حضور آبی جمکران

حضور آبی جمکران

نشسته ام در شب جمکران به ندبه های یکریز انتظار.
در اعماق چشمان من، عطشی دویده است که دریا دریا نگاه تو را التماس می کند و در کف دست هایم کویری ترک خورده است که بغض تمامی ابرها را دخیل بسته است. چرا نمی آیی؟
ای گلستانی ترین ابراهیم (علیه السلام) که در اشتعال دل ها به گل نشسته ای؛ برداً و سلاماً.
نشسته ام در سه شنبه شبی خیس از اشک های ستارگان و با لحظات جمکرانی عشق، همدم شده ام تا مگر بازآیی به درمان این همه زخم های پراکنده.
ای شفاف ترین واژه هستی! خودت خوب می دانی که عاشقی در عصر غیبت عشق، چه اندازه سخت و دشوار است. بیا و غربت را برای عاشقان رنجورت مخواه.
خوب می دانم که نگاه ناب تو، آخرین معجزه آسمان است و چشمانت نشان از غربت دیرینه ای می دهد که شرح هزاران شب چهارشنبه است. بیا که بی تو، تمام لحظه های من عزادارند.
می بارد از آسمان و از صحرا، عشق/باید برویم تا به دریا، تا عشق/ حالا که تمام جاده ها منتظرند/هرهفته سه شنبه، جمکران، مولا، عشق(1)

آفتاب
نفس های گلوگیر، دیرگاهی است هوای خفته را می خواهد به بوته نسیم روح فزای تو بیفکند. به هر سو که می نگری، از پونه های مسیر توست، نگاهی که چراغی افکنده به تاریکیمان، روشنایی که می درخشند بر واماندگیمان.
صدای وهم آلود از حنجره امروز زمان تو را می خواند:«أین ابن النبی المصطفی».
توده های اندوه، گرداگرد زمین درچرخش دوار روزهایش می چرخد. سرانگشت نسیم وارت اگر نبود، چه می گذشت بر گردش این خسته منتظر!
منتظر به نظاره ایستاده است پنجره هایی که فانوس هایش آویخته به نویدآمدنت است. به گوش خوابانده ایم در همهمه صداها، تا رستاخیز صدایت را در اوج بی کرانگی کعبه بشنویم آنگاه که قاصدک ها از راه برسند و گریختگی روزها و شب های طولانی پرتکرار را به چکاوک صورت صدایت خبر دهند.آنگه حفره های شب در طلوع حلولت بپیچید.
در قلب این شهر، داغی خوابیده است تا رنجش را از رگ های زندگی بیرون کشی.کجاست تیغه عدل آمدنت که در خشندگی اش ظلمت افکنده بر خاک را بزداید!
زمین از شادی می چرخد و می رقصد؛ بر رد گام هایت یاس می روید، پونه پونه عطر قدمهایت را به ذرات خاک می ریزد. بهار جانی دوباره یافته و بوی مست کننده اش، به تن مسافران مسیر توفان های داغ می دود کفش های خسته از عبور، در کنار جاده های پر از فانوس، کنار گذاشته می شوند. همهمه های سرخ، از نیام قیام بیرون کشیده شده است رستاخیزی دوباره جان ها را به طعم گس عدالت رسانده است.
بذری نو به جان ها پاشیده می شود و ندبه ها به سرود چلچله های شادی بدل می گردد. شادی در پوست خود نمی گنجد چلچراغ های آویزان، روشنی شان را به چشمان خیره شهر ریخته اند.
سماعی این چنین را کدام حلقه صوفیانه به نظاره نشسته است! آفتاب از کعبه طلوع کرده و صدای بلال از فراز صداهای دوردست تاریخ دوباره شنیده می شود. فتحی عظیم اتفاق افتاده است: «انا فتحنا فتحاً مبینا».

پی نوشت :

1-مهدی خلیلیان.
منبع: نشریه اشارات، شماره 124

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید