«و یَسألونَکَ عَن ذی القَرنَینِ قُل سَأتلوا عَلَیکُم مِنهُ ذِکرا» یعنی (ای پیامبر! تو را می پرسند از قصه ذوالقرنین. پس بگو به زودی برایتان از آن ذکر خواهم کرد.)
خدای عزّ و جلّ گفت که، ما مَر او را دستگاه داده بودیم اندر روی زمین از مشرق تا مغرب و بداده بودیم مر او را از هر چیزی که بخواستی که بکند، بسیار چیز.
پس خدای عزّوجلّ، مر ذوالقرنین را به هر سویی که رفت خواستی، سببی ساخته بود و مر او را الهام آن داده تا بدان سبب بِدان جا رسیدی و بدان سبب، بدان مراد رسیدی.
ذوالقرنین کیست؟
اندرین ذوالقرنین، مردان علم را اختلاف است که وی را چرا ذوالقرنین خواندندی. بعضی گفتند، نام وی اسکندر بن قیصر بود.
و از علی علیه السلام روایت آید که او گفت: او را بدان ذوالقرنین خواندندی که بر دو جانب سرش زخم یافته بود از راست و از چپ.
و گویند که: پدر ذوالقرنین، مَلِکی بود جبار نامش فیلاسون. چون پدر بمرد، مُلک به اسکندر رسید. هم بر طریق پدر برفت اندر متکبری و ستم کاری. ایزد تعالی بر وی رحمت کرد و مر او را ندیمی پارسا روزی کرد. این ندیم وی را گفت: ای مَلِک! توبه کن و به خدای عزّوجلّ ببازگرد، پیش از آن که بمیری و بی عذر و حجت پیش خدای تعالی رَوی.
اسکندر بر وی خشم بگرفت. بفرمود تا وی را به زندان بازداشتند. سه روز اندر آن زندان بماند. شب سوم ایزد تعالی فریشته ای را بفرستاد تا وی را گفت: خیز از زندان بیرون رو. گفت: چگونه روم که درها بسته است. فریشته گفت: بَر نِگر. برنگریست. آسمانِ خانه دید، باز شده، فریشته مر او را برداشت و از آنجا بیرون آورد و به خانه اش آورد. و چون روز شد، وی را در زندان نیافتند و بام زندان گشاده دیدند.
خبر به اسکندر رسید. بر نشست بر خاصگان خود، بیامد. بدید بامِ زندان بر آن گونه. شگفت بماند و بترسید. دانست که قدرتِ خدایْ راست تعالی. پس بجست آن ندیم را، در خانه نیافت. کسان فرستاد به طلب وی، درنیافتندش. خبر یافت که او در کوهی شده است و نماز می خواند.
* * *
ذوالقرنین بر نشست بر جماعتی و قصد وی کرد. چون از دور وی را بدیدند، آواز داد که یا اسکندر! از خدای بترس که تو اندر قبضه قدرت حق کم[تر] از پشه ای. توبه کن و به خدای بازگرد. اسکندر بفرمود که بگیریدش. چون قصد وی کردند، ایزد تعالی آتشی پدید آورد تا همه را بسوخت. ذوالقرنین به سجده اندر افتاد و به خدای عزّ و جلّ بازگشت و پارسایی پیشه گرفت.
پس حق تعالی او را کرامت ها داد و اسباب ها بر وی آسان گردانید تا به مشرق و مغرب برسید و جنگ های بسیار کرد. اول مَلِکی که بر وی بیرون آمد از کافران، داریوشِ مَلِک گفتندی، مَلِک پارس بود. ایزد تعالی او را هلاک کرد. از آن پس، به سوی ملک هند رفت. مر او را، پور مَلِک گفتندی. این پور ملک قصد وی کرد. او را ایزد تعالی نیز مقهور گردانید.
هیبت ذوالقرنین
گویند که: ایزد تعالی وحدَه، هیبتی از ذوالقرنین به دل خلق نهاد و اسباب ها و راه ها بر وی آسان کرد. و نام وی در میان خلق، بزرگ شد. [هم چنین] ایزد تعالی، نور و ظلمت را فرمان بردار وی کرد و هر دو را از جمله لشکر وی کرد تا هر کجا که خواستی می رفتی و به هر شهری که رسیدی، ایشان را به خدای عزّ و جلّ می خواند و به مسلمانی. اگر اجابتش نکردندی، تاریکی بر ایشان گماشتی تا همه، حیران شدندی.
هم بر این گونه می رفت تا به مغرب رسید. یافت آنجا قومی که عده ایشان، خداوند تعالی دانست. تا اینکه به کوه قاف رسید. فریشته ای دید دست بر آن کوه نهاده و همی گفت: سبحان ربی مِن مُنتَهی الظُّلمَهِ الی النور. چون ذوالقرنین آن بدید، از هیبت به سجده اندر افتاد. بماند اندر سجده تا دیری. تا حق تعالی او را قوتی داد تا سر بر توانست گرفت و اندر فریشته نگریست. فریشته گفت: یا فرزند آدم! چگونه رسیدی این جا که هیچ آدمی این جا نرسیده است. ذوالقرنین گفت: همان خداوند تبارک و تعالی که تو را این قوت داد تا این کوه را به دست گرفته ای، مرا قوت داد تا این جا رسیدم. پس ذوالقرنین وی را پرسید که: تو چه خلقی؟ گفت: ایزد تعالی مرا بر این کوه موکل کرده است. اگر گرانی این کوه نیستی، زمین از جنبیدن نیآرمیدی که سَرِ این کوه به نزد آسمان است و پائین این کوه به زیرِ زمین است.
پس ذوالقرنین وی را گفت: یا فریشته! مرا پندی ده. گفت: غم روزی فردا مخور، و کار امروز نیز به فردا میفکن؛ طاعت را و عبادت را و هر چه از دست تو از دنیا فوت شود، غم مخور، و رِفق و مدارا را به کار بند و بر خلق خدای، جبار و متکبر مباش.
* * *
و ذوالقرنین چون بدانجا رسید که آفتاب فرو شود، چنان دید مر آفتاب را که اندر چشمه ای از آب گرم فرود می شود. آنجا شهری دید بسیار بزرگ و مردمی فراوان. یافت آنجا قومی از مردمان. گفتیم ما وی را به وحی: ای ذوالقرنین! اکنون حال این قوم از دو بیرون نیست، خواهی مر ایشان را بکش، خواهی بر ایشان نیکو رو.
جواب داد ذوالقرنین و گفت: اما هر که از ایشان کافر باشد، سرانجام از آن زودتر که ما او را به شمشیر بکُشیم پس بازگردانند سوی خداوند عزّوجلّ، یعنی که پس از مرگ، خدای عزّوجلّ او را عذاب کند عذاب های سخت منکَر. و گفت: هر که از ایشان ایمان آرد و با ایمان، کار نیکو کند، مکافات او، بهشت جاودانه باشد و ماوی را نیکویی ها گوییم و با وی دُرُشتی نکنیم و کار بر وی آسان گیریم و بنوازیمَش به خوبی.
پس ذوالقرنین از آنجا برفت بر آن سبیلی که خداوند تعالی فرموده بود.
یأجوج و مأجوج
تا آنکه ذوالقرنین به قومی رسید که هیچ سخن ذوالقرنین و قوم وی نفهمیدندی. و سخن ایشان از قوم ذوالقرنین کسی پی نیفتاد. اما ایزد تعالی، ذوالقرنین را الهام داد تا سخن ایشان پی افتاد.
گفتند: ای ذوالقرنین! این یاجوج و ماجوج، ایشان اندرین زمین، فساد بسیار می کنند و هیچ تر و خشک نگذارند که نه همه بخورند و آنچه بماند با خویشتن ببرند، و گفتند به ذوالقرنین که: بپذیریم از تو خراجی چندان که تو خواهی یعنی مالی بدهیم بر آن که میان ما و آنان، بندی فرمایی بستن، چنانکه ایشان بیرون نتوانند آمدن.
جواب کرد ذوالقرنین ایشان را، گفت: بدین مال که شما بر من می عرضه کنید، مرا بدان احتیاج نیست. ازیرا که آنچه خداوند تعالی مرا داده است بِه از این است که شما عرضه می کنید. اما مرا به تن یاری دهید تا من میان شما و ایشان، بندی بندم چند کوهی. گفتند: چه فرمایی؟ گفت: بیارید. از بهرِ من آهن ریزه و سنگ. بفرمود تا آن سنگ ها بتراشیدند. پس یک رده سنگ نهاد و زِبَر وی آهن ریزه افکند و از بر آن باز آهن نهاد و سنگ. هم چنین یک رده سنگ می نهاد و یک رده آهن ریزه ها، تا برابر کوه ها شد. پس هیزم بر هر دو روی کوه ها انبار کرد و دم ها بساختند. آن گاه گفت: در دمید. اندر دم ها دمیدن گرفتند تا آن سنگ ها و آهن ها چون آتش گشتند. گفت: بیارید روی ها تا بگدازیم و فرو ریزیم از برِ آن. روی بیاوردند، بگداختند، پس فرد دوانیدند از برِ آن تا اندر میان شکاف های وی گداخته فرو دوید. از سنگ و آهن و روی، کوهی گشت.
آن گاه خداوند تعالی گفت و شاید از زبان ذوالقرنین گفت که او قوم را گفت: نتواند یأجوج و ماجوج که از این کوه برآیند و نیز نتوانند که در آن سوراخی ایجاد کنند.
پس ذوالقرنین گفت: این رحمتی است از خداوند من بر شما که مرا سبب کرد تا این سد، از پیش شما برآوردم.
داستان ذوالقرنین
داستان ذو القرنین و همچنین بحثی در ارتباط با کوروش در کتاب قصه های قرآن محمد محمدی اشتهاردی در صفحه های (595 تا 602) آورده شده که به دلیل جالب بودن مطالب ذیلا تقدیم می گردد:
داستان ذوالقرنین
مشخصات ذوالقرنین
نام ذوالقرنین در قرآن در دو مورد آمده است، و داستان او به طور فشرده در سوره کهف در ضمن 16 آیه(از آیه 83 تا 98) ذکر شده است. درباره اینکه ذوالقرنین چه کسی بوده، مطالب گوناگونی گفته شده است، مانند:
1- او همان اسکندر مقدونی است که فتوحات بسیار نمود، و کشورهای بسیار را در زیر سلطه خود آورد.
2- یکی از پادشاهان یمن بود، که به عنوان تُبَّع خوانده می شد، که جمع آن تبایعه است طبق این نظریه سدّ معروف مأرب که در یمن بود از ساخته های او است.
3- سومین و جدیدترین نظریه اینکه ذوالقرنین همان«کوروش کبیر» است که پانصد و سی سال قبل از میلاد می زیست.
نظریه اول و دوم دارای مدرک قابل ملاحظه ای نیست، قرائن و دلائل، نظریه سوم را تأیید می کنند. بنابراین با توجه به این نظریه داستان ذوالقرنین را پی می گیریم.
اما اینکه به او ذوالقرنین(صاحب دو قرن) می گفتند، باز مطالب گوناکون گفته شده است مانند:
1- زیرا او دو قرن زندگی و حکومت کرد.
2- زیرا به شرق و غرب عالم که به تعبیر عرب دو شاخ خورشید است رسید.
3- زیرا در دو طرف سر او برآمدگی مخصوصی بود.
4- زیرا تاج او دارای دو شاخ بود.
ذوالقرنین از نظر قرآن دارای ویژگیهای برجسته زیر است:
1- خداوند اسباب پیروزی ها را در همه ابعاد، در اختیار او گذاشت.
2- او سه لشگرکشی مهم کرد، نخست به غرب، سپس به شرق، و سرانجام به منطقه ای در شمال که دارای تنگه کوهستانی است، او در هر یک از این سفرها با اقوامی برخورد نمود.
3- او مردی با ایمان، عادل و مهربان و یار نیکوکار و دشمن ظالمان بود، از این رو مشمول عنایات خاص خداوند گردید.
4- او نیرومندترین و مهمترین سدها را که در آن از آهن و مس زیاد استفاده شده بود، به عنوان دژ، برای کمک به مستضعفان ساخت، بیشتر به نظر می رسد که این سدّ در سرزمین قفقاز، میان دریای خزر و دریای سیاه، بین سلسله کوههای آنجا همچون یک دیوار بوده است.
5- در قرآن چیزی که صراحت بر پیامبری او داشته باشد نیست، ولی تعبیراتی دیده می شود که از علائم پیامبری او خبر می دهد، در روایات اسلامی به عنوان «عبدصالح» معرفی شده است.
6- دو قوم وحشی یأجوج و مأجوج که در منطقه شمال شرقی زمین در نواحی مغولستان سکونت داشتند و دارای زاد و ولد زیاد بودند، موجب هرج و مرج می شدند، و برای حکومت کورش باعث مزاحمت ها گشتند، و چنین به نظر می رسد که مردم قفقاز هنگام سفر کورش به آن منطقه، از کورش تقاضای جلوگیری از قتل و غارت آنها را کردند، و او نیز برای جلوگیری از آنها به ساختن سدّ معروف ذوالقرنین اقدام نمود.
7- از امام صادق(ع) نقل شده: چهار نفر بر تمام دنیا حکومت کردند، دو نفرشان از مؤمنان بودند که عبارتند از سلیمان و ذوالقرنین، و دو نفرشان از کافران بودند که عبارتند از نمرود و بخت النّصر.
داستان ذوالقرنین در قرآن
قبلاً در داستان اصحاف کهف، ذکر شد که کفار قریش در مکه نزد پیامبر(ص) آمده و این سه سؤال را طرح کردند:
1- اصحاب کهف کیانند؟ 2- ذوالقرنین کیست؟ 3- روح چیست؟ سوره کهف نازل شد و ماجرای کهف و ذوالقرنین را بیان نمود…
داستان ذوالقرنین در قرآن به طور فشرده(چنانکه در قرآن معمول است) ذکر شده است، در اینجا نظر شما را به خلاصه داستان ذوالقرنین با اقتباس از قرآن و بعضی از روایات جلب می کنیم.
لشگرکشی ذوالقرنین به سمت غرب
ذوالقرنین پادشاه عادلی بود، تصمیم گرفت با همت، قهرمانانه بر شرق و غرب جهان، حرکت کند و همه را زیر پرچم خود آورد و در پرتو حکومت مقتدرانه خود، جلو ظلم و طغیان ظالمان و ستمگران را بگیرد، و تا آخرین حد توان خود از حریم مستضعفان دفاع نماید.
مرکز او(ظاهراً) سرزمین فارس بود. سه جنگ و لشگرکشی بزرگ داشت: 1- به سوی غرب 2- به سوی شرق 3- به سوی منطقه ای کوهستانی، بین شرق و غرب.
خداوند همه اسباب کار و پیروزی را در اختیارش قرار داده بود. او با لشگر مجهز و بیکرانی به سمت غرب حرکت کرد، همه ناهمواریها در برابرش هموار شدند، و همه گردنکشان در برابرش تواضع کردند، او همچنان به فتوحات ادامه داد. شب و روز به پیش رفت تا به چشمه آبی رسید، که آب و گلش به هم آمیخته بود، چنین به نظر می رسید که خورشید در آن غروب می کند و تصور کرد که دیگر پس از آن جنگ و فتح باقی نمانده است.
ولی در آن سرزمین قومی را دید که کفر و طغیان و ظلمشان موجب آزار مستضعفان می شد و همه را به ستوه آورده بود، آن قوم به ستمگری و قتل و غارت معروف بودند.
ذوالقرنین از درگاه خداوند خواست تا او را در هدایت و رهبری مردم، یاری کند، و تکلیفش را در مورد آن قوم وحشی و ستمگر روشن سازد.
خداوند ذوالقرنین را در میان دو کار مخیّر ساخت: 1- با شمشیر آنها را کیفر و سرکوب کند 2- به دعوت و راهنمایی آنها بپردازد، مدتی به آنها مهلت دهد، شاید هدایت گردند، و از ستم و طغیان دست بردارند. ذوالقرنین راه دوم را برگزید و گفت: هر که ستم کند، او را مجازات خواهیم کرد سپس به سوی پروردگارش باز خواهد گشت، و خدا او را به عذابی سخت دچار خواهد ساخت، ولی هر کس که به حق بگرود و کار شایسته انجام دهد، برای او پاداش نیک خواهد بود، و ما به گشایش کارش اقدام می کنیم.
ذوالقرنین مدتی در آنجا ماند، و از ستم ستمگران جلوگیری نمود، و به نیکوکاران پاداش داد، و پایه عدالت و صلح را در آنجا پی ریزی کرد و پرچم اصلاح را برافراشت.
لشگرکشی ذوالقرنین به شرق و شمال، و ساختن سدّبرای جلوگیری از ستم قوم وحشی
پس از آن ذوالقرنین با تدبیر و همت شجاعانه و اهداف مصلحانه به طرق شرق لشگر کشید، به هر جا رسید، همه را فتح کرد، و مردم در همه جا از او استقبال کردند و تسلیم حکومت او شدند.
ذوالقرنین همچنان پیش می رفت تا به آخرین سرزمین های آباد رسید، در آنجا اقوامی را دید که آفتاب بر آنها می تابد، خانه، سایبان ، درخت و باغی ندارند، تا در سایه اش بیارامند، بلکه در کمال بیچارگی زندگی می کنند، و در تاریکی جهل و نادانی دست و پا می زنند.
ذوالقرنین برای نجات آنها، پرچم حکومتش را در آنجا برافراشت، و با نور علم و تدبیر و راهنماییهایش، آن محیط تیره را روشن نمود. و خدمت شایانی به آنها کرد.
سپس ذوالقرنین با لشگرش به سوی شمال رهسپار شد، به هر جا رسید همه را فتح کرد و همه گردنکشان در برابرش تسلیم شدند و سر بر اطاعت او نهادند، تا به جایی رسید دید در آنجا قومی زندگی می کنند که زبانشان مفهوم نیست، ولی مجاور دو قوم وحشی و طغیانگر یأجوج و مأجوج هستند، این دو قوم که جمعیتشان زیاد بود چون آتشی در نیزار خشک بودند، به هر جا می رسیدند به غارت می پرداختند. آن قوم وقتی که سایه پر برکت ذوالقرنین را بر سر خود دیدند، و قدرت و شکوه و عظمت او را مشاهده کردند، از او تقاضا کردند که آنها را در برابر دو قوم وحشی یأجوج و مأجوج یاری کند، و برای جلوگیری از طغیان آنها سدّی محکم و بلند(مثلاً مانند دیوار چین) در برابر آنها بسازد، تا از شرّ آنها محفوظ بمانند.
آن قوم در پایان قول دادند که تا سر حدّ توان، ذوالقرنین را یاری کنند، و با همیاری و همکاری خود، کارهای عادلانه و خداپسند او را به پایان برسانند.
ذوالقرنین که انسانی مهربان و خیرخواه و دشمن ظلم بود، به تقاضای آنها پاسخ مثبت داد، از گنجها و سیم و زر و امکانات بسیار دیگر که خداوند در اختیارش گذاشته بود، استفاده کرد، و به ساختن سدّی نیرومند اقدام جدّی نمود، آن قوم نیز اسباب کار را فراهم کردند، آنها مقدار زیادی آهن و مس و چوب و زغال آماده کرده و تحت نظارت ذوالقرنین آهنهای بزرگ و سنگین را بین دو کوه قرار دادند، و چوب و زغال در اطراف آن ریختند، آتش افروختند، و مس ها را گداخته نموده و آهنها را به همدیگر جوش دادند، تا به صورت سدّی نیرومند در آمد که دو قوم یأجوج و مأجوج قدرت عبور و نفوذ از آن را نداشتند، و هرگز نمی توانستند آن را سوراخ یا ویران نمایند. بعضی گفته اند ارتفاع سد حدود صد متر، و عرض دیوار آن در حدود 25 متر بود و طول آن فاصله بین دو کوه را به هم متصّل می کرد. وقتی که ذوالقرنین از کار ساختن آن سدّ و سنگر بی نظیر فارغ شد، بسیار خوشحال شد که گامی راسخ برای نجات مستضعفان در برابر ستمگران برداشته است.
او که همه چیز را از الطاف الهی می دانست، در این مورد نیز از لطف و رحمت خدا یاد کرد و گفت:
«هذا رَحمَهٌ مِن رَبِّی؛ این از رحمت پروردگار من است.»
و آن چنان در برابر خدا و حقایق، متواضع و متوجه بود، که ساختن چنان سدّی هرگز او را مغرور نکرد که مثلاً بگوید سدّی برای شما ساختم که تا ابد، شما را حفظ خواهد کرد، بلکه در عین حال از فنای دنیا سخن به میان آورد و گفت:«فَاِذا جاءَ وَعدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکّاً وَ کانَ وَعدُ رَبِّی حَقاً؛ هرگاه فرمان پروردگارم فرا رسد، آن را در هم می کوبد، و به یک سرزمین صاف و هموار مبدّل می سازد، و وعده و فرمان پروردگارم حق است.»
طبق بعضی از روایات حضرت خضر(ع) در بعضی از موارد همراه ذوالقرنین بود، و کارهای او را تأیید نموده و او را راهنمایی می کرد ، به همین مناسبت حافظ گوید:
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
ای سکندر بنشین و غم بیهوده مخـــور که نبخشند تو را آب حیات از شاهی
سنگ عجیب و عبرت ذوالقرنین و گریه او برای سفر آخرت
آنچه در بالا ذکر شد، در قرآن از آیه 83 تا 98 کهف، به آن اشاره شده است. ولی روایات متعددی پیرامون بعضی از حوادث زندگی ذوالقرنین نقل شده است. ما برای حُسن ختام، نظر شما را به فرازی از یکی از آن حوادث، که جالب است جلب می کنیم: اَصبغ بن نُبابه حدیث مشروحی از امیرمؤمنان علی(ع) نقل کرده که در بخشی از آن چنین آمده است: ذوالقرنین از حکماء و دانشمندان شنیده بود، در زمین منطقه ای به نام «ظلمات» وجود دارد، که هیچکس از پیامبران و غیر آنها به آنجا راه نیافته است، تصمیم گرفت به سوی آن منطقه سفر کرده و آنجا را نیز کشف کند. او با سپاهی مجهز با صدها نفر حکیم و دانشمند به راه افتاد و سرانجام به آن منطقه رسید، و در همین منطقه چهل شبانه روز به حرکت خود ادامه داد، و چیزهای عجیبی دید… تا اینکه ناگاه شخصی را به صورت جوان زیبا، با لباس سفید مشاهده کرد که به آسمان می نگریست و دستش را بر دهانش نهاده بود، او وقتی صدای خش خش حرکت ذوالقرنین را شنید، گفت کیستی؟
ذوالقرنین گفت: من هستم و ذوالقرنین نام دارم.
او گفت:«یا ذَاالقَرنَینِ اَما کَفافَ ما وَراکَ حَتّی وَ صَلتَ اِلَیَّ؟؛ ای ذوالقرنین! آیا آنچه از پشت سرت را فتح کردی برایت کافی نبود، تا اینکه خود را نزد من رسانده ای؟»
ذوالقرنین گفت: تو کیستی؟ و چرا دست بر دهانت نهاده ای؟ او گفت:«من صاحب صور هستم، روز قیامت نزدیک شده و من منتظرم که فرمان دمیدن صور از جانب خدا به من داده شود و صور را بدمم.» سپس سنگی(یا شبیه سنگی) را به طرف ذوالقرنین انداخت، و گفت:«ای ذوالقرنین این سنگ را بگیر اگر سیر شد تو نیز سیر می شوی و اگر گرسنه شد تو نیز گرسنه می گردی.»
ذوالقرنین آن سنگ را برداشت و از همانجا به سوی لشگر و یاران خود بازگشت، و جریان حرکت در منطقه ظلمات و دیدنیهایش را برای آنها شرح داد، سپس آن سنگ را به آنها نشان داد و گفت: در منطقه ظلمانی جوان زیبا و سفیدپوشی خود را صاحب صور،(اسرافیل) معرفی کرد و این سنگ را به من داد و گفت: اگر این سنگ سیر گردد تو سیر می شوی، و اگر گرسنه گردد، گرسنه می شوی، به من خبر بدهید که راز این سنگ و پیام همراه آن چیست؟
او دستور داد ترازویی آوردند، آن سنگ را در یک کفّه ترازو نهاد، و سنگی مشابه و هم وزن آن در کفّه دیگر. این سنگ سنگینی کرد، سنگ دیگر در کنار سنگ هم وزن نهاد، باز این سنگ سنگینی کرد، و به این ترتیب تا هزار سنگ در یک کفّه ترازو نهادند، و آن سنگ صاحب صور را در کفّه دیگر، باز همین کفّه پایین آمد و خود را نسبت به هزار سنگ مشابه سنگینتر نشان داد.
حاضران حیران و شگفت زده شدند، و گفتند:«ای سرور ما! ما به راز و مفهوم پیام همراه آن آگاهی نداریم.» حضرت خضر(ع) که در آنجا حاضر بود به ذوالقرنین گفت:«ای سرور ما! تو از کسانی که آگاهی ندارند، سؤال می کنی، من به راز این سنگ آگاهی دارم از من بپرس.»
ذوالقرنین گفت: تو به ما خبر بده، و راز و اسرار این سنگ را برای ما بیان کن.
خضر(ع) ترازو را به پیش کشید، و آن سنگ را از ذوالقرنین گرفت و در میان یک کفّه ترازو نهاد، سپس سنگی هموزن و مشابه آن در کفّه دیگر ترازو نهاد، سنگ ذوالقرنین مثل سابق سنگینتر بود، خضر مقداری خاک روی سنگ ذوالقرنین ریخت، با اینکه این مقدار خاک موجب سنگینی بیشتر می شد، در عین حال وقتی که ترازو را بلند کرد، دید دو کفّه ترازو مساوی و یکنواخت شد.
همه حاضران در برابر علم خضر(ع) شگفت زده شده، و بر احترام خود نسبت به خضر(ع) افزودند، سپس حاضران به ذوالقرنین گفتند:«ما راز این موضوع را ندانستیم و می دانیم که خضر(ع) جادوگر نیست، پس چرا ما که هزار سنگ در کفّه دیگر نهادیم باز سنگ شما سنگینتر بود، اما خضر(ع) با اینکه مقداری خاک بر سر سنگ شما ریخت، و با یک سنگ سنجید، دو کفّه ترازو مساوی و یکنواخت شدند؟!» ذوالقرنین به خضر گفت:«علت و راز این موضوع را برای ما شرح بده».
خضر گفت:«ای سرور من! فرمان خدا در میان بندگانش نافذ، و سلطان او بر همه چیز قاهر و غالب، و حکمتش بیانگر مشکلات است، خداوند انسانها را به همدیگر مبتلا کند، و اکنون من و تو را به همدیگر مبتلا نموده است… ای ذوالقرنین! این سنگ یک مثال است که صاحب صور(اسرافیل) برای تو زده است، در حقیقت صاحب صور چنین گفته:«مَثَل انسانها همانند این سنگ است که اگر هزار سنگ دیگر را با او بسنجند، باز این سنگ سنگینتر است. ولی وقتی که خاک بر سر آن ریختی، سیر(معتدل) می شود و به حال واقعی خود برمی گردد، مَثَل تو(ذوالقرنین) نیز همین گونه است، خداوند آن همه ملک در اختیار تو نهاده به آنها راضی نشدی تا اینکه چیزی را طلب کردی که هیچکس قبل از تو آن را طلب نکرده است، و به منطقه ای وارد شده ای که هیچ انسان و جنّی به آن وارد نشده است.» صاحب صور می خواهد این نصیحت را به تو کند که:«اِبنُ آدَمَ لا یَشبَعُ حَتّی بُحثی عَلَیهِ التُّرابُ؛ انسانها سیر نمی شوند مگر وقتی که خاک(گور) بر سر آنها بریزد.»
ذوالقرنین از این مثال، سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گریه شدید کرد و گفت:« ای خضر! راست گفتی، صاحب صور برای من این مَثَل را زد، و پس از این پیشروی، دیگر فرصتی برای من نخواهد بود تا باز به پیشروی دیگر دست بزنم.»
سپس ذوالقرنین از آن منطقه بازگشت و به سرزمین دَوحه الجندل(واقع در سرزمین مرزی بین سوریه و عراق) که خانه اش بود، مراجعت نمود، و در همانجا بود تا مرگش فرا رسید آری:
اگر چـــــرخ گـــردون کشد زیــن تو ســرانجام خشت است بالین تو
دلت را به تیمـــــار چنــدین مبنــــــد بس ایمـــن مـــشو بر سپهر بلند
جهان سر به سرحکم وعبرت است چــرا بــهره مــا همه غفلت است ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
– کامل ابن اثیر، ج 1، ص 278. 2 – المیزان، ج 13، ص414. 3- کتابی در این باره به نام«ذوالقرنین با کورش کبیر» منتشر شده است. 4- دانشمند محقق ابوالکلام آزاد که روزی وزیر فرهنگ کشور هند بود، با تحقیقات کافی، همین نظریه را انتخاب نموده است، علامه طباطبایی پس از نقل و بررسی گفتار ابوالکلام آزاد، می گوید:«گرچه این نظریه از بعضی از جهات خالی از اشکال نیست، ولی از همه نظریه ها به قرآن منطبق تر است(المیزان، ج 13، ص 426)». 5- کورش کبیر که به زبان فرانسه«سیروس» نامیده می شود، در سال 529 سال قبل از میلاد به روایتی در جنگهای مشرق کشته شد، و به روایتی در پاسارگاد فارس در 134 کیلومتری شیراز، 77 کیلومتری تخت جمشید فوت کرد، قبرس اکنون در همانجا معروف و مشهود است، و همین قبر بیانگر آن است که روایت دوم نزدیک تر به واقع است(دائره المعارف یا فرهنگ دانش و هنر، ص 761) کورش کبیر سر سلسله پادشاهان هخامنشی، نخستین پایتخت خود را در چمنزارهای پهناور پاسارگاد بنا نهاد. – اقتباس و تلخیص از تفسیر نمونه، ج 12، ص 524؛ 552، مجمع البیان، ج 6، ص 490. 2 – سفینه البحار، ج 1، ص 60(واژه بخت). – و طبق پاره ای از روایات در دومه الجندل، منطقه مرزی شام و عراق – اقتباس از مجمع البیان، ج 6، ص 459؛ قصص قرآن بلاغی، ص 270- 272. – کهف، 98. – همان. – تفسیر نورالثقلین، ج 3، ص 305 و ص 299. یعنی بلند پروازی می کند و می خواهد بر همه کس و همه چیز چیره گردد و حریص و گرسنه افزون خواهی است. 2- به گفته سعدی در گلستان آن شنیدستی که در اقصای غـور بار سالاری بیفتــــــاد از ستور گفت: چــشمِ تنگ دنیا دوست را یا قــناعت پـــر کند یا خاک گور یعنی: آن را خبر داری که در دورترین نقطه سرزمین غور(بین هرات و غزنه) بازرگان قافله سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد، یکی گفت چشم حریص دنیا پرست را یکی از دو چیز پر می کند، یا قناعت یا خاک گور. 3 – اقتباس از تفسیر نورالثقلین، ج 3، ص 301- 304.