خیانت در امانت

خیانت در امانت

امانت داری یعنی چه؟
امین به کسی گفته می شود که به مال و عرض و ناموس کسی خیانت نکرده باشد رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در دوره جاهلیت و آغاز اسلام در امانت داری آنچنان مشهور بود که او را به محمد امین لقب دادند. در برابرش کلمه خائن وجود دارد و به کسی اطلاق می گردد که به نوعی در مال و عرض و مقام و موقیعت شخصی خیانت روا داشته باشد.
دانمشندان ادبیات عرب کلمه امین را که صفت مشبهه است به کسی اطلاق می کنند که صفت امانت داری او ثابت بوده و سالیان سال هرگز از او خیانت دیده نشده باشد و کلمه خائن که اسم فاعل است دلالت بر حدوث می کند یعنی اگر شخصی در تمام عمرش یک بار خیانت کرده باشد باو خائن می توان اطلاق کرد با این که به یک بار امانت داری نمی توان کلمه امین را به کار برد.
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ پس از درخواست تشکیل محکمه داوری گفت: «ذلک لیعلمَ أنِّی لَم اَخُنهُ بالغیبِ».[1] این کار را انجام دادم تا عزیز مصر بداند من در پنهان به زنی خیانت نکردم.
بدیهی است این امانت داری راجع به ناموس بود در موارد دیگری از قرآن درباره ی همسر نوح و لوط پیامبر آمده که آن دو نسبت به مقام نبوت و پیامبری همسرانشان خیانت روا دانسته افشا گری کرده اطلاعات و اخبار را در اختیار دشمنان قرار می دادند.
خداوند می فرماید:
«کانتا تَحتَ عَبدَینِ مِن عبادِنا صالحینِ فَخانتا هُما».[2] یعنی: «دو تن از بندگان ما که صالح و شایسته بودند، همسرانشان به آن دو خیانت روا می داشتند».
مسأله ی خیانت گاه آن چنان زیرکانه و با مهارت انجام می گیرد که بسیاری از مردم از انجام آن غفلت می ورزند ولی خداوند که به اعماق دلها و نیت های افراد آگاهی دارد از آنچه که چشمان خائن انجام می دهند با اطلاع است.
خداوند در سوره غافر می فرماید:
«یَعلمُ خائنهَ الأعینِ و ما تُخفِی الصدورُ».[3] «خداوند به آن چه که در سینه ها پنهان است و به چشمان خیانت کار آگاه است».
ایمان راستین
از فرمایش رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ که فرموده:
«لا ایمانَ لِمَن لا أمانهَ لهُ»؛
آن که امانت دار نیست ایمان ندارد.
چنین استفاده می شود که اساساً خائن ایمان ندارد چه ایمان با خیانت سازگار نمی باشد در برخی از روایات معیار و ملاک سنجش و ارزیابی شخصیت ایمانی افراد هیچ گاه بر محور نماز و روزه و حج قرار داده نشده است و گفته شده که نماز و روزه پس از مدتی جزء عادات شده و ممکن است اصلا ارتباطی با ایمان واقعی نداشته باشند در شناخت ایمان راستین باید به راستگویی و امانت داری افراد تکیه کرد.
قال الباقر ـ علیه السلام ـ : «لا تنظرُوا إلی کثرهِ صلواتِهم و صومِهم و کثرهِ الحجِ و لکن اُنظُروا إلی صدقِ الحدیثِ و أداءِ الأمانهِ».[4] امام باقر ـ علیه السلام ـ فرمود: «به نمازهای زیاد و حج و روزه ننگرید بلکه به راستگویی و امانت داری توجه کنید».
عده از دانشمندان اظهار عقیده کرده اند که منظور از نفی ایمان اساس ایمان نیست بلکه نفی ایمان کامل است ولی با همه اینها باز درجه و مرتبتی از ایمان در اثر خیانتکاری نفی می گردد.
قال الصادق ـ علیه السلام ـ : «إنّ اللهَ لم یَبعث نبیاً إلا بصدقِ الحدیثِ و أداءِ الأمانهِ إلی البرِ و الفاجرِ».[5] امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: «امانت داری آنچنان اهمیت دارد که خداوند تمام پیامبرانی که مبعوث فرمود دو صفت اساسی را دارا بودند اول راستگویی، دوم امانت داری­».
لذا در قرآن کریم توأماً کلمه رسول با کلمه امین آورده شده است. نکته جالبی که از ذیل این روایت استفاده می شود این است که در امانت داری چیزی که اصلا مطرح نیست، این است که صاحب امانت چه کسی است، پس به طور مطلق باید امانت ها را به صاحبان آن رد کرد خواه صاحب امانت قاتل و جنایتکار باشد. بنابر این نمی توان در اموال و اعراض مردم به عنوان این که افراد زشت کار و ناجوری هستند خیانت کرد.
مشرکین مکه قصد اذیت، آزار و ترور پیامبر اسلام را داشتند و رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ بر امانتهای آنان خیانت نکرده، توسط علی ـ علیه السلام ـ اموالشان را به آنان مسترد داشته، از امام زین العابدین ـ علیه السلام ـ روایت شده که فرمود:
«فَو الذینَ بَعَثَ محمداً بالحقِ نبیاً لو أنَّ قاتلَ الحسینِ بنِ علیٍ ـ علیه السلام ـ ائتمنَنَی عَلَی السیفِ الذی قَتلهُ به لأدیتَهُ إلیهِ».[6] «به خدا قسم اگر قاتل امام حسین ـ علیه السلام ـ شمشیرش را به من امانت بسپارد هر آینه به او پس خواهم داد».
از این روایات به خوبی آشکار می گردد که اسلام درباره امانت داری حساسیت فوق العاده داشته و حاضر نیست به امانت شرور ترین فرد خیانت شود.
از محتوای برخی از روایات استفاده می شود که سخنان محرمانه و بگو و نگویی که میان چند نفر صورت می گیرد جزء امانت محسوب شده افراد هیچ یک حق ندارند بدون اجازه دیگران آنها را افشا سازند.
قال الصادق ـ علیه السلام ـ : «المجالسُ بالأمانهِ و لیسَ لأَحدٍ أن یُحدّثَ بِحدیثٍ یَکتُمهُ صاحبُهُ إلا بإذنِهِ».[7] یعنی: «سخنانی که فیما بین افراد رد و بدل می شود بدون اجازه دیگران نمی توان آنها را افشا کرد».
پرورش کودکان
پدران و مادران و مربیان باید توجه داشته باشند که هدف اساسی از امانت داری تنها نگه داشتن آنها در همه موارد نمی باشد در مواردی که امانت موجود زنده و جان داری است، روح امانت داری ایجاب می کند که باید در تربیت آنان تلاش و کوشش کرد.
معلمان باید بدانند که اولیا، فرزندان خود را به منظور امانت به آنان سپرده اند هدف نگه داشتن جسم آنان نیست بلکه تربیت و پرورش همه جانبه آنان است.
مربیان و معلمان باید توجه داشته باشند تربیت صحیح ایجاب می کند که کودکان را آنچنان که هستند پرورش دهند نه آن طور که خود تمایل دارند. برخی از پدران و مادران و مربیان در این راه دچار اشتباه شده زمینه های فطری کودکان را دست کاری کرده در آن تغییر و تبدیلی می دهند و این خیانت بزرگی است که نابخشودنی است.
فراموش نکنیم که رسول خدا فرمود: هر کودکی با زمینه های فطری و خدا داد متولد می گردد و این پدران و مادران و مربیان هستند که آنان را در مسیر های خاص دینی و تربیتی قرا می دهند.
«ما مِن مولودٍ یُولدُ إلا عَلَی الفطرهِ فأبواهُ اللَّذانِ یُهوِّدانِهِ و یُنَصِّرانِهِ و یُمَجِّسانِهِ»؛[8] «هر کودکی با فطرت سالم آفریده می شود و این پدران و مادران هستند که آنان را یهودی یا نصرانی یا مجوسی می کنند».
با توجه به مطالب مذکور باید بدانیم امانت داری درباره فرزندان تنها به انحصار بهداشت و تغذیه جسمانی آنان نمی باشد ضمنا باید بدانیم که کودکان معصوم ما با زمینه های فطری سالم بدست ما سپرده شده اند آیا ما در پرورش این زمینه های خدادادی دچار خیانت نشده ایم؟
حکایت
آورده اند که بزرگی برای رفتن به حمام سحرگاه از خیمه بیرون آمد در راه دوستی را ملاقات کرده گفت ما را تا درب حمام همراهی کن آن دوست با او آمده مقداری راه رفتند تا بر سر دو راهی رسیدند دوست بدون آنکه رفیق خود را خبر کند به راه دیگر رفت. اتفاقا دزدی بدنبال رفیق آمد چون بدر حمام رسیدند رفیق برگشت و آن دزد را مشاهده کرد و خیال کرد که دوست او است و با این رفیق کیسه ای بود که دو هزار دینار در آن بود آن را بیرون آورده باو داد و گفت ای برادر این امانت را نگهدار تا من از حمام بیرون بیایم.
دزد کیسه را گرفت و همان جا ایستاد تا آن شخص از حمام بیرون آمد و هوا روشن شده بود خواست برود گفت من مردی شبگرد هستم و بسبب امانت تو از شغل خود بازمانده ام.
آن شخص گفت تو کیستی؟ گفت من مردی سارقم پس کیسه را به آن شخص داد.
گفت: پس چرا طلاهای مرا نبردی؟
دزد گفت چون امانت بمن سپرده بودی در امانت خیانت کردن روا ندانستم و از مروت دور است و نجات از آتش جهنم بعلت امانت داری است.
طمع
در یکی از شب ها حجاج بن یوسف ثقفی والی عراق، با جمعی از ندیمان و نزدیکان خود شب نشینی داشت چون پاسی از شب گذشت و کم کم مجلس از رونق اتفاد، حجاج به یکی از نزدیکان خود «خالد بن عرفطه» گفت: ای خالد! سری به مسجد بزن و اگر کسی از اهل اطلاع را یافتی که بتواند نقل وقایع شنیدنی ما را سرگرم بدارد با خود بیاور.
در آن موقع رسم بود که بعضی از مردم شبها را در مساجد بسر می بردند خادم وارد مسجد شد و در میان کسانی که در مسجد بسر میبردند، بیک جوانی برخورد نمود که ایستاده بود و نماز می خواند. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام کرده سپس جلو رفت و گفت امیر تو را می طلبد جوان گفت: یعنی امیر تو را فقط برای بردن شخص من فرستاده است؟ گفت آری جوان هم ناگزیر با خالد آمد تا به دار الاماره رسیدند.
در آنجا خالد ازجوان که او را با خواسته حجاج مناسب تشخیص داده بود و مردی مطلع می دانست پرسید. راستی حالا چگونه می خواهی امیر را سرگرم نگاهداری؟ جوان گفت: ناراحت مباش چنان که امیر می خواهد هستم، و چون وارد شد، حجاج پرسید: قرآن خوانده ای؟ گفت: آری. تمام قرآن را از بر دارم.
پرسید: می توانی چیزی از شعر شاعران و ادبا را برای ما بازگو کنی؟ گفت: از هر شاعری که امیر بخواهد شعری و قصیده ای با شرح و تفصیل نقل خواهم کرد، پرسید از انساب و تاریخ عرب چه می دانی؟ گفت: در این باره چیزی کم ندارم.[1]. سوره یوسف، آیه 52.
[2]. سوره تحریم، آیه 10.
[3]. سوره غافر، آیه 19.
[4]. امالی صدوق، ص 379.
[5]. کافی، ج2، ص 104.
[6]. امالی صدوق، ص 319.
[7]. کافی، ج2، ص 660.
[8]. من لا یحضره الفقیه، ج2، ص 49.
@#@
آنگاه جوان از هر موضوعی که حجاج می خواست سخن گفت تا این که وقت به آخر رسید و حجاج برخاست که برود، ولی قبل از رفتن گفت: ای خالد! سفارش کن یک اسب و یک غلام و یک کنیز با چهار هزار درهم به این جوان بدهند.
سپس حجاج عازم رفتن شد، ولی جوان فرصت را غنیمت شمرد و گفت: خداوند سایه امیر را پاینده بدارد، نکته ای لطیف تر و سخنی عجیبتر از آنچه گفتم مانده است که دریغم می آید امیر آن را نشنود. حجاج برگشت و در جای خود نشست و گفت: خوب آن را هم نقل کن.
گفت: ای امیر زمانی که من هنوز طفلی صغیر بودم، پدرم مرحوم شد. از آن موقع من در سایه تربیت عمویم پرورش یافتم. عمویم دختری داشت که هم سن من بود و ما نیز با هم بزرگ شدیم هر چه از سن دختر عمویم می گذشت بر زیبائیش می افزود. بطوری که مردم حسن و جمال او را با دیده اعجاب می نگریستند.
زمانی که هر دو بالغ شدیم، من او را از عمویم خواستگاری نمودم. ولی عمو و زن عمویم بعلت این که من فقیر بودم و دیگران حاضر بودند مبالغ هنگفتی در راه وصال او صرف کنند، از قبول پیشنهاد من امتناع ورزیدند. وقتی بی اعتنایی آنها را نسبت به خود دیدم، از کثرت اندوه بیمار شدم و اندکی بعد بستری گردیدم.
بعد از مدتی که به کلی از طرف آنها نا امید شدم نقشه ای کشیدم و آن را عملی ساختم.
نقشه این بود که: خمره بزرگی را پر از شن و قلوه سنگ نمودم، سپس سر آن را پوشاندم و در زیر بسترم دفن کردم.
چند روز بعد همان طور که در بستر بیماری افتاده بودم، عمویم را خواستم و گفتم: ای عمو. چند وقت پیش بسفری رفتم. در آن سفر گنج عظیمی یافتم آن را با خود آوردم و فعلا در جایی پنهان کرده ام.
چون می بینم بیماری ام طولانی شده و بیم آن دارم که رخت به سرای دیگر کشم، خواستم به شما وصیت کنم که اگر من مردم، آن را بیرون آورده و با صرف آن، ده نفر بنده زر خرید را در راه خدا آزاد گردانی و کسی را اجیر کن که ده سال برایم حج کند، ده نفر مجاهدی را نیز با ساز و برگ استخدام کن که به نیت من بجهاد بروند. هزار دینار آن را هم در راه خدا صدقه بده. از این همه مصارف اندیشه مکن که محتوای گنج خیلی بیش از این ها است. ان شاء الله بعد هم جای آن را نشان خواهم داد.
وقتی عمویم سخن من را شنید فورا رفت و بزنش هم اطلاع داد چیزی نگذشت که دیدم زن عمویم با کنیزانش وارد اتاق من شد و کنار بسترم نشست و دست روی سرم گذاشت و گفت: عزیزم بخدا من از بیمار و گرفتاری تو بی خبر بودم، تا این که امروز عمویت من را آگاه ساخت.
سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستاری و درمان من شد، و از خانه اش غذاهای مطبوع و لذیذ برایم فرستاد.
چند روز بعد هم دخترش را که با دیگری عقد بسته بود طلاق گرفت. من هم که چنین دیدم از فرصت استفاده نمودم فرستادم دنبال عمویم و چون او آمد گفتم: خداوند مرا شفا داد و از بیماری خطرناک نجات یافتم. اکنون از شما تقاضا دارم دختری زیبا که دارای کمال و معرفت باشد از یک خانواده نجیبی برای من خواستگاری کنید و هر چه بهانه گرفتند قبول نمائید که خداوند وسیله آن را در اختیار من گذاشته است.
وقتی عمویم این مطلب را شنید گفت: برادر زاده عزیز! چرا دختر عمویت را رها کرده و به سراغ دیگری می روی؟ گفتم: عمو جان دختر عمویم از هر کس دیگر نزد من عزیزتر است، چیزی که هست چون قبلا از وی خواستگاری نمودم و شما جواب منفی بمن دادی، نخواستم دیگر مزاحم شما شوم. گفت نه. من حرفی نداشتم، آن موقع مادرش حاضر نبود، ولی او هم امروز حتما راضی به این وصلت با میمنت است. گفتم: خوب اگر اینطور است بسته به نظر شما است.
عمویم فورا رفت و آنچه میان من و او گذشته بود را به اطلاع زنش رسانید. زن عمویم برای این که مبادا فرصت از دست برود، و من پشیمان شوم، با عجله بستگانش را دعوت کرد و بساط عروسی را فراهم ساخت و دخترش را برای من عقد بست.
من هم گفتم هر چه زودتر وسیله عروسی ما را فراهم کنید تا حال که چنین است بدون فوت وقت گنج را یک جا تحویل شما بدهم. زن عمویم دست به کار شد و آنچه لازمه عروسی زنان اعیان بود، تهیه دید و چیزی فرو نگذاشت. سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود در راه ارضای خاطر من بعمل آورده و ذره ای کوتاهی نکرد.
از آن طرف عمویم مبلغ ده هزار درهم از یکی از تجار وام گرفت و با آن قسمتی از لوازم خانه خرید و برای من آورد. بعد از عروسی نیز عمویم و زن عمو هر روز هدایا و اشیای نفیس و غذاهای لذیذ برای ما می فرستادند.
چند روزی از عروسی ما نگذشته بود که عمویم آمد و گفت: برادر زاده من قسمتی از لوازم خانه شما را بملغ ده هزار درهم ازفلان تاجر خریده ام، او هم نمی تواند صبر کند و طلب خود را نزد ما نگاهدارد. گفتم فعلا دیگر مانعی نیست! این شما و این هم گنج! سپس جای آن را نشان دادم.
عمویم فورا رفت و با اتفاق چند نفر عمله با بیل و کلنگ برگشت، آنگاه زمین را کند و خمره ای را در آورد و با شتاب به منزل خود برد. وقتی در منزل خمره را می گشاید، بر خلاف همه انتظاری که داشت، جز مقداری شن و ماسه و قلوه سنگ چیزی در آن نمی بیند. دیری نگذشت که زن عمویم با کنیزانش آمدند و مرا به دشنام گرفتند، سپس هر چه در خانه ما بود از اندک تا بسیار همه را جمع کردند و بردند. من و زنم ماندیم و زمین خالی.
ازآن روز فوق العاده بر من سخت گذشت چون خیلی از این پیش آمد دلتنگ و شرمنده بودم، دیشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه ای در آن جا بیاسایم و گذشته دردناک را فراموش کنم. این است حال و روزگار من.
وقتی حجاج سرگذشت دردناک جوان را شنید، پیشکار خود خالد را مخاطب ساخت و گفت: ای خالد یک دست لباس دیبا و یک رأس اسب ارمنی و یک کنیز و یک غلام و ده هزار درهم علاوه بر آنچه قبلا گفتم به این جوان بده، سپس به جوان گفت: فردا برو نزد خالد و آنچه دستور داده ام از وی بگیر.
آخر های شب بود که جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همین که به در خانه خود رسید، شنید که دختر عمویش گریه و زاری می کند و با صدای بلند می گوید: کاش می دانستم چه به سر او آمده! کجا رفته؟ چرا دیر کرده؟ نمی دانم کسی او را کشته یا درنده ای دریده است؟
جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت: دختر عموی عزیز به تو مژده می دهم چشمت روشن سپس داستان یک لحظه پیش خود را با امیر شهر حجاج و جایزه و هدایایی که باو داده است شرح داد و گفت: فردا می روم و تمام این هدایا را گرفته می آورم، و از این فقر و تنگدستی، به کلی راحت می شویم.
وقتی زن آن حرف های باور نکردنی را از شوهرش شنید، صورت خود را خراشیده و با صدای بلند داد و بیداد راه انداخت. از سر و صدای او پدر و مادر و خواهرانش با خبر شده یکی پس از دیگری با ناراحتی وارد خانه آنها شدند و پرسیدند چه خبر است؟
دختر رو کرد به پدرش و با عصبانیت گفت: خدا از سر تقصیرت نگذرد کاری به سر برادر زاده ات آوردی که عقلش را از دست داده و به کلی دیوانه شده است بشنو چه می گوید پدر دختر جلو رفت و پرسید: فرزند برادر حالت چطور است؟
گفت: حالم خوب است، طوری نشده ام، جز این که امیر مرا خواسته … سپس ماجرای ملاقات خود را با حجاج نقل کرد و گفت فرا هم باید بروم و هدایا را از دارالاماره بیاورم.
چون پدر عروس باور نمی کرد، داماد گمنام او این طور مورد توجه امیر مقتدری چون حجاج واقع شود و آن همه هدایا بوی تعلق گیرد، وقتی جریان را شنید گفت: این حالت که این بیچاره پیدا کرده نتیجه تلخی صفرا است که طغیان کرده و حال او را به هم زده است. آن شب همگی در خانه جوان بسر بردند و برای این که داماد بدبخت، دیوانگی بیشتری پیدا نکند او را بزنجیر کشیدند و خود به مواظبت او پرداختند. فردا صبح یک نفر جن گیر آوردند تا او را معالجه کند. جن گیر هم بعد از ملاحظه حال جوان و شنیدن سخنان او، برای این که حالش جا بیاید دواهای لازمه تجویز کرد گاهی دوا در بینی اش می چکانید تا به هوش آید، وزمانی مسهل بوی می داد تا اگر پرخوری کرده معده اش خالی شود و بخار آن از کله اش بیرون رود.
جوان نگون بخت هر چه فریاد می زد و می گفت: والله، بالله، من راست می گویم: دیشب مرا پیش امیر، حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام، امروز هم باید بروم و هدایای او را بگیرم، از وی نمی شنیدند، بلکه هر بار نام حجاج بر زبان می آورد، بیشتر به وی ظنین می شدند و یقین به جنونش پیدا می کردند.
او هم فهمید هر چه از دیشب تا حالا بسرش آمده از همین اسم شوم حجاج است که هر کس نام او را می شنود فرسنگها میان وی و حجاج فاصله می بیند، از این رو تصمیم گرفت که اصلا اسمی از حجاج نبرد.
جن گیر نیز هر لحظه که دوایی باو می داد یا اورادی بر وی می خواند، برای این که بداند تأثیر بخشیده یا نه،می پرسید با حجاج چطوری؟ جوان بینوا هم قسم می خورد که آنچه می گوید راست است، ولی وقتی دید که سودی ندارد، در آخر گفت: من اصلا او را ندیده ام و ابدا او را نمی شناسم.
تا جن گیر جمله آخر را از وی شنید رو کرد به اهل خانه و گفت: الحمد الله تا حدی حالش جا آمده و شیطان موذی از او دور شده است. من فعلا می روم ولی شما عجله نکنید و به این زودی او را رها نسازید و زنجیر از دست و پایش در نیاورید.@#@ جوان فلک زده هم تن به قضا داد و همچنان در غل و زنجیر بسر برد که فردا چه بازی کند روزگار.
مدتی از این پیش آمد گذشت روزی حجاج بیاد او افتاد و از خالد پرسید: راستی با آن جوان چه کردی؟ خالد گفت: از آن شب که از حضور امیر رخصت طلبید دیگر او را ندیده ام، حجاج گفت: عجب بفرست از او سراغی بگیرند. خالد یک نفر پاسبان فرستاد بخانه عموی جوان تا از او خبری بیاورد.
پاسبان هم آمد و از عموی جوان پرسید: فلانی، برادر زاده ات کجاست و چه می کند؟ امیر او را می خواهد زود او را خبر کن بیاید، عموی جوان گفت: فرزند برادرم از بس در فکر حجاج است و از امیر یاد می کند عقلش زائل شده پاسبان که انتظار چنین سخنی را نداشت با عصبانیت گفت: مرد نا حسابی چرا مزخرف می گویی زود باش باید همین حالا بروی و هر کجا هست او را بیاوری. مگر هر کسی در فکر امیر باشد، عقلش زایل می شود، عموی جوان وقتی هوا را پس دید رفت و به او گفت: برادر زاده حجاج فرستاده است دنبال تو حالا با همین وضع تو را ببریم، یا زنجیر از دست و پایت درآوریم؟
گفت نه، با همین وضع ببرید سپس همان طور که در غل و زنجیر بود، چند نفر او را بدوش گرفته نزد حجاج بردند همین که حجاج از دور او را دید گفت: به، خوش آمدی و چون نزدیک بردند دستور داد فورا زنجیر از دست و پایش در آورند. در این هنگام جوان گفت: خدا سایه امیر را پاینده دارد. پایان کار من از آغاز آن شنیدنی تر است آنگاه ماجرا را شرح داد که چگونه زنش و عمو و زن عمو و بستگانش او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با امیر دلیل بر دیوانگی او دانسته، به قید و زنجیرش کشیدند و جن گیر برایش آوردند.
حجاج از بدشانسی او در شگفت ماند و به خالد دستور داد که دو برابر آنچه قبلا به او وعده داده بود، هر چه زود تر به وی تسلیم کند. جوان هم برای این که بلای دیگری بسرش نیاید تأخیر را جایر نداست و فی المجلس هدایا را گرفت و به خانه برگشت و با آسایش و گشایش به زندگی ادامه داد.[1] امانت کتاب و عترت
پیشوای گرامی اسلام در طول ایام رسالت خود درباره مقام شامخ اهل بیت ـ علیهم السلام ـ و رهبری آنان در هدایت مردم، مطالب بسیاری فرموده، که در کتب عامه و خاصه آمده است.
افراد فهیم و منصف می توانند با مطالعه و دقت در آن روایات تا اندازه ای به ارزش واقعی اهل بیت واقف گردند و ضمنا متوجه شوند که چرا خداوند، مودت و دوستی آنان را از جمله فرائض و تکالیف مسلمین قرار داده است.
قال رسول الله ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ : «إنّی تارکٌ فیکُم ما إن تمسَّکتُم به لَن تضلُّوا بعدی أحدُهما أعظمُ من الاخرِ کتابُ اللهِ حبلٌ ممدودٌ من السماءِ إلی الأرضِ و عترتی أهلُ بیتی و لَن یتفرَّقا حتی یردا عَلَیَّ الحوضَ فانظُرُوا کیف تَخلُفونی فیهما»؛[2] جلال الدین سیوطی حدیثی را از دو نفر از علمای عامه به نقل از زید بن ارقم نقل می کند که پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: «من چیزی را بین شما امانت می گذارم که اگر تمسک نمایید هرگز گمراه نخواهید شد. آن امانت دارای دو جزء است و یک جزء آن عظیم تر از جزء دیگری است. کتاب خدا و آن ریسمان ممتدی است که از آسمان بر زمین کشیده شده و عترت من (اهل بیت من) و این دو از هم جدا نمی گردند تا در قیامت در کنار حوض بر من وارد شوند. ببینید پس از من رفتار شما با دو گزیده من چگونه خواهد بود».
در این حدیث و احادیث دیگری نظایر این رسول گرامی ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ اهل بیت را عدل قرآن خوانده و مصونیت آنان را از انحراف و گناه تضمین نموده، مودتشان را به امر حضرت حق فریضه مسلمین قرار داده و با صراحت خاطرشان ساخته که قرآن و اهل بیت، هرگز از هم جدا نمی شوند، یعنی گفتار و رفتار آنان همواره بر وفق تعالیم قرآن شریف است و اگر مردم به قرآن و اهل بیت تمسک یابند و به راستی از این دو پیروی کنند هیچ وقت دچار گمراهی و ضلالت نمی شوند.
طرح یک سؤال
ممکن است کسی سؤال کند مودت و عداوت یا دوست داشتن و دشمن داشتن، دو حالت روانی و دو امر غیر اختیاری هستند چطور خداوند مردم را به دو چیزی امر فرموده و از چیزی نهی نموده که در اختیارشان نیست و از آنان خواسته است که اهل بیت را در دل دوست بدارند و ضمیرشان را از دشمنی آنان منزه نگاه دارند. جالب آن که حالت روانی در تعالیم دینی آنقدر مهم تلقی شده و مورد توجه قرار دارد که به فرموده رسول گرامی ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ روز جزا، مردم را در موقف نگاه می دارند و از آنان درباره مودت اهل بیت ـ علیهم السلام ـ سؤال می کنند.
پاسخ این سؤال آن است که اگر چیزی فی نفسه در اختیار ما نیست ولی شرایط و مقدماتی که موجب تحقق آن امر غیر اختیاری می گردد در دست ما و تحت اراده و اختیار ما است.
عقلای جهان غیر اختیاری را به کسی منتسب می نمایند که شرایط و مقدمات تحققش را فراهم آورده است و عموماً کارهایی که بر اساس نظام تکوین و قوانین اجتناب ناپذیر آفرینش انجام می شود از این قبیل است.
مثال: اگر کسی بالای عمارت شش طبقه ای برود و آگاهانه با اراده و عمد، خویشتن را از روی بام به فضا بیفکند، در خیابان سقوط کند و مغزش متلاشی گردد تمام عقلای جهان می گویند این شخص خودکشی کرده است.
می دانیم عملی را که او به اختیار خود انجام داده، جدا شدن از بام و قرار گرفتن در فضا بوده و این کار علت اصلی مرگش نیست. بلکه مرگ وی از نیروی جاذبه زمین ناشی شده که او را از فضای آزاد به طرف خود کشیده، با شدت به زمین کوبیده و به حیاتش خاتمه داده است. قوه جاذبه زمین از قوانین تکوینی نظام آفرینش است که به جبر اجرا می شود و در اختیار انسان ها نیست ولی انتحار کننده شرایط و مقدمات تحقق یافتن این امر غیر اختیاری را با خواست و اختیار خویش فراهم آورده و از روی عمد، خود را به فضا افکنده و با این عمل، خویشتن را در اختیار نیروی جاذبه قرار داده و منجر به مرگش شده است. از این رو مردم می گویند او خودکشی کرد و با تصمیمی که آگاهانه اتخاذ نمود به حیات خویشتن پایان بخشید.
مودت از پی معرفت
مودت از اهل بیت گرچه از نظر روانی در اختیار ما نیست ولی معرفت و آگاهی به حق آنان که شرط تحقق مودت است در اختیار ما است. یعنی اگر کسی اهل بیت را آن طور که پیغمبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ معرفی فرموده بشناسد، عارف به حقشان گردد و ارزش واقعی آنان را درک نماید قطعا به انگیزه خود دوستی، دوستدار آنها خواهد شد و به کشش حب ذات، به مودتشان گرایش خواهد یافت.
زیرا می داند با هدایت و راهنمایی اهل بیت ـ علیهم السلام ـ از اسلام راستین برخوردار می شود، راه سعادت ابدی خود را می یابد و به کمال انسانی نائل می گردد و با سرپیچی و تخلف از هدایتشان از اسلام واقعی باز می ماند، به گمراهی و ضلالت کشیده می شود و سرانجام دچار سقوط و تباهی می گردد، به گمان انسان مسلمانی که این چنین اهل بیت را بشناسد و به حقشان معرفت پیدا کند بطور حتم دوستدار آنان می شود و نمی تواند نسبت به کسی که مایه سعادت ابدی او است بی تفاوت باشد.
در سخنان رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ راجع به اهل بیت ـ علیهم السلام ـ و تمسک مسلمین به آنان مثالی آمده است که روشنگر رابطه معرفت و محبت است. برای آن که بیان رهبر اسلام برای خوانندگان به خوبی واضح گردد و هر چه بهتر و بیشتر به مطالب مورد بحث توجه نمایند لازم است قبلا مقدمه ای ذکر شود.
شخصی را در نظر بگیرید که ساکن یک شهر ساحلی است و اغلب اوقات می بیند کشتی های بزرگ و کوچک از باری و مسافری در اسکله پهلو گرفته مشغول تخلیه یا بارگیری هستند و یا مسافر پیاده و سوار می کنند ولی او که هیچ گونه وابستگی و علاقه ای به کشتی ها ندارد همه روزه از کنار آنها بی تفاوت می گذرد نه به بود و نبود کشتی ها می اندیشد و نه به سود و زیان صاحبانش فکر می کند.
همین شخص اگر روزی به عزم سفر دریا به یکی از آن کشتی ها سوار شود و راه اقیانوس را در پیش گیرد طبعا به آن کشتی علاقه مند خواهد شد بطوری که اگر در وسط دریا برای کشتی سانحه ای پیش آید یا بر اثر نقص فنی در معرض خطر قرار گیرد سخت نگران و ناراحت می شود، زیرا می داند بقای او منوط به بقای کشتی است و حیات و سلامتیش وابسته به سالم ماندن آن است و چون خویشتن را دوست دارد، باید کشتی را هم که جسم و جان او را محافظت می کند دوست بدارد.
اگر در وسط دریا کسانی به او گویند از کشتی دل برگیر و از آن قطع علاقه کن می خواهیم تو را از آن جدا سازیم و به دریا بیفکنیم شنیدن چنین سخنی او را به شدت خشمگین می کند نه تنها به این کار تن نمی دهد و از کشتی جدا نمی شود بلکه با تمام قدرت و نیرو تلاش می کند که آنان را از خود براند و همچنان در کشتی بماند تا دستخوش امواج دریا نشود و دچار هلاکت و نابودی نگردد، چه می داند در این دریای بی کران تنها کشتی، وسیله نجات او است. کشتی است که می تواند او را از ورطه های مخوف برهاند و به ساحل نجاتش برساند.
رسول گرامی ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در بعضی از سخنان خود موقع اهل بیت ـ علیهم السلام ـ را برای نجات مسلمین به کشتی تنظیر نموده است.
قال النبی ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ : «مثلُ أهلِ بیتی کمثلِ سفینهِ نوحٍ من رَکبها نَجی و من تَخَلَّفَ عنها زُخَّ فی النارِ»؛[3] پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: «مثل اهل بیت من مثل کشتی نوح است، هر کس بر آن سوار شود نجات پیدا می کند و هر کس از آن تخلف نماید به آتش افکنده می شود».[1]. اعلام الناس، ص 30، بنقل دوانی، ص 28 داستان های آموزنده.
[2]. تفسیر در المنثور، ج6، ص 7.
[3]. سفینه البحار، ج1، ص 630.
@#@
خلاصه مودتی را که خداوند اجر رسالت پیامبر گرامی ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ خوانده و آن را از فرایض دینی مردم قرار داده برای نجات مسلمین و به منظور هدایت و رستگاری آنان است و در واقع سود محبت اهل بیت ـ علیهم السلام ـ عاید خود مردم می گردد و این مطلب در قرآن شریف و روایات خاطر نشان گردیده است.
«قل ما سَئَلتُکم مِن أجرٍ فهوُ لَکُم إن أجرِیَ إلا علی اللهِ و هو عَلی کُلِ شیءٍ شهیدٌ»[1] «پیامبر گرامی به مردم بگو: آن را که به عنوان اجر رسالت از شما خواستم به نفع خود شما است و اجر من فقط با خداوند است و او است که بر هر چیز وقوف و آگاهی دارد و صدق سخن و خلوص نیت مرا می داند».
مردم و اهل بیت ـ علیهم السلام ـ
مسلمانان در مورد اهل بیت ـ علیهم السلام ـ سه گروهند: گروهی از پی سخنان رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ رفته، کتب عامه و خاصه را مطالعه نموده به ارزش اهل بیت ـ علیهم السلام ـ واقف شده و نجات و سعادت خویش را در مودت و محبت آنان شناخته اند.
گروه دوم کسانی هستند که در سخنان پیامبر اسلام، تحقیق نکرده، مقام شامخ اهل بیت را نشناخته، از توصیه های مؤکد آن حضرت درباره آنان آگاهی نیافته و در نتیجه، نسبت به اهل بیت بی تفاوت مانده اند. این گروه جاهل و بی خبر، خواه قاصر باشند خواه مقصر، در هر صورت از محبت اهل بیت طهارت، بی نصیبند و در روز جزا، حکم حضرت باری تعالی سرنوشتشان را تعیین خواهد نمود.
گروه سوم معاندین و دشمنان اهل بیتند. بسیاری از افراد این گروه در صدر اسلام از مقام رفیع عترت آگاه بودند، به سخنان نبی اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ درباره آنان وقوف داشته اند اما هوای نفس و خودخواهی، تفوق طلبی و برتری جویی و خلاصه حب جاه و افکار شیطانی موجب انحرافشان گردید، از حق روی گرداندند و بغض و کینه عترت را در دل گرفتند.
اینان همان گروهی هستند که از نزدیک معجزات حضرت موسی بن عمران را دیدند و در باطن یقین پیدا کردند که او فرستاده خداوند است و اعمالی که انجام داده آیات الهی است اما بظاهر، معجزاتش را سحر خواندند رسالتش را انکار نمودند. خداود درباره این گروه فرموده است:
«فَلَمَّا جائتهُم آیاتُنا مُبصرهً قالوا هذا سحرٌ مبینٌ و جَحدُوا بها و استَیقنتها أنفسُهُم ظُلماً و عُلواً…»[2] «پس از آن که آیات ما بر آنها مشهود گردید گفتند: این ها سحر آشکار است. آیات ما را که معجزات حضرت موسی بود انکار نمودند با آن که ضمیرشان به معجزیت آیات و نبوت موسی ـ علیه السلام ـ یقین قطعی داشت. این افکار ظالمانه و خلاف حق را به انگیزه برتری طلبی و تفوق جویی انجام دادند».
روایاتی را که علما و محدثین بزرگ خاصه و عامه از حضرت رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ درباره دوستی و محبت اهل بیت ـ علیهم السلام ـ و ثمرات آن و همچنین درباره دشمنی اهل بیت ـ علیهم السلام ـ و زیان های آنها نقل نموده اند و در کتب معتبره آمده بسیار است.
زمخشری در تفسیر کشاف ذیل آیه «قل لا أسئلکم علیه أجرا إلا الموده فی القربی»[3] نقل نموده از پیغمبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ که حضرت فرمودند:
«مَن ماتَ علی حُب آل محمدٍ ماتَ شهیداً، ألا و مَن ماتَ عَلی حُبِّ آل محمدٍ مات مغفوراً لَه، ألا و مَن ماتَ علی حب آل محمدٍ ماتَ تائباً، ألا و مَن ماتَ عَلی حُبّ آل محمدٍ ماتَ مؤمناً مُستکملَ الایمان … ألا و مَن ماتَ علی بُغض آل محمدٍ جاءَ یومَ القیامهِ مکتبٌ بینَ عینیهِ آئسٌ من رحمهِ اللهِ. ألا و مَن ماتَ علی بغضِ آلِ محمدٍ لم یَشُمَّ رائحهَ الجنهِ»؛[4] رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: «هر کس با دوستی آل محمد بمیرد، شهید از دنیا رفته است. آگاه باشید هر کس با دوستی آل محمد بمیرد آمرزیده از دنیا رفته است. آگاه باشید هر کس با دوستی آل محمد بمیرد تائب از دنیا رفته است. آن هم مومنی که دارای ایمان کامل باشد. آگاه باشید هر کس با دشمنی آل محمد بمیرد قیامت به محشر می آید و بین دو چشمش نوشته شده نا امید است از رحمت خداوند. آگاه باشید هر کس با دشمنی آل محمد بمیرد کافر از دنیا رفته است. آگاه باشید هر کس با دشمنی آل محمد بمیرد بوی بهشت به مشامش نمی رسد».
سؤال پس از مرگ
امام صادق ـ علیه السلام ـ از پدرانش از علی ـ علیه السلام ـ حدیث نموده که رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: «ای علی! اولین سؤالی که پس از مرگ از بنده می شود شهادت توحید و نبوت است و این که تو ولی مؤمنین هستی چه این مقام به حکم الهی برای تو مقرر گردیده و من به امر حق، برای تو قرار دادم. پس کسی که به این امر اقرار کند و به آن معتقد باشد به نعیم زوال ناپذیر بهشت جاودان دست می یابد».
قال رسولُ اللهِ ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ : «فو الَّذی بَعَثنی بالحقِ نبیاً لو جاءَ أحدُ کُم یومَ القیامهِ بأعمالٍ کأمثالِ الجبالِ و لم یَجی بولایهِ علیِّ بنِ أبی طالبٍ لأکبّهُ اللهُ عزوجل فی النارِ»؛[5] رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: «قسم به خدایی که مرا به حق مبعوث نموده اگر یکی از شما در عرصه قیامت بیاید و اعمال خوب همانند کوه ها با خود بیاورد اما فاقد ولایت علی بن ابی طالب باشد خداوند او را به رو در آتش دوزخ می افکند».
مرحوم فرهاد میرزا
مرحوم فرهاد میرزا که از شاهزادگان خوشنام قاجار است قسمت عمده ثروتش را در حرمین کاظمین ـ علیهما السلام ـ صرف کرده و آثار گرانقدری از خود باقی گذاشته است.
فرهاد میرزا در خاطراتش آورده است که مورد ملامت و سرزنش بنی اعمام و سایر شاهزادگان قرار می گرفتم، آنها می گفتند ما ثروت و نقدینه هایمان را در بانکها می گذاریم و عند اللزوم در اختیارمان قرار می گیرد ولی تو در کاظمین صرف می کنی! من هم استدلالاتی داشتم و معتقد بودم که راه و کار من درست تر است و معقول تر و نزد خدا پسندیده تر.
مرحوم فرهاد میرزا وصیت کرده بود، وقتی که مردم، جنازه ام را به کاظمین حمل کنید، در داخل مملکت و در مسیر حرکت مانع ابراز احساسات و اظهار علاقه مردم نشوید، مردم برای خاندان سلطنتی احترام قائل می شوند ولی به محض این که به مرز عراق رسیدید، با تأسی به حضرت موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ جنازه ام را روی تخته در بگذارید و وسیله چهار نفر حمال حرکت دهید، و از تشریفات و تجملات خودداری کنید.
آن مرحوم وقتی که فوت کرد، چون از افراد متدین دربار قاجار بود، چند روز در شهرهای ایران اعلام عزاداری کردند، جنازه او را حسب الوصیه اش را طریق شهرهای غربی ایران، استقبال و بدرقه کردند و مراسم احترام به جا می آوردند تا این که به مرز عراق رسیدند، حسب الوصیه اش جنازه را روی تخته در گذاشته و وسیله چهار نفر حمال حرکت دادند.
ناگاه دیدند از سمت عراق جمعیت زیادی با علم و کتل و پارچه های مشکی سرزنان و سینه کوبان رسیدند، و در حالی که تولیت آستان قدس کاظمین پیشاپیش آنها در حرکت بود، با شاهزاده های قاجار که صاحب عزا بودند ملاقات و تولیت اظهار داشت حضرت موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ به خواب من آمده و فرمود: از جنازه فرهاد میرزا استقبال و ادای احترام کنید، زیرا به من علاقه زیادی داشت و آثاری هم از خود در حرم من باقی گذاشته است، این شاهزاده جلیل القدر را در قرب جوار من دفن کنید، که این کار هم شد، در مقبره خانوادگی قاجار به خاک سپرده شد.[6] [1]. سوره سبأ، آیه 47.
[2]. سوره نمل، آیه 13 و 14.
[3]. سوره شوری، آیه 23.
[4]. تفسیر کشاف، ج3، ص 467.
[5]. امالی شیخ طوسی، ج1، ص 314.
[6]. مراحل کمال نوشته موسی بروجردی، ص 164، چاپ اول.
علی محمد حیدری نراقی – گناهان کبیره، ص 265

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید