عبدالله بن حذافه از یاران دلاور و رسول خدا(ص) از طایفه بنی سهم ، از دودمان قریش بود، وی در یکی از جنگهای مسلمانان با رومیان ، همراه هشتاد نفر از مسلمین ، اسیر سپاه روم شد. روزی این مسلمین اسیر را نزد قیصر، شاه فرمانفرمای روم ، بردند، قیصر به عبدالله (که عنوان رئیس اسیران مسلمان را داشت) این پیشنهاد را کرد: اگر دین مسیحیت را بپذیری تو را آزاد می کنم . عبدالله ، نپذیرفت ، قیصر دستور داد دیگ بزرگی را آوردند و روغن زیتون در آن ریختند، و آن دیگ را روی آتش نهادند، وقتی که روغن به جوش آمد، یکی از اسیران مسلمان را در میان آن افکندند که گوشتهایش از استخوانهایش جدا گردید، پس از این شکنجه سخت ، به عبدالله پیشنهاد دوم را کرد: اگر آئین مسیحیّت را نپذیری تو را نیز دچار این سرنوشت می کنیم . عبدالله ، نپذیرفت ، او را نزدیک دیگ آوردند که به داخل آن بیفکنند، قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد، قیصر دستور داد او را برگرداندند، و به او گفت :((چرا گریه می کنی ، از اسلام برگرد،تا آزادت کنم . عبدالله گفت : گریه ام از ترس مرگ نیست ، بلکه گریه ام از این رو است که کاش به اندازه موهای بدنم جان داشتم و آنها را در راه دین خدا، فدا می کردم . قیصر از شجاعت و همّت بلند عبدالله ، حیران و شگفت زده شد و پیشنهاد کرد که اگر دین مسیحیت را بپذیری ، دخترم را همسر تو می کنم ، و نیمی از کشورم را در اختیار تو می گذارم ، عبدالله این پیشنهاد را نیز رد کرد. قیصر گفت: سر مرا ببوس تا تو را آزاد کنم ، عبدالله نپذیرفت ، قیصر گفت : اگر سر مرا ببوسی ، تو و تمام اسیران مسلمان را آزاد خواهم کرد. عبدالله گفت : اکنون که آزادی دیگران در پیش است ، حاضرم سرت را ببوسم ، او سر قیصر را بوسید و در نتیجه ، خود و همه اسیران ، آزاد شدند.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی