امام سجاد (ع) و نهضت عاشورا

امام سجاد (ع) و نهضت عاشورا

از آن زمان که حضرت سیدالشهداء – علیه السلام – نهضت را آغاز کرد و از وطن خویش مدینه خارج شد تا هنگام شهادت فرزند دلبندش زین‌العابدین – علیه السلام – ملازم او بود و بعد هم رنج اسیری و سفرهای تلخ و سخت را تا بازگشت به مدینه بر دوش کشید.
امام سجاد – علیه السلام – می‌فرماید: شبی که بامداد آن پدرم به شهادت رسید من بیمار بودم و عمه‌ام زینب پرستار من بود پدرم در حالیکه ابیاتی را زمزمه می‌کرد نزد من آمد و من مقصود آن حضرت را از خواندن این ابیات دریافتم و گریه گلویم را گرفت و دانستم مصیبت فرود آمده است، لیکن عمه‌ام زینب چون بیت‌ها را شنید طاقت نیاورد و بانگ برداشت. [1] حمیدبن مسلم می‌گوید من در روز عاشورا نزد علی‌بن‌الحسین – علیه السلام – رفتم او بیمار و بر بستر افتاده بود. در این هنگام شمر با گروه خود نزدیک شده گفتند این جوان را بکشیم؟ من گفتم سبحان‌الله آیا شما کودکان را هم می‌کشید این کودک است سپس هر کس به او نزدیک شد همین را گفتم تا عمرسعد رسید و گفت کسی به خیمه زنان نرود و این کودک بیمار را هم آزار نرساند.[2] (نا گفته نماند که خداوند تبارک و تعالی به خاطر حفظ جان حجت خود علی‌بن‌الحسین – علیه السلام – چند روزی عارضه تب و بیماری را به سراغ آن حضرت آورد وتعبیر امام بیمار تعبیر غلطی است).
ابن‌قولویه قمی از قول امام سجاد – علیه السلام – نقل می‌کند که فرمود: ما را با این حال از کنار کشتگان و محل شهادت پدرم به سوی کوفه حرکت دادند. پس نظر کردم به سوی پدر و سایر اهلبیت او که در خاک و خون آغشته گشته و بدنهای طاهرشان بر روی زمین افتاده بود و هیچ اقدامی جهت دفن آنها نشده بود. آنقدر حالم سخت شد که نزدیک بود که جان از بدنم درآید. عمه‌ام زینب – علیهاالسلام – همینکه مرا به این حال دید پرسید که این چه حالی است که در تو مشاهده می‌کنم این یادگار پدر ومادر و برادران! من می‌بینم که می‌خواهی جان تسلیم کنی، گفتم ای عمّه چگونه ناله و اضطراب نداشته باشم و حال آنکه می‌بینم سید و آقای خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و فامیل خود را که آغشته به خون در این بیابان افتاده وابدان آنها عریان و بی‌کفن است و هیچکس بر دفن ایشان نمی‌پردازد.
آنگاه عمه‌ام حدیث ام‌ایمن را برایم خواند که:
«وُیُنصِبونُ لهِذَا الطَّفِ عُلَماً لِقَبًرِ اَبیکُ سیُّدالشّهُداءِ لایُدًرِس اََثَرُه وُ لایُعفو رُسًمُه عُلی کرورِ اللّیالیِ وُ الْاَیام».[3] و در سرزمین کربلا بر قبر پدرت سیدالشهداء علامتی نصب کنند که اثر آن هرگز بر طرف نشود و به مرور ایام و لیالی محو و نابود نگردد.
به عبارت دیگر مردم از اطراف عالم به زیارت قبر مطهرش بیایند و او را زیارت نمایند هر چه که سلاطین و ستمگران در محو آثار آن سعی و کوشش نمایند. عزّت و شوکتش بیشتر خواهد شد.
امام – علیه السلام – در کوفه
هنگام بردن اسیران از کربلا به کوفه بر گردن امام زین‌العابدین – علیه السلام – غل و جامعه نهادند (جامعه طوق مانند‌ی است که دستها و گردن را با آن به هم می‌بندند) و چون بیمار بود و نمی‌توانست خود را بر پشت شتر نگاه دارد هر دو پای او را بر شکم شتر بستند. [4] دعبل خزاعی شاعر بزرگ در ادبیات خود اشاره‌ای به غل و جامعه بر بدن مطهّر حضرت سجاد – علیه السلام – دارد.
یاجُدُّ ذانَجًل الحسُیًنِ معُلَّل وُ معُلَّل فیِ قَیًدِهِ وُ مصَفَّد
یُرًنوالِوالِدِهِ وُیُرًنوا حالَه وُ بُنوامُیُّه فیِ الْعُمی لَمً یُهًتَدوا
ازقول حضرت زینب علیها السلام نقل می‌کند در حالیکه رسول خدا صل الله علیه و اله را مخاطب قرار داده. ای جدّ بزرگوار این فرزند حسین است که بیمار و در غل و زنجیر دست بر گردن بسته به گوشه چشم به پدر و به حال خود می‌نگرد در حالیکه فرزندان أمیه در کوری گمراهی هستند.
سیدبن طاوس می‌نویسد که:
چون اسیران به کوفه وارد شدند زینب علیها السلام و بعد فاطمهصغری و سپس ام‌کلثوم خطبه‌ای در سرزنش مردم شهر ایراد کردند، چنانکه حاضران گریه و ناله سر دادند و زنها موهای خود را پریشان کردند آنگاه علی بن الحسین – علیه السلام – به مردم اشاره کرد که خاموش شوند و چون خاموش شدند چنین فرمود:
مردم! آنکه مرا می شناسد، می‌شناسد آنکه نمی‌شناسد خود را به او می‌شناسانم، من علی فرزند حسن فرزند علی‌بن ابیطالبم. من پسر آنم که حرمتش را درهم شکستند و نعمت و مال او را به غارت بردند….. کسان او را اسیر کردند. من پسر آنم که در کنار نهر فرات سر بریدند در حالیکه نه به کسی ستم کرده و نه با کسی مکری بکار برده بود، من پسر آنم که او را از قفا سربریدند و این مرا فخری بزرگ است.
ای مردم آیا! شما به پدرم نامه ننوشتید؟ با او بیعت نکردید؟ پیمان نبستید؟ فریبش ندادید؟ و به پیکار با او برنخاستید؟ چه زشت کاری! و چه بداندیشه و کرداری. اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله به شما بگوید: فرزندان مرا کشتید و حرمت مرا در هم شکستید شما از امت من نیستید به چه رویی به او خواهید نگریست؟! ناگهان از هر سو بانگ برخاست. مردم یکدیگر را می‌گفتند تباه شدید و نمی‌دانید. امام – علیه السلام – فرمود: خدا بیامرزد کسی را که پند مرا بپذیرد و به خاطر خدا و رسول آنچه می‌گویم در گوش گیرد. سیرت ما باید چون سیرت رسول خدا باشد که نیکوترین سیرت است. همه گفتند:
پسر پیامبر ما شنوا، فرمانبردار، و به تو وفاداریم از تو نمی‌بریم و با هرکه گویی پیکار می کنیم و با آنکه در آشتی بسر می‌بریم،یزید را رها می‌کنیم و از ستمکاران بر تو بیزاریم!
امام سجاد – علیه السلام – فرمود: هیهات:ای فریبکاران دغل‌باز. ای اسیران شهوت و آز، می‌خواهید با من همان کاری کنید که با پدرانم کردید؟ نه به خدا. هنوز زخمی که زده‌اید خون فشان است و سینه از داغ مرگ پدر و برادرانم سوزان. تلخی این غمها گلوگیر و اندوه من تسکین ناپذیر است. از شما می‌خواهم نه با ما باشید و نه بر ما. [5] مجلس ابن زیاد
پسر زیاد مجلس بزمی تشکیل داد و اهل بیت را در آن محفل حاضر نمود، نگاهی به امام سجاد علی بن الحسین – علیه السلام – کرد و گفت: کی هستی؟ فرمود: علی بن الحسین! گفت: مگر خدا علی بن الحسین را نکشت؟ امام – علیه السلام – ساکت ماند. آن ملعون گفت: چرا پاسخ نمی‌دهی؟ امام – علیه السلام – فرمود: برادری داشتم که او را علی می‌گفتند شما او را کشتید و روز رستاخیز از شما بازخواست خواهد شد. گفت: نه خدا او را کشت! امام – علیه السلام – در پاسخ این آیات را قرائت نمود:
«اَلله یُتَو فَّی اْلاَ نفسُ حِینُ مُوتِها، وُ ما کانُ لِنَفْسٍ اِلاّ اَنً تَموتَ بِاذْنُ الله کِتاباً مؤجُّلاً».[6] خدا جانها را به هنگام مرگشان می‌میراند، هیچ کس جز با اجازت خدا نمی‌میرد.
پسر زیاد گفت: تو هم از آنان هستی، بنگرید که بالغ شده است؟
مروان‌بن معاذ احمری گفت: آری او را بکش.
امام – علیه السلام – در این وقت پرسید پس این زنان را چه کسی سرپرستی می‌کند. حضرت زینب علیه‌السلام خود را بدو آویخت و گفت: پسر زیاد خونی که از ما ریختی برای تو بس است. از خون ما سیر نشدی؟ و به گردن علی آویخت و گفت: پسر زیاد تو را به خدا سوگند می‌دهم اگر او را بکشی مرا نیز بکش. امام علیه‌السلام فرمود: عمه خاموش باش تا من با او سخن بگویم سپس فرمود: پسر زیاد مرا از کشتن می‌ترسانی نمی‌دانی که کشته شدن شعار ما و شعادت کرامت ماست؟
پسر زیاد گفت: او را بگذارید همراه زنان خود باشد. [7] امام علیه‌السلام در شام
ابن زیاد زنان و کودکان را به شام فرستاد حضرت سجاد علیه‌السلام در حالتی که دست مبارکش در گردن شریفش به غل و جامعه بسته بود به شام رسید امام علیه‌السلام این شعار را در وضع و حال اسارتش انشاء فرمود:
اقاد ذَلیلاً فِی دمِشْقُ کَأنَّنِی
مِنُ الزَّنْجِ عُبًدُّ غابُ عُنْه نَصِیزه
وُ جُدُّی‌ رُسول‌ اللهِ فی‌کلَِّ مُشْهُدٍ
وُشیخی أمیر‌المؤمنینُ وُ زِیره
فَیالَیًتَ أمُّی لَم‌تَلِدً وَ لَمً اَکنً
یُرانِی یُزید فِی‌الْبِلادِ اَسیره
مرا بردند همانند یک غلام زنگی در حالیکه مولایش از او دور باشد تا یاریش کند و حال آنکه جدّ من رسول‌الله و بزرگم امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام بود. ای کاش مادر مرا نزائیده بود تا یزید «لعنهالله‌علیه»مرا در شهرها اسیر ببیند.
سهل‌بن سعد می‌گوید: من شاهد و ناظر ورود اسرا و سرهای شهدا به شام بودم. امام سجاد علیه‌السلام را مقدم برهمه حرکت می‌دادند. خود را به آن بزرگوار رساندم و معرفی نمودم که من از موالی و دوستان شما هستم، ایکاش با شما می‌بودم و اول کسی که در کنار شما به شهادت می‌رسید من بودم آنگاه عرض کردم ای مولای من اگر حاجتی باشد بفرمائید انجام دهم.
امام علیه‌السلام فرمود: آری
«هُلْ مُعُک شیء مِنُ دالدَّراهِم»
آیا ترا از دراهم چیزی موجود است عرض کردم هزار دینار و هزار درهم با من است.
«فَقالَ: خذْ شَیْئاً مِن ذلِکُ وُ ارًفَعًه اِلیُ الَّذِی یُحًمِل رُأسُ أبِی وُ قل لَه أنً یُتَبُعُّدُ عُنِ‌النِّساءِ لِیُشتغِلَ النّاسُ بِالنَّظَرِ اِلیًهِ عُن حُرُمِ رُسول‌ اللهِ‌ صل‌الله‌ علیه‌ و‌‌ اله‌ وسلم ».
امام فرمود: از این درهم و دینار چیزی برگیر و به این کسی که حامل رأس مبارک پدرم هست بده و با اوبگوی این سر را از زنها دور بگرداند تا مردمان به نظاره آن سر مبارک به حرم رسول خدا صل‌الله‌علیه‌و‌اله‌وسلم نگاه نکنند. سهل می‌گوید: من این کار را انجام دادم دوباره به محضر حضرت آمدم.
«فَقالَ جُزاکُ‌ الله خَیًراً وُ حُشَرُک‌الله مُعُنا یُؤمُ ‌الْقِیامُه فیِ زمرُتِنا».
امام علیه‌السلام‌فرمود: خداوند به تو جزای خیر دهد و ترا با ما ودر زمره ما در روز قیامت محشور فرماید.[8] در هنگام عبور از شهر مردی در برابر امام سجاد علیه‌اسلام ایستاد و گفت: سپاس خدایی را که شما را کشت و نابود ساخت و مردمان را از شرتان آسوده کرد و امیرالمؤمنین (یزید) را بر شما پیروز گردانید.
امام سجاد علیه‌السلام خاموش ماند تا مرد شامی آنچه در دل داشت بیرون ریخت. سپس از او پرسید قرآن خوانده‌ای؟ گفت آری. امام فرمود: این آیه را خوانده‌ای؟ « قلْ لاأسًئَلکمً عُلَیهِ أجًراً اِلاَّ الْموُدَّه فیِ‌القرًبی»[9] گفت: آری. فرمود: و این آیه را «وُآتِ ذَالْقربی حُقَّه»[10] گفت: آری. فرمود: و این آیه را «اِنّما یریدالله لِیذْهِبُ عُنْکم‌الرُّجًسُ اَهًلَ الْبُیًتِ لِیطَهُّرُ کم تَطْهیراً»[11] گفت: آری. امام علیه‌السلام فرمود: ای پیرمرد این آیه‌ها در حق ما نازل شده مائیم ذوی‌القربی، مائیم اهل بیت پاکیزه از آلایش. پیرمرد دانست آنچه درباره این اسیران شنیده درست نیست، آنان خارجی نیستند فرزندان پیغمبرند و از آنچه که گفته بود پشیمان شده و گفت: خدایا من از بعضی که از اینان در دل داشتم به درگاهت توبه می‌کنم. من از دشمنان محمّد و آل محمّد بیزارم.[12] مجلس یزید
اهل بیت علیه‌السلام را به کاخ یزید وارد کردند امام سجاد – علیه السلام – همچنان در غل و زنجیر بود همینکه سر مقدس حضرت سیدالشهداء را پیش یزید ملعون گذاردند. شعر حصین‌بن حمام را خواند:
یفتلَّقْنُ هاماً مِن رجالٍ أعِزَّهٍ عُلَیًنا وُ همً کانوا أعُقُّ و أظْلَما
شمشیرها سرهای مردانی را می‌شکافند که نزد ما گرامی هستند و آنان در دشمنی و کینه توزی پیش دستی کردند. امام علیه‌السلام فرمود: چرا شعر می‌خوانی قرآن برای تو از شعر سزاوارتر است.
«ما اَصابُ مِنً مصیهفی الاَرضِ وُلا فیِ أنْفسِکُمً اِلاّ فیِ کِتابٍ مُن قَبًلِ أنً نبرأها اِنَّ ذلِِکُ عُلَی‌اللهِ‌ یُسیر، لِکَیًلا تأسوا عُلی مافاتَکمً وُ لاتَفْرُحوا بِما آتاکمً وُ‌الله لا یُحِبَّ کلَّ مخْتالٍ فَخورٍ».[13] هیچ مصیبتی در زمین و یا برشما نرسید مگر آنکه در کتابی است پیش از اینکه زمین و شما را بیافرینیم. همانا این بر خدا آسان است. تا مگر بر آنچه از دست داده‌اید دریغ نخورید و به آنچه شما را داده شاد نباشید و خدا دوست نمی‌دارد هیچ لاف زن خودخواهی را.
یزید در خشم شد و با ریش خود به بازی پرداخت. سپس گفت جز این آیه از کتاب خدا، سزاوار تو و پدر توست. خدا گفته است.
«وُماأصابُکمً مِن مصِبُه فَبِما کَسُبُتْ أیدِیًکُمً وُ یُعفوا عُنً کَثیرٍ». [14] هر مصیبتی که به شما برسد به دست خود برای خود کسب کرده‌اید و خدا از بسیاری در می‌گذرد.
امام علیه‌السلام فرمود:
«اَلله یُتَوفَی اْلانْفسُ حینُ مُوتها».[15] خداست که هنگام مرگ جان انسانها را می‌گیرد.
یزید دیگر جواب نداد و روی به جمعیت حاضر در مجلس کرد و گفت من با اینان چه کنم؟
یکی از چاپلوسان مجلس گفت فرزندان کسانی را که کشتی نباید باقی بگذاری.[16] یک روز یزید خطیب دمشق را طلب کرد و به او گفت منبر برود و حسین و پدرش علی علیهماالسلام را ناسزا بگوید.
خطیب به خواست یزید عمل کرد. امام سجاد – علیه السلام – از پای منبر بانگ بر‌آورد وای بر تو، خواست و رضای آفریده را به خشم آفریدگار مقدم می‌داری و برای خود جائی در دوزخ آماده کردی. آنگاه به یزید رو کرد و فرمود: بگذار بالای این چوبها (منبر) بروم و سخنی بگویم که خدا را خشنود سازد و حاضران را أجر و ثواب باشد. یزید ابتدا نپذیرفت، مردم اصرار کردند بپذیرد، یزید گفت: اگر او به منبر برود جز با رسوائی من و خاندان ابوسفیان فرود نخواهد آمد. گفتند: مگر او چه می‌تواند بگوید. گفت: او از خاندانی است که دانش را از کودکی با شیر بدنشان خورانده‌اند. مردم بیشتر اصرار کردند، یزید موافقت کرد و امام بر منبر قرار گرفت. خدای را ستود و بر پیامبر درود فرستاد و فرمود:
سپاس خدای را که بی‌ابتداست و ذات جاویدش تمامی ندارد اوّلی است بی اول و آخری است بی آخر پس از نابودی همه مخلوقات او باقی و برجاست.
ای مردم….خدا به ما دانش، بردباری، سخاوت، فصاحت، دلیری و دوستی در دلهای مؤمنان عطا فرمود. پیامبر اسلام صل‌الله‌علیه‌و اله و سلم از ماست، صدیق این امت امیرالمؤمنین علی از ماست، جعفر طیّار از ماست، امام حسن و امام حسین دو نواده پیامبر از ما هستند… من فرزند مکّه و منی، زمزم و صفا هستم. من فرزند آن بزرگواری هستم که حجرالاسود را با اطراف عبا برداشت. من فرزند بهترین کسی هستم که احرام بست و طواف و سعی نمود و حج بجا آورد. من فرزند کسی هستم که در یک شب از مسجدالحرام به مسجد‌الاقصی برده شد.
من فرزندکسی هستم که خداوند بزرگ به او وحی کرد.
من فرزند حسینم که در کربلا کشته شد.
من فرزند محمّد مصطفی هستم.
من فرزند فاطمه زهرایم.
من فرزند خدیجه کبرایم.
من فرزند کسی هستم که در خون خویش غوطه‌ور شد.
در این هنگام مردمان هیجان زده امام را می‌نگریستند و امام با هر جمله عظمت خاندان خویش و ژرفای شهادت حسینی را بیشتر بر مردم نمایان می‌ساخت. کم‌کم چشمها در اشک نشست و گریه‌ها به آرامی گلوگیرشد و ناگهان صدای گریه بیتابانه از هر گوشه برخاست، یزید بیمناک شد وبرای ساکت کردن و جلوگیری از ادامه سخن امام علیه‌السلام به مؤذن گفت أذان بگوید. فریاد مؤذن برخاست… الله اکبر… امام همچنان بر منبر بود و فرمود «الله اَکْبُر وُاعُلی وُ اَجُلّ وُ اَکرُم مِما اَخاف وُ اَحًذَر» آری خدا بزرگتر و برتر و جلیل‌تر و گرامی‌تر از هر‌چیزی است که از آن می ترسم. مؤذن گفت، اَشهُد اَن لا‌اِلهُ اِلاّالله. امام – علیه السلام – فرمود: آری گواهی می دهم با هر گواهی دهنده که هیچ معبودی و پروردگاری جز او نیست. مؤذن گفت: اَشهُد اَنُّ محُمُّداً رسول‌ الله. سرها همه زیر بود، مردم اذان و پاسخ امام – علیه السلام – را گوش می‌کردند، با نام محمُّد صل الله علیه و اله و سلم چشمها به سوی امام خیره شد، اشکها سرازیر که ناگهان امام – علیه السلام – عمامه از سر برداشت و فریاد زد: ای مؤذن به محمّد سوگند اندکی درنگ کن، مؤذن ساکت ماند و مردمان ساکت‌تر و یزید سخت درمانده‌بود و رنگش دگرگون که اذان نیز نتوانسته امام را ساکت سازد. امام – علیه السلام – به یزید رو کرد و فرمود:
ای یزید! این رسول عزیز و گرامی جد من است یا جد تو؟ اگر بگوئی جد توست همه می‌دانند دروغ می‌گویی، واگر بگویی جد من است چرا پدرم را کشتی و اموالش را به غارت بردی وخاندانش را به اسیری آوردی؟!
ای یزید با چنین کارهایی محمّد را پیامبر خدا می‌دانی و رو به قبله می‌ایستی و نماز می‌خوانی؟ وای بر تو که جد و پدرم در قیامت با تو در ستیز باشند. یزید به مؤذن دستور داد که اقامه نماز بگو ولی مردم سخت ناراحت شدند و حتّی عده‌ای نماز نخواندند و از مسجد بیرون رفتند.[17] امام صادق – علیه السلام – می‌فرماید: امام سجاد – علیه السلام – را با همراهان در خانه‌ای ویران مسکن دادند که یکی از همراهان می‌گفت ما را در این خانه منزل دادند که سقف بر سر ما خراب شود و ما را بکشد. پاسبانان به زبان رومی گفتند اینها را بنگرید از خراب شدن خانه می‌ترسند در حالیکه فردا آنها را بیرون می‌برند و می‌کشند. امام سجاد – علیه السلام – فرمود: هیچکس از ما جز من زبان رومی را نیکو نمی‌دانست. آری بر اساس روایات یزید لعنهالله علیه امام علیه اسلام و اهل بیت را در منزلی جا داد که از سرما و گرما حفظ نمی‌کرد و آنقدر ماندند تا چهره‌هایشان پوست انداخت و تا در آن شهر بودند بر حسین علیه‌السلام شیون و زاری می‌کردند.[18] بازگشت به مدینه
سرانجام یزید ستمگر پس از گذشت چند روز به امام سجاد – علیه السلام – و همراهان اجازه داد که به مدینه وطن سفر کنند. و در نهایت گستاخی و بی حیائی به امام – علیه السلام – گفت: خدا لعنت کند پسر مرجانه را اگر من بودم و پدرت هر چه می‌خواست می‌پذیرفتم و تا می‌توانستم مرگ را از او دور می‌کردم اما خدا چنین فرمان داده بود و چون به مدینه بازگشتی از آنجا به من نامه بنویس و هر حاجت که داری بخواه و سپس به نعمان بن بشیر فرمان داد که شبانه آنها را ببرید و تو مقداری از آنها دورتر حرکت کن ولی آنها را زیر نظر داشته باش. نعمان با امام – علیه السلام – و اهل‌بیت همسفر شد و با آنها در منازل فرود می‌آمد و مهربانی می‌کرد و پاس احترامشان می‌داشت تا به مدینه رسیدند. بشیربن حذلم گفت همینکه کاروان آزادگان نزدیک مدینه رسید امام زین‌العابدین – علیه السلام – فرود آمد و فرمود بارها را بگذارید و خیمه‌ها را برافراشته کنید و بعد فرمود: بشیر خدای پدرت را رحمت کند شاعر بود آیا تو نیز می‌توانی شعر بگویی عرض کردم آری ای پسر رسول خدا، من نیز شاعرم. امام – علیه السلام – فرمود: به شهر مدینه رو و مردم را از شهادت ابی‌عبدالله‌الحسین – علیه السلام – باخبر کن.


[1] . ناسخ‌التواریخ، ج 2، ص 168.
[2] . ارشاد، ج 2، ص 177.
[3] . منتهی‌الامال، ج1، ص 486.
[4] . ناسخ، ج 2، ص 30.
[5] . لهوف، ص 66.
[6] . آل عمران ـ 145.
[7] . مقتل خوارزمی، ج 2، ص 42.
[8] . ناسخ‌التواریخ، ج1، ص 271.
[9] . شوری ـ 22.
[10] . اسری ـ 26.
[11] . احزاب ـ 33.
[12] . مقتل خوارزمی، ج 2، ص 61 و لهوف، ص74.
[13] . حدید ـ 22 و 23.
[14] . زمر ـ 42.
[15] . شوری ـ 30.
[16] . زندگانی علی‌بن الحسین، ص 70.
[17] . کامل بهائی، ج 2، ص 300.
[18] . نفس المهموم، ص 258.
سید کاظم ارفع – سیره عملی اهل بیت(ع)،ج6، ص 8

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید