم و این علامت سؤال که، مگه خواهرهای بدبخت من، این طوری نمی شن که تو می گفتی برو بگو؟! تازه مال تو، یکی بود و مال من، سه تا!
فضولی ام گل کرد، آخه باورم نمی شه که خواهر سی و خورده ای ساله اش تا حالا یه خواستگار هم نداشته باشه. یواشکی دستش رو گرفتم! نه، فشارش سر جاش آمده بود. اشک هاش هم ریخته بود. حال می شد یه ذره در این مورد باهاش صحبت کرد:« پریسا، مگه می شه! یعنی خواهرت تا حالا یه خواستگارخوب هم نداشته!»
نمی دونم ، آخه من که نبودم وقتی پیشنهاد ازدواجی می شد و مامان هل می کرد و نمی دونست چی بگه. من نبودم وقتی خواستگار می اومد و هنوز حرف های اصلی نزده، همون جلسه اول، عمو، بحث مهریه را وسط می کشید و هر کی جای خواستگار باشه، می رفت و پشت سرش رو هم نگاه می کرد! من که نبودم وقتی خواهرم اون رو یا خواستگاره، خواهرم رو نمی پسندید. من که نبودم وقتی خواهرم وقتی با هم حرف می زدن یا این که از هم ایراد می گرفتن. من نبودم که قضاوت کنم!
هر بار هم که خواستم با خواهرم سر این قضایا صحبت کنم، یه جورایی حرف های گذشته مثل نوار، تو گوشم صدا می کنه. آره، فلانی موقعیت کاری خوبی نداشت. بهمانی موقعیت تحصیلی و … .
گاهی شک می کنم که چه طوری بعد از این همه سال، هنوز عیب خواستگار اولی رو عین عیب خواستگار آخری، مو به مو می گه!
وقتی با حرف هاش کلاهم رو قاضی می کنم، می بینم بابا راست می گه؛ پنجم ابتدایی را چه به لیسانس، کارگر آجرپزی را چه به خانم کارمند!
پرسیدم: پریسا، بقیه ی خواهرات چه طور؟ چرا از اونا چیزی نمی گی؟
– خدارا شکر، دوتای دیگه، دو جناح کاملا ثابت دارن! وقتی حرف من می شه، دومی می ره تو افسردگی و سومی چون کمی به موقعیت من نزدیکه، می یاد توجناح من و تا جایی که می تونه، در مقابل حرف های منطق خاص آبجی بزرگه، مقاومت می کنه؛ هر چند موقعه توبیخ، همه را به یک چوب می زنن!
یه جوری بودم، آخه مشکل وگره اصلی کجاست؟ به خاطر همین پرسیدم: شاید چیزای دیگه ای باشه که هیچ وقت به تو نگفتن یا نه اصلا خودشون هم نمی دونن! ببینم تا حالا پیش دعانویس رفتید؟
– اتفاقا یه بار از دوستان هم رده( دردآشنا) شنیدم که خواهر یکی شون افتاده به دعانویسی که بابا دیر شد، چه خبره؟ چرا موقعیت معقول نمی یاد؟ کلی دعا، گستره ی کار تهران را در نوردیده، به شهرستان های اطراف هم رحم نکرده، به مناطق استان های هم جوار هم کشیده شده بود و هر دعانویسی ، یه چیزی گفته بود. یکی می گفت: به یکی جواب ردی دادی، آه کشیده. یکی می گفت: جواب رد دادی، دعا نوشته تا آخر عمر ، بخت دخترات بسته بشه.
یکی می گفت: حسود بوده، برات دعا نوشته تا دختر خودش شوهر نکنه، دخترای تو، تو خونه بمونن و یکی گفته بود: خیلی تو چشم بودید، دعا نوشتن که ضربه بخورید! آخری هم انگاری آب پاکی را رو دستشون ریخته بود که خودتون مقصرید؛ چرا هر جا رفتید برای دعا! اصلا همین دعاها بخت دختراتون رو بسته!
-خب؟
– هیچی دیگه، هر چی دعا نوشته بودند، دادن به آب روان رودخونه! اما هنوز هم خبری نیست!
همه چیز این وضعیت، دردناکه؛ اما اوج فاجعه، او جاست که یه عده که درد مشترک رو درک نمی کنن، سریع هنوز از در نیومده، شروع می کنن که: دختر، تو چرا ازدواج نمی کنی؟ چند وقت دیگه می دونی چه وضعتی در انتظارته؟ آخه گناه تو چیه که خواهر بزرگه، به هر دلیلی شوهر نکرده؟ آخه شاید دوست نداره، تو باید بمونی و بسوزی؟
این آدما کجان وقتی یکی بردارزاده اش رو پیشنهاد می ده، اما به محض شنیدن این که تو خواهر بزرگ تر در خانه داری، همچنین بحث رو عوض می کنه که تو فکر می کنی شاید در خواب و خیال، او همچنین حرفی زده؟ اینها کجان وقتی خواستگار می یاد و هنوز دختر رو ندیده، می گه مهریه پایین بگین تا این هم مثل بقیه نمونه( نه به این واضحی، اما یه جور که ما بفهمیم!)؟ اینها کجان وقتی خوانواده ها راضی اند، اما پسره می گه وای من چه طوری برم تو خونه ای که چند خواهر بزرگ تر تو خونن و چارچشمی، ما رو می پان؟!
کلی خجالت کشیدم، می دونستم پریسا به هیچ وجه، منظورش با من نبود؛ چون می شناختمش، اگه با من بود، ابروهاش رو بالا می انداخت. اما باید این عادت که به محض دیدن رفقای قدیمی، از وضع تأهلشان می پرسیدم را ترک کنم؛ اما یه دفعه، یاد لحظه ای افتادم که دیدمش، خیلی خوش حال بود! به خاطر همین، با تعجب پرسیدم: ببینم چرا اول که دیدمت اون قدر خوش حال بودی؟ خبریه؟! و اون خندید.
آره! دیروز که در به شدت باز شد، وقتی با احتیاط، سرم رو بلند کردم، دیدم آبجی بزرگم با خوش حالی در چارچوب در ایستاده، گفت:« اون خواستگاری که هفته ی پیش برای من اومده بود، زنگ زده، جوابشون مثبته، می خوان نظر ما رو بدونن. به نظر من که پسر خوبیه، نظر تو چیه؟
– مبارکه!
منبع: کتاب حدیث زندگی