سوگندهاى قرآن
قسم هایى که در قرآن مجید آمده است، قسم هایى است که از یک متکلّم به تمام معنا، صادق و راست گو صادر شده است. این قسم ها از یک جهت، نشان دهنده عظمت و اهمیّت موضوعى هستند که خداوند متعال براى آن موضوع قسم یاد کرده است؛ مثلاً در باب مسئولیت، تکلیف، وظیفه و به عبارت دیگر، مجموع بدهکارى هایى که به طور طبیعى انسان به خدا و خلق دارد که از این مجموعه به تکلیف، مسئولیت، وظیفه و امانت الهى بر دوش انسان تعبیر شده و خداوند نسبت به آن قسم یاد کرده است. قسم در باب مسئولیت هم، نه به خورشید است، نه ماه، نه زمین، نه آسمان، بلکه به طور مستقیم وجود مقدّس حضرت حق به خودش قسم خورده است و این بالاترین قسم قرآن است:
«فَوَرَبِّکَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ * عَمَّا کَانُوا یَعْمَلُونَ»[1]
به پروردگارت سوگند! قطعاً از همه آنان بازخواست مى کنیم. از اعمالى که همواره انجام مى داده اند.
اى پیامبر من! به مالکت، به ربّت و به پروردگارت قسم که روز قیامت نمى گذارم مرد و زنى قدم از قدم بردارند، مگر این که از اول تکلیف تا لحظه مردن آنان از آنچه از آن ها سر زده است، از آنها بازپرسى و سؤال شود که براى چه این عمل را انجام دادى؟ براى چه کسى این عمل را انجام دادى؟ به چه نیّتى انجام دادى؟ محرّک تو در این عمل چه کسى بوده است؟ هدف تو از این عمل چه بود؟ حتى از به هم خوردن پلک ها و هدف هایى که مردم از به هم زدن پلک ها داشتند، سؤال مى کنم. حالتِ نگاه کردن ها را هم که فقط خداوند، عالِم است:
«یَعْلَمُ خَائِنَهَ الاْءَعْیُنِ وَ مَا تُخْفِى الصُّدُورُ»[2] [او]چشم هایى را که به خیانت [به نامحرمان]مى نگرد و آنچه را سینه ها پنهان مى دارند، مى داند.
وقتى انسان نگاه مى کند، هیچ کسى نمى تواند هدف نگاه انسان را بخواند. مردم چه مى دانند که نگاه ما به چه حالى در برون ما بسته است؟ به حال الهى است یا شیطانى. براى خدا یا براى شیطان نگاه مى کنیم. محرّک نگاه ما شهوت است یا نه؟ هدف از نگاه کردن ما کیست؟
«یَعْلَمُ خَائِنَهَ الاْءَعْیُنِ»[3]
او مى داند که آیا چشم در حال خیانت است یا نه. همه چیز را حساب مى کند. نَفَس هایى را که مردم مى کِشند، حساب مى کند که در چه حالى کشیده اند. براى چه کشیده اند. تنفّس مى کردند که براى من یا براى گناه من سالم بمانند. براى چه نفس مى کشیدند؟
«فَوَرَبِّکَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ * عَمَّا کَانُوا یَعْمَلُونَ»[4]
سرباز از وقتى در جبهه تیر مى خورد تا کشته مى شود، باید براى خدا باشد. به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) مى گویند: یک نفر شهید شده است. بیایید نماز بخوانیم تا دفنش کنیم. حضرت مى فرمایند: من نماز مى خوانم، اما او را شهید نمى دانم؛ چون به نیّت خدا در جبهه نبوده است:
«یَعْلَمُ خَائِنَهَ الاْءَعْیُنِ وَ مَا تُخْفِى الصُّدُورُ»[5] ؛ دیگران چه مى دانند که در دل ها چه مى گذرد، تنها او مى داند.
این آیات، همه دلیل بر این است که هیچ چیزى در این عالم از خدا به بنده نزدیک تر نیست.
دوست نزدیک تر از من به من است
این عجب تر که من از او دورم[6]
هم چنین در باب مسئولیت ما در قرآن مجید آمده است که با خواندن این آیه مى فهمیم که واقعاً حساب ما حساب بسیار روشنى است:
«وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِینَ»[7]
و از شخص پیامبران[درباره تبلیغ دین] به طور یقین پرسش خواهیم کرد.
من در روز قیامت همه انبیاء را هم نگه مى دارم و از مسئولیت هاى آنها سؤال مى کنم. پس در قرآن مجید یک جهت، در قسم و اهمیّت موضوع پس از قسم است که اگر موضوع، براى وجود مقدّس حضرت حق عادى بود، قسم نمى خوردند، بلکه عادى مى فرمودند و رد مى شدند. جریانات فراوانى در عالم عادى است. وجود مقدّس حضرت حق هم در گفتارشان به طور عادى با آن برخورد کردند، ولى جریاناتی که از اهمیّت زیادى برخوردارند، در آن جا عادى برخورد نکرده اند. یا با تأکید حرف زده اند یا به خودشان یا به جان پیامبرشان یا به موجودات دیگر قسم خورده اند.
اما جهت دیگر در قسم، نشان دهنده عظمت خودِ آن موجودى است که پروردگار به او قسم یاد کرده است.
ارزش نفس نزد خداوند
از جمله اشیایى که خداوند بزرگ در قرآن مجید به آن قسم خورده است، نَفْس انسان است؛ البته یک جا هم به نفس انسان قسم نخورده است. شما اگر در قرآن کریم که محصول اراده خدا نسبت به انسان است، دقت کنید مى بینید که پروردگار بزرگ عالم چند جا در قرآن به نفس قسم یاد کرده است. در یک جهت مى خواهد بگوید که موضوعِ پس از قسم، در زندگى انسان بسیار مهم است و در یک جهت هم مى خواهد بگوید که نفس نزد من، بسیار عزیز است که او را جزء ابزار قسم در قرآن مجید آورده ام. به خودش، به پیامبرش، به نفس من و شما هم قسم خورده است.
بنابراین، نفس مقام بزرگى دارد؛ البته این مقام در مرحله استعداد و توان است. در مرحله قدرت است. ما مکلّف هستیم که این مقام را از حالت استعداد به حالت فعلیّت در بیاوریم. نفس استعداد دارد که جانشین خدا باشد. ما باید این جانشینى را براى نفس به وجود بیاوریم. اگر به وجود نیاوریم و قیامت شود، باز هم مى توانیم به خدا بگوییم: ما با تو هماهنگ هستیم؟ مى توانیم به وجود مقدّس او بگوییم: بنده تو هستیم؟ مى توانیم به حضرت او بگوییم: ما در دوره اى که در دنیا بودیم در حال انس با تو به سر مى بردیم؟ اگر این استعداد به فعلیّت نرسد؛ یعنى، نفس به اخلاق خدا متخلّق نشود و حالت تسلیم در وجود مقدّس او نگیرد، آیا مى تواند بگوید: من با خدا انس دارم؟ مى تواند بگوید من تسلیم حضرت حق هستم؟
جالینوس، طبیب بسیار مهمى بود. به یکى از دوستانش گفت: یک نسخه مى نویسم زود برو دارویش را برایم بگیر و بیاور.
شاگرد داروها را مى شناخت. دکتر داروفروش را هم مى شناخت. وقتى نسخه را از جالینوس گرفت و خواند، دید که جالینوس حکیم، با آن عظمت مقامش، داروى خوب شدن از مرض دیوانگى را در این نسخه نوشته است. از جالینوس پرسید: این دارویى را که شما در این نسخه نوشته اید، براى خودتان مى خواهید؟
گفت: بله.
پرسید: این دارو که براى دیوانه هاست. این را به دیوانه ها مى دهند که خوب بشوند. شما براى چه مى خواهید؟ شما امروز در یونان در رأس عاقلان قرار دارید و همه شما را به ادب، تربیت، عقل، حکمت، عظمت و کرامت مى شناسند؟
فرمود: نه. این دارو براى من لازم است.
پرسید: چرا؟
گفت: براى این که دیروز در محلّى بودم. دیوانه اى در آن محلّ بود که در میان همه افرادى که آن جا بودند، فقط نزد من نشست. یک ساعت هم با من بود. هم به من خندید، هم حرف زد، هم به من انس گرفت. اگر یک رشته از دیوانگى او در من نبود که میان من و آن دیوانه تجانسى برقرار نمى شد. معلوم مى شود که یک رشته هم جنسى میان من و آن دیوانه هست. اگر انسان عمرى را با شیطان مأنوس و هم جنس باشد، آیا در قیامت مى تواند به خدا بگوید که من مال تو هستم؟!
بیایید از خدا داروى خوب شدن دیوانگىِ بازى با شیطان را بگیریم و به پروردگار بگوییم: اى مولا! با دست محبّت خودت چهره نَفْس ما را به طرف خودت برگردان؛ چون نفس ما واقعاً به تو پشت کرده است. این مسئله از حرف هایمان، از نگاه کردن هایمان، از گوش دادن هایمان، از قضاوت کردن هایمان و از سستى هایمان معلوم است.
این نفس با بدترین دیوانه هاى دوران خلقت که ابلیس و شاگردان پلیدش باشد، بیشتر انس دارد تا با عقل کلى عالم، با حکمت کلى عالم و با حقیقت کلى عالم انس داشته باشد. اگر هم به اینها میل و انس داشته باشد، میلش بسیار ضعیف است. براى عاشق تفاوتى نمى کند که روزه ماه رمضان چند ساعت است. اما براى بى میل تفاوت مى کند؛ از این رو، یک شب مانده به اول ماه رمضان مى پرسد که از اذان صبح تا افطار چند ساعت است؟ 17 ساعت! واى! 17 ساعت باید روزه گرفت. این که کشنده است. ولى عاشق چنین نیست. عاشق فقط مى پرسد که ماه رمضان چه موقع است؟ ولى از ساعت و گرما و سرما هیچ حرفى به بیان نمى آورد. عاشق مى پرسد: مهمانى خاص چه موقع است؟ دلم تنگ است. شب عید فطر که همه شیرینى مى خورند و به خانه هایشان مى برند و «الحمد للّه » مى گویند که ماه رمضان تمام شد و روزه هایمان را گرفتیم، تازه زین العابدین صداى گریه اش تا کوچه مى آید: واى! اى رمضان رفتى!
کجا رفتى که رفت از دیده ام دل
به دنبال غمت منزل به منزل
کجا رفتى که خونم خورد هجران
کجا رفتى که کارم گشت مشکل
به دریایى فکندى خویشتن را
کز آن موجى نمى آید به ساحل
کجایى! اى انیس دل کجایى!
نمى پرسى تو از حال من و دل؟
ماه رمضان هنوز نیامده بود. روز اول ماه رجب بود و 59 روز به ماه رمضان مانده بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) شروع به روزه گرفتن مى کرد. عرض مى کردند: آقا! امروز روز اول رجب است، چرا روزه مى گیرید؟ مى فرمود: مى خواهم به استقبال ماه رمضان بروم. شصت روز روزه براى ورود به ماه رمضان. عاشق از این نمی ترسد که معشوق من چه مى خواهد به گردن من بگذارد؟ چه تکلیفى مى خواهد به من بدهد؟ امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرمود: هر چه تکلیف سنگین تر باشد، لذت هم بیشتر است. سخت تر، بهتر، جانانه تر و به مقام قربم نزدیک تر است. آرام نیستم تا وقتى که به وصال و لقاء برسم. آن جا که رسیدم، آرام مى شوم.
آن راهبَر بزرگ به شاگردانش گفت: بارها را بار کنید تا برویم. منزل ها طى کردند تا به دهى بیرون از دروازه ده رسیدند. پرسید: اسم این ده چیست؟ گفتند: این ده معروف به درِ دوست است. گفت: پیاده شوید. همه پیاده شدند. سه الى چهار روز گذشت. آمدند و گفتند: آقا! بار کنید برویم. گفت: عمرى انسان باید بدود تا به درِ دوست برسد. ما حالا رسیدیم، کجا برویم؟!
زمین و زمان را براى خود مجلس معشوق مى دانستند. به هر چه نگاه مى کردند، بالإصاله نگاه نمى کردند. اصلاً چیزى را نگاه نمى کردند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرماید: پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) 63 سال در این دنیا بود. حتى یک بار هم براى تماشا کردن چیزى چشمش را باز نکرد. اصلاً حالت تماشا نگرفت. هر چه را نگاه کرد، گذرى رد شد. تمام این 63 سال تنها و تنها با چشم دل، حیران جمال معشوق بود و بس. آن قدر در برابر خدا عبادت کرد که جبرئیل این آیات را در قرآن آورد:
«طه * مَا أَنزَلْنَا عَلَیْکَ الْقُرْانَ لِتَشْقَى»[8]
طه. ما قرآن را بر تو نازل نکردیم تا به مشقت و زحمت بیفتى.
حبیب من! این قدر عباداتت را سنگین نگیر. تو پیش من هستى، دیگر کجا مى خواهى بروى؟ کجا مى خواهى بیایى؟ شب معراج نمى دانم به چه مقامى رسیده بود که همواره به آیه اى که خطاب به موسى هنگام وادى طور نازل شد، توجه داشت:
«فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»[9]
به یقین من پروردگار تو هستم. پس کفش خود را از پایت بیفکن؛ زیرا تو در وادى مقدس طوى هستى.
گفت: خودم را ادب کنم پیش از این که به من بگویند: کفش هایت را دربیاور. این نعلین هاى پا را دربیاورم. خواست خم شود که خطاب رسید: بگذار کفش هایت باشد تا گرد و غبار آن به محلّى که آمده اى، بخورد. من به تو افتخار مى کنم. دیگر مکان مطرح نبود. همه جا و همیشه پیش او بود. خودش مى گفت: «أبیتُ عِنْدَ ربّى یُطْعِمُنى ویُسْقینى»[10]؛ پیش او هستم، غذا داخل دهانم مى گذارد. ظرف آب لب دهانم مى گیرد. به من مى خوراند و مى نوشاند. البته این غذا، غذاى دیگرى است:
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهریست است کانرا نام نیست[11]
این قدر نفس مهم است که خداوند عزیز در قرآن مجید به نفس قسم خورده است. این نفس از نظر استعداد بسیار باعظمت است:
أتَزْعُمُ أنّکَ جِرْمٌ صَغیرٌ
و فیک انطوى العالَمُ الأکبَرُ
وأَنْتَ الکِتابُ المُبینُ الّذى
بأَحْرُفِهِ یَظْهَرُ المُضمَرُ [12]
اهمیت تهذیب نفس
براى این که نفس از حالت استعداد به فعلیّت برسد؛ یعنى، با نفسى که شایستگى دارد، مهمان ابدى مولا شود، چه کار باید کرد؟ باید چه کار کرد تا تمام بندهایى که به نفس پیچیده شده است و غیر خدا او را مى کشند، یک مرتبه گسسته و آزاد شوند و در فضاى الهى قرار گیرد؟ چه باید کرد؟ 6666 آیه در قرآن است. در مجموعه کتاب شریف «کافى» – از کتاب هاى شیعه است- نزدیک به شانزده هزار روایت وارد است. چهارده هزار صفحه روایت در «وسائل الشیعه» است. چهل و پنج هزار صفحه روایت در «دائره المعارف» علامه مجلسى است. پانزده هزار صفحه روایت تحقیقى در «مرآه العقول» علامه مجلسى است. انسان با دقت در همه اینها پى مى برد که راه را فقط همین قرآن و روایات نشان مى دهند. مى گویند: تمام قدرت هایى که خدا به شما داده است، فقط براى این است که براى کمال نفس خرج کنید. عقل، وجدان، فطرت و علمى را که کسب مى کنید، غذایى را که مى خورید، کار و ورزشى را که انجام مى دهید، جهادى را که مى روید، نمازى را که مى خوانید و هر آن چه در اختیار شماست، همه را باید خرج کمال نفس کنید. نفس بسیار گرسنه آفریده شده است. شما تا هستید باید سیرش کنید. سیر شدن نفس هم به این است که وجود مقدّس محبوبش را به او بدهند. با محبوبش آشنا کنند و بعد هم راه دریافت و کشف معشوق و محبوبش را برایش باز بگذارند. در قرآن و روایات آمده است که اگر این کار را نکنند، نفس با این همه گرسنگى اش نسبت به محبوب عالَم، به چاهى مانند جهنّم تبدیل مى شود که هر چه گناه در آن بریزند، خاطرش آسوده نمى شود. سیر و سیراب نمى شود.
اگر کسى به داد نفس خود نرسد، نفس به خمره اى خالى براى خالى شدن انواع مشروبات الکلى تبدیل مى شود. انواع موادّ مخدر را مى کشد. اگر کسى به داد نفس خود نرسد، دهان بدن براى نفس، تبدیل به تنورى خالى براى خالى کردن حرامى در این دنیا مى شود. اگر کسى به داد نفس خود نرسد، هر 24 ساعت تمام، این بدن را در رختخواب زنا مى خواباند. اگر کسى به داد نفس خود نرسد، ممکن است حتى با زبان روزه، صبح که از خانه بیرون مى رود تا شب، پانصد قیافه زن و دختر نامحرم را از راه چشم به ذهن خودش برگرداند؛ بنابراین، به داد نَفْس رسیدن از همه محتاج تر است. به همین دلیل، قرآن مجید فریاد مى زند:
«عَلَیْکُمْ أَنفُسَکُمْ»[13]
به داد نَفْستان برسید.
آراستگى و پیراستگى نفس
اگر کسى به داد نفس نرسد، نفس بیداد خواهد کرد. اما چگونه باید به داد نفس رسید؟ باید نفس را رام کرد و میان نفس و وجود مقدّس انبیاء و امامان ارتباط برقرار نمود. باید میان نفس، حکیمان، عاشقان، عارفان و انسان هاى واجد شرایط که مربّى و معلّم هستند، ارتباط برقرار کرد.این ارتباط باید ارتباطى باشد که نفس به طور جدی از راه این ارتباط اثر بگیرد. آن هم دو نوع اثر: آراستگى و پیراستگى. در آراستگى، نفس باید متخلّق به اخلاق خدا بشود و در پیراستگى باید از همه خُلقیّات ضدّ خدا پاک شود: «مُسْتَنَهً بِسُنَنِ أولِیائِکَ مُفارِقَهً لاِءَخلاقِ أعْدائِکَ»[14]؛ استناد به سنّت اولیاى تو و جدایى کامل از اخلاق دشمنان خدا.
در این جا دو مسئله براى آراسته و پیراسته شدن لازم است: یکى این که انسان باید از منابع فیض الهى کسب معرفت کند، به خصوص دو چیز را؛ یکى معرفت حقایق که خدا کیست؟ معاد چیست؟ مرگ چه ماهیّتى دارد؟ برزخ چیست؟ حساب کدام است؟ بهشت و جهنم چیست؟ یکى هم کسب معارف و حلال و حرام. در دومى پاى عمل به میان مى آید تا آن حقایقى را که کسب کرده است، با کمال قدرت و شجاعت و بدون توجه به هیچ برنامه اى به کار بندد. با تمرینى که در این مسیر مى کند؛ یعنى، علمى که کسب علم مى کند؛ البته این نوع علم براى آبادى دنیا واجب است.
فراموش نکنید که این نوع علمى که کسب مى کند؛ یعنى، علم توحید، معاد، احکام، حلال و حرام، آن را به کار مى بندد و خود به خود در دو رشته برنامه قرار مى گیرد؛ در یک رشته، اجراى خواسته ها و در یک رشته، کناره گیرى از نخواسته ها. آنهایى را که نمى خواهد، در این جاده به جلو مى رود؛ مانند آن قلاّبى که به طاق براى بستن لوستر مى زنند. اول که نگاه مى کنید بستهِ بسته است، اما وقتى به طاق مى زنند و شروع به پیچ دادن از داخل مى کنند، جا باز مى کند. این قدر جا باز مى کند که برق کار به صاحب خانه مى گوید: این هر چه قدر جا داشت، جا باز کرده است و بسیار محکم شده است. چهارپایه را از زیر من بکشید. آویزان مى شوم. هیچ تکانى نمى خورد. وقتى جا باز کرد، آن گاه لوسترى را با دویست لامپ به آن آویزان مى کنند. در این مسیر نخست که انسان مى خواهد قرار گیرد، بسیار بسته و تنگ است، اما همین گونه که واجبات را به اجرا مى گذارد، اخلاق الهى را کسب مى کند و از محرّمات کناره گیرى مى کند. جا باز مى کند تا جایى که خداوند مى فرماید:
«یُثَبِّتُ اللّه ُ الَّذِینَ امَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ»[15]
خدا مؤمنان را به سبب اعتقاد و ایمانشان در زندگى دنیا و آخرت ثابت قدم و پابرجا مى دارد.
یا به تعبیر دیگر:
«فِى الْحَیَاهِ الدُّنْیَا وَ فِى الاْخِرَهِ»[16]
این قدر جا باز مى کنند تا به من برسند و معلّق من شوند.
«فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَى لاَ انفِصَامَ لَهَا»[17]
پس هر که به طاغوت[که شیطان، بت و هر طغیان گرى است]کفر ورزد و به خدا ایمان بیاورد، بى تردید به محکم ترین دستگیره که آن را گسستن نیست، چنگ زده است.
خداوند مى فرماید: هر کس به من رسید و معلّق من شد، اگر همه عالم جمع شوند، نمى توانند از من جدایش کنند. اما تا وقتى که انسان راه نیفتاده و نرسیده است، هر کمندى به گردن او بیندازند، او را مى کِشند. حالا که به آن جا رسید و معلّق شد، زمانى است که در قالب این نفس، آن روح الهى که خدا در قرآن مى گوید، قرار بگیرد.
«رَفِیعُ الدَّرَجَاتِ»[18]
اول مى گوید که من چه کسی هستم؛ من سقف مافوق همه سقف ها هستم. بالاترین بالاترها.
«ذُو الْعَرْشِ»
صاحب عرش هستم
«یُلْقِى الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ لِیُنذِرَ یَوْمَ التَّلاَقِ»[19]
کسانى که با پیوند به انبیاء، امامان و مراجع واجد شرایط در مسیر من قرار مى گیرند و به اجراى خواسته هاى من اقدام مى کنند، از گناه کناره گیرى مى نمایند و ادامه مى دهند، جا باز مى کنند تا به من برسند. زمان، مکان، پول، شهوت، قدرت، میز، صندلى، منیّت و همه را مى شکافند و مى روند تا به محبوب برسند. وقتى به من رسیدند به آنها مژده مى دهم. از جانب خودم روحى خصوصى در آنها قرار مى دهم. آن گاه آن جا اسم آدم عوض مى شود و به آنها ملائکه مى گویند. آنها چه کسانى هستند؟ آنها اولیاى خدا هستند:
«َالاَ إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللّه َ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُونَ»[20]
اینها به جایى رسیده اند که هیچ عامل غصّه و ترسى برایشان وجود ندارد. به همین دلیل، شب عاشورا بیرون خیمه به مسلم بن عوسجه ندا رسید: واى! هفتاد سال است که فقط، ادب خالى از تو دیده ام. الان مى بینم که حالت رقص به خودت گرفته اى، چه خبر است؟ مسلم گفت:
در رقص درآید فلک از زمزمه عشق
چونان که شتر بشنود آواز هُدى را
به او گفت: انسان براى شتر زنگ مى زند، به رقص درمى آید. صداى خدا را مى شنوم، چگونه منِ انسان به رقص در نیایم؟ تو مى دانى ساقى(حسین) امشب چه به کام ما ریخت؟
در رقص درآید فلک از زمزمه عشق
چونان که شتر بشنود آواز هُدى را
سفر حجّ بود. در حال بسته شدن احرام، جوانى را گوشه میقات دیدم که ایستاده بود و اشک مى ریخت. همه تلبیه گفتند: «لبّیک اللهم لبّیک»، به او گفتم: چرا لبّیک نمى گویى؟ گفت: لبّیک گفتن خیلى راحت است… چه کار کنم؟ مى ترسم. مى ترسم لبّیک بگویم. مگر لبّیک گفتن آسان است؟! کار ساده اى است؟! گفتن من که مهم نیست. من هزار بار هم امشب لبّیک مى گویم، اما مهم این است که یک بار هم او جواب بدهد. مگر ما چه قیمتى داریم که لبّیک به او بگوییم؟ کدام لبّیک؟ هر چه تاکنون لبّیک بوده، از طرف او به ما بوده است، کِى ما تاکنون در برابر او لبّیک گفتیم؟
فردا شب، عرفات او را دیدم. اما جلو نرفتم. گفتم: ولش کنم تا به حال خودش باشد. دیدم در گوشه اى از عرفات مى گوید: اى خدایى که طاعت بنده تو را خوشحال نمى کند و گناه بنده به تو آزارى نمى رساند. اى خدا! دستم را براى طاعت بگیر. رابطه ام را با گناه بِبُر. گوش به زنگ بودم. عرفات تمام شد. شب به مشعر آمدیم. گوش به زنگ بودم. روز در منا دنبالش بودم. رمى جمره اش را دیدم، اما چه رمى جمره اى؟ همه حاجى ها به دیوار سنگ مى زدند، اما او به خودش سنگ مى زد که بگذار اول من خودم را برانم که مانع تجلّى تو، خودم هستم. اول بگذار خودم را برانم. اگر من کنار بروم، تو مى آیى. من سر راه تو ایستاده ام. مانع آمدنت من هستم.
از پشت سرش گفتم: به قربانگاه برویم. در منا راه افتادیم. حرف هایش فقط یک حرف شده بود. فقط مى گفت: «اللهم اغفر لى»، «اللهم اغفر لى»، «اللهم اغفر لى». به منا رسید، دیدم که کیسه پول هم ندارد. فقط احرام است. اى خدا! پس از کجا مى خواهد گوسفند بخرد؟ گفت: منا که آمد. هنوز محرم بود. رو به قبله کرد و آهسته گفت: محبوب من! الان در منا همه گوسفند آورده اند تا برایت قربانى کنند، ولى گوسفند که شایسته تو نیست. من خودم را مى خواهم قربانت کنم. یک «یا اللّه» گفت و روى زمین افتاد و از دنیا رفت. من خودم را مى خواهم قربانت کنم، گوسفند به چه درد تو مى خورد؟ بگذار خودم بیایم. خودم را راه بده. خودم را قربانت کن.
حجت الاسلام و المسلمین انصاریان
[1] – حجر:92 ـ 93. [2] – غافر:19. [3] – غافر: 19. [4] – حجر: 92 ـ 93. [5] – غافر: 19.. [6] گلستان سعدی/حکایت شماره 11
[7] – اعراف: 6. [8] – طه: 1 ـ 2. [9] – طه: 12. [10] – عوالى اللئالى، ج 2، ص 233، حدیث 1؛ بحار الأنوار، ج 16، ص 390. [11] – شیخ بهایى. [12] – دیوان منسوب به امام على(علیه السلام)، ص 57. [13] – مائده: 105. [14] – کامل الزیارات، ص 92، حدیث 1، باب 11؛ بحار الأنوار، ج 100، ص 264، حدیث 2 . [15] – ابراهیم:27. [16] – ابراهیم: 27. [17] – بقره: 256. [18] – غافر: 15. [19] – غافر: 15. [20] – یونس: 62.