موسی ابن عیسی انصاری گفت بعد از نماز عصر با امیر المؤمنین (علیه السلام) نشسته بودم. مردی خدمت ایشان رسید. عرض کرد یا علی تقاضائی دارم.
مطالب موجود در دسته بندی "حکایت های معصومین"
داستانی شگفت
نویسنده:محمد تقی تستری امیرالمومنین علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردی را بر در مسجد می بینی با هم نزاع می کنند آنان را به نزد من بیاور، وشاء می گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردی با هم مخاصمه می کنند، نزدیک رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین ...
حکایتی از اهل بیت (ع)
آخرین پیام روزها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند و خورشید عالم افروز به علت همیشگی اش هر روز از مشرق سر در می آورد و درمغرب غروب می کرد،اما چیزی که او می دید فقط تاریکی سیاه چال بود.سال های سال بود که سهم او از روشنایی روز.فقط نوراندک از روزنه ...
داستانهایی از کودکی امام موسی کاظم (ع)
انتظار ابوبصیر می گوید در سالی که حضرت امام موسی کاظم (ع) متولد شد ، من در خدمت حضرت صادق (ع) به سفر حج رفتم . در بازگشت ، چون به منزل ابواء رسیدیم ، حضرت برای ما چاشت طلبید در حال غذا خوردن بودیم که کسی از جانب حمیده ، همسر حضرت خدمت ایشان ...
نمونه از بخشش امام علی (علیه السلام)
امیر المومنین (علیه السلام) برای انجام کاری وارد مکه شد، دید یک عرب بیابانی به پرده های کعبه چسبیده و می گوید: ای خدایی که مکان نداری و هیچ مکانی از او خالی نیست و جایی او را در بر نگرفته، به این عرب چهار هزار درهم روزی ده. روای گفت: امام (علیه السلام) جلو ...
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (1)
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله با اصحاب خود نشسته بودند. پيامبر جوان نيرومندى را ديد كه اول صبح مشغول كار و تلاش مى باشد. بعضى از حاضران گفتند: اين شايسته تمجيد و ستايش بود، اگر نيروى جوانى خود را در راه خدا به كار مى انداخت ؟
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (2)
بخل پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به طواف کعبه مشغول بود، مردى را دید که پرده مکه را گرفته و مى گوید: خدایا به حرمت این خانه مرا بیامرز. حضرت پرسید: گناهت چیست ؟ او گفت : من مردى ثروتمند هستم . هر وقت فقیرى به سوى من مى آید و چیزى از ...
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (3)
دعا براى میزبان جابربن عبدالله گفت : ابوالهیثم غذایى پخت و رسول خدا صلى الله علیه و آله و یارانش را به خوردن آن دعوت کرد و چون اصحاب از خوردن غذا فارغ گشتند. رسول خدا صلى الله علیه و آله به یارانش فرمود: به برادر میزبانتان ثواب برسانید. عرض کردند: ثواب رسانیدن به او ...
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (4)
آداب دیدار مردى به خانه رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و درخواست دیدار نمود، هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله خواست از خانه خارج شود و به دیدار آن مرد برود، جلو آینه یا ظرف بزرگى از آب داخل اتاق ایستاد و سر و صورت خود را مرتب کرد. عایشه ...
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (5)
گریه پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله پیکر فرزندش ابراهیم را به خاک سپرد، چشمانش پر از اشک شد، فرمود: چشم اشک مى ریزد، و دل غمگین است ولى سخنى که موجب خشم خدا شود، نمى گویم. سپس پیامبر علیه السلام گوشه اى از قبر را ...
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)
نصف اجر شهید مردى به حضور رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد عرض کرد: یا رسول الله ، زنى دارم هر وقت مى خواهم از منزل بیرون روم ، مرا مشایعت مى کند و هر وقت مى خواهم بیایم ، مرا استقبال مى کند و هر وقت غمگین مى شوم ، به من ...
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (7)
غذاى حرام رسول الله صلى الله علیه و آله در سن هفت سالکى بودند که یهودیان گفتند ما در کتابهاى خود خوانده ایم که پیامبر اسلام از غذاى حرام و شبهه دار استفاده نمى کند و آنها را حرام مى داند، خوب است او را امتحان کنیم . مرغى را سرقت کردند و براى ابوطالب ...