اسفار اربعه در سیر الهی

اسفار اربعه در سیر الهی

مراحل سیر نفس

قرآن مجید نقطه آغاز پاکى ها، درستى ها، پیروزى ها و سعادت دنیا و آخرت را نَفْس مى داند؛ هم چنین نقطه ناپاکى ها و بدبختى ها را نیز نفس مى داند. در حقیقت، گویى انسان نسبت به نفس بر سر دو راهى قرار گرفته است. هنگامى که از مادر متولد مى شود، انسان رنگى ندارد تا این که نفس هنگام تمییز خوبى ها و بدى ها در مسیرى قرار مى گیرد. اگر در مسیر درستى و پاکى قرار گرفت، انسان کم کم آراسته به رنگ خدایى خواهد شد؛ یعنى، داراى صفاتى الهى خواهد شد و اگر نفس در رذایل و ناپاکى ها قرار گرفت، رنگ تاریکى، ظلمت، شیطنت، شرّ، پلیدى و پستى به خود مى گیرد.

قرآن مجید آن گاه که به ارزیابى انسان مى پردازد، با توجه به دو مسیرى که نفس مى پیماید، او را ارزیابى مى کند. اگر در مسیر پاکى، درستى و فضیلت قرار بگیرد، از انسان به عنوان موجودى الهى یاد مى کند و ارزش این موجود الهى را هم تنها خودِ او مى داند، اما اگر در مسیر نادرستى و ناپاکى قرار گرفت، در ارزیابى ها او را از حیوان کمتر مى داند، آن هم نه حیواناتى که در زندگى انسان نقش و قیمت دارند، بلکه حیواناتى که درنده اند و هیچ نقشى در زندگى انسان ندارند. خواسته خداوند بزرگ این است که انسان نفس اش را در مسیرى قرار دهد که قرآن مجید و روایات از آن مسیر به «مسیر إلى اللّه » یا «سیر الى اللّه » تعبیر کرده اند.

براى این که نفس در سیر الى اللّه قرار گیرد، بیداران راه خدا چهار سفر قائل شده اند که آخرین مرحله اش را قرآن مجید این گونه تعبیر می کند که آن گاه که نفس به لقاى حق رسید، خداوند- تبارک و تعالى- به او مأموریت مى دهد که سفر آخر را طى کند. اکنون که به من رسیدى به خلق برگرد و خلق را هم دعوت کن تا آنها هم به من برسند. در حقیقت، این سیر آخر، همان واقعیتى است که قرآن مجید از آن به رسالت، نبوّت و امامت تعبیر مى کند. از مرحله نازله نبوت و امامت به امر به معروف و نهى از منکر تعبیر مى کند که در این برگشت «مِنَ الحق الى الخلق» نه تنها نفس از وجود مقدّس محبوب و معشوق دور نمى شود، بلکه در این سفر آخر، نورانیّت بیشترى، قدرت فوق العاده ترى و اوصاف عالى تر و پسندیده ترى را کسب مى کند و به مقامات بسیار مهم ترى خواهد رسید تا این که این سیر آخر تمام شود و از این خانه طبیعى، قفس بدن را بشکند و خارج شود و به مقام باعظمت درک ناپذیر:

«ارْجِعِى إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَهً مَرْضِیَّهً * فَادْخُلِى فِى عِبَادِى * وَ ادْخُلِى جَنَّتِى»[1]

به سوى پروردگارت در حالى که از او خشنودى و او هم از تو خشنود است، باز گرد. پس در میان بندگانم درآى و در بهشتم وارد شو.

برسد که این «جَنَّتِى» در آیه شریف که با «یاء» نسبت بیان شده است، غیر از آن بهشتى است که مرتب در قرآن مجید از اهل ایمان و دارندگان عمل صالح دعوت مى کند تا خود را به آن برسانند. این «جَنَّتِى» برای بندگان ممتاز و خاصّان درگاه است؛ به تعبیر خودِ قرآن مجید، برای مقرّبان است. برای «السّابقون السّابقون» است و باز به تعبیر خودِ قرآن مجید، برای اولیاى خداست که نام هاى دیگرى هم به دلیل آن مقامات عالى نفسانى دارند که قرآن مجید تحت سه عنوان بسیار مهم از آنها یاد کرده است.

براى حرکت دادن نفس در چهار سیر و سفر که در حقیقت، یک سیر «من اللّه الى اللّه » است، با اعتبارات مختلف یاد کرده است که یک سیر آن بسیار باعظمت است؛ یعنى، «من الحقّ الى الحقّ»؛ از خدا به خدا و «من الحقّ بالحقّ»؛ از خدا در خدا و «من الخلق الى الحقّ» و آخرین آن هم «من الحقّ الى الخلق» است. براى دستگیرى و نجات کسانى که در این چاه طبیعت گرفتار شده اند، یک حقیقت است، ولى در چهار قسمت و چهار مرحله «من الخلق الى الحق»، «من الحق الى الحق»، «من الحق فى الحق» و «من الحق الى الخلق» که اگر بخواهیم روى خودمان حساب باز کنیم که کدام یک از این چهار سفر را رفته ایم باید بگوییم، هیچ کدامش را نرفته ایم؛ چون هنوز گرفتار و اسیر خلق هستیم. اسیر هوا و گناه هستیم. اسیر گناهان گوناگون اعضاء و جوارح خودمان هستیم. اسیر برخوردها هستیم.

سفر اوّل؛ بریدن از خلق و پیوستن به خدا

سفر اول «من الخلق الى الحقّ» است. یک پارچه از همه بریدن و به خدا پیوستن است. منظور این نیست که کسى جامعه را رها کند و در گوشه خلوتى، خلوت نشینى نماید. اگر کسى از جامعه جدا شد و گوشه خلوتى را انتخاب کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) درباره او مى فرماید: اگر همه عمرش را در آن گوشه خلوت به روزه و نماز تمام کند، اهل جهنّم است. قرآن مى فرماید: یونس پیامبر یک لحظه از خلق عصبانى شد و خلق را رها کرد:

«وَ ذَا النُّونِ إذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً»[2]

و صاحب ماهى[حضرت یونس]را[یاد کن]زمانى که خشمناک[از میان قومش]رفت.

براى پاک کردن همان یک لحظه از پرونده اش، خداوند او را چهل شبانه روز در شکم ماهى حبس کرد. منظور از این خلوت، خلوت اعتقاد است. عقیده از غیر خدا باید کنده شود؛ یعنى، انسان به این نتیجه و حقیقت برسد که «لا مُؤثِّر فِى الوُجودِ إلاّ اللّه ُ»[3]؛ هر چه هست خداست. هر تقدیرى براى من هست، دست پاک وجود مقدّس اوست. هر قلمى که دارد براى من مى نویسد، قلم و اراده وجود مقدّس اوست. خلوت در عقیده و دل است نه خلوت از تن ها، از شهرها و از کسب و کار.

شخصى به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کرد: دلم گرفته است. فرمودند: براى درمان دل گرفتگى خودت چه فکرى کرده اى؟ گفت: گلیمى را بردارم و در کوه هاى مدینه تا آخر عمر زندگى کنم و دیگر داخل شهر نیایم و با مردم رابطه اى نداشته باشم.

پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: کار تو حرام است. انسان باید در میان مردم باشد، ولى براى خدا در بین مردم باشد، نه در میان مردم به خاطر مردم. وضعش از نظر دل با مردم باید به طور کلی تسویه شود. وظیفه الهى اش را عمل کند تا همه عالَم بگویند: آفرین.

امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرماید: یک نفر را هم در خودت راه نده. تمام عالَم هم بگویند: مرده باد! تو در کارت یک مرده بادهایشان را هم جا نده، بلکه در میان خلق تنها مأمور خدا باش. این معناى سفر «من الخلق الى الحقّ» است که دیگر انسان ابزار و بازیچه مردم نباشد. انسان در گردونه هوس هاى خودش و مردم نباشد. انسان حمّالِ وزر و وبال مردم نباشد. انسان روزى خور مردم نباشد که براى اضافه کردن پولش متملّق باشد. براى گرفتن مقام، خودش و دینش را با مردم معامله کند. «من الخلق الى الحقّ»؛ از خلق سفر کند به سوى حق که پس از پایان این سفر، اهل معرفت مى شود. حال باید از معرفت بگذرد تا اهل کشف؛ یعنى، «من الحق الى الحق»؛ از خدا به سوى خدا مى شود.

سفر دوم و سوم؛ فنای در حق

سفر بعدى «من الحقّ إلى الحقّ»؛ از خدا در خدا است؛ یعنى، موجودیّت خودش هم باید در رسیدن به وجود مقدّس حضرت حق بسوزد و هیچ چیز دیگر غیر از خدا نماند. «من الحق إلى الحقّ»، فانى در حقّ شود. پس از سفر سوم، هیچ چیز دیگر براى مسافر نمى ماند. اراده اش اراده خداوند مى شود. این متن قرآن است که در آخرین آیه سوره مبارک دهر مى فرماید:

«وَ مَا تَشَاؤُونَ إِلاَّ أَن یَشَاءَ اللّه ُ»[4]

و تا خدا نخواهد، نخواهید خواست.

اراده، اراده خداست:

من تیغ از پى حقّ مى زنم

بنده حقّم نه مأمور تنم[5]

* * *

از على آموز اخلاص عمل

شیر حق را دان منزّه از دغل

در قضا بر پهلوانى دست یافت

زود شمشیرى برآورد و شتافت

آن خدو زد بر رخى که روى ماه

افتخار هر نبىّ و هر ولى[6]

تا جایى که وقتى مى خواست سر دشمن را جدا کند از حضرت پرسید: چرا وقتى آب دهان به صورتت انداختم، سر مرا نبریدى؟ از عصبانیت و خشم آرام بودى؟!

گفت:

من تیغ از پى حقّ مى زنم

بنده حقّم نه مأمور تنم[7]

«من الحقّ فى الحقّ»؛ این جا اراده، اراده خدا مى شود و دیگر هیچ چیز از آدم نمى ماند.

این حکایت را خودم در منزل مرحوم شهید صدوقى از دهان مبارک آن شهید بزرگوار شنیدم. ایشان فرمودند: در دوران طلبگى همراه با امام در شب ولادت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)- هفدهم ربیع الاول-استاد بزرگوار ما که امام از او به عظمت یاد مى کند، فرمودند: در منزلى در یکى از محله هاى قم مراسم جشنى به همین مناسبت برقرار است. اگر مایلید در آن جشن شرکت کنیم. من همراه حاج شیخ حرکت کردم. وقتى نشستیم، شیخ بزرگوار فرمودند: مجلس بسیار خوبى است. دوست داشتم سیّد على اصغر اراکى که در صد کیلومترى قم زندگى مى کند، امشب این جا بود و در این مراسم شرکت مى کرد تا با آن صداى گرم الهى خالصانه اش قصیده ادیب الممالک فراهانى را مى خواند. این قصیده در حدود 130 خط است ـ خودِ من آن قصیده را حفظ هستم ـ قصیده بسیار مهمى است. ایرانى ها از زمان ولادت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) تا الان شعرى به این زیبایى در مورد پیامبر نگفته اند. شعرى است که به این شکل شروع شده است:

برخیز شتربانا بربند کجاوه

کز چرخ همى گشت عیان رایت کاوه

وز شاخ شجر برخاست آواى چکاوه

وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر به شتاب اندر از رود سماوه

در دیده من بنگر دریاچه ساوه

وز سینه ام آتشکده پارس نمودار

از رود سماوه ز ره نجد و یمامه

بشتاب و گذر کن به سوى ارض تهامه

بردار پس آنگه گهر افشان سر خامه

این واقعه را نقش نما زود به نامه

در مُلْک عجم بفرست با پرّ حمامه

تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه

جوشند چو بلبل به چمن کبک به کوهسار

بنویس یکى نامه به شاپور ذو الاکتاف

کز این عَرَبان کتف نَبُر نایژه مشکاف

هشدار که سلطان عرب داور انصاف

گسترده به پهناى زمین دامن الطاف

لطفش بگرفته همه قاف اندر تا قاف

اینک بِدَرَدْ خشمش پشت و جگر و ناف

و آن را که دَرَدْ نامه اش از عُجب و ز پندار

تمام حوادث پیش از ولادت(پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم) را بیان مى کند. بعد هم به عظمت مسلمانان پس از بعثت پیامبر مى پردازد و سپس به تمام بدبختى هاى مسلمانان به ویژه در زمان رضا خان اشاره مى کند.

همین که شیخ گفت: اى کاش سیّد على اصغر اراکى امشب در این مجلس بود و قصیده ادیب را در مدح پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) مى خواند، یک مرتبه سیّد على اصغر از در وارد شد و عصایش را به دیوار تکیه داد و هر 130 خط را خواند و شیخ را بسیار شاد کرد. اى کاش ما هم کار خود را با خدا گره مى زدیم تا همه چیز ما هم خدایى مى شد.

این سفر سوم است که سفر «من الحقّ بالحقّ» و فناى در اوست. دیگر چیزى از انسان باقى نمى ماند و خاکستر منیّت انسان در این سفر به باد مى رود و منیّتى براى انسان نمى ماند. در این سفر است که ته مانده تمام رذایل پاک مى شود. فنا که بیاید، دیگر خودى نمى ماند که چیزى را ببیند تا غرور پیدا کند یا چیزى را بر دیگران ببیند تا حسد پیدا کند. من که دیگر خودم نیستم تا چیزى را ببینم، بُخل بورزم یا چیزى را در دست دیگران ببینم و طمع کنم. دیگر خودم نیستم که علمم را ببینم، خودم را عالِم و دیگرى را جاهل تماشا کنم. هیچ چیز نمى ماند.

همان جا سیّد را صدا زد و پرسید: آقا سیّد! کجا بودى؟ گفت: آقا جان! اراک. کجا مى رفتى؟ تهران. این جا براى چه آمدى؟ آقا جان سر همین پل قم که رسیدیم ماشینمان خراب شد. به راننده گفتم: چه قدر طول مى کشد تا درست شود؟ گفت: چهار یا پنج ساعت. گفتم: من تا این جا آمده ام، چه خوب است که حاج شیخ عبد الکریم حائرى را ببینم. از این کوچه رد مى شدم که متوجه جشن شدم. گفتم: سرى به این جشن پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بزنم که شما را دیدم. با خود گفتم: هیچ شعرى در محضر عالِم مناسب تر از شعر ادیب نیست. چه خوب است که آن شعرها را بخوانم.

همه اینها همان چیزى بود که در دل حاج شیخ مى گذشت. این مرد الهىِ فانىِ خدا، خواسته اش از دلش بیرون مى رود. سر پل به موتور ماشین مى زند و آن را مى خواباند. خواسته او مرکب مى شود و سیّد را سوار مى کند و به داخل کوچه مى آورد. وارد جشن مى کند تا او 130 خط شعر را بخواند.

چرا ما حمّال، ابزار و بازیچه دست آنها شویم؟ اگر با خلق خدا برخورد کنیم، براى خدا برخورد کنیم و در این برخوردمان نیز از جانب محبوبمان دستور داریم در برابر کم ظرفیتى هاى مردم، آزارها، رنج ها، مشقّت ها و ناراحتى ها، صبر، تحمّل و مقاومت کنیم.

امام حسین(علیه السلام) دو درس به مردم داده است: ایستادن و نایستادن. ایستادن به معناى ثابت بودن در خدا و نایستادن به معناى این که هیچ جا در این عالَم معطّل نشویم که هیچ خبرى در این عالم نیست. هر خبرى هست فقط پیش اوست.

نزدیکِ مرگ به عبد الملک مروان گفتند: 84 ساله هستى، الان حالت چطور است؟ گفت: الان معناى این آیه قرآن را خوب درک مى کنم که مى فرماید:

«وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى»[8]

و[لحظه ورود به جهان دیگر به آنان خطاب مى شود:] همان گونه که شما را نخستین بار[در رحم مادر تنها و دست خالى از همه چیز]آفریدیم.

الان برایم روشن شد که تمام این جاه و جلالى که در اختیار ما بود، خیال بود و بس. دوست داشتم به جاى این که شاه این مملکت باشم، دو عدد گوسفند داشتم و در بیابان گوسفندچرانى مى کردم.

سفر چهارم؛ هدایت مردم به حق

سفر آخر هم پس از فناى فى اللّه ، سفر «من الحقّ الى الخلق» است که خدا انسان را به میان مردم برمى گرداند، در حالى که از جانب خدا مأموریت دارد که مردم را به طرف خدا حرکت دهد.

مرحله چهارم هم اوج نهایى نبوت و امامت است. مرحله بعدش هم مسئولیت امر به معروف و نهى از منکر است که اوج نهایى اش در نبودِ پیغمبر و غیبت امام در رهبر واجد شرایط تجلّى مى کند و بعد از او در کسانى که در راه او هستند.

توبه؛ اولین قدم در سیر الی الله

«لاَ یُکَلِّفُ اللّه ًََُُُِ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا»[9]

شما نباید با شنیدن این مسائل از خودتان ناامید شوید و بگویید: میان ما و این هدف ها فاصله بسیار زیادى است. هیچ فاصله اى میان ما و این هدف ها نیست، فقط یک مانع داریم و آن وجود خود ماست. باید از خودمان بگذریم تا همه پرده ها کنار رود.

مقدّمات مسئله هم در خواب براى انسان روشن شده است و پس از خواب هم اگر قدرت پیدا کند در بیدارى آشکار مى شود. فقط یک رویى به مولا نشان دهیم؛ یعنى، اعلام کنیم که ما هم مى خواهیم بیاییم، اعلام هم کنیم که اى مولاى من! حاضر شدیم که دعوت تو را پاسخ دهیم. سى ساله یا چهل ساله هستیم. بارها گفته اید: بیا! یا نشنیدیم یا شنیدیم و نشنیده گرفتیم. حالا مى خواهیم بیاییم. در همین گام نخست که انسان واقعاً اعلام رفتن کند، اوّل بیدارى، بینایى، بصیرت، روشنایى و کشف واقعیّات آغاز مى شود.

نمونه ثمرهاى گام نخست را خدا و انبیاء و ائمّه در آیات و روایات فراوان بیان کرده اند. مردى نزد عیسى بن مریم(علیه السلام) مى آید و عرض مى کند: زنا کرده ام. الان وقتى فکر مى کنم به نظرم مى رسد که اى کاش خلق نشده بودم تا این چنین کلاهى سرم برود. مى دانم که خدا از من بدش آمده است؛ چون خدا خواسته است مرا در یک چنین حالتى نبیند، اما دید. من دیگر آن پاکى، قدس، صفا و سلامت ساختمانم را شکستم. حالا مى خواهم توبه کنم. توبه من، هم آن گونه که خودِ پروردگار به شما فرموده این است که سنگسار شوم؛ چون زناى محصنه کرده ام.

البته او توبه دیگری هم داشته است که او نمى دانست؛ چون پروردگار به انبیاء فرموده است: به گنه کاران بگویید: اگر گناه کرده اند حتى پیش شما هم نیایند که اقرار کنند. به آرامى نزد خودِ من توبه کنند، من مى بخشم. نیازى نیست که بگویند تا حدّ و تازیانه بخورند و کشته شوند. نگذارید بندگان من آبرویشان را پیش شما هم ببرند. به آنان نگویید. به خودم بگویید.

گفت: پاکم کن «طَهِّرْ یا روحَ اللّه ِ طَهِّرْنى»؛ پاکم کن. دیگر دلم نمى خواهد بمانم؛ چون مى دانم که اگر این جا مرا سنگسار کنید، دیگر خدا پس از مرگم با من کارى ندارد.

عیسى بن مریم(علیه السلام) اعلام کردند که هر کسى در منطقه ماست، براى سنگسار کردن این گنه کار بیاید و اعلام کردند که همه صورت هایشان را بپوشانند و فقط چشم ها پیدا باشد. همه صورت ها را پوشاندند و آمدند.

چهارصد یا پانصد نفر در آن بخش زندگى مى کردند. همه آمدند. گودالى را کندند و این گنه کار را تا شکم داخل آن گودال انداختند تا سنگ به او بزنند و نابود شود. وقتى در گودال افتاد، گفت: اى مردمى که آمده اید تا مرا پاک کنید و سنگسارم کنید! هر کدامتان که حدّ خدایى به گردنتان هست به من سنگ نزند. فقط کسانى که پاکند به من سنگ بزنند. من الآن در پیشگاه پروردگارم ایستاده ام. خود آلوده ام و نمى خواهم دست آلوده اى به من سنگ پرتاب بکند. همه رفتند.

در این جا دلیل این مسئله معلوم شد که چرا گفت صورت هایتان را بپوشانید. براى این که مردم آبرویشان پیش هم دیگر نرود.

گر حکم شود که مست گیرند

در شهر هر آن چه هست گیرند

به همین دلیل ائمه به ما یاد داده اند که به ویژه در خلوت شب التماس کنید که خدایا! در قیامت پرده از کار ما برندار. آبروى ما را نبر. همین که پیش خودت آبرویمان رفته، بس است. دیگر دو جا آبروى ما را نبر. مگر همین یک جایى که آبروى ما رفته، دردش کم است. ما هر وقت به یاد تو مى افتیم که سر سفره تو نشسته ایم، تو ما را خلق کردى، نُه ماه در رحم مادر پذیرایى کردى، سالم ما را متولد کردى، این همه به ما محبت کردى، ولى ما هیچ آبرویى پیش تو براى خودمان نگذاشته ایم. بگذار همین یک درد را بکشیم. دیگر آبروى ما را پیش مردم نبر. پیش تو که آبروى ما برود، تو کریمى، آقایى، اما مردم چنین نیستند که اگر آبروى کسى پیش آنها برود، تحمّل کنند. مردم اگر آبروى کسى پیش آنها برود، سنگ بارانش مى کنند. فحش مى دهند. بد مى گویند. بیرون مى کنند. اما تو این کارها را نمى کنى.

در دعاى کمیل آمده است که مى گوید: بعضى، گناهانى مى خواهند بکنند که پیش خدا خیلى آبروریزى می کند. پیش از این که بنده آن گناه را انجام دهد، خدا به رقیب و عتید مى گوید: عبد مرا یک ساعت تنها بگذارید.

امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى گوید: رقیب و عتید هم مأمور هستند. رها مى کنند و مى روند تا پیش بنده نباشند. بنده آغاز به گناه کردن مى کند. خدا مى گوید: خوب شد که آبرویش پیش آن دو مَلَک نرفت. اگر پیش من رفت، مال خودم است، اما نسبت به آنها غریبه است. اگر ما این قدر مال تو هستیم، پس چرا ما تو را مال خودمان قرار ندادیم؟ چرا با تو معامله به مثل نکردیم؟ کارهایى که تو با ما کردى، چرا ما با تو نمى کنیم؟ خیلى مریض هستیم.

روشنایى این گنه کار را ببینید. در همین گام نخست که «من الخلق الى الحقّ» است، مى گوید: «طَهِّرْنى»؛ پاکم کن تا به طرف پروردگار بروم. یک مرتبه قلب باز مى شود. نور شروع به تابش کردن مى کند. فقط دو نفر مانده اند. عیسى بن مریم و حضرت یحیى(علیهما السلام). هیچ کس دیگر نیست. به هر دو نفرشان گفت: شروع کنید این قدر به من سنگ بزنید تا من نابود شوم. یحیى جلو آمد و گفت: آقا! مى دانى که من پیامبر هستم؟ گفت: بله. گفت: من الان به نصیحت تو احتیاج دارم. مقدارى مرا نصیحت کن. یحیى به چه کسى مى گوید؟! به جوان گنه کار. یک گنه کار تاریک که یک پیامبر را نصیحت کند. من و تو چه مى دانیم؟! یحیى مى داند این کسى که رو به جانب خدا کرده است، الان خدا هم به او رو کرده است. او الان چیزهاى فراوانى مى داند. غرق نور است.

به موسى(علیه السلام) گفت: گرفتارم. چه دعایى کنم که مشکلم حل شود؟ خطاب رسید: برو بگرد، ببین چه گنه کارى توبه مى کند. دامنش را بگیر و بگو براى تو دعا کند. من دعاى او را مستجاب مى کنم. گفت: مرا نصیحت کن. سه مطلب گفت که این سه مطلب فقط مال قلب یک پیامبر یا امام است. مال قلبى نورانى و بیدار است. مال قلبى است که خدا در آن تجلّى کرده است:

«مَنْ تَقَرَّبَ إلَىَّ شِبْرا تَقَرَّبْتُ إلَیْه ذِراعا»[10]

بنده من! تو یک قدم بیا، من ده قدم مى آیم.

گفت: یحیى! میان خود و هواى نفس خلوت نکن. نگذار نَفْس هوا پیدا کند که اگر اجازه بدهى دچار هوا شود، تو را هم مانند من بدبخت مى کند. من نفس را آزاد گذاشتم. نفس را رها کردم، به حیوانى چموش تبدیل شده است که الان لگدش را مى خورم. گفت: باز هم بگو. «زِدْنى»؛ بیشتر مرا نصیحت کن. گفت: یحیى! با هر گنه کارى که روبه رو شدى، گنه کار را سرزنش نکن. شخصیّتش را خرد نکن. به رُخش نکش. توى سرش نزن. فقط راه آشتى با خدا را یادش بده. مبادا توى سر گنه کار بزنى! گفت: باز هم مرا نصیحت کن. گفت: یحیى! در تمام برخوردهایت با بندگان خدا غضب و خشم نکن. انسان بردبار،حلیم و صبورى باش. از خدا یاد بگیر. ببین بنده اى که عمرى گناه مى کند، اما خدا صبر و حوصله مى کند. یحیى گفت: مرا بس است. آن وقت گنه کار حالى دیگر پیدا کرده بود؛ مانند ابر بهار اشک مى ریخت. به عیسى و یحیى گفت: دیگر معطّلم نکنید. مرا روانه کنید.

جبرئیل آمد و گفت: اى عیسى! خداوند مى گوید: بنده مرا از این دام دربیاور. او حیف است از دنیا برود. الهى! دست ما را هم بگیر. حیف است ما از بین برویم. اگر ما را نگه دارى ما بنده تو خواهیم بود. حیف است با شمشیر هواى نفس کشته شویم. حیف است شیطان در این چاله زندگى ما را نابود کند.

حجه الاسلام و المسلمین انصاریان

[1] – فجر: 28 ـ 30.

[2] – انبیاء: 87.

[3] – الکافى، ج 5، ص 163.

[4] – انسان: 30.

[5] – مثنوى معنوى، مولوى

[6] – مثنوى معنوى، مولوى

[7] – مثنوى معنوى، مولوى

[8] – انعام: 94.

[9] – بقره: 286.

[10] – عوالى اللئالى، ج 1، ص56؛ بحار الأنوار، ج 87، ص 190.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید