مرحوم آیت الله آقا سید علی شاهرودی ـ قدس سره ـ فرزند مرجع عالیقدر آیت الله العظمی سید محمود شاهرودی ـ قدس سره ـ میفرمایند:
این جانب در مدرسه بزرگ آخوند یکی از خدّام بودم. شب هفتم محرم نوعاً در عراق به نام آقا حضرت ابوالفضل عباس ـ علیه السلام ـ مجلس روضه گرفته میشود، در چنان شبی من چند نفری که تعداد آنها با خودم هفت نفر میشد، برای شام به منزل خودم دعوت کردم، ضمناً روضه مختصری هم گذاشتم و به آقای شیخ عبدالحسین خراسانی گفتم بیاید ذکر مصیبتی بخواند. آن شب مرحوم آیت الله العظمی حاج سید محمود نیز همراه اخوی بزرگ حضرت آیت الله آقای سید محمد حسینی شاهرودی و دو تن از دایی ها تشریف داشتند.
آقای شیخ عبدالحسین مجلس را تمام کرد و همه برای صرف شام نشستند، برخی از آقایان هم که برای شام دعوت نشده بودند، و در روضه شرکت کرده بودند، باقی ماندند، از جمله جناب آقای روحانی که الآن از علمای مشهد مقدس است.
نمیدانم چه کسی به آنها خبر داده بود که سیّد علی امشب شام میدهد. به داییام، آقای شیخ محمد تقی نیشابوری، و اخوی اشاره کردم از اطاقی که در آن روضه خوانده شده بود، بیرون آمدند و رفتیم به اطاقی که هم اطاق بود و هم آشپزخانه. در آنجا دیگ برنج و خورش را به آنها نشان دادم: یک دیگ برنج بود که فقط غذای ده نفر را در خود داشت و مقدار خورش نیز متناسب با همان بود.
به همسرم گفتم: غیر از این غذا چه داری؟ تعداد این ها زیاد است و بالغ بر 24 نفر میشوند. خانم گفتند: همین برنج و خورش است و دایی نیز گفت دیروقت است و از بازار هم نمیتوان غذا تهیه کرد (در آن زمان، چلوکبابی و اینها در نجف مرسوم نبود). فرمود: حالا همین را بکش، خدا کریم است! و رفت در مجلس نشست.
بنده رفتم وسط خیابان و عمامه را از سرم برداشتم و رو به طرف کربلا کرده و گفتم: یا ابا الفضل، مجلس، مجلس شماست و من هم سمت نوکری شما را دارم، اگر میخواهی آبروی من برود، به من هیچ مربوط نیست؛ آبروی خادم و مجلس شما میرود! البته، حالم هم منقلب شد.
سپس به داخل منزل برگشته و به خانواده گفتم: شما غذا را بریزید، خدا کریم است! درآن وقت کارد وچنگال مرسوم نبود و ظروف چینی هم نداشتیم؛ ظرف هایی بود فافونی (رویی)، و دیس هم مرسوم نبود؛ عوض دیس سینی بود و قهوه سینی، آن هم فافونی بود. آنها را پر میکردند و میبردند و به وسیله بشقابها تقسیم میکردند.
مرحوم دایی و اخوی، از اطاق مهمانی، صدا کردند: سیّد علی، بس است! ما هم التفات به این که چطور شده و چقدر غذا کشیدهایم، پیدا نکردیم؛ نه من و نه اهل بیت.
گفتند: دیگر بس است، تو هم بیا! من هم رفتم سر سفره، و دیدم غذا زیاد است و حتی آن سینی هم که جای دیس بود همه پر بود. آمدم نشستم و مشغول خوردن شدم. قبلاً مرحوم پدرم فرموده بودند بابا، سیّدعلی، اگر شامی داری بیاور، دیر شده است، نزدیک 4 بعد از مغرب است و دیگران که خبر نداشتند، گفتند: هان! میخواهی به آقایان شام بدهی و ما را از شام محروم کنی؟ و بعد از دیدن شام گفتند: تو این همه شام داشتی، میخواستی ما را ادب کنی؟! من گفتم: بیایید دیگ را نگاه کنید! و به خود حضرت اباالفضل ـ علیه السلام ـ قسم که نظر خود اباالفضل بوده و الاّ دیگ همین است که میبینید و هنوز دیگ نصفه بود و خالی نشده بود!
مرحوم پدرم آمدند و آقایان هم آمدند و گفتند: سبحان الله نظر لطف حضرت اباالفضل العبّاس ـ علیه السلام ـ بوده است که این دیگ محدود، بتواند این همه جمعیّت را غذا بدهد و باز نصفش باقی بماند! و هر یک نیز مختصری از آن غذا را به عنوان استشفا به منزل خود بردند.
به خود آقا اباالفضل ـ علیه السلام ـ قسم، که غذا زیاد آمد، به طوری که فردا مازاد آن را میان همسایهها تقسیم کردیم و تقریباً تا دو سه روز هم خودمان از آن میخوردیم!
نیز همین قصّه سبب شد که هر سال شب هفتم مردم را دعوت میکردیم و تعداد مدعوّین نیز تا آنجا افزایش یافت که سالی چهارصد کیلوبرنج میریختیم و تقریباً یک گوساله قیمه درست میکردیم که الان هم در شاهرود همین رویّه را داریم.[1]
[1] . علی رباّنی خلخانی، چهره درخشان قمر بنیهاشم، ج 1، ص 457.
توجهات/عبدالرحمن باقر زاده