به اتفاق دوستان همراه کاروانی از کرمان با مدیریت آقای حاج حسین قوام
ساعت ۱۴ روز سه شنبه نوزدهم خردادماه ۱۳۹۴ هنگام برگشتن
از سفر زیارتی کربلای معلی در ۳۵ کلیومتری شهرستان انار بعد از مسجد ابوالفضل ؛ اتوبوس دچار نقص فنی
و خاموش شد رانندگان پس از مدتی تلاش نتوانستند عیب ماشین را برطرف کنند
تماس گرفتند که یک اتوبوس برای انتقال زائرین و تعمیرکار برای بر طرف نمودن عیب ماشین بیاید
مسافران و رانندگان داخل ماشین و بیرون در زیر سایه اتوبوس حیران نشسته بودند .
روحانی کاروان(حاج شیخ محمدعلی مختار آبادی) به دوستان گفت : آیا می خواهید ماشین درست بشود
و راه بیافتیم همه در این هوای گرم گفتند : بله. فرمودند: صلواتی بفرستید:
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
باخودشان زمزمه ای داشتند و گفتند:
یا کریم به حق فاطمه الزهرا این وسیله را درست کن .و به راننده اشاره کرد :
استارت بزن با یک نیم استارت ماشین روشن شد. جالب این بود
که ایشان حاجت چندین ساله ای داشت که هنوز روا نشده
بود به حال این بزرگوار غبطه خوردم و به خودم گفتم :
احسنت بر این مرد خدا حاجت چند ساله اش را طلب نمیکند
گرفتاریش را فراموش نموده و رضایت خدا را بر حاجتش ترجیح میدهد.
ناگفته نماند در این سفر این عالم بزرگوار وقتی نام حضرت زهرا (س) را میبرد
اول اشک خودش جاری میشد.و دل پاکش شایسته محبت
اهل بیت(ع) بود خدا علمای صالح مخصوصا این عالم را حفظ نماید.
با توجه به زیاد شدن نظرات در این بخش؛یک وبلاگ با نام *یا حضرت صدیقه موالاتی اغیثینی* (http://yasadegh.mihanblog.com)ساخته شد تا از این به بعد دسترسی به نظرات و دوستان راحت تر باشد-در واقع برای هر یک از نظرات این بخش یک پست جداگانه در وبلاگ در نظر گرفته میشود-همچنین میتوانید کرامات و داستان های خود را به وبلاگ مورد نظر ارسال کنید.
نجیبه
سلام بر همسنگران مکتب جعفری شما محبین امام صادق (ع) که کرامات حضرت زهرا را منتشر مینمایید.
خدا می دان کمتر کسی مثل من در این زمانه فشار را تحمل کرده باشد.. من دختری بودم از کوچکی مادرم که مربی قرآن بود حفظ قرآن یادم می داد حافظ نصف قرآن شدم.. پدرو مادرم را در زلزله رودبار از دست دادم آن شب زلزله من به همراه مادربزرگم مشهد رفته بودم. بعد از مرگ والدینم با مادر بزرگ مادریم زندگی میکردم وقتی به سن بلوغ رسیدم عمه ام از من خواستگاری کرد مادر بزرگم مخالف بود هرچه مرا نصیحت کرد و گفت این عمه اخلاقش مثل پدرت نیسته با مادر خدا بیامرزت مشکل داشته به تو رحم نمیکند .عمه به مدرسه میآمد و مرا مورد لطف قرار میداد و به مدیر دبیرستان گفت مرا راضی کند من نمی خواهم یادگار برادر زیر دست کسی بیافتد اینقدر آمد من خجالت کشیدم رو حرف معلمینم حرفی بزنم حتی معلمین آمدند و مادر بزرگم را راضی کردند تا این وصلت سر گرفت. عمه ام سه پسر داشت و یک دختر غیر از پسر کوچکی بچه هایش پایبند به رعایت شئونات اسلامی نبودند..مرا از مادر بزرگم جدا کردند و به خانه شان بردند حتی شوهرم یکبار مادر بزرگم را تا حد مرگ کتک زد به بهانه ای که چرا مخالف وصلت ما بوده است. مرا از کلاسهای بسیج منع کرده اینقدر از دستش کتک خوردم. به من میگفتند حق نداری چادر سرت کنی تمام چادرهایم را آتش زدند به خداقسم خواهر شوهرو عمه ام اینقدر گور مادرم را میگفتند جرات نفس کشیدن نداشتم والله چادری که نماز بخوانم نداشتم. فقط پسر آخری خوب بود مرا اذیت نمیکرد یکبار در نزدشان نشسته بودیم برادر شوهرساسان که لات بود به من گفت من از اسلامی که زن را در گرما دستور به حجاب میدهد بدم می آید در جمع آمد و چادر را از سرم برداشت شوهرم هیچ چیز نگفت .خانواده عمه ام عقلشان را به ماهواره سپرده بودند پسر آخری که اسمش سامان بود این هم به خاطری که با دوستانش در هیئت میرفت هوایم را داشته مرا اذیت نمیکرد. من مثل یک اسیر زندانی بودم. نمیگذاشتند روزه بگیرم حتی چند بار از دست ساسان کتک خوردم ایشان تقاضای حرام از من میخواست و مادرش حمایت میکرد مجبور شدم خودم را به دیوانگی و مریضی بزنم یکروز سامان که مهربان بود دیدم از درد کلیه مثل مار گزیده از شدت درد به خود میپیچید به کنارش رفتم و گفتم اگر من با خواندن آیات قرآن درد تو را آرام کنم تو از حجابم حمایت میکنی و چادری می آورید و حاضر هستی که از من دفاع کنید .من آیات اسم اعظم را خواندم و در آب فوت کردم و خدا را به مادرمان حضرت زهرا سوگند دادم که ایشان آرام کند به برکت اسم اعظم درد از وجودش رفت. ایشان تنها حامی من بود ..گفت هر خواسته ای که دارید بگو من اجرا کنم گفتم برایم چادر بگیرید واز من دفاع کنید و ماهواره را جمع کنید. قبول کرد یادم است یک روز که برادرانش نبودند اینقدر خواهر و مادرش را زد و گفت اگر یکبار ببینم که مرا اذیت کنند و گور مادرش را بگویید بدتر از این شکنجه بر سرتان می آورم. آن دو از ترس سامان قبول کردند کار خدا سامان با اینکه پسر کوچکی بود تا 5نفر را حریف بود .ایشان بساط مشروب را از منزل جمع کرد. حتی یکروز با برادرش ساسان به خاطر شکستن شیشه مشروب درگیر شد او را تا توان داشت زد . به خدا هر دودستش را شکست. به شوهرم گفت این زن ناموس تو است اگر میتوانی از ایشان حمایت و خوشبخت کنید با او زندگی کن وگرنه باید طلاقش بدهی شوهرم گفت به تو چه زنم است اختیارش را دارم در جوابش گفت این زن کنیز زهراست من نمیگذارم او را اذیت کنید آنچنان سیلی بر گوش برادر بزرگش زد که ایشان راهی تیمارستان شد و خودش کمک کرد از طریق قانون پزشکی به خاطر جنون همسرم طلاق مرا گرفت و مهریه من با تمام و کمال پرداخت کرد. به من گفت تو مثل خواهر من هستی هرکس که کوچکترین آزاری تو را رساند اگر به من نگویید مدیون هستید دوباره منزل مادربزرگم آمدم.. شوهرم در تیمارستان مرد و برادرشوهرم ساسان ترزیقی شد و با خفت و خواری مرد خواهرشوهرم با یکی از قاچاقچیان ازدواج کرد بر اثر ناسازگاری خودکشی کرد.و عمه ام بعد از دو سال براثر سکته از دنیا رفت و سامان خانه و مغازه هایشان را فروخته و به مشهد رفته و دو آپارتمان خریده و یک مجمع سینه زنی راه انداخته با هیئت خودش را سرگرم کرده و زنش مداح و مربی قرآن است خدا را شکر زندگی خوبی دارد.بعد از مدتی مادر بزرگم را از دست دادم و تنها شدم . به سامان موضوع را گفتم ایشان در مشهد خانه ای خرید و یکی از بچه هیئتی خوب بود که لوازم تحریر دارد به خواستگاریم آورد و با ایشان ازدواج کردم و زندگی خوبی را در زیر سایه امام رضا شروع کردم. . من نجات از این مشکلات را از توکل به خدا و توسل به حضرت زهرا میدانم همینکه برادر شوهرم سامان با توسل دردش آرام شد از من حمایت کرد و آنهایی که به هر نحوی ظلم کردند و چادر یادگار حضرت زهرا را آتش زدند مکافاتشان را کشیدند . . و من در مشهد مقدس با زیارت امام رضا(ع) وجلسات مذهبی و قرآنی شیرینی زندگی و طعم خوشبختی را به برکت حضرت زهرا (س) می چشم.
تابنده
سلام و تشکر بی نهایت ازشما خادمین بزرگوار امام صادق(ع) با انتشار خاطرات توسل به حضرت زهرا محبوب ترین خاطرات روز توسل به حضرت زهرا در فضای مجازی به ثبت رساندید.
وقتی از روستا به شهر برای تحصیل آمدم و در دانشگاه درس میخواندم چادری و محجبه بودم از بس که همکلاسیهایم مرا مسخره میکردم با یکی از پسرها بنام حسین که با ایمان بود دوست شدیم به من وعده ازدواج داد. چون پدرم مرده بود با او صیغه محرمیت را خواندیم. بعضی اوقات به بهانه پایان نامه دنبالم میآمد و بیشتر ایام را در خوشی سپری میکردیم. .من یک برادر که سه سال از من بزرگتر بود داشتم چون حسین وضع مالیش خوب بود یک خانه 60 متری تنها کرایه کرده بودیم . مدتی گذشت بار دار شدم به حسین موضوع را گفتم . حسین گفت چیزی به کسی نگو به مادرت زنگ بزن بگو من برای گذران طرحی از طریق دانشگاه چون درسم خوب بود انتخاب شدم ویکسالی به خارج میروم. مادرم زیاد متوجه منظور نشد فقط گفت مواظب خودت باش. به خاطر پیدا شدن علائم بارداری مجبور شدم یک سال مرخصی بگیرم..حسین همه چیز برایم فراهم میکرد من در خانه خودم با شبکه آی فیلم و شبکه قرآن مشغول میکردم غیر از من و حسین هیچ کس از صیغه بودن خبر نداشت. ماه نهم را سپری میکردم دو هفته مانده به تولد فرزند حسین به خانه شان میرود تا شناسنامه اش را بیاورد برویم محضر عقد کنیم برای اینکه زایشگاه شناسنامه پدر و مادر را میخواهد در راه برگشتن حسین تصادف میکند و ضربه مغزی میشود و در جا می میرد….گرچه ما محرم بودیم در هیچ محضر رسمی صیغه را ثبت نکرده بودیم.. دنیا روسرم خراب شد یک زن تنها حامله و پا به ماه آن هم نه گواه و شاهدی بر عقد و سندی که از من حمایت کند. من تنها شاهد بر بی گناهیم خدا بود. .هیچ کاری از دستم بر نمی آمد جز کمک خواستن از خداوند و توسل جستن به حضرت زهرا (س). آن روز نماز استغاثه به حضرت زهرا را میخواندم و خواستم که بی بی مرا کمک نماید. . یک روز به نوبت زایمانم بود از بسکه گریه کردم و به خدا گفتم خدایا خودت صیغه را حلال کردی من به خاطر ترک گناه و به امید ثواب تن به این کار دادم از همه کس بریدم و تنها حامی ام را گرفتی تنها فقط تو را دارم غیر از تو کسی را ندام تو به من آرامش بده و ذلیلم نکن تا عمر دارم هر روز 100 صلوات برای حضرت زهرا هدیه میکنم. در این هنگام دیدم مادر و دختری با لباس مشکی آمدند و مرا در آغوش گرفتند و گریه میکردند قربون عروس گلم و …. خواهرش گریه کرد گفت دیر شب خواب برادرم را دیدم گفت خواهر زن و بچه ام را تنها نگذار او غریب و بیکس از او مراغبت کن. .گفتم حسین مگر داماد شدی گفت بله من یک بچه دختر دارم که دو روز دیگر متولد میشود اسمش را فاطمه بگذار. .شما را معرفی کرد گفتم کجا می نشینی این آدرس به من داد و گفت ما دو تایی صیغه یکساله خواندیم و هیچ کس خبر ندارد تو اگر مرا دوست داری از او پرستاری کن و تخویلش بگیر و مادر را راضی کن با مادر بروید و او را به خانه بیاورید وقتی داخل اتاق قاب عکس من و برادرش را دید و لباسها و دیگر مدارک را دید ..برایشان حقیقت معلوم گردید و خواهرش پرستارم شد گفت بعد از تولد فرزند بچه را به خانه پدر می آوریم. . ان شب دردم را یاد کردم خواهرشوهرم با ماشین مرا به زایشگاه آورد و بچه را بدنیا آورد بعد از مرخصی به اتفاق او به خانه پدر شوهرم رفتم . پدر شوهرم یک گوسفند جلوی ما ذبح کرد و مرا بوسید و گفت تو مثل دختر مایی . اینقدر این خانواده مرا تحویل میگرفتند بچه را نوازش میکردند بعد از تمام شدن عده پدر شوهرم به اتاقم آمد و گفت دخترم اگر بخواهید همیشه اینجا باشید و بچه را بزرگ کنی من تمام مخارج تو را میدهم و ارثی که به حسین می بایستی بدهم به فرزندش میدهم اگر بخواهی بچه را ببری و در خانه پدرتان راحتر هستی باز من خرجی و سهم حسین را هرجور را تو راحت باشید من حاضرم. واز همه مهمتر من دیرشب با فرند کوچکم علی صحبت کردم و او قبول کرده اگر تو قبول کنی تو را به عقد پسرم علی در بیاورم. گفتم اجازه من دست شماست شما پدر مایی من پدری ندارم . عاقد را به خانه آورد و عقد دائم بست .بعد از یک هفته یک خانه با جهیزیه کامل برایمان خرید و رسما با علی ازدواج کردیم و از ازدواج با علی خدا پسری داد که پدر اسمش را حسین گذاشت .پدر شوهرم کارخانه دار میباشد ایشان دو پسر و یک دختر که در حوزه درس میخواند دارد. به اتفاق خانواده زنگ زدیم و به خانه مادرم در شهرستان رفتیم .وقتی مادرم لباس و شوهرم و ماشین شوهرم را دید تعجب کرد و تحویل گرفت.. وقتی برادر و مارم به همراه ما به منزلمان آمدند این خانواده را دید. برادرم گفت خواهر تو نمیتوانی خواهرشوهرت را برایم خواستگاری کنید من گفتم شاید قبول نکنند با شوهرم صحبت کردم گفت برادرت آدم مومن و متدین است و سواد و مدرک هم دارد چیزی که ندارد خدا میدهد با خانواه اش صحبت کرد و موافقت کردند پدر شوهرم گفت هرچه دارم بین دختر و پسر به یک اندازه تقسیم میکنم الان شوهرم مدیر و برادرم حسابدار کارخانه است خانه ای نزدیک خانه با فروش خانه پدر خریدم که برادرم زندگی میکند و مادرم با ما زندگی میکند و با بچه های من خودش را سر گرم میکند..خوانندگان محترم پایگاه اینترتی کاروان صادقیه بدانید توکل به خدا و توسل به حضرت زهرا یک زن بی پناه را چه طور عزیز کرده است ما در دروان دانشجویی به خاطر گناه نکردن با حسین محرم شدیم و بعد از حاملگی به خاطر توکل به خدا بچه را سقط نکردیم چون همیشه خدا را ناظر میدیدیم. و بعد از مرگ حسین از خدا نا امید نشدم که خودکشی بکنم باز هم از خدا کمک گرفتم..محبت به حضرت زهرا تنها رمز موفقیتم بود .. .
محمدرضا
سلام و تشکر از پست خوبتان
با اینکه در تمام زندگیم توکل به خدا بود و زندگیم در معرض امتحان بود خدا کمک کرد تا توانستم از این امتحان سربلند بیرون بیایم من عضو شورا بود مردم به ایشان اعتماد داشتند تا اینکه یکی از مردم روستا میخواست یک تکه زمینی کنار خانه اش بود بگیرد من مانع شد م. یکشب در تابستان که من در مزرعه آبیاری میکرد در روستای ما تابستانها پشه زیاد دارد بدون پشه بند زندگی مشکل بود وقتی زن و فرزندم خواب بودند یک نفر در شب تاریک آمد طنابهای پایه پشه بند را برید با کابل به جانشان افتاد بعد از مدتی سر وصدا متواری گردید و رادرم اولین کسی که به داد شان رسید ایشان بود کمک کرد و آنها را نجات داد همه شک میکردند که زمینخوار است البته او نبود ما . به همه مردم روستا شک داشتیم جز برادرم حتی باور نمیکردید که برادرمان باشد. همسرم به حضرت زهرا توسل شد و کمک خواست تا دشمنمان مشخص شود بعد از چند روز دیدیم برادرمان با گریه آمد و در خانه اعتراف کرد من بر اثر حسادت میخواستم برادرم با این طایفه در گیر کنم و اعتماد و محبوبیت برادرم از بین ببرم که وقتی دیدم برادرم با فلانی سر و صدا کردند از فرصت استفاده کردم و این شبهه را به وجود آوردم وحضرت زهرا را در خواب دیدم به من گفت اگر به گناهت اعتراف نکنی سلامتیت را از شما میگیرم. و حلالیت می طلبید.من او را بخشیدم. ولی توسل به حضرت زهرا ما از شبهه و سوءظن ودرگیری نجات داد.
رضایی
سلام با تشکر فروان از شما محبین صادق الائمه (ع) که کرامات خاتون محشر بی بی فاطمه الزهرا(س)را نقل مینمایید.
وقتی که نماز صبحم را خواندم دعای عهد و زیارت بی بی را خواندم و بعد از صبحانه سر گذر برای کار رفتم من یک کارگر روزمزد مستاجر با دو فرزند فلج و همسر بیمار فقط خدا خدا میکردم که امروز هم مثل دیروز بیکار نباشم..نزدیک ایام عید بود شخصی که مهندس ساختمان بود آمد و گفت باغچه منزلش را بیل بزن من رفتم. مشغول بیل زدن بودم که ایشان مقداری بذر سبزی آورد و گفت بعد از شخم یک متر را ریحون بکارم من تا ساعت دو بعد از ظهر نمی آیم . کارت تمام شد در نظافت حیاط به همسرم کمک کن من یکی دو ساعت کا را تمام کردم و حیاط را جارو کردم همسرش گفت بیا کمکم پرده ها را بکن تا بشویم من آمدم مشغول کندن پرده بودم دیدم خودش را آرایش کرده و کنار آمد به من گفت دو سه ساعتی با من باش من ده برابر مزد کارگریت میدهم .گفت من به ناموس کسی کار ندارم گفت به خدا شوهرم هفت ماه به من رجوع نکرده در اداره با یکی از همکارانش که طلاق گرفته او را صیغه کرده پیشم نمی آید چون من بچه دار نمیشوم از من خوشش نمی آید. تو هفته ای یکبار بیا من پول خوبی بهت میدهم من در زندگی هیچ چیز کم ندارم جز این کار را. گفتم من از خدا میترسم . گفت داد میزنم میگویم تو به من تجاوز کردی گفتم بگو هرچه گفت جوابش را دادم .گفتم درسته من فقیر و نادار هستم خدایی را دارم که به رضای او راضیم اگر زن و بچه هایم از گرسنگی بمیرد حاضر نیستم تن به اینکار بدهم . من همسر بیماری دارم که درد نا علاج دارد من یک ناخن چیده ایشان را به هزار دختر حلال باکره عوض نمیکنم تا چه برسد به یک زن شوهر دار و زنا و تو هر چه میخواهی بگویی و تهمت بزنید مرا ازچه می ترسانی من پشتیبان وگواهی چون خدای مهربان دارم. . من بی بی چون حضرت زهرا دارم تا او را هر روز زیارت نکنم از درب خانه بیرون نمیآیم هرکار دلت میخواهد بکن من نمیترسم. دیدم اشک در چشمانش جاری شد گفت مرا ببخش گفت قصه زندگیت را بگو . وقتی از زندگیم برایش گفتم گریه کرد و ایمان مرا تحسین کرد .جمله ای با خودش گفت..موقعی که شوهرش آمد گفت این مرد مردی امین و با ایمان است هر وقت کاری داشتی از ایشان کمک بگیر. به من 20000تومن مزد داد و همسرش مبلغی در پاکت گذاشت گفت ای عیدیت باشد خانه رفتم شمردم دیدم که سیصد هزار تومان می باشد..شوهرش مرا به شرکتشان آورد و کارهای خدماتی میکردم و مزد خوبی میداد. تا اینکه همسرم از دنیا رفت خیلی برایم سخت شد. و ایشان رعایت حالم را میکردند و تمام مخارج ترحیم را دادند به هر بهانه ای مبلغی به من میدادند و میگفت از دو فرزند معلولت پرستاری کن. ماه به ماه پول به حسابم میریخت. من به کار دیگری نمی رسیدم تا اینکه مهندس در ساختمان بر اثر خاکبرداری از دنیا رفت .خیلی برایم سخت شد.خانمش آن مبلغ را به حسابم میریخت و بعد از شش ماه خانمش آمد و گفت اگر تو حاضر هستی با من ازدواج کنی من با تمام وجود از بچه هایت نگهداری میکنم .با ایشان ازدواج کردم ایشان مرا به خانه خودش آورد از مستاجری نجات یافتم با ایشان زندگی خوبی را شروع کردم . ایشان زیارت حضرت زهرا را هر روز میخوانند به من گفت وقتی پاکدامنی شما را در اولین روز در خانه ام دیدم گفتم ای کاش بی بی این چنین مردی را قسمت من میکرد من نوکریش را میکنم..والله خداوند زندگی خوبی را برایم تقدیر نمود همسرم مثل مادر از بچه هایم پرستاری میکند .یک خانه در قم خریدیم و الان با همسرم در قم زندگی میکنیم و بیشتر عمرمان را به جلسات حرم فاطمه معصومه میگذرانیم با سهام شرکت مهندس خدا بیامرز و کرایه خانه تهران زندگیمان را اداره میکنیم. . همسرم به محضر آمده وتمام اموالش را بعد از مرگ بنام دختران من کرده است. ببینید فاطمه زهرا چطور دستم را گرفته است یک کارگر مستاجر و… کجا و این زندگی غیر قابل پیش بینی کجا. از عمق وجود صدا میزنم یا موالاتی یا فاطمه الزهرا
فرامرز
سلام بر شما محبان امام صادق(ع) که داستانهای خوبی را نقل می کنید.
با اینکه در سختی زندگی میکردم این آخری اگر عنایت بی بی نبود می بایستی وضعیت سخت تری را در پیش رو داشته باشیم..خودم هم بی تقصیر نیستم بر اثرتبلی و تن پروری و حماقتم در اول زندگی زیر بار قرض افتادم و دچار ربا گشتم .وقتی که قرضدار شدم یک خانمی که زن بیوه و بچه دار نمیشد و حدود 10 سال از من بزرگتر بود و در وضعیت مالی خوبی بود در مسیر زندگیم قرار گرفت و گفت همسرت را طلاق بده و با من ازدواج کن من تمام بدهیت را میدهم . من هم با زن قبلی که متدین وقانع و فهمیده بود بنای ناسازگاری کردم و عرصه را بر ایشان سخت گرفتم و با زور ایشان را طلاق دادم.و با این خانم با مهریه ای 1357 سکه بهار آزادی ازدواج کردم. قرضهایم را داد و چند سالی در خوشی بودیم . ولی اختیاری چیزی را نداشتم ایشان نه مقید به دین بود و نه پایبند حجاب .. یکروز آمدم خانه دیدم با پسر همسایه که 17 ساله بود زنا میکرد این خانم پول به نوجوانان میداد که با او باشند به ایشان اعتراض کردم ایشان مهریه اش را به اجرا گذاشت ومرا زندان کرد هفت سال در زندان بودم که ایشان براثر بیماری ایدز از دنیا رفت . بعد از مرگش بعد از مدتی از زندان آزاد شدم. برادارانش مرا آزاد کردند میراثش را بین خودشان تقسیم کردند. چندین سال عمرم را بر اثر نادانی از دست دادم . همسر اولم که با خدا بود بعد از طلاق من با پسر خاله اش که همسرش در زایمان از دنیا رفته بود ازدواج کرد ایشان مهندس ساختمان بود و زندگی خیلی خوبی را دارد سه تا بچه و چندین مغازه و آپارتمان و سهام کارخانه. ولی من بر اثر تبلی و بی غیرتی عمرم را به خواری سپری کردم تا اینکه در زندان با یکی از روحانی که با ماشین تصادف کرده بود و قتل غیر عمد داشت آشنا شدم ایشان مرا ارشاد و نصیحت کرد که حضرت زهرا مشکل گشاست به حضرت زهرا توسل پیدا کردم بعد از آزادی نگهبان یک انبار شدم کم کم با یک خانم که شوهرش در تصادف از دست داده بود و صاحب حقوق بیمه شوهر و منزل و ماشین بود ایشان را صیغه کردم ایشان زن مومنی است زندگیمان را با زیارت حضرت زهرا شروع کرده ایم و بعد یکسال خداوند دختری به ما داد که اسمش را فاطمه گذاشتم و زندگی آرام و خوبی را حضرت زهرا برایم رقم زد
عبد العاصی
سلام علیکم-یادم نمی رود روز ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها برای لامپ کشی وتزیین گنبد مسجد به خادم مسجد گفتم که برق کنتور را قطع کن تا کار برق کشی تمام بشود رفتم بالای گنبد از آنجاییکه ایستادن بر روی کاشی های گنبد کار مشکلی بود مجبور بودم با یک دست میله بیرق گنبد را بگیرم وبا دهان سیم برق را که در دست دیگرم بود لخت کنم -کار لامپ کشی که تمام شد به خادم گفتم که کنتور را وصل کن دیدم خادم گفت که یادم رفت کنتور را قطع کنم باورم نشد تا خودم رفتم با چشم خودم دیدم کنتور وصل است از همسایه ها سوال کردم که آیا برق منطقه قطع شده گفتند نه این بود از عنایت بی بی در حق من عاصی که خدا میداند اگر مرا بالای گنبد برق گرفته بود از فاصله سی متری روی زمین پرت میشدم وگرچه این نوع مردن هم در راه بی بی برایم افتخار بود-ارتباطمان را با این خانه قطع نکنیم حتی یک لحظه
شایسته
سلام بر شما محبان حضرت زهرا (س) و خدام صادقیون
از آن موقعی که به داخل خانه بخت رفتم یادم نمی آید که روزی زیارت فاطمه زهرا را ترک کرده باشم. شوهرم با اینکه گرفتاریش زیاد و سرش شلوغ است امکان نداشت نمازش تاخیر بیافتد و یا زیارت بی بی ترک شود. ما در شهر زندگی میکردیم ضمن اینکه شوهرم سهامدار کارخانه است دامدار هم بود در یکی از دهات کوهستانی یک دامپروری داشتیم که در کنارش یک ساختمان کوچک بود که تابستانها به آن روستا که سردسیر است میرفتیم و در آن ساختمان زندگی میکردیم. شوهرم دو تا بچه افغانی که میگفتند پسر عمویند از بچگی به همراه گوسفندان آورده بود و مورد اطمینان بودند ضمن اینکه قبض موبایل آنان را پرداخت میکرد مخارج غذا و پوشاک آن را میداد و حقوق خوبی به ایشان میداد. اینها نوبتی میرفتند و میآمدند حدود پانرده سال ایشان را میشناختیم و اطمینان به ایشان داشتیم شاید وقتی که پاسگاه افغانیها را میگرفت خیلی غصه میخورد و تا صبح خواب نمی رفت. یکی از آنان در افغانستان یکی در ایران گاهی وقتها دو تا با هم بودند یکروز یکی از آنان بنام مالک که تنها در ایران بود آمد و گفت برادرم مریضه میخواهد عمل کند اگر بتوانی15000000تومن پول جلو بدهی من کارمیکنم شوهرم از اعتمادی که بهش داشت آن مبلغ را چک حامل کشید.. عصرش شوهرم به شهر برای عیادت مادرش که مریض بود رفته بود خانه ما همیشه از داخل دربش را قفل میکردیم . مالک آمد درب را زد و گفت دلم درد میکند عرق نعنا نداری من یک لیوان عرق نعنا آوردم دیدم به زور وارد اتاقم شد گفتم یا فاطمه الزهرا به من گفت اگر چیزی بگویید با همین کارت میکشم تو را . گوشی را کشید و موبایلم را گرفت . و درب را از داخل قفل کرد. راه فراری نداشتم آمد در یخچال چند تا میوه خورد و گفت باید النگوهایت را بچینی و خودت را آرایش کنی و در اختیار من قرار دهید حالم از تو و شوهرت به هم میخورد از بسکه اسم فاطمه را مِی آوردید من به داخل سرویس بهداشتی رفتم به بهانه آرایش او هم مشغول خوردن از همانجا چشمانم را بستم و دعای الهی اعظم البلا را زیر لب خواندم و گفتم بی بی تا چشمانم را باز میکنم میخواهم تو منزل شهرمان باشم به خدا وقتی دعایم تمام شد چشمم را باز کردم دیدم در منزل شهر هستم بچه هایم تعجب کردند به شوهر زنگ زدم و قصه را گفتم .شوهرم آمد خانه و باهم رفتیم بدون اینکه به کسی چیزی بگوییم درب ورودی را از بیرون قفل زدیم با شوهرم آهسته کنار دریچه آمدیم شوهرم برابر نیامد. من دست پشت شیشه زدم وقتی آمد پشت دریچه مرا بیرون ساختمان دید تعجب کرد گفت مگر از سرویس بهداشتی به بیرون راه دارد گفتم نه حتی دربش از داخل قفل است. همان بی بی که تو میگفتی حالم از اسمش به هم میخورد مرا از درب بسته به بیرون کشیده آن هم به خانه شهر. درب ورودی ساختمان را از بیرون قفل زدم و شوهرم الان می آید چک 15000000 را بده تا درب را باز کنم از ترس چک را از دریچه داد . شوهرم برابر آمد و گفت نمک نشناس تف توی صورتت این جواب محبتهایی که من به تو کردم شرمنده شد و گفت بیا من را بکش گفت من تو را نمی کشم چک یک میلیون دویست تومن بهش داد گفت من حسابت را میدهم و شکایتی ندارم برو یک سوال دارم راسش بگو کاری به کارت ندارم گفت. چه چیز باعث فکر خیانت کردن شد. گفت ما سنی ها دشمن قلبی شیعه هستیم از چند سال پیش میخواستم تو را بکشم و آرام بگیرم از ترس فقر و بیکاری شما را تحمل کردم ما دشمن علی هستیم . شوهرم گفت من تورا آزاد میکنم و اذیت نمیکنم فقط نفرینت میکنم که کور و فلج شوید که به خاطر نگاهی به ناموش شیعه کردید. و دستت به دست زنم خورده. خدا را گواه میگیرم وقتی شوهرم چک را به ایشان داد و وسایلش تو ماشین گذاشت دیدم ایشان کور و دست راستش که به بدستم خورده بود فلج گشت . شوهرم او را به اردو گاه افاغنه برد و پیاده کرد و برگشت .و تمام گوسفندان با ساختمان و دامپروی را فروخت و یک فاطمیه در شهرمان ساخت و مابقی را پس از دادن خمس سهام کارخانه خرید..میخواستم به شما عاشقان مکتب اهل بیت خاطرات بی بی را منتشر می نمایید بدانید والله اگر عنایت بی بی شامل حالم نمیشد معلوم نبود این مالک از خدا بی خبر چه خیانتی بما میکرد بی بی ام خوب جوابش را داد. یافاطمه الزهرا موالاتی اغیثینی. خدا مادرم را بیامرزد که به من وشوهرم محبت فاطمه را آموخت.
مسعود
سلام بر حضرت زهرا و محبینش
پدرم مسئول هیئت فاطمه الزهرا بود . سه شنبه ها جلسه هفتگی داشتیم. .من درس خوان بودم موقعی که برای تحصیل به اروپا میخواستم بروم پدر خدا بیامرزم سفارش کرد که پسرم اگر در زندگیت کارت به استخوان رسید و از تمام درها نا امید شدی درب خانه فاطمه را بزن .زیاد به حرف پدر اهمیت نمی دادم . وقتی تحصیل میکردم پدرم برایم پول به حسابم می ریخت تا من راحتر باشم بعد از 3 سال زنگ زدند که پدر به رحمت خدا رفته خیلی نا راحت شدم .از آنجایی که پدر را دوست میداشتم بعد از مرگ پدر به حضرت زهرا اردات خاصی پیدا کردم همیشه به یادش بودم تا اینکه دچار بیماری شدم در دیار غربت برایم خیلی سخت بود در یکی از بیمارستانها ی فرانسه بستری شدم مشکل ریه داشتم دکترها گفته بودند باید شیمی درمان بشود احتمال زنده ماندن کم بود دکتر من خانم جوان بود که مسلمان هم نبود هزینه درمان را یکی از موسسات خیریه حمایت از بیماران میداد. حقیقت دلم نمی خواست در دیار غربت بمیرم. به یاد لحظات خداحافظی پدر در بدرقه آخر افتادم که میگفت پسرم اگر در زندگیت کارت به استخوان رسید و از تمام درها نا امید شدی درب خانه فاطمه را بزن .تسبحات حضرت زهرا را گرداندم و گفتم بی بی جان پدرم خادم بچه های شما بوده گرچه من با گناهانم دل شما را به درد آوردم بدان که قلباً شما را دوست میدارم در این دیار غربت تنهایم نگذار .فردا صبح که دکتر آزمایش گرفت وقتی جواب را مشاهده کرد فکر کرد که جواب آزمایش اشتباهی شده دوباره سفارش آزمایش کرد و خودش رفت جواب را گرفت و گفت علائمی از بیماری در وجود شما پیدا نمی شود. به من بگو تو چکار کردی من جریان توسلم به حضرت زهرا گفتم ایشان گفت من میخواهم شیعه بشوم و دوست دارم همسر شما بشوم ایشان شیعه شد و بر خلاف اعتقادات پدر و مادرش همسر من شد و با عشق چادر حضرت زهرا را حفظ کرد. و کم کم من هم درسم تمام شد در همان بیمارستان مشغول به کار شدم و با هم زندگی خوبی را شروع کردیم باور کنید همسرم بیش از 50 نفر مسیحی را شیعه کرده است ما برنامه ریزی کردهایم درسال در ایام ماه رمضان و دهه اول محرم به کشور ایران و شهرمان مشهد می آیم و دو فرزند داریم پسرم به اسم رضا و دخترم را فاطیما گذاشتیم ودر ایام فاطمیه با چند تا دوست مسلمان که داریم غذای نذری میدهیم و روضه میگیریم. ما به برکت حضرت زهرا زندگی خوبی را شروع کرده ایم. مادرم هم در محرم پارسال بر اثر سکته قلبی به رحمت خدا رفت . منزلمان را در مشهد به خانواده بی بضاعت کرایه دادیم فقط هنگام برگشت طبقه بالا را برای خودمان نگه داشته ایم. وقتی ایران میآییم جایی داشته باشیم نیتمان این است که بعد از باز نشستگی برای همیشه به کشورمان بیاییم و خادم امام رضا باشیم. وقتی در اینترنت سرچ کردم خاطراتی از توسل به حضرت زهرا سایت شما آمد من هر روز مهمان سایت شمایم امیدوارم خدا به شما خادمین امام صادق توفیق بیشتر بدهد و اگر تشخیص میدهد حکایتم را منتشر نمایید ممنونم.
جواد
سلام.بر احیا گران امر اهلبیت
وقتی خاطرات شیرین توسل به حضرت زهرا را خواندم خاطره زندگی پدرم را ارسال نمودم اگر قابل بدانید منتشر نمایید.
بر اثر خشکسالیهای دهه 60 مجبور شدیم به اتفاق همسر و فرزندانم از زادگاهمان زابل به یکی از روستاهای انار در استان کرمان مهاجرت کنم. مردم زابل اکثراً شیعه بودند در روستایی که در انار مشغول به کار شدم . من آبیار بودم در هر هفته ای 2 شبانه روز سهم آب میگرفتم در این آبادی اکثرا خرده مالک بودند آبیارهای قبلی آب ساعتی را به خرده مالکها میداند و پولش را خرج میکردند. پدرم خدابیامرزم همیشه وصیت میکرد که حرام نخورید خدا روزیتان را از حلال تعیین میکند. من قبول نکردم که آب بفروشم گفتم اگر صاحب آب بگویید من حرفی ندارم. . خانم من ارادت خاصی به حضرت زهرا دارد. یکی از مالکین به من گفت باید آب بدهی وگرنه تو را بیرون میکنم گفتم هر کار دلت میخواهد بکن . یک شب که از سر آب آمدم ایشان صبح زود آمد درب خانه و شاکی شد که من پسته هایش را چیده ام من از چیزی خبر نداشتم پاسگاه آمد و خانه را گشت در توی تنوری یک پاکت پسته تر پیدا کرد و در صورتی من اطلاع نداشتم مرا به زندان بردند و آبرویمان را بردند و ارباب ما از سرکار بیرون کرد هرچه قسم خوردم قبول نکرد.من فهمیدم که از کجا آب خورده است. گفتم خدایا چون تو میدانید که من کاری نکرده ام خدایا من او را به تو وامیگذارم. با خانواده به هرات رفتیم آنجا باغ انگور بود آنجا هم آبیار شدم آنجا هم آب به کسی ندادم مثل گذشته اینبار پاسگاه در منزلم آمد و گفت شما تریاک میفروشید گفتم نه باز آمده بودند ربع کیلو تریاک در پارچه ای در گلوی درخت توت پنهان کرده بودند و من بی اطلاع بودم باز مرا به بازداشت بردند خیلی مرا شکنجه و زجر دادند. در زندان متوسل به حضرت زهرا شدم فردا شخصی و آمد اعتراف کرد که من آب میخواستم ایشان نداد من میخواستم طلافی کنم این اتهام را به ایشان بستم از آنروز فرزندم مریض شده میترسم از دست برود آمد و حلالیت طلبید و مبلغی به کار افتادگی و کتک خوردن ناحقی به من داد من قبول نکردم .من از آنجاحرکت کردم و آمدم قم سرزمین امن و سرزمین اهل بیت. رفتم در یک مرغداری کارکردم کم کم به برکت فاطمه کارم رونق گرفت مرغداری را کرایه کردم و شمس من گرفت و در آمد خوبی کسب کردم کم کم در حاجی آباد لکها یکی از بخشهای قم بود خانه ای خریدم یک موتر آب با 50هکتار زمین خریدم و پسته کاری کردم چند تا شتر خریدم و بچه هایم بزرگ شدند و درس خواندند و ….. گذشت یک شب در مسجد جمکران بودم دیدم کسی مرا شناخت و به اسم صدا زد و گفت مرا حلال کن گفتم تو چه کسی هستید گفت از آن سالی که شما از انار رفتید و من تهمت دزدی بهت زدم دیگر روز خوش نداشتم فقط میدانم نفرین تو باعث شد پسرم بیمار بشود بعد از چند سال دوا و غذا و تحمل درد از دنیا برود خودم مریضم همسرم مریضه تمام زمینها را فروخیم خرج دوا و دکتر کردیم مرا به فاطمه قسمم داد که ببخشمش من هم به احترام او بخشیدمش وقتی به منزل ما آمد و خانه و زمینهای کشاورزیم را دید گفت به خدا تمام آن روستا به اندازه همین تکه از باغت نمی ا رزد. به ایشان گفتم تو از کشاورزی وارد هستی به کارهایم کمک کن و سرکارگر باش و او قبول کرد.. با اینکه پیر مرد است گفتم کاری نمیخواهید بکنید فقط دستور بدهید من چه طوری محصولم بهتر شود من هدفم اینه کمکی به ایشان بکنم. این بود قصه زندگی که با توکل به خدا و توسل به حضزت زهرا شروع شد و الان حرف پدرم را با تجربه تایید میکنم. پدرم خدابیامرزم همیشه وصیت میکرد که حرام نخورید خدا روزیتان را از حلال تعیین میکند.
محمود
سلام بر شما خادمین صادقیه که خاطرات شیرین توسل به حضرت زهرا را بیان می نمایید من وقتی تاریخچه تشکیل کاروان صادقیه رفسنجان را در قسمت درباره ما خواندم به شما برادران هیئتی افتخار میکنم که چنین حرکت کم نظیری را راه انداختید چون نظردهی آنجا فعال نبود مجبور شدم در اینجا نظر بگذارم. مرا ببخشید که وقتتان را گرفتم چنانچه مصلحت هست حکایت توسلم را منتشر نمایید ازحسن اعتمادتان سپاسگذارم..
شب شهادت حضرت زهرا تا صبح برای تدارکات مراسم نهار بودم نتوانستم به منزل بیایم. چون آب قطع بود تا صبح از کنارجوی آب با پارچ منبع آشپزخانه حسینیه را پر آب میکردم .آن شب غیر از خدا و یک نفر عمداً شیرفلکه را بسته بود کسی خبر نداشت . من از آن موقع ای که دست چپ و راستم را شناخته بودم در خدمات هیئت افتخاری خدمت میکردم. وقتی منبع را آب کردم آمدم خانه نماز شب را خواندم و بعد از نماز صبح خوابیدم نیم ساعت که نخوابیده بودم دیدم درب خانه را می کوبند از اداره آگاهی بود .خانمم در باز کرد گفتند شوهرت دیر شب کجا بوده ؟ همسرم گفت نمی دانم از من پرسید کجا بودی گفتم منبع آشپزخانه را آب میکردم .مرا کنار منبغ بردند دیدند منبع خالی و آب هم قطع نشده. .افسر گفت خجالت بکش تو با این سن و سالت برای تو زشت است. . که دروغ میگویید. مرا به آگاهی بردند خیلی شکنجه دادند و گفتند خودت ماجرا را تعریف کن من میگفتم من منبع را آب میکردم به من میگفتند دروغی بگو که بتوانی ثابتش کنید . نه آب قطع شده و نه منبع آب دارد. .من نمی دانستم که موضوع از چه قرار است گفتم به فاطمه زهرا دروغ نمی گویم دیدم یکی از همسایه چنان سیلی برگوشم زد که پرده گوشم پاره گردید گفت دروغ میگویید و قسم حضرت زهرا را میخورید. .گفتم والله حقیقت غیر این نیست. گفت میخواهی ببینی که حقیقت چیست . دیدم پسر بچه 16 ساله همسایه را به او تجاوز شده بود آوردند و گریه میکرد و ایشان میگفت محمود به من گفته بیا پرچم بزنیم من برای کمک رفتم ایشان به من تجاوز کرده و یکی از دوستان 20 ساله اش بنام ایوب شاهد است که من دیده ام که ایشان این نوجوان را صدا زده و با خودش برده. آنوقت فهمیدم که از کجا آب میخورد. من الان هرچه بگویم شاهدی جز خدا ندارم و فایده ای جز کتک خوردن ندارم گفتم من جوابش را در مقابل زن و فرزندم و پدر و مادرش میگویم در جلو حسینیه توضیح میدهم. . همه مرا نفرین میکردند. و اینقدر آب دهان بر صورت من انداختند. مرا کنار حسینیه آوردند . در بین راه به حضرت زهرا متوسل شدم گفتم بی بی این مزد خدماتی که من به فرزندانت انجام دادم نبود من شاهدی غیر از خدا ندارم تو دستم را بگیر وقتی اشکم جارس شد. روحیه گرفتم و آرام شدم .مرا آوردند کنار حسینیه گفتند حقیقت را بگو.. گفتم 5 دقیقه وقت میخواهم فقط اجازه بدهید دو رکعت نماز بخوانم مردم گفتند خجالت بکش مامور انتظامی گفت بگذارید راحت باشد دو رکعت نماز استغاثه خواندم و گفتم بی بی ببینم چکار میکنید به ایوب و آن پسر گفتم خودتان میگویید یا من بگویم. .به من گفتند خودت بگو من دستهای را بالا آودرم و گفتم خدایا تو پناه من هستید و خودت بر احوال من آگاهی تو را به فاطمه الزهرا هر کدام که دروغ میگوییم تا دعای الهی اعظم بلایم تمام میشود لال بمیران.. با تمام وجود خدا را خواندم تا به الیک المشتکی رسیدم دیدم پسر شروع کرد به اعتراف..گفت حاج محمود نخوان. ما دروغگوییم. ما چند وقت پیش از حاج محمود غذای اضافه میخواستیم و ایشان قاطع بود گفت تا سفره تمام نشود به کسی نمی دهم بعد از اتمام سفره هرچه میخواهید بگیرید ما کم آوردیم با رفیقم نقشه ای کسیدم شب گذشته رفتم شر فلکه آب آشپزخانه را بستم حاچ محمود تا نزدیکیهای اذان از کنار جو با فرغون آب آورد و منبع را از آب پر کرد موقعی که رفت من شیر بیرونی را باز کردم تمام آبها توی چاه رفت که کارش مشخص نشود . در دستشویی با سنگی بر اثر مالیدن شرطم را خونی کردم که اگر پزشک قانونی خون را ببیند حرف مرا تایید کند و به ایوب دوستم بود گفتم تو شهادت نا حق بده . و آمد جلو.دست انداخت لای گردنم و گفت حاج محمود مرا ببخش. وقتی که دعای الهی اعظم البلاء را میخواندی اژدهاری را در مقابل چشمانم دیدم که دهان باز کرده و گفت اگر حقیقت را نگویید به فاطمه الزهرا تورا می بلعم و…. تمام از من حلالیت طلبیدند و در نزدشان عزیز شدم.
موسی
سلام بر شما مریدان امام صادق(ع)
در روستایی که زندگی میکردم خانه ما نزدیک مسجد بود هر سه وعده در مسجد نماز میخواندم در پایین روستایی خانواده ای بود که چوپان بود گوسفندان آبادی را به چرا می برد و با پولی که مردم میدادندمخارج زندگیش را تامین میکرد ایشان 6دختر داشت من به خاطر زیبایش آمدم و دختر بزرگش را گرفتم و با ایشان ازدواج کردم من یک مینی بوس داشتم که مسافران را از روستا به شهر میبردم و خانه ای در شهر درست کردم و مهرش کردم و شهر نشین شد کمکش کردم تا خانم دیپلمش را بگیرد و دانشگاه رشته حسابداری آزاد قبول شد تمام هزینه ها را پرداخت کردم وقتی لیسانش را گرفت در شرکتی استخدام شد. یک ماشین سواری برایش خریدم و چون دوستش میداشتم هر چه میخواست برایش تامین میکردم گفت ماهواره میخواهم برایش گرفتم. و اشتباهم هم همین بود.حتی وقتی درس داشت من بچه ها را نگه میداشتم و تر و خشکش میکردم. که راحت باشد . یکروز چهت کاری داشتم به شرکتشان رفتم به من گفت تو دیگر اینجا نیا . من خجالت میکشم بگویم این شوهر من است. کم کم روابط ما سرد شد . شبها رختخوابش را جدا کرد یک روز گفتم من مسافر دارم دو روز نمی توانم بیایم خودت بچه به دبستان ببر. گفت باشه. . ماشینم خراب شد در تعمیرگاه گذاشتم و مسافران را به سرویس دیگری دادم. چون کلید داشتم شب آمدم خانه وقتی درب را باز کردم دیدم یکی از همکارانش در بغل خانم خواب رفته. .سه چهارتاعکس گرفتم.و رفتم بیرون زنگ زدم به یکی از دوستانم که پلیس 110 بود وقتی آهسته پلیس آمد و صحنه را دید. گفتم ببین من شما را دیدم و عکس از شما گرفتم کارم به شکایت نیست و نمیخواهم آبرویتان را ببرم. این پلیس شاهد است فردا برویم توافقی طلاق بگیرم . من هم به کسی چیزی نمیگویم..فردا آمد توافقی طلاق گرفت و مهریه را بخشید ومن ماشین را بهش دادم وبهش گفتم حق من این نبود ولی بدان روزهای سختی را در پیش روی دارید من تو را واگذارم به جد مادرم فاطمه الزهرا. وسایل را از خانه من برد و خانه ای کرایه کرد و رفت و من بچه را به خواهرم که شوهرش مرده و بچه نداشت گفت فعلا پیشت باشد او با کمال میل قبول کرد. . من سالی یک گوسفند میکشم و آبگوشت میکردم یک شب در مسجد روستا نذر داشتم گفتم بی بی تو حق من را ازش بگیر و زندگیم را سامان بده. .من معلمها را به روستا می بردم خانم معلمی بود که از شوهر معتادش طلاق گرفته بود وقتی تحقیق کردم دیدم با خدا است به خاطر خدا با او ازدواج کردم. زندگی خوبی را شروع کردیم و خواهرم خواهش کرد که فعلا بچه را به من بدهید تنها نباشم من هم قبول کردم. و آن خانم به اتفاق یکی از همکاران مرد در جاده شمال با یک نیسان تصادف میکند که فعلا قطع نخاع شده ودر کنار مادرش زندگی میکند و کارش را به خاطر بیماریش از دست داد.
افسانه
سلام و اظهار ارادت نسبت به محبین فاطمه الزهرا
گرچه من اول اعتقاد به توسل نداشتم ولی وقتی که پایم به سنگ خورد و به سزای عملم رسیدم فهمیدم که توسل چقدر ارزش دارد. در دوران دبیرستان خانمی به زهراسادات از همکلاسیهایم بود ایشان محجبه و با وقار و شاگرد اول کلاس بود تمام بچه ها و معلمین اگر کسی را به عنوان الگو میخواستند معرفی کنند ایشان که زبانزد خاص و عام بود معرفی میکردند. من خانوادگی به حجاب پای بند نبودم ایشان همیشه مرا تذکر میدادند. من از ایشان کینه به دل داشتم.چند روزی حرف گوشش کردم و با او طرح دوستی ریختم شماره تلفن خانه اش را گرفتم و آمار دقیق که چند تا خواهر و برادر دارند. و نشانی منزل را گرفتم. برای اینکه آبروی ایشان را ببرم آمدم با یکی از پسرهای محله دوست شدم و بهش گفتم هر چه پول بخواهید برایتان میدهم شما فقط ایشان را منحرف کنید . ایشان به من گفت پول جای خودش دارد شما باید با من راه بیایید گفتم چکار کنم گفت باید باهم آشنا شویم و دوست شویم طی یکی دو ماه ایشان را به طور می اندازم .با اینکه میترسیدم به خاطر حسادت قبول کردم من یک برادر داشتم که دانشگاه در شهرستان میرفت و پدر و مادر کارمند بیمارستان بودند.من اینقدر احمق بودم از کلید خانه مان کلیدی ساختم به ایشان دادم گفتم هر وقت فرصت داشتم زنگ میزنم بیا.یکروز پدر و مادرم با هم شیفت بودند و منزل را خالی دیدم به ایشان گفتم بیاید ایشان از روی کلید خانه ما 3 کلید ساخته بود بعد از مدتی دیدم آمد غدایی درست کرده بودم و ایشان غذا خورد و ایشان شیشه شرابی آورد به من تعارف کرد. و باهم کاری که میترسیدم انجام دادم زمانی که من با ایشان همبستر بودم یکی از رفقایش از رابطه ما فیلم گرفته حتی در حین عمل از من می پرسید پدرت کجاست مادرت و…. اطلاعاتی دقیقی گرفته بود بعد تمام شدن کارش رفیقش برابر آمد از ترس پخش فیلم با 3 دوسش ارتباط برقرار کردند . موقعی میخواستند بروند گفتند ما از تو فیلم داریم باید هر وقت گفتیم حاضر شوید.. این دختری تو گفتید ایشان از فرزندان حضرت زهرا است ما میترسیم کوچکترین حرفی بزنیم.جرات نمیکنیم..چاهی که من برای ایشان کندم خودم در آن افتادم چند روزی هرکدام از 4نفر میگفتندشبی باید پیشم بیاید اگر نیایید فیلم پخش میکنم مجبور بودم به این عمل تن بدهم وقتی چشمم را باز کردم دیدم در منجلاب فساد افتادم. یک روز در خانه مرتکب عمل نا مشروع بودم که برادرم با کلید وارد خانه شدوقتی که این وضع را دید خودکشی کرد. این پسرها رحم نداشتند با اینکه داغ برادر دیده بودند میبایست به خواسته شان عمل کنم از این وضع خسته شدم تا چشم را باز کردم دیدم به بیماری ایدز گرفتار شدم و درس را رها کردم . یکروز رفتم پیش زهرا سادات قسمش دادم که کمکم کند و نیتم را به ایشان گفتم ایشان واقعا متدین بود مرا دلداری داد .به من گفت . خدا مهربان است برو غسل کن و توبه کن و مقداری پول بردار و به شهر قم برو در حرم حضرت معصومه متوسل بشو که ان شاءا… مادرم زهرا دستت را میگرید. و به کسی حق نداری به بنده گناهت را بگویید مهم این است که پشیمان شوید و توبه نمایید. . من آمدم خانه طلاهای مادر را برداشتم و فروختم و چند وسیله و مدارکم را برداشتم و به شهر قم .آمدم در یک مسافرخانه یک اتاقی یکماه گرفتم روزها به حرم میرفتم و نماز حاجت به حضرت زهرا خواندم و گفتم بی بی تو خیلی بزرگواری من میخواستم آبرو فرزندت را ببرم ولی آبروی خودم رفت تو آبرویم را برگرداند. فردایش رفتم آزمایش اثری از بیماری ایدز نبود. .روزها در مقبره میرازی قمی میرفتم و حجابم را رعایت میکردم . جوانی با وقار کنار آمد و گفت خواهر مشکلی دارید که هر روز شما را اینجا میبینم گفت شما چطور. گفت من از میرازی قم خواستم که بعد طلاق همسرم زن خوبی برایم پیدا نماید.من شما را در خواب دیدم اگر اجازه بدهید به خواستگاریتان بیایم . گفتم اگر قول بدهی از من نپرسی چکار هستم و پدر و مادرم چه کسی است حاضرم با مهریه زیارت حضرت زهرا به عقدتان در بیایم آن هم گفت اگر شما از من نپرس من قبول کردم .رفتیم محضر و صیغه عقد را جاری کرد خودش با مهریه 14 سکه بهار آزادی تعیین کرد و به من گفت من تا زنده ام زیارت حضرت را میخوانم . با پولهای داشتم منزل قدیمی رهن کردیم و زندگیمان را از صفر شروع کردم شوهرم کارگر روزمزد بود .از آنجایی که دلم تنگ خانه شده بودم بعد از دو سال در شبستان با فرزند و شوهر نشسته بودیم که دیدم مادر و پدرم از کنارمان رد شدند و قتی او را دیدم خوشحال شدم . مادرم گفت نمی دانستم زنده یا مرده هستید به حضرت زهرا متوسل شدم گفت فردا در شبستان امام خمینی حرم فاطمه معصومه او را خواهی دید. ولی از او چیزی نپرس که پریشان حال است. به اتفاق پدر و مادرم به منزل کوچک و فاقد امکانات رفتیم پدرم و مادرم باز نشسته شده بودند منزل تهران را فروختند یک منزل دو طبقه در قم خریدند که با هم زندگی میکنیم و مابقیش را یک پزو برای شوهرم خرید که مسافر کشی کند تا به حال من از شوهرنپرسیدم اهل کجاست و او هم از زندگی گذشته ام نپرسید اتفاقا زهرا سادات همسر پسر عمویش که روحانی شده و الان در قم زندگی میکند فقط با ایشان در ارتباطم. خدا فرزند دختری به من داد که اسمش را زهرا گذاشتیم میخواستم بگویند ببینید چقدر فاطمه زهرا خانم است به من که دشمن فرزندش بود کمک کرده تا برسد به محبانش..
معظمه
سلام بر رهروان مکتب فاطمیون
بهترین لحظات زندگیم لحظاتی بود که پدرم نماز صبح را بلند میخواند هیچ لذتی مثل شنیدن صدای نماز پدر نبود. ما بعد از خواندن نماز پدر بیدار میشدم پدر توصیه کرده بود که ما هر روز 2 رکعت نماز حضرت زهرا بخوانیم. ما با این خلق و خو عادت کرده بودیم شبها پدر با قصه های قرآنی ما را میخوابانید. زندگی خوبی داشتم ما دو خواهر بودیم. من بزرگتر و خواهرم 9 سال از من کوچکتر بود.زندگی خوبی داشتیم تا اینکه پای داوود در زندگیمان باز شد داوود یک جوانی بود که خانه و ماشین و سوپر مارکت و ویلا در شمال داشت.. وقتی به خواستگاریم آمد بدون تحقیق جواب بله دادیم. و یک ماه پس از عقد عروسی گرفتیم . تا یک سالی خوب بود شوهرم مشروبات الکلی مصرف میکرد. بیشتر اوقات عقلش کار نمیکرد و دوستان او از فرصت استفاده کردند کم کم مغازه و ماشین و ویلا را مفت از چنگش در آوردند به جایش برای او بساط عیش و نوش از حرام فراهم میکردند یکروز پدر او را نصیحت کرد اینقدر او زد که پدرم بر اثر غصه دق کرد و از دنیا رفت. چندین مرتبه مادرم را زد چون شراب خورده و مست کرده بود و میخواست به خواهرم تجاوز کند که مادر مانع شد که نفهمید مادر و خواهرم راتا حد کشتن کتک زد درخواست طلاق میکردیم شبها می آمد ما را میزد . یک شب به بی بی ام متوسل شدیم و گفتم بی بی جان اگر ایشان قابل هدایت است هدایتش کن اگر نیست مرا از دستش نجات بده او در این مدت تمام زندگیش را فروخته بود و آخر به مواد مخدر هم روی آورده بود.نفرین مااثر کردیک شب در بین راه که مست کرده بود به خانمی یک حرف چرند میزند که برادر و شوهرش او را میزنند تا بمیرد. ایشان مرد حتی ما حاضر نبودم در مجلس ختمش شرکت کنند حتی دادگاه گفت شما میتوانید مبلغی به عنوان دیه از قاتلین بگیرد من گفتم من تا زنده ام قاتلین را دعا میکنم .اتفاقا خانواده متدین و غیرتی بودند من زندگیم را برای مادر شان تعریف کردم برادری که قاتل بود وقتی حکایت زندگیم را شنید بعد از یکسال از من خواستگاری کرد با اینکه من بیوه بودم با من ازدواج کرد و برادر شوهر آن خانم با خواهرم ازدواج کرد. اینقدر رابطه صمیمی داریم که خدا می داند. چون از نظر فکری با هم سازگاریم و تفاهم داریم. و مادر اینقدر خوشحال است که دو تا داماد با خدا گیرش آمده است. شوهرمن مثل پدرم نماز صبحش بلند و اول وقت میخواند و جای پدر را پر کرده است. اتفاقا شوهرم مسئول هیئت فاطمیون و مداح است. میخواهد با یاری خدا به شهر مقدس قم هجرت کند میگوید در روایت هست سرزمین قم سرزمین امن میباشد و از بلا دور است. بی نهایت خدا را شاکرم که محبت فاطمه را در زندگیمان جاری نمود.
مرضیه
سلام
توفیق درک فیوضات معنوی برای شما کاربران و بازدید کنندگان این پایگاه را خواستارم.
مدتی بود که زندگیمان از هم می پاشید شوهرم در زمان سربازی دوستی داشت که بهایی بود و مذهب خویش را مخفی کرده بود. ایشان با خانواده شان به منزل ما آمدند مقداری سوغاتی از شیراز آورده بودند خیلی هم گرم میگرفتند و خانمش دیدم نماز نمی خواند من نپرسیدم فکر کردم که عادت ماهانه دارد. دو سه روز در شهرمان ماندند و بعد از خداحافظی به شوهرم یک میلیون پول داده بود و گفت:اگر خواستید به منزل ما بیایید کمک خرجی داشته باشید حتی این دو سه روزی در شهرما بودند فقط برای خواب منزل بودند میرفتیم تفریح میکردیم و در رستوران و تالار بهترن غذا را رفیقش میگرفت. به ظاهر خوش گذشت. بعد از یکماه شوهرم گفت بیا برویم شیراز ما ماشین نداشتم با اتوبوس رفتیم و ترمینال زنگ زدیم رفیقش آمد ما را به منزل برد. انواع و اقسام غذاها و گفت تا ده روزی اینجا بماند وقت نماز شد من میخواستم نماز بخوانم سراغ قبله و مهر نماز گرفتم خانمش گفت ما به نماز پایبند نیستیم. نماز و روزه مال قدیم بوده و پیغمبرها دیدند مردم نداشتند میگفتند روزه بگیرند تا امرشان شب شود. وقتی که این حرف را شنیدم خانه رو سرم خراب شد ناگفته نماند شوهرم مثل من پایبند به نماز نبود .گفت ببین اینها سختی نمی کشند خدا هم بهشان میدهد من میخواستم برگردم شوهرم نگذاشت. . زن خانه چنان آرایش پر رنگی کرده بود و در خانه بدون چادر و روسری حاضر بود. شوهرش موقع خواب به شوهرم گفت ما هرچه داریم با دیگران شریکیم خدا هم بیشتر به ما میدهد تو مهمان ما هستی اگر بخواهی همسر مرا شبی بگیرید من با دو دستی تقدیمت میکنم میهمان حبیب خداست فقط بگو من شب میگویم بیاید کنارت. .شوهرم یک زن خوشکل و آرایش کرده ای دیده بود بهش گفته بود هرچه رسم شما است من به شما احترام میگذارم خلاصه آن شب زن رفییق تا صبح پیش شوهرم بود . ولی شوهرش چیزی به من نگقت.. شوهرش فردا به شوهرم گفت تا هروقت که دلت بخواهد میتوانی اینجا بمانید. من گفتم سرم درد میکنم میخواهم خانه بروم ایشان گفت اگردر منزل ناراحتی در یکی از هتل یک سوئیت میگیرم تا هرچه دلتان میخواهد آنجا باشید هزینه نهار و شام و کرایه را حساب میکنم. و به یک تاکسی زنگ زد و گفت تا هرچند روزی که اینها اینجا هستند هرجا که دلشان خواست ببر و بعد بیا با من حساب کن. .. کلید خانه اش را به شوهرم داده بود و گفته بود باز اگر هر وقت به همسرم هم میل داشته باشید به تاکسی زنگ بزن شما را بیاورد شب موقعی که من خوابیدم شوهرم آمده بود پیش زن رفیقش. . چند روزی شوهرم را شستشوی مغزی داده بود حتی گفت تو اگر بخواهید همیشه هم اینجا بمانید بمان رفاقت بالاتر از اینهاست. خلاصه بعد از ده روز به زور شوهرم را راضی کردم به شهرمان برگردد. وقتی به شهرمان برگشتیم شوهرم نه نماز خواند و به زندگی پایبند بود با من سر ناسازگاری را باز کرد مرا کتک میزد و من به خاطری سختیهایی که میکشدم حاضر بودم طلاقم را بگیرم. . خودش چند باری یک هفته می رفت به حساب خودش کیف می کرد و بر میگشت تا همیشه هم رفیقش پول به حسابش میریخت. یکبار گفت رفیقم میخواهد مهمانی بیاید . گفت الان ما باید تلافی کنیم تو باید آرایشگاه بروید و شبی پیش رفیقم بروید اگر اینکار را نکنی آبرویم میرود .گفتم تف به غیرتت گفت همین غرور را شما دارید که ما به جایی نمیرسیم. گفت یا باید آنچه میگویم قبول کنید و بهایی بشوید یا طلاقت را بگیرید..من آنوقت فهمیدم که چرا نماز نمیخوانندو بی بند و بارند. من که دنبال بهانه ای برای خلاص شدن میگشتم توافقی طلاق را گرفتم و ایشان خانه را به من به جای مهریه داد و رفت. شوهرم به شیراز رفت من خبری نداشتم تا بعد ازدو سال گفتند ایدز دارد و چند وقت بعدش به کیش فرقه بهائیت مرده بود…من وقتی که از شوهر طلاق گرفتم خانه را فروختم به شهر مشهد رفتم در حرم امام 2رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خواندم و خواستم که بی بی دستم را بگیرد.با پول خانه یک خانه کوچک 60 متری قدیمی در خیابان طبرسی گرفتم و . روزها در یک آشپزخانه کار میکردم شبها حرم میرفتم و به امام رضا گفتم تو را به جان مادرت زهرا من از همه جا دل کنده ام و به تو دل خوش کرده ام تو زندگیم را سامان بده بعد از چند روزی یکی ازهمکارنم در رستوران که برادرش بچه میخواست و زنش بچه دار نمیشد وقتی که دید من خانه دارم به اتفاق خانمش به خواستگاریم آمد و با ایشان ازدواج کرده ام ایشان خانه من و خانه خودش را فروخت و یک آپارتمان دو طبقه خریدند یکی برای من و یکی را برای خانم قبلیش . ما مثل دو خواهر باهم زندگی میکنم اینقدر خانمش معرفت دارد بچه مرا بچه خودش میداند و تمام کارهایش را انجام میدهد به خدا من این هوو را از خواهرم بیشتر دوست میدارم. و زندگی خوبی را به لطف خدا و ائمه اطهار شروع کرد ه ام.
هوشنگ
سلام.
من تمام نظرات را خواندم حکایت های شیرینی از توسل به حضرت زهرا بود اما من حکایتی را نقل میکنم که بر اثر حسادت ضربه خوردم. من در مدرسه میرفتم پسری یکی از کارگرهایمان با من همکلاس بود. ایشان شاگرد اول بود متدین و مومن بود من نمی توانستم ببینم یک بچه کارگر از من جلو بزنه . ایشان را تعدید کردم که یا باید درس نخواند یا از این مدرسه برود ایشان از آن مدرسه جابجا شد من نمی توانستم موفقیتهای ایشان را ببینم ایشان اهل نماز اول وقت بود و به حضرت زهرا ارادت خاصی داشت و میگفت من وقتی درس میخوانم بعد بسم الله بر فاطمه و پدر و همسر و قرزندانش صلوات میفرستم.. مردم روستا به اسم این پسر قسم میخوردند وقتی که امام جماعت نبود به ایشان اقتدا میکردند من برایم گران تمام میشد قبل از انقلاب مردم روستا دست به سینه پدرم بودند و الان به اسم پسر کارگرمان احترام قائل هستند . من در جوانی و دوران دبیرستان خیلی دوست دختر داشتم مبلغی به یکی از زنان هرزه به همراه آدرس و نقشه ای که کشیده بودم. دادم که بیاید درب مسجد بعد از نماز و بگوید پسر فلانی چند وقت پیش مرا صیغه کرده و مهریه مرا نداده و در حالی که من حیض بودم با من نزدیکی کرده والان مهریه ام را میخواهم و آدرس محل و نام پدر و مادر و خواهر او را دادم. اتفاقا روز عید فطر که جمعیت جمع شده بود و موقعی که نماز عید خوانده شد. خانم جلو آمد و گفت من زن بیوه ای بودم چند فرزند یتیم داشتم که چندی پیش توسط فلانی صیغه شدم با اینکه عادت ماهانه داشتم ایشان به من رجوع کرد و مهریه مرا نداده است و پسر فلانی و …. تمام آدرس و نشانی هایی که من به ایشان دادم گفت . یک مرتبه آن پسر بلند شد و به خانم گفت من تو را ندیم و نمی شناسم از عذاب خدا بترس و حقیقت را بگو. زن گفت خجالت بکش شما حزب اللهی ها شرم نمیکنید و با آبروی مردم بازی میکنید. آن پسر آمد و گفت خدایا تو بر احوال ما واقفی هر کدام که دروغ میگوییم فی الحال صدمه ای بخورد. ناگهان دیدم که دستهای آن خانم خشک شد. پسر گفت حقیقت را اگر گفتی من دعا میکنم سلامتی ات را بدست آوری وگرنه تا عمر داری باید همینجور درد را تحمل کنید.. زن مجبور شد تمام واقعیت را بگوید و مردم را از نقشه شوم من با خبر کرد و مردم مرا نفرین کردند اگر آنروز فرار نکرده بودم بچه هیئتی ها مرا می کشتند. بر محبوبیت آن پسر افزوده شد تا اینکه ایشان درس خواند و یکی از پزشکان مطرح است و ایشان یک بیمارستان خصوصی دارد با چه امکاناتی و من به نان شب محتاج من ماهی 300000 تومن سوده سپرده بیست و پنج سال پیش که بیست میلیون سپرده کردم از سهم الارث پدرم بود این پول نان خالی ما نمیشود. ولی ایشان ماهی یک میلیون تومن به حساب من می ریختند . از آن روزی که ایشان یک میلیون به حسابم می ریخت به عظمت حضرت زهرا پی بردم و نماز توسل به بی بی را خواندم که ایشان چند روز بعد آمد پیشم گفت من و تو دوستیم ارباب مشترکی چون حضرت زهرا داریم تو هم بیا تو مطبم با هم باشیم وقتی به مطبش رفتم گفت ایشان یکی از بهترین دوستان من است و حرف ایشان حرف من است الان ماهی پنج شش میلیونی بهم میده میگه تو بچه اربابی میخواهم مثل قبل زندگی کنید و خجالت زن و بچه نکشی .این مطلب را میخواهم بگویم ارباب حضرت زهرا است اگر من مورد عنایت حضرت زهرا واقع نمی شدم نان خشک مان را نمی توانستم تامین کنم . بدانید عزیز کسی است که محبت حضرت زهرا را دل داشته باشد نه آن کس که سرمایه دار است.
محمد حسین
سلام با تشکر از خادمین امام صادق علیه السلام
من این حکایت را از زبان پدرم نقل میکنم .خدایا از فقر بسوی تو پناه میآورم.خداوند روح امام خمینی را شاد نماید که با انقلابش به ما کارگرها عزت داد. بچه بودم که پدرم را از دست داده بودم من پدر را به یاد نمی آورم من یک خواهر و برادر بزرگتر از خودمان داشتیم. مادرم به کلفتی و کارکردن در مزرعه ما را بزرگ کرد. در یکی از روستاهای سیرجان زندگی میکردیم تابستانها در آن گرمای طاقت فرسا مادر خدا بیامرزم با دهان روزه گندم درو میکرد و روزی 15 کیلو گندم مزدش میدادند و آن ارباب از خدا بیخبر خیلی سخت میگرفت ومیگفت باید دو وعده کار کنید آن وقتها برق و آب لوله کشی نداشتیم مادرم سحرها تکه نان خشکی را آب میکشد و خیس میکرد و میخورد. به خدا یادم هست خرمن گندمی که مادرم درو کرده بود موشها گندمهای چند خوشه را برده بودند ارباب پول مادرم را که نداد او را به جرم دزدی از خانه خوشنینی بیرون کرد و برادر بزرگم را اینفدر کتک زد تا حد مردن. وسایل ما را برون ریختند . ولی مادر خدا بیمرزم ایمان خوبی داشت مثل کوه مقاوم پشت ما بود فقط یک حرفی به خان زد ای خان تو یک بهانه ای درست کردی تا حقوق من را ندهی و یک جواب برای مردم درست کردی که وسایل مرا بیرون بریزند تو چطور میخواهی جواب خدا را بدهی؟ ما به هر سختی بود زندگیمان را سپری کردیم مادرم شبها به ما امر میکرد تا زنده اید 2 رکعت نماز برای حضرت زهرا بخوانید که حامیتان باشد. ما هر سه فرزند تا امروز این سفارش را انجام دادیم. من تا حالا که65 سال از عمرم گذشته هنوز این نماز را ترک نکرده ام. خدا به هر طریقی بود روزی ما را رساند یادم وقت مردن خان دیدم مثل سگ جان میداد. وقتی که انقلاب شد یک چاه کشاورزی شریک شدیم با برادر و دامادمان که الان درختکاری پسته شده و من سهم خودم را چند سال پیش فروختم وبا پولش برای بچه هایم در قم خانه خریدم و و با فرزندانم دو موتور کشاورزی پسته کاری در قم و ورامین خریدیم و 4000متر زمین تجاری در قم زندگی خوبی را به برکت انقلاب اسلامی مهیا نمودیم من این همه نعمت را از فضل خدا و عنایات بی بی فاطمه زهرا و دادن خمس مالم میدانم و بچه های خان به نان شب محتاجند. من هرشب بیش از حد خدا را شکر گذارم و بر امام خمینی سلام میفرستم.
زهره
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد.
قمار شیرینی زندگیمان را گرفته بود . چه بگویم خدا پدرم را نیامرزد .چکارهای بر سر ما آورد. چقدر بچه بودیم کتک میخوردیم مادر بر اثر کتک های که میخوردو تهمت های ناحقی که میشنید دچار سردرد شدیدی شد و پس از سالها درد و رنج با چه سختی از دنیا رفت. مادرم از طایفه متدین و ثروتمند بود پدرم از طایفه متوسط و بی بندوبار بود از آنجایی مادرم اهل نماز شب و ارادت خاصی نسبت به حضرت زهرا داشت همیشه ما را نصیحت میکرد.. ما دو خواهر بودیم و برادر نداشتیم. اوائل زندگی پدرم با باختن اموال مادرم(زمینهای کشاورزی و مغازه پدربزرگم) از راه قمار زندگی میکرد و دنبال کار نمی رفت. خواهر کوچکترم بر اثر بیماری قلبی از دنیا رفت و مادرم به خاطر من همه جور رنج و سختی را تحمل میکرد. بعد از باختن اموال مادرم پدرم خانه ما را خانه فساد کرده بوند دلال زنا بود می رفت دو سه زن فاسد در خانه میآورد و جوانان را دعوت میکرد ودو نفر را از حرام ساعتی بهم میرساند از هر دو طرف پول میگرفت. من و مادرم به خانه میراثی پدرم بزرگم رفتیم. . یادم است در 24 ساعت مادرم از شدت درد یک ساعت استراحت نداشت. مادرم گفت .دخترم من می میرم تو اگر در خانه پدر بروید سعادتمند نمیشوید..سهم یک زمین تجاری که سهمش شده بود و پدرم خبر نداشت حدود سی میلیون تومانی بود برداشت و با سهم خانه پدربزرگم را به دایی ام فروخت در زنبیل آباد قم یک ساختمان دو طبقه خرید یکی را برای کرایه ویکی را برای خودمان . در قم ساکن شدیم و گفت دخترم من تورا به خدا میسپارم پدرت دینی ندارد نه نماز میخواند ماهواره تمام اعتقاداتش را دزدیده توکلتت به خدا باشه هرگاه مشکلی داشتی از حضرت زهرا کمک بگیر..چند ماه بعد مادرم از دنیا رفت .مستاجرمان آدم باخدایی بود.او یک دختر هم سن وسال من داشت شبها کنارم میآمد که تنها نباشم. در حوزه علمیه درس می خواندم در پایه دوم بودم که از دوستانم مرا برای دایش که روحانی بود خواستگاری کرد با ایشان ازدواج کردم. و مدتی پیش پدرم بر اثر مصرف زیاد مشروبات الکلی با وضع رقت باری از دنیا رفته بود…میخواهم از شما همسنگران ولایی خواهشمندیم که حکایت زندگیم را منتشر کنید تا مردم بدانند اگر توسل به حضرت زهرا در زندگیم نبود معلوم نبود در خانه پدرم چه خفت و خواری را می بایست تحمل کنم.و بدانید هرچه را اسلام دستور داده برای صلاح بندگان است و تخلف از دستورات اسلام به مانند افتادن در منجلاب فساد میباشد. و اسلام هیچ عیبی ندارد اگر عیبی هست در وجود ما است که اسلام را خوب نشناختیم و اسلام دین کاملی است که جوابگوی تمام نیازهای بشری است…
طیبه
سلام وعرض ادب برای شما کابران این پایگاه و بازدید کنندگان محترم
زندگی خوبی را داشتیم من و شوهرم از اول زندگی هرروز دو صفحه قرآن میخواندیم یکی من و یکی شوهرم. وقتی که خدا بیامرز دخترم به دنیا آمد. او را با قرآن آرام میکردم. خواهرشوهرم چند سال پیش که با شوهرش کربلا رفته بودند از انجا ماهواره برایمان سوغات آورد و گفت بتوانید کربلا را زنده ببنید شوهرم به شبکه های او نگاه میکرد کم کم به فیلمهای مستجن روی آورد و از کار که می آمد قبلا نمازش را به جماعت میخواند ولی بعد در خانه آخرهای وقت میخواند و مدتی هم نماز را ترک کرد کم کم از من فاصله گرفت و بسترش از من جدا کرد و حتی دخترم به فیلمهای مستجن عادت کردند و کمک اعتقادات مذهبی اش را از دست داد و منزلی در روستا داشت برای اینکه مرا زجر بدهد مرا تنها آنجا میبرد و زنگ میزد که یک زن فاسد و رقاصه بیاید و در جلوی من به ایشان تجاوز میکرد و میگفت تا زمانی که تو چادری باشیدو این جور اُمُل باشید من به تو رغبتی ندارم مرا وادار میکرد که باید آرایش کرده به خیابان برویم همین انسانی که دهه اول محرم جایش توی حسینیه بود حتی به غذای امام حسین لب نزد. این ماهواره زندگی ما را گرفت هرچه نصیحتش کردم جواب نداد مثل همیشه نمازحضرت زهرا را خواندم و گفتم بی بی جان من محبت شما را به هیچ چیز عوض نمیکنم اگر ایشان هدایت میشود هدایتش کن و گرنه مرا از شرش خلاص کن . چند روزی به همین روال ادامه میداد آخری در منزل خودمان نزد دختر 14 ساله با جنده ها نشست و برخاست میکرد و به دخترم میگفت دخترم تو آزادی هر کار دلت میخواهد انجام بده .یک شب که به دخترم گفت دختر نمیخواهم مثل مادرت عقب مانده باشید تو با یاد بگیرید دخترم را در اتاق خواب برد و در نزد دخترم به یک جنده تجاوز کرد دخترم بر اثر فشار روخی عصبی شد بعد چند روزی او را از دست دادم. من هرشب خواهر شوهرم را نفرین میکردم که باعث بد بختی ما شده است.. بد از مرگ دخترم گفتم اگر آدم میشوید آدام بشو و گرنه من طلاقم را میخواهم گفت من از دین اعراب بیزارم من مذهب زرتشتی را میخواهم فردایش توافقی طلاق را گرفتم و خانه شهر و ماشین را گرفتم و ایشان را از خانه بیرون کردم . خانه را با وسایل همراه با ماشین را فروختم و به و به شهر مقدس قم آمدم بعد از چند روزی یک خانه کوچک نزدیک خیابان چهارمردان خریدم و مابقی اش را در بانک گذاشتم بعد از چند روزی یک مغازه خریدم و کرایه دادم که بتوانم زندگیم را اداره کنم . روزها در حرم فاطمه معصومه بودم و چهار شنبه ها جمکران .در محله خودمان به جلسات قرآن و ختم انعام و تفسیر می رفتم و با همسایه ها آشنا شدم از نتیجه آشنایی بعد یک سال باعث شد برادر شوهر یکی از همسایگانم که همسرش موقع وضع حمل با نوزادش مرده بود با او ازدواج کنم ایشان مردی مومن میباشد که از همسر قبلیش دختر چهار ساله دارد و ار من هم یک پسر 6 ماهه . اینقدر زندگیم را دوست دارم حتی حاضر نیستم تلویزیون نگاه کنم . من در سخت ترین شرایط از مادرم زهرا (س) جدا نشدم و بی بی زندگی خوبی را برایم فراهم کرد شوهرم خوش اخلاق و با کمال و جمال و… و شوهر قبلی در خانه تیمیش بر اثرهمزمان شرب خمر و کشیدن تریاک سنگ کپ کرد و به درک واصل شد. نصیحتم این است که این ماهوراه دجال خانگی را به خانه نیاورید اگر انسان بیاورد نفس اماره او را به شبکه های فاسد هدایت میکنند. آدم باید خودشان عاقل باشد و بفهمد چندین هزار شبکه های فارس زبان برای 3 کشور فارسی زبان (ایران-افغانستان-تاجیکستان) چیزی جز تخریب فرهنگ اسلامی در بر ندارد. .بدانید هرکه در خانه اش ماهواره بیاورد روزی باید تاوانش را پس دهد.. در خواستی از مدیریت محترم پایگاه کاروان صادقیه دارم چنانچه صلاح میداند حکایت مرا منتشر کند تا حقیقت معلوم گردد.
سحر
سلام. و عرض ادب
در یک شب قدر میخواستم مسجد بروم خانه ما ته یک کوچه بن بست بود وقتی که برابر کوچه رسیدم یک ماشین جیپ چادری توقف کرد و مرا برد هرچه صداکردم اعتنایی نکرد خدا را به حضرت زهرا قسم دادم که ماشین حرکت نکند ماشین وسط خیابان خاموش شد من به راحتی از ماشین پیدا شدم و رفتم به 110 زنگ زدم که این دو نفر مرا میخواستند ببرند ماشین خاموش شده اینها را بگیرید تا مزاحم کس دیگری نشود.وقتی مسجد رفتم از خدا خواستم فرجی شود و ما از این محل جابجا شویم . پدرم نظامی بود ماموریتی به یک شهر قم انتقالی گرفت. بعد یک ماه اسکان در قم یکی از طلاب جوان به خواستگاریم آمد و و با ایشان ازدواج کردم و الان در زیر سایه حضرت معصومه زندگی میکنم. اگر ان شب بی بی دستم را نگرفته بود معلوم نبود چه بر سر من می آمد.
نجمه
سلام بر رهپویان فاطمی و شما خادمین صادقیه
خدا بر هیچ مسلمانی مرگ بی موقع نیاورد. در کودکی در حادثه تصادف پدر و مادرم از دست دادم با مادر بزرگ و تنها برادرم زندگی میکردم بعد از دوسالی برادرم ازدواج کرد. از خانواده ای زن گرفت که مقید به اخلاق نبودند. من با مادر بزرگم زندگی میکردم. ناگفته نماند برادرم ساده لوح بود و به تعداد۵۰۰ سکه بهار آزادی مهریه اش نمود تا زمانی که با مادر بزرگ بودم زندگی آرامی داشتم مادر برزگم اهل دین و دیانت بود شبها با قصه های قرآنی و آموزه های دینی مرا سرگرم میکرد. و مرا باحجاب تربیت کرد. مادر بزرگم تمام طلاهایش را فروخت و به حساب من می ریخت همیشه بفکر من بود من تا زنده بودم ده میلیون تومانی پس انداز کردم. و مادر بزرگم همیشه میگفت می ترسم که بمیرم و تو زیر دست این عروس خودخواه بیافتی . قبل ازمرگش بعضی از وسایل اضافه را فروخت و یک باب مغازه خرید و کرایه داد و بنام من کرد گفت بعد از مرگم لااقل کم خرجی داشته باشید. خدا نیاورد. مادر بزرگم از دنیا رفت . مجبور شدم به خانه برادر بروم چند روزی رفتم برادرم شبکار نگهبان یک شرکت بود .دیدم اصلا خانمش پایبند به هیچ چیز نبود و برادرم شبها نبود . خانمش با خیلی از مردها رابطه داشت کم کم به من پشنهاد داد تو هم بایدمثل باشی اگر این کار را انجام ندهی آبرویت را میبرم من برای فردا قول دختریت با به فلانی دادم . یا باید از اینجا بری یا باید به خواسته من عمل کنی. وقتی که این حرف را شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. رفتم مغازه را نقد کردم و با پس اندازهایم راهی شهر مقدس قم شدم. ابتدا به یک مسافرخانه رفتم. گفتم من برای تحصیل میخواهم یکماه بمانم. یکماه یک خوابه 150000تومان پرداخت کردم. روزها به زیارت میرفتم مخصوصا عصرها سه چهار ساعتی در مزار شیخان مقبره میرازی قم بودم که صاحب مسافر خانه شک نکند که بیکاره هستم از روزی به قم آمدم نماز توسل به حضرت زهرا خواندم و رفتم دو واحد آپارتمان ۷۰متری یک خوابه خریدم که یکی از آن کرایه زوج جوان طلبه ای بود و دیگری خودم یک دست وسایل کارفرما خریدم و آمدم پردیسان زندگی میکردم. به زوج جوان گفتم هرچقدر کرایه میدادی الان نصفش بده فقط من جایی ندارم روزها خانمت مرا تنها نگذارد با ایشان دوست شدم و حکایت زندگیم را برایش تعریف کردم ایشان گفت من داداشی دارم که طلبه و پایه پنجم است اگر قبول کنی من این وصلت را جور میکنم خدا کمک کرد و این وصلت جور شدو با ایشان ازدواج کردم و یکی از شرط هایش گفتم هرروز زیارت حضرت زهرا بخواند و من مهریه ام را بخشیدم. خداوند دختری به من داد که اسمش را زهراسادات گذاشتم . ودر حوزه خواهران غیر حضوری درس میخوانم البته خواهرشوهرم کمکم میکند. خدا را شکر میکنم به واسطه حضرت زهرا زندگیم را نجات دادم و خوشبخت شدم امیدوارم که تمامی دختران شیعه خوشبخت گردند.
هانیه
سلام و عرض ادب خدمت شما محبین حضرت زهرا
پدرم رفتگر شهرداری بود در یکی از محله های پایین شهر رباط کریم در یک خانه کلنگی با مستاجری زندگی میکرد تنها فرزندشان من بودم یادم است در ماه رمضان شبها سحر نان با رب گوجه میخوریم. شایدما در سال 2کیلو گوشت مصرف نداشتم چون پدرم بیمار بود بیشترین هزینه را خرج دوای پدر میشد صبح زود یک نان تازه میخوردیم ظهر و شب با نان داغ تغذیه میکردیم فقط ماه رمضان سحرها با نان گوجه سحری میخوردیم بعضی از غذاهای که مردم در سلطل اشغال میریختند پدرم می آورد و مصرف میکردیم. تا اینکه آقای احمدی نژاد آمد و یارانه را داد حداقل توانستیم یک نان ماستی مصرف کنیم. به محض ورود یارانه خانه استیجاری کلنگی خراب شد مجیور شدیم یارانه را در اضافه کرایه خانه خرج نمایم .من شبها در نماز شب از خدا میخواستم که عاقبت به خیر بشوم. و نماز استغاثه را هر شب میخواندم تا این برای اولین بار توانستم مرقد امام را زیارت کنم . بهترین روز زندگی آنروز عقده های دلم باز کردم. هرپنج شنبه جمعه با خط واحد می آمدیم مرقد امام و بهشت زهرا لااقل با خیراتی و صبحانه دعای ندبه هفته ای یکبار یک وعده غذا میخوردیم..یادم هست در یک شب جمعه توسلی به حضرت زهرا داشتم گفتم میشود یک مرتبه زیارت فاطمه معصومه قم نصیبم شود شخصی بنام سید مرتضی با همسرش در حرم امام بودند بعد از نماز صبح به ما گفتند بیا با هم قم برویم گفتم با کدام پول گفت شما میهمان من باشید. ایشان من و پدر و مادرم را به قم و جمکران برد . نهار و شام به ما داد و در برگشت ما را خانه مان آوردند.آمدند یکساعت در خانه ما نشستند وقتی دید که ما یک یخچال نداریم و یک چایی در منزل نداریم.. به ما گفت شما نمیخواهید حرم امام بیایید من خودم هر هفته به دنبال شما می آیم با هم میرویم. .سید مرتضی جانباز بود و بچه دار نمیشد.. هفته بعد سید مرتضی یک خانه 70 متری در یکی کوچه های نزدیک میدان تره بار اسلامشر. با وسایلش خریده بود .ما را به آن خانه برد و گفت این خانه با وسایلش مال شما باشد پول اجاره خانه را خرج زندگیتان کنید. هر پنج شنبه دنبال ما میآمد و هر دفعه ای یکی از زیارت مثل شاه عبدالظیم . و…. هر هفته دنبالم می آمد تا اینکه در یکی از سفرها پدرم فوت کرد و ایشان تمام مخارج خرج دفن و کفن پدرم را داد.هر شب جمعه با اتفاق سید مرتضی مزارم پدرم می رفتیم تا اینکه خانم آسید مرتضی سکته کرد و از دنیا رفت . اتفاقا سید مرتضی نزدیک قبرم پدرم او را به خاک سپرد دیگر سید مرتضی دنبال ما نمی آمد ما با حقوق بیمه پدر میتوانستیم زندگیمان را اداره کنیم فقط سید مرتضی را در مزار زیارت میکردیم. یکروز خیراتی به من داد تقسیم کنم ایشان با مادرم صحبت کردند و گفتند من تا بحال به خانه شما می آمدم همسرم زنده بود و الان نمیتوانم بیایم خوبیت نداره من فرزندی ندارم اگر شما حاضر باشی باهم زندگی کنم من صیغه محرمیت را بخوانم و دخترت تو فرزند من هم باشد.مادرم سکوت کرد آن شب با دسته گل و شیرینی به خانه ما آمد و خودش صیغه موقت خواند و آن شب هم همانجا خوابید و روز شنبه به آقا سید مرتضی مادرم را عقد دائم بستند بعد رفتیم مشهد ده روز مشهد بودیم و از جاده شمال برگشتیم خیلی برام خوش گذشت و بعد برگشت از مشهد به خانه خودش در نیاوران بود رفتیم دیدم مثل یک کاخ بود بعد از مدتی با یکی از بچه های هیئتی ازدواج کردم مراسم با شکوهی برایم گرفتند شوهرم در کارگاه آقا سید حسابدار شد.یک ماشینی آقا سید به من هدیه داد که دویست میلیون تومن قیمتش بود .یادم می آید زمانی اگر نان رب گوجه میخوریم چقدر خوشحال بودیم و الان در ناز و نعمت و ناشکری میکنیم.. من آن ماشین را فروختم و یک پراید گرفتم و مابقی اش خرج افراد مستند فامیل کردم و خانه حاجی در اسلامشهر را به یک خانواده یتیم دادم مال خودشان باشد.من یک بچه رفتگر هستم با شوهرم صحبت کردم بیش از نیازمان را به مستمندان بدهیم خدا بزرگ است. خوشبختانه شوهرم من کاملا به حرفهای من اهمیت قائل است و روی حرفم حرف نمیزند. نیتم کردم که خانه ای کوچک و 2 طبقه در قم بگیرم و در قم زندگی کنم من قانع ام به سید گفتم آقا سید هرچه به من میخواهی بدهی بده به مستمندان . دو باب مغازه در قم خریده ایم و کرایه میدهیم که خرج زدگیمان بشود هم من و هم شوهرم جز خادمین افتخاری حضرت فاطمه معصومه و مسجد جمکرانیم. و فرزندی دارم به نام مهدی. آقا سید و مادرم چهارشنبه ها قم می آیند و ما پنج شنبه مزار پدر و میرویم. الحمد الله زندگی خوبی را داریم خدا را گواه میگیرم من صرفه جویی میکنم و مازاد بر مخارج به صندوق خیریه میریزم. میخواستم تشکری بکنم از شما دوستدران امام صادق (ع) که حکایت توسل به بی بی را منتشر مینمایید اگر صلاح میدانید حکایت مرا هم منشر نمایید تا مردم بداند اگر توکل به خدا و توسل به حضرت زهرا داشته باشیم هیچ وقت محتاج هیچ کس نمیشوند و در کارشان در نمی مانند.
عباس
سلام و عرض ادب خدمت خادمین صادقیه
من در سال ۱۳۶۳ پدرم را از دست دادم و چون تنها فرزند خانه بودم مجبور شدم کار کنم از آنجایی که من در رشته اقتصاد اجتماعی درس میخواندم و هفته ای یک روز طرح کاد به تعمیرگاه مکانیکی میرفتم تا حدودی مکانیکی یاد گرفته بودم به همین علت با سفارش اقوام شاگرد یک اتوبوس شدم در اتوبوس یک آقایی با من آشنا شدم و گفت من در یک اداره کار میکنم و نامه را جابجا میکنم اگر شما بتوانی در سفرهای بعدی کیف مرا ببری من هماهنگی میکنم تو اینکار را انجام دهی و هر کیفی جابجا کنی من ۵۰۰۰تومن بهت میدهم خوشحال شدم من در هر سفر یک کیف تحویل میگرفتم و و یک کیف می دادم ..بدون اینکه از محتوای درون آن آگاه باشم. تا اینکه یکروز در ایست و بازرسی مهریز یزد کیف را گرفتند و گفتند از کیست گفتم از من وقتی درونش را جستجو کردند دیدند یک کیلونیم هروئین است مرا به ۱۵ سال حبس محکوم کردن تا اینکه سال ۱۳۷۸ از زندان آزاد شدم من از شرم دلم نمی خواست آزاد شوم مادرم ازقصه مرد و کسی را نداشتم. بعد از آزادی چون درزندان کار یاد گرفته بودم. .چون سابقه دار بودم هیچ کارگاهی کار دستم نمی داد. یک شب متوسل شدم به حضرت زهرا و از ایشان خواستم مرا حمایت کند. ناگفته نماند من با جرات قسم میخورم از آنروزی که به سن تکلیف رسیدم تا به حال هنوز یک نماز و یک روزه را قضا نکردم و والله من از محتوای درون کیف اطلاعی نداشتم .آمدم جاده قدیم قم تهران در یک تعویض روغنی کار کردم و گفتم مدارک من پیش شما باشد تا یکماه رایگان کار میکنم اگر پسندتان شد هرچه خواستی به من بدهید فقط شرطش این است من ۲۰ دقیقه قبل و بعد از نماز من کار نمیکنم . قبول کرد من سخت کار کردم کم کم که آشنا شدم جریان را براش تعریف کردم و ایشان دختر خودش را به من داد و مرا کمک کرد تا زندگیم را برپا کنم الان به یاری خدا صاحب خانه و تعمیرگاه و ماشین و ۳ فرزند صالح دارا می باشم. زندگی خوبی را حضرت زهرا برایم محیا کرد. و چند تا شاگرد دارم و……
ملیحه
سلام. و عرض ادب و قبولی طاعات
بچه بودم پدر و مادرم را از دست دادم مرا مادر بزرگم بزرگ کرد مادر بزرگم اهل قرآن و دعا بود شبها قصه های قرآنی میگفت حدیث کسا را برایم میخواند در دلم محبت اهل بیت را جای دادم تا اینکه شانزده ساله شدم خواستگاران زیادی برایم پیدا شد ولی چون من دلم میخواست کسی پیدا شود که محبت اهل بیت را در دل داشته باشد. پسند نکردم . به تمامشان جواب رد دادم. یکی از خواستگاران که جوان لاتی بود و جواب رد شنیده بود یک شب در ایام تابستان که من با با مادر برزگم در حیاط خانه خوابیده بودیم از دیوار بالا آمد وقتی پایین چکید از صدایش بیدار شدم .قبل از اینکه به من نزدیک شود گفتم خدایا به حق زهرا علیلش کن . خدا را گواه میگیریم مثل کسی که قطع نخاع شده همین جور نقش زمین افتاد. برای اینکه آبرویشان نرود زنگ زدیم به پدر و مادرش بیایند و او را ببرند پدر و برادرش آمدند او را بردند و هنوز هم نمی تواند تکان بخورد. بعد از چند هفته ای یکی از روحانیون را برای تبلیغ به محله مان آمد قسمت شد تا با ایشان ازدواج کنم و الان زندگی خوبی را با محبت اهل بیت (ع) شروع کرده ام.. و مادر بزرگم خانه اش را فروخت و با پولش خانه ای در قم خرید و بنام من کرد و هر سه نفری در زیر یک سقف زندگی میکنیم.. من نجات خود را از چنگال این لات از خدا بی خبر مدیون توسل به حضرت زهرا میدانم.
محمود
سلام
اگر عنایت حضرت زهرا شامل حالم نمی شد معلوم نبود چه زندگی داشتم.از وقتی که به سن تکلیف رسیدم و نماز را یاد گرفتم هروز دو رکعت نماز زیارت حضرت زهرا میخواندم. .من در دوران مجردی کارگر ساختمانی بود هرروز با شاگردی اموراتم را میگذراندم تا حدودی بنایی یاد گرفتم. یک ماه بعد از ازدواج پدرم از دنیا رفت برای مراسم ختم پدرم مجبور شدم پولی قرض بگیرم .با اینکه مستاجر بودم خیلی به من سخت میگذشت . یک شب از ناراحتی و فشار خوابم نبرد از خانه بیرون آمدم آمدم روی حیاط خانه و گفتم. یا فاطمه تو از محبت من نسبت به خودت باخبری اگر کمکم کنی قرضم را ادا کنم هرچه پس انداز کردم یک دهم آن را برای شما هزینه میکنم فردا مثل همیشه برای کار سر گذر رفتم یک مهندس ساختمان آمد و مرا به سر ساختمان آورد وقتی کار و سلیقه ام را دید گفت بیا با هم در ساخت و ساز شریک شویم.سرمایه از من کار از شما. من جریان بدهی ام را گفتم مهندس بیش از آن مبلغ را به من داد و گفت اگر بتوانی کارهایت را خوب انجام بدهی . من این مبلغ را به عنوان پاداش بتو میبخشم. خلاصه کارم جور شد. کم کم زمینی خریدم و خودم ساخت و ساز کردم از مستاجری راحت شدم خانه دار شدم و الان بیش از پنج آپارتمان در حال ساخت مرحله تکمیلی دارم و پانصد متر زمین تجاری برای ده باب مغازه ان شاءا… نیت کردم بعد از اتمام پرژوه این مغازه ها و آپارتمانها قیمت کنم اول خمس را بدهم و بعد یک دهم آن را برای فاطمیه کنار بگذارم و مابقی را پس از مخارج برای خانواده ام بگذارم . پشنهاد من این است هرکس به خدا توکل کند و به حضرت زهرا متوسل شود در زندگیش همیشه موفق است.و در دنیا و آخرت سعادتمند است.
مجید
سلام و عرض ادب به کاربران محترم پایگاه اینترنتی و شما بازدیدکنندگان عزیز:
در اولین روز ازدواج همسرم به من گفت من از آن موقعی دست چپ و راستم را یاد گرفته ام با محبت حضرت زهرا را در وجودم نهفته است هرروز را با زیارت حضرت زهرا آغاز میکنم میخواهم با اجازه شما زندگیمان را با زیارت حضرت زهرا شروع کنیم. خدا را شکرگذارم که همسری به من عنایت کرد از لحاظ تقوی و حیا و عفت و دینداری و… بی نظیر می باشد.ما 26 سال زندگیمان را شروع کردیم مدتی که ازدواج کردیم دلمان اولادی میخواست به دکتر رفتیم و بعد از معاینات گفت عیب از خانم است خانمم به من گفت تو اگر بچه بخواهی و من حاضرم برایت خواستگاری برم هر زنی که خواستی من کنیزیش میکنم من گفتم خانم من شما را به دنیا عوض نمیکنم و اگر خدا بخواهد به من اولاد بدهد من دوست دارم از وجود شما باشد دیگر حرف بچه را نزن من نه بچه ای از کسی می اورم و من نه داماد میشوم من به هیچ قیمت تو را از دست نمی دهم..یکشب بعد از نماز شب خدا را به حضرت زهرا قسم دادم و گفتم خدایا تو مرده را زنده میکنی و درخت خشک را سبز میکنی اگر تو بخواهی بچه به من بدهی میتوانی چون تو نسبت به ما مهربانی و صلاحی میدانی من مصلحت تو را بر حاجتم ترجیح میدهم . شب در عالم خواب دیدم نماز میخواندم در قنوت بودم دو انارتوی دستانم افتاد و تعبیرش را خواستم گفتند دو تا بچه خدا بهت میده من گفتم خدایا من بچه ها را فقط از این زن میخواهم بعد از یبست چهار سال ازدواج همسرم حامله شد خدا یک پسر و یک دختر دو قلو به من عطا کرد نامشان را علی و فاطمه گذاشتیم .میخواستم پیامی به بازدید کنندگان محترم این پست بگویم که خدا تنها معبودی است که به بندگانش مهربان است و اگر خدا رابه حضرت زهرا قسم بدهیم و معرفت اهل بیت را در دل داشته باشیم امکان ندارد که حاجتمان روا نگردد.
مرضیه
سلام بر حضرت زهرا سلام الله و محبانش
و تشکر میکنیم از شما خادمین صادقیه که با این کارتان توسل را شرح می دهید.
خانواده ما در آرامش کامل بسر میبردیم. من تازه عقد کرده بودم
شوهرم مهندس ساختمان بود. یکروز پدر و برادرم را در حادثه تصادف
از دست دادم من خواهری کوچکتری بنام فخری داشتم که به او آرامش میدادم.
. مادرم با حقوق بیمه پدر زندگیمان را اداره میکرد بعد از سالگرد پدر
مراسم جشن ساده ای گرفیم و و با مهندس ازدواج کردم من از آنجایی
که مرحوم پدرم سالی یکشب فاطمیه مجلس داشت ارادت خاصی به
بی بی داشتم و هر روز دو رکعت نماز بر حضرت زهرا (س)میخواندم.
.مادرم در روستا زندگی میکرد و ما در شهر زندگی میکردیم. دو سه سالی
با کمال آرامش زندگی کردیم تا اینکه خواهرم دانشگاه قبول شد و مادرم گفت
شما فخری را به خانه خودتان ببرید تا خیالم راحت باشد .شوهرم قبول کرد
با ورود فخری به خانه دیدم که شوهرم نسبت به من رابطه اش سرد تر شده
با خواهرم شوخی میکردند و حتی گاهی به مادر میگفتم او در جوابم میگفت
تو خیلی بد بینی حتی نسبت به خواهرت خودت آن هم دختر یتیم وقتی تو
اینجور حسی دارید حساب غریبه ها معلوم است..دخترم به دنیا آمد مادرم
چند روزی به منزل ماآمد شوهرم خیلی مادر را تحویل میگرفت. و مادرم
به من میگفت خیلی ناشکری این شوهر به این مهربانی را دارید از او گله مندی.
..خواهرم فخری خوش اندام و زیباتر از من بود. گرچه اعتقاداتش سست تر از
من بود او شش سالی از من کوچکتر بود. کم کم دیدم شوهرم نسبت به من بد اخلاقی
میکند و حتی تا سه ماه بعد از زایمان به من روی خوش نشان نمی دهد و توسل
و محبت من نسبت به حضرت زهرا(س) را به تمسخر میگرفت .. یکروز بچه را برای
واکسن به بهداشت برده بودم در پارکی در آن نزدیکی بود دیدم شوهرم باخواهرم
فخری صحبت میکردند و گرم گرفته بودند. شک و تردیدم بیشتر شد تا اینکه
یک روز خواهر درس نداشت من به خواهرم گفتم فردا همسایه جلسه دارند تو
مواظب بچه باش چند ساعتی نیستم. کلید خانه برداشتم و بیرون رفتم نیم ساعت
بعد آهسته و ملایم آمدم دیدم که در اتاق خواب خواهر و شوهرم کاری
که از آن می ترسیدم مرتکب شده بودند..شوهرم گفت من فخری را میخواهم
تو هرکار میخواهی بکنی بکن گفتم دو خواهر که نمیشود با یک مرد
ازدواج کنند ولی اگر تو او را میخواهی من حرفی ندارم همین امروز
طلاقم را میگیرم و با فخری ازدواج کن وقتی از فخری پرسیدم گفت
من آرزوم با او ازدواج کنم. بدون اینکه به کسی چیزی بگویم با خواهر
و شوهر به محضر رفتیم اول ما طلاق گرفتیم و من مهریه و ماشین
و بچه را گرفتم و در محضر دیگری خواهرم را به عقد او در آوردم .
و گفتم این وسایل و خانه برای شما باشد شما زندگیتان را کنید و من از
شما بیزارم. و از این شهر میروم بدون اینکه مادر بفهمد ماشین را فروختم
و دخترم را برداشتم و به شهر مشهد آمدم و یک آپارتمان دو طبقه ای گرفتم
یکی را برای نشستن و یکی را برای کرایه که مخارج زندگیم تامین شود
و بعد از یکماه به مادرم زنگ زدم مشهد بیاید مادرم را به خانه ام آوردم
و جریان را برایش گفتم و فهمید که حق با من بود گفتم مادر بگذار آنها
خوش باشند تو هم چیزی نگو که خدا خودش قضاوت میکنند و حضرت زهرا(س)
حقم را میگیرد مادرم با من زندگی میکرد و بعد مدتی مادرم بر اثر سکته
از دنیا رفت. بعد از مرگش چون تنها شده بودم و خداوند را به بی بی ام
حضرت زهرا (س)قسم دادم که تنهایم نگذارد و بعد از مدتی در آن محل همایسه ای
داشتیم که چند سالی ازدواج کرده بود و بچه دار نمیشد و تقصیر از خودش بود
که همسرش از او طلاق گرفته بود و تمام مهریه اش را گرفته بود و
با او ازدواج کردم که او معلم و مومن و مسجدی و باگذشت و متدین
و خوش اخلاق و با جمال بود حتی از شوهر قبلی کوچکتر بود من زندگیم
را برایش تعریف کردم او مرا تمجید کرد و الآن اینقدر یکدیگر را دوست
میداریم خدارا شکر میکنم که در زیر سایه امام رضا زندگی میکنیم.
طولی نکشید که خواهرم تومار مغزی پیدا کرد و از دنیا رفت و شوهرش
برای مدوای او تمام زندگیش را فروخته بود و خرج خواهرم کرد و
نتیجه ای نگرفت و یک شب او بر اثر ناراحتی حواسش نبود در رانندگی
با نیسان یکی از دوستانش به یک ماشین پراید زده بود و نیسان بیمه اش
گذشته و سه نفر را در ماه حرام کشت و الان در زندان بسر می برد
و تا دیه را ندهد آزاد نیست .. از برگورانم که حکایت زندگیم را میخوانید
بدانید حق همیشه پیروز است و صبر و گذشت گنج نهان زندگی یک انسان است.
ببنبید که چطور حضرت زهرا (س) دستمم را گرفته است و در زیر بارگاه
فرزندش امام رضا(ع) پناه داده است .و بترسید از کسی که پشتیبانی جز خدا ندارد.
فدایی رهبر
یکى از رفقاى بسیجى در جبهه برایم تعریف مى کرد:
در یک عملیات مهم شبانه علیه دشمن متجاوز بعثى ، هنگام پیشروى به میدانى
از مین برخوردیم . این برخورد براى ما بسیار غیر منتظره و سنگین بود.
چون از طرفى شناسایى نشده بود و شاید هم دشمن آنها را تازه کار گذاشته بود،
و از طرف دیگر اگر به موقع به سر قرار نمى رسیدیم ،
گروهى دیگر از بچه ها به وسیله دشمن قیچى مى شدند.
شرایطى بسیار سخت و جانکاه بود. زمان نیز به کندى مى گذشت .
من فشار سنگینى آن لحظات را هنوز هم بر سینه ام حس مى کنم .
بالاءخره بنا شد که بچه ها داوطلبانه روى مین ها بروند.
فرمانده ما، که هر چه از خوبى ها و دلاورى ها و کاردانى او و ایمان
و عشقش به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بگویم ، کم گفته ام ،
گفت : بچه ها! چند دقیقه اى صبر کنید، شاید راه دیگرى هم باشد.
همه با ناباورى به او خیره شدند؛ چه راهى ؟!
او این را گفت و سپس از بچه ها فاصله گرفته و کمى آن طرف تر به نماز ایستاد
و دو رکعت نماز خواند؛ آن هم چه نمازى ! یک پارچه شور و عشق .
رفقاى او همه مى دانستند او نماز توسل به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را مى خواند.
عجب حالى داشت ، مثل شمع مى سوخت . پس از سلام نماز بر مهر گذاشته
و ذکر ((یا فاطمه اغیثنى )) مى گفت و با حالتى پرسوز، فاطمه (سلام الله علیها)
را به کمک مى طلبید. استغاثه ((فاطمه ، فاطمه )) او تمامى بیابان را پر کرده بود.
گویا تمامى هستى هم با او هم نوا بود.
شبى فراموش نشدنى بود. هر کدام از بچه ها را که مى دیدى ، در گوشه اى
اشک مى ریختند و دعا مى کردند. کم کم بچه ها متوجه فرمانده شدند
و سعى داشتند به او نزدیک تر شوند. طولى نکشید که همه دور او حلقه زدند.
دیگر در آن موقع شب و در سکوت و بهت بیابان ، همراه اشک ماه ،
تنها ناله یک نفر به گوش مى رسید؛ ناله فرمانده ،
که فاطمه (سلام الله علیها) را مدام به کمک مى طلبید.
کاش بودى و مى دیدى که چگونه مثل ابر مى بارید و چون شمع مى سوخت .
همه به استغاثه هاى او گوش مى دادند و اشک مى ریختند.
من جلوتر از همه بودم دیدم گونه اش را بر روى خاک گذاشته
و آن قدر اشک ریخته که تمامى صورتش غرق گل شده
آن چنان غرق در مناجات و توسل بود، که حضور هیچ کس را حس نمى کرد.
گوئى اصلا در این دنیا نیست . کمى آرام تر شد. آهسته چیزهایى زمزمه مى کرد.
ناگهان براى لحظاتى ساکت شد. من نگران شدم که شاید از حال رفته ،
اما هیبتى داشت که نتوانستم قدرم جلو بگذارم . همه محو نگاه او بودیم .
به دلمان افتاده بود که خبرى مى شود. قبلا هم از توسلات او به فاطمه زهرا(سلام الله علیها)
و حاجت گرفتنش زیاد شنیده بودیم . همین طور هم شد.
ناگهان سر از سجده برداشت و فریاد زد:
((بچه ها! بیایید، بى بى راه را نشان داد! بى بى راه را نشان داد!!))
بغض هایى که براى چند دقیقه اى در سینه ها متراکم شده بود،
یک دفعه ترکید. همه زدند زیر گریه . نمى توانم حالت خود و بچه ها را
در آن لحظه بیان کنم . آن قدر مى دانم که بى درنگ همه به دنبالش حرکت کردیم .
من پشت سر او بودم . به خدا قسم ، او آنقدر محکم و با صلابت مى دوید
که گوئى روز روشن است و جاده هموار. طولى نکشید که از میان مین ها گذشتیم ،
بدون اینکه حتى یک نفر از ما خراشى بردارد.
بعدها هر بار که از او مى پرسیدم : آن شب چه شد و چه دیدى ؟
از جواب طفره مى رفت ، اما مى گفت :((بچه ها! فاطمه ، فاطمه ))؛
و دیگر اشک مجالش نمى داد.
حسین
در عباس آباد هند جمعى از شیعیان در ایام عاشوراى حسینى
جمع شدند که شبیه حضرت عباس (علیه السلام) بسازند.
شخصى که رشید و تنومند باشد نیافتند، تا آن که جوانى را پیدا کردند
که پدرش از دشمنان اهل بیت (علیه السلام) بود.
او را شبیه کردند و مراسم تعذیه را بر پا نمودند. چون شب شد
به خانه آمد. پدرش از او پرسید: کجا بودى ؟ چون از کار پسرش
آگاه گردید، بسیار عصبانى شد و گفت : مگر عباس را دوست مى دارى ؟
جوان گفت : آرى ، جانم به فداى او باد.
پدر گفت : اگر چنین است بیا تا دستهاى تو را به یاد دست بریده عباس قطع نمایم .
آن جوان دست خود را دراز کرد و پدرش دستش را برید. مادرش
گریان شد و گفت : اى مرد! چرا از فاطمه زهرا(سلام الله علیها) شرم نکردى ؟
آن مرد گفت : اگر فاطمه را دوست دارى بیا تا زبان تو را هم قطع کنم .
پس زبان زن را هم برید و در آن شب هر دو را از خانه بیرون کرد
و گفت : بروید و شکوه مرا پیش عباس نمائید. آن دو به عباس آباد
آمدند و به مسجد محله رفته ، نزدیک منبر تا به سحر ناله کردند.
آن زن گوید: چون صبح نزدیک شد، زنانى چند را دیدم که آثار بزرگى
از جبهه ایشان ظاهر بود. یکى از آنها آب دهان بر زخم زبان مى مالید،
فى الحال زبانم التیام یافت ، دامنش را گرفتم و عرض کردم :
جوانى دارم که دستش بریده و بى هوش افتاده و به فریادش برس .
فرمود: آن هم صاحبى دارد.
گفتم : تو کیستى ؟
فرمود: من فاطمه مادر حسین (علیه السلام) هستم .
این بگفت و از نظرم غایب شد.
پس به نزد فرزندم آمدم ، دستش را دیدم
که خوب شده است . پرسیدم : چگونه چنین شده است ؟
پسر گفت : در اثناى بى هوشى جوان نقابدارى دیدم ، به بالینم و فرمود:
دست را به جاى خود بگذار، پس نظر کردم هیچ اثر زخمى در آن ندیدم .
گفتم : مى خواهم دست تو را ببوسم . ناگاه اشکش جارى شد و فرمود:
اى جوان ! معذورم دار که دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند.
عرض کردم : شما کیستى ؟
فرمود: منم عباس بن على (علیه السلام) پس از نظرم غایب گردید.
احمدیان
یکى از ذاکرین نقل کرده : در محضر آیه الله العظمى سید محمد هادى میلانى بودم
. یک مرد و زن آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند:
ما آمده ایم به شرف اسلام نایل شویم ،
آیه الله میلانى فرمودند: علت چه چیز است ؟
آن مرد عرض کرد: پهلوى دخترم که در محضر شما نشسته در حادثه اى شکست
و استخوانهایش خورد شد، چنان که پزشکان از معالجه او عاجز شدند
و گفتند: باید عمل شود، ولى عمل ، خطرناک است . دخترم راضى نشد
و گفت : اگر در بستر بمیرم بهتر از آن است که در زیر عمل از دنیا روم .
به هر حال او را به خانه آوردیم . ما یک خدمتکار ایرانى داریم که او را
((بى بى )) صدا مى زنیم ، دخترم به او گفت : من تمام اندوخته مالى
خود را راضى هستم بدهم که صحت به من برگردد، اما فکر مى کنم
باید ناکام و با دل پر غصه بمیرم . بى بى گفت : من یک طبیب را سراغ دارم
که مى تواند تو را شفا دهد. گفت : حاضرم تمام پول و موجودیم را به او بدهم .
بى بى گفت : تمام آنها براى خودت باشد، بدان من علویه ام و جده من
زهرا(سلام الله علیها) است که پهلوى او را به ظلم شکستند، تو با
دل شکسته و اشک جارى بگو: یا فاطمه زهرا، مرا شفا ده .
دخترم با دل شکسته شروع کرد به صدا زدن و از آن بانوى معظمه
یارى خواستن . بى بى هم در گوشه خانه با گریه مى گفت :
((یا فاطمه زهرا، این بیمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى
او را از شما مى خواهم . مادر جان ! کمک کن و آبروى مرا نگه دار.))
آن مرد اضافه کرد: من هم از دیدن این واقعه در گوشه حیاط منقلب
شدم و گفتم : اى فاطمه پهلو شکسته !
دیدم دخترم قدرى ساکت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت :
پدر! بیا که دردم ساکت شده . جلو رفتم و دیدم او کاملا شفا یافته .
گفت : الان در بحر بودم ، بانوى مجلله اى نزدم آمد و دست به پهلویم
کشید. گفتم : شما کیستید؟ فرمود: من همانم که او را مى خوانى .
دخترم برخاست و راحت شد و دانستم که اسلام حق است .
حالا به ایران آمده ایم و به خدمت شما رسیده ایم تا مسلمان شویم .
مرحوم میلانى (ره ) و حاضرین از این معجزه مسرور شدند
و شهادتین و سایر امور اسلامى را به او آموختند و آنان با نورانیت اسلام رفتند.
اعظم
با سلام و صلوات بر اشرف مخلوقا ت حضرت محمد و آل پاکشان
تشکر میکنم از خادمین صادقیه که با نظرات بازدیدکنندگان آلبومی از توسلات حضرت زهرا درست نمودید.
ما دو خواهر بودیم که پدرمان را در هفده سالگی از دست دادیم خواهر کوچکترم
از من سه سال کوچکتر بود اگر اغماض نکنم ایشان از نظر جمال و اندام از من
بهتر بود و از زیبایی خاصی برخوردار بود من از او لاغرتر و ضعیف تر بودم
چون من در پنج شنبه و دوشنبه ها روزه بودم. .پدرم از لحاظ مالی برایمان چیزی
کم نگذاشته بود یک زمین تجاری خریده بود با آن ده باب مغازه ساخته بود به کرایه می داد.
بعد از مرگ پدر ما خواهران هر کدام چهار باب مغازه بر داشتیم و دو تا برای مادر
گذاشتیم هرکسی پول کرایه به حساب خودش میرخت و مادرم از حقوق بازنشستگی خودش
و بیمه پدر مخارج خانه را تامین میکرد.. اسم من اعظم و اسم خواهر کوچکترم اکرم بود
خواهر کوچکترم چون ته طغاری بود خودخواه و لوس بار آمده بود. من از نظر ظاهری
خوشکل نبودم. به همین دلیل هیچ خواستگاری نداشتم. در عوض برای آن خواهرم
ماهی شاید بیش از ده خواستگار داشت و مادر او را بیشتر دوست می داشتند او
هم به سر و لباس و آرایشش می رسید ولی در عوضش من قانع بودم و اسراف
نمی کردم و محجبه بودم و به نماز اول وقت و توسل پایبند بودم ولی او تا پدرم زنده
بود از ترس پدر نماز میخواند بعد از مرگ پدر با خدا و پیغمبر خدافظی کرد و خلاصه از
این همه خواستگار عاشق یک جوان خوش تیپ بیکار و خالی بند و خوشگذران شد.
ایشان نه اهل نماز بود و نه اهل ایمان حتی از مشروب هم بدش نمی آمد هرچه
نصیحتش کردم به گوشش نرفت گفتم :این مرد زندگی نیست کسی که ایمان ندارد تو را
خوشبخت نمی کند به من گفت: تو امل و بدبخت هستی خدایی را که ازش دم میزنید ببین
چطور خارت کرده یک پیرمرد هفتاد ساله زن مرده هم عاشقت نکرده ولی من
نمی توانم خواستگارانم را بشمارم. گفتم : خواهر من عاشق خدایم و هرچه او راضی باشد
من راضیم و مطمئنم که خدا صلاحی میداند من راضیم به راضیش. .گفت :تو نه میخوری
نه می پوششی و نه خاطرخواه دارید بعدش مالت میشه برای من . گفتم :اگر خدا بخواهد
من حرفی ندارم.و خاطر خواه من خداست او مرا کفایت میکند. خلاصه خواهرم
عروس شد .من با مادرم بودم من سه مغازه را فروختم و سه باب منزل مسکونی در قم
خریدم دوتا را به دو طلبه جوان صلواتی کرایه دادم و گفتم :تا زمانی که مستاجرید به
جایش هر روز زیارت حضرت زهرا بخوانند. من ماهی دو سه بار با مادر به قم
می امدیم بعد از چند ماهی مادرم از دنیا رفت . یکروز خانه خواهرم رفتم دیدم که
در نهایت بی بندوباری زندگی میکنند دیدم وقتی خانواده دوستش به خانه یشان آمدن رعایت
محرم نا محرم را نمی کنندو زن و مرد با هم دست میدهندو و بدون چادر و روسری
با هم صحبت میکنند. من ناراحت شدم و همان شب آنجا را ترک کردم .
و فردا به من زنگ زد که بیایم . وقتی آمدم خیلی دعوایم کرد که تو آبرویم راجلو دوستم
بردی من خجالت میکشم به توی بی کلاس بگویم خواهر و…. هرچه نصیحتش
کردم در او اثر نکرد گفتم: خواهر ببین ما با هم سازگار نیستیم بیا میراثمان را تقسیم
کنیم و هرکدام سهم خودش را بردارد من حاضر نیستم تو این شهر حتی یکساعت بمانم
و زنگ زدیم املاکی آمد خانه مادرووسایلش را فروختیم هرکسی سهم خود را گرفت
و یک مغازه از مادر سهم من شدو یکی به او من مغازه ها را فروختم و با سهم
ارثم در قم چهار باب مغازه خریدم و کرایه دادم. و کرایه های آن را ( یک مغازه
را برای موسسه خیریه و بک مغازه را برای مراسم عزای اهل بیت و یک مغازه
رابرای موسسه قرآنی و یکی را برای تامین مخارج زندگیم.در نظر گرفتم.) .
یک شب توسلی به حضرت زهرا داشتم و از او خواسته ام همنشین صالحی
را برایم پیدا نماید. من هر سه شنبه ها به جمکران میرفتم و تا صبح آنجا بودم
بعد نماز صبح خانمی مرا دید و گفت من هروقتی جمکران آمده ام شما را دیده ام
از احوال هم جویا شدیم مرا برای برادرش خواستگاری نمود ایشان یکی از اساتید
حوزه و دانشگاه است. باهم زندگی خوبی را داریم و فرزند پسری بنام امیر مهدی
داریم و. روزها خودم را با جلسات قرآن و اهل بیت سرگرم میکنم. و از خواهر
بگویم .هرچه از مال داشت فروختند و به خوشگذرانی عمرشان را تلف کردند
بعد شوهرش عاشق زن دیگری شد و او را تنها گذاشت رفت و او بر اثر شرب خم و فشار
اعصاب روانی گردیده و اکنون اکرم در تیمارستان زندگی میکند وقتی به او سر میزنم
حتی من خواهرش را نمی شناسد. از بزرگوارانی که حکایت زندگانیم را خواندید بدانید:
تنها معیار موفقیت من توکل به خداوند و توسل به حضرت زهرا و تمسک
به قرآن و دعای خیری که مستمندان اجاره نشین به من می باشد
واز شما شیعیان بزرگوارکه صبوری فرمودید و به حکایت زندگیم گوش فرا دادید
تشکر میکنم و شما ها را به خداوند کریم می سپارم. التماس دعا
زهرا
باسلام و عرض ادب وتشکر از شما رهپویان فاطمی و خدام صادقیه
من دختر یکی از خوانین استان فارس بودم پدرم یکدنده و خودخواه و لجبازبود و
به نماز پایبند نبود تمام خواهر و برادران بزرگتر از من خلق و خویشان مثل پدر بود.
درمنزل خوانین حجاب ملاک نبود و رعایت حلال و حرام رابه تمسخر می گرفتند منظورم
این نیست که عمل منافی عفت انجام شود مثلا اگر کسی به منزل می آمدزن و مرد با هم
دست میدادند و چادر و روسری در خانه باب نبود .مادرم مرده بود. خانمی بنام زهرا
کلفت ما بود. زن نجیبی بود از دو سالگی من با او مانوس بودم و دو دختر داشت ایشان
شوهرش مرده بود. پدرم به اندازه حقوق یکی از کارگران مرد به ایشان حقوق و خرجی
مورد نیاز را می دادو ایشان از من مواظبت میکرد من همیشه او را مادر صدا میکردم
و در خانه آنها راحتر بودم.دختران زهرا خانم بزرگتر از من بودند قرآن یادم می دادند
قصه و حکایات قرآنی و احکام دین و تربیت یادم میدادند و از همه بالاتر محبت اهل بیت
در دلم انداختند. این اخلاق خوب من باعث شد زن بابایم مرا دوست داشته باشد با اینکه
بچه دار نمیشد مرا به جای بچه اش دوست میداشت چون خواهر و برادرانم غرور داشتند
با اینکه ازدواج کرده بودند به اندازه یک ارزن به زن بابا ارزش قائل نبودند. من اکثراً در
اتاق تنها بودم حتی با خواهر و برادرانم میانه ای نداشم چند خواستگار پول دار آمد قبول نکردم
و من مثل خواهرانم اسراف نمیکردم پولهای جیبی ام را به بانک سپرده بودم و بیش از صد
میلیون تومن داشتم.دوران دبیرستان را تمام کردم پدرم ماشینی برام گرفت. فرزند یکی از
خوانین به خواستگاریم آمد پدرم به زور مرا وادار کرد که قبول کنم و گفت تا یک هفته دیگر
برای خواستگاری خودت را آماده کن من بله را گفته ام .من حاضر نبودم که او را ببینم
نه اهل دین بود و نه ظاهر خوبی داشت من به یاد خدا بیامرز زهرا خانم افتادم میگفت
هر وقت مشکلی برایت پیش آمد برو حرفت به مادر ما شیعیان حضرت زهرا بگو
و از بخواه که دستت را بگیرد.با توسل به او خواستم مشکلم حل شود ماشین و.تمام طلاها
و سپرده ها و مدارکم را براشتم و ماشین را فروختم و به شهر قم آمدم به یکی از دفاتر
املاک مراجعه کردم و یک خانه دوطبقه دریکی از محله های یزدانشهر خریدم ودر
هتلی در قم اقامت کردم روزها به حرم میرفتم و زیارت میکردم و نماز استغاثه به
حضرت زهرا میخواندم و برای استراحت به هتل می آمدم تا اینکه یکروز برای زیارت
به مزار شیخان مقبره میرازی قمی رفتم طلبه ای جوان از سادات دیدم با خودش مناجات میکرد
حسی مرا به سویش خواند. سلام کردم جواب سلامم را مودبانه داد گفت : شما به جده ام
زهرا (س) توسل داشته اید و اهل استان فارس هستید؟ گفتم بله چطور؟ . گفتم دیرشب توسلی به
مادرم داشتم و خواستم که زندگیم سامان بگیرد فرمود: فردا بعد از درس برو مزار شیخان
کنار مقبره میرازی قمی منتظر بمان یکی از محبین ما از شیراز کنارت می آید مقصود
تو همان است. در مزار شیخان صیغه محرمیت را خواندیم و باهم رفتم آن خانه را فروختیم
در یک منزل دو طبقه ای نزدیک حوزه شان خریدیم و با پول ماشین لوازم خانه را تهیه کردیم
و مابقی پس اندازم را به همسرم داد یک ماشین پراید خرید وبقیه اش را برای مراسم
عروسی و سرمایه زندگی کنار گذاشت و مادر و خواهرش
را به طبقه پایین آورد و مقدمات عروسی ( با زیارت امام رضا علیه السلام)را فراهم کرد
و مادرش را غافلگیر کرد .زندگیمان را بر پایه تعالیم الهی منور به نور قرآن شروع
کردیم ومن هم به یکی از حوزه های علمیه رفته ام و درس میخوانم من خوشبختی
خودم را مدیون نصحیت زهرا خانم که مربی ام بود و میگقت: هر وقت مشکلی
برایت پیش آمد برو حرفت به مادر شیعیان حضرت زهرا بگو و از بخواه که دستت
را بگیرد. خدا روحش را شاد نماید و زندگی طلبگی را بر سرمایه پدرم و
زندگی تجملات ترجیح می دهم. و نام خودم را زهرا گذاشتم.
مهدی جمالی زاده
سلام برشما همسنگران دنیای مجازی خدام صادقیه خسته نباشید.
بعد از 35 سال از گذشت عمرم توفیق زیارت امام رضا و حضرت معصومه پیداکردم با خودم گفتم اول قم میرویم بعد مشهد مقدس. ابتدا وارد قم مقدسه شدیم کیف پولم گم شد در این دیار غربت با داشتن دو فرزند و همسر خیلی برایم سخت بود خجالت می کشیدم به زن و بچه های بگویم پولهایم گم شد. . برای اولین بار که چشمم به حرم فاطمه مصومه افتاد با گریه گفتم بی بی جان با تمام زائرینت اینجور برخورد میکنید و…. دلم شکست آمدیم زیارت کردیم در نزدیک مسجد اعظم بودم که یکی از خدام 4 حواله غذای حضرتی داد..و غذا را در آنجا صرف کردم کار خدا در سقاخانه به همسرم 4 حواله داده بودن شام را صرف کردیم آن شب خیلی نگران پول هایم بودم با نامیدی 2 رکعت نماز استغاثه خواندم و از او کمک خواستم و در حالی که سرم روی دو زانویم بود خوابم گرفت در عالم خواب بی بی را دیدم من گفت چرا نمازت را با بی حال خواندی بیا این پولت را بگیر و به دخترم فاطمه مصومه این جور تکلم مکن این فیش غذای امام رضا ا هم بگیر وقتی مشهد رفتی اولین غذایت غذای ما باشد. وقتی که از خواب بیدار شدم دیدم در دستانم 4 فیش غذای نهار به تاریخ 3روز دیگر و کیف پولم.هست. بی نهایت شرمنده شدم با حال زیارت نامه را خواندم درست وقتی مشهد رسیدم همان تاریخی بود که تاریخ فیش غذا حضرتی بود. خدا را شاکرم که حضرت زهرا دستم را گرفت اگر توسل پیدا نکرده بودم توفیق زیارت امام رضا را پیدا نمیکردم.
محمد
سلام بر فاطمه زهرا و تشکر میکنم از شما فاطمیون عزیز
وقتی بچه بودم بر اثر نداشتن توان مالی مجبور بودم از شهرمان کهنوج به تهران بیایم پدرم فلج بود من هم قدرت کارکردن را نداشتم از دین هم چیزی سرم نمیشد بعد از پنجم ابتدایی آمدم بهشت زهرا آب روی قبرها می ریختم فاتحه میخواندم با خیرات و کمک بازماندگان پولی جمع میکردم یکماه یکماه به شهرمان می آمدم یک هفته می ماندم بعد دوباره راهی تهران میشدم و شبها در حرم امام خمینی میخوابیدم مجبور بودم در حرم مسائل شرعی و دین را یاد بگیرم بعدیکسال که پدرم از دنیا رفت مجبور شدم به کارگری بروم شب ها حرم امام می آمدم . یک روز روحانی کنارم نشسته بود از وضع زندگیم برایش تعریف کردم گفتم حاج آقا نمی توانید یک وردی یا دعا یادم بدهید بخوانم تا پولی بدستم بیاید تا زندگیمان را اداره کنم به من گفت 2رکعت نماز حضرت زهرا بخوان و توسل بجوی ان شاء ا مشکلت حل میشود . من باخودم گفتم یا فاطمه زهرا من هیچ چیز ندارم روزانه تا زنده ام 2 رکعت نماز زیارت شما میخوانم تا به زندگیم سامان بخشی..شبها از سر کار می آمدم بعد خواندن نماز مغرب و عشاء دو رکعت نماز زیارت بی بی را میخواندم که گرفتاریم برطرف شود یادم هست یک روز یک پیرمردی با عصا آمد کمکش کردم بلند شد کنارش نشستم با هم دو به دو خودمانی شدیم. وقتی قصه زندگیم را شنید گفت من کارمند آموزش و پرورش بودم و باز نشسته هستم پارسال همسرم را از دست دارم و فرزندی هم ندارم تنهایی خیلی برام سخت است اگر مایل باشی بیا با هم زندگی کنیم من خرجت را میدهم فقط برایم خرید کن و باهم باشیم من خوشحال شدم به خانه او رفتم بیست روز بودم روزها سر کار میرفتم شبها با او بودم موقعی که به شهرمان میخواستم بروم گفت 2تا بلیت تهیه کن و مرا با خودت ببر من خرجی سفرت را میدهم ایشان را با خود به شهرم آوردم و وقتی مشکلاتمان را دید مقداری پول کمک کرد . بعد 2روز راهی تهران شدیم. . بعد از رسیدن تهران به من گفت من فرزندی ندارم تورا به فرزندی قبول میکنم و بعد از مرگم دارایی ام را بنامت میکنم و خودت میدانی که من چند سالی است که کار دست زن ندارم فقط برای اینکه بعد از مرگم مادرت حقوقی داشته باشد او را به عقد محضری میکنم و در شهر خودتان باشد تا بعد از مرگ من از حقوقم استفاده کند در سفربعد شناسانامه مادرم را آوردم و وکالتی در محضر و تلفنی عقد دائم جاری گردید بدون اینکه مادرم را ببیند وقتی به منزل رسیدم گفت حالا دیگر راحت شدم گفتم چرا گفت حالا فرزندی چون تورا دارم یک هفته بعد از عقد بعد از نماز صبح در حال خواندن زیارت عاشورا از سجده آخر سر بر نداشت و دعوت حق را لبیک گفت. و الان مادر و خواهر و برادرم را به تهر ان آوردم با حقوق بازنشستگی آن آقا زندگی مان اداره میشود و خودم با ماشین کار میکنم من سامان دادن زندگیم را مدیون حضرت زهرا می دانم
فدایی رهبر
یکی از شبها خاطره خیلی عجیبی از یک رزمنده خواندم و آن شب تا صبح خوابم نبرد. آن شخص اکنون یکی از دوستانم است. ایشان اینطور نوشته بود: من مجروح شدم. مرا به بیمارستان اهواز انتقال دادند. دکتر که معاینه کرد ، گفت: کارش تمام شده او را به داخل سردخانه معراج شهدای داخل بیمارستان ببرید. دیدم ملافهای را روی صورتم کشیدند و احساس کردم مرا داخل پلاستیک میکنند. صدای پلاستیک را میشنیدم و میدیدم دورم پلاستیک میپیچند؛ من خیلی ناراحت شدم. تمام حرفهایشان را میشنیدم ولی نمیتوانستم هیچ حرکتی کنم و حرفی بزنم؛ زیرا خون خیلی زیادی از من رفته بود. وقتی مرا بلند کردند و روی برانکارد گذاشتند تا ببرند، یک لحظه به حضرت زهرا(س) متوسل شدم. حالت عجیبی داشتم.
ــگفتم : « یا حضرت زهرا من زنده هستم، ولی میخواهند مرا زنده به گور کنند. اینان میخواهند مرا داخل سردخانه بگذارند؛ خوت مرا کمک کن!» یک دفعه در پی ارتباط عجیبی که با حضرت زهرا(س) برقرار کردم، نمیدانم در آن وضعیت چه طوری توانستم یک «الله اکبر»
ـبگویم؟
ـ وقتی «الله اکبر» گفتم ، درد شدیدی در بدنم احساس کردم. آنهایی که مرا به سردخانه میبردند، یک دفعه ترسیدند و مرا در همان حال رها کردند و بلند گفتند: «شهید زنده شد، شهید زنده شد!»
ـ دیگر چیزی حس نکردم و بعداً در یکی از بیمارستانهای تهران که به هوش آمدم، فهمیدم من دو ماه در حالت بیهوشی به سر میبردم و نصف بدنم فلج شده بود.
خاک پای فاطمیون
سلام بر هم استانیهای ولایی ام در شهر دارالصادقیون رفسنجان تشکر میکنم از اینکه کرامات فاطمی را انتشار می دهید:
بنده کمترین یکی از بچه هیئتی های بودم که با فاطمیه در شهر فاطمیه چترودکرمان بزرگ شدم یادم هست بچه که بودیم پول نداشیم برای مادر سفره و مراسم بگیریم مادر گوشواره هایش را فروخت و مجلس به پا کرد عشق به فاطمیه در خون ماست. عشق فاطمیه در وجود طنین اندازاست. تا اینکه مرا به خدمت سربازی بردند بعد از آموزشی در قسمت یگان پاسدار افتادم می بایستی یک شب به خواب نگهبانی بدهم .در ایام فاطمیه یک شب در آسایشگاه مجلس روضه حضرت زهرا را گرفتیم. افسری داشتیم ناصبی بود از چهره اس معلوم میشد که ناراحت است. ظاهراً چیزی نگفت از آن روز برایم سخت میگرفت به بهانه های مختلف مرا اذیت میکرد و از بی بی خواستم که مرا از دست این فرمانده نجات دهد و او را خوار کند یک شب که من نگهبان بودم و درب اسلحه خانه پست می دادم بچه ها یی که از او کینه داشتند وقتی این افسر میخواست دست شویی برود لامپها را خاموش کردند در هنگام بیرون آمدن دو نفر او را میگیرند و دهانش را می بندند و اینقدر اورا کتک میزنند و با ماشین سرتراشی دستی جلو سرش را می تراشند و میگویند اگر تورا در این پادگان ببینیم دفعه دیگر با وضع خفت باری تو را سقط میکنیم تا این باشد با آل علی در نیافتی بلا فاصله به جای من آمد دید من پست میدهم گفتم چطور شدی جناب سروان گفت چیزی نیست شکش از من برداشته شد کم کم نسبت به من خوب شد.تا اینکه بعد دو هفته ای انتقالی گرفت و به پادگان دیگری رفت. قبل از رفتن به من گفت نصیحتی به تو بکنم به کسی زور نگو تا زور نشنوی من به تو زور گفتم به زور مرا شکنجه دادند میدانی چرا شکنجه و خوار شدم به دلیل کینه ای که نسبت به فاطمه داشتم. از من معذرت خواهی کرد وحلالیت طلبید و رفت.
امیر
سلام و عرض ادب بر شما احیا گران امر اهل بیت و تشکر میکنم از شما خدام کاروان صادقیه. تاریخچه تشکیل کاروان صادقیه را خواندم خیلی خوشحال شدم نیرو گرفتم خدا بر توفیقاتتان بیافزاید.
بیماری در بدن همسرم پیدا شد دکترها نتوانستند آن را مداوا کنند به مادرم زهرا متوسل شدم خلاصه یک شب نخوابیدم تا حاجتم را گرفتم. با اینکه مستاجر و مقروض بودم مقداری از دستمزدم را به مادرم اختصاص دادم و گفتم مادرم زهرا یکشبه حاجتم را داد من هم یکشب برایش عزاداری میکنم و سفره زهرا میاندازم .غذایی را تهیه کردند و مجلسی برای مادر گرفتم .روز بعد از مراسم دوستان و اقوام میگفتند میباست پول این سفره را خرج یتیمان و فقرا بکنند . با اینکه خودم در سختی بودم خدا را شاهد بود من یک بستنی آرزوم داشتم که بگیرم بخورم فقیرتر از خودم کسی نبود من یک کاگر روفتگر شهرداری وقتی که سر ماه حقوق میگرفتم مثل اینکه اینکه قسط وام پرداخت میکنم مبلغ 100هزارتومان به فاطمیه اختصاص میدادم. اینقدر فتوا دادند که ریاکاره و گناهکار است این پول را میبایست به کمیته امداد بدهد. پول خمسی که به آخوندها میده گناه میکنه دلم شکست با خودم گفتم اینهایی که به من میگویند خودشان هرسال مبلمان خانه و پرده ها و ماشینشان را عوض میکنند سالی چهار پنج بار به سفرهای سیاحتی کیش و…. میروند مشروب میخورند گناه نمیکنند من بخواهم از شکم زن و بچه و خودم بزنم برای مادر مجلس روضه بگیرم و مالم را پاک کنم گناهکارم. من نذر دارم یک شب برای مادرم در حد توانم سفره بیاندازم و مجلس بگیرم.و در ایام ماه مبارک رمضان وقتی روحانی در مسجد مسئله میگفت. از او میپرسید حاج آقا ما اگر بخواهیم خرج بدهیم پولش را به فقرا بدهیم بهتر نیست حاج آقا میگفت بله حضرت زهرا هم راضی است.والله اینقدر ازما تبلیغ بد کردند مثل اینکه یک نفر مالی را اختلاص کرده یا جنایت مرتکب شده.اینقدر زخم زبان زدند تا اینکه دلم شکست یک شب به مادرم حضرت زهرا گفتم مادر تو میدانی با چه سختی خمس مالم را داده ام و برایت مجلس میگریم میشه از من قبول نکرده ای که اینقدر مرا تحقیر میکنند. آن شب بی بی ام را دیدم که گفت پسرم اتفاقا از تو قبوله مال پاک و خمس داده تو باید برمن خرج شود نگران مباش گشایشی در کارت رخ میدهد تا عمر داری به سربلندی و سرافرازی زندگی می نمایید..طولی نکشید من اشغالها را جمع میکرم یک کیف پاره شده دیدم تعدادی سند و سفته بود آن را برداشتم و به آدرسی که داشت تحویل دادم .صاحبش گفت دیروز دزدی گاوصندوق خانه را زده پولها و طلاها را دزدیده و سند زمینها و مغازه ها و کارخانه را با خود برده بود به خودم گفتم اگر کسی این سندها را به من برگرداند یکی از خانه ها را به او میدهم حالا قسمت شما شد من جریان و خواب بی بی را تعریف کردم گفت تو از فردا بیا و در دفتر من کار کن و یکی از خانه ها بنامت میکنم و یک ماشین میخرم بهت میدهم و برای بی بی تا هر چقدر که میخواهی هزینه کنی هزینه کن تو امین ما هستی فقط برو با شهرداری تسویه و استیفا بده تا بتوانی ازسوابق بیمه ات استفاده کنید مرا بیمه کرد و حقوقی که به من میداد ده برابر حقوق شهرداری بود و فاطمیه بیش از4000نفر خرج می داد و یک فاطمیه هم با کمکش ساختم. و الان بچه هایم در بهترین مدارس درس میخواندم خودم در نزد مردم اعتبار دارم واز مستاجری نجات یافته ام و میتوانم سالی یکبار به زیارت اهل بیت بروم زندگیم روبراه شده وتا حالا خمس مالم را پرداخت کرده ام که مالم پاک باشد من مقلد رهبری هستم هر سال ولادت حضرت زهرا حساب سال خمسی ام است میروم صفاییه قم و دفتر رهبری نقدا پرداخت میکنم تازه کار فرمایم به حساب سال مقید شده است..بگذار حرف دلم را بزنم میخواهم به آن انسانهای پستی که میگویند برای اهل بیت هزینه نکید و اسراف و گناه دارد بگویم آیا سفر خارج رفتن و دنبال فساد رفتن بهتر است یا اینکه ما بخواهیم امر اهل بیت را احیا کنیم و نشر فرهنگ کنیم این را بدانید تا خمس مالم را ندهیم مالم پاک نیست و حق تصرف نداریم و افتخار و اعتقادم این است که ما با اهل بیت و ولایت زنده ایم
فهیمه
سلام. و خدا قوت به شما دوستداران فاطمی
دختری بودم در خانوادهای زندگی میکردم که پدرم معتاد بود مادر با تقوی و مومنه بود شبها هر شب نماز شب ونماز حضرت فاطمه زهرا میخواند وبه من میگفت دخترم هر وقت مشکلی داشتید از حضرت زهرا طلب یاری نمایید مادرم بر اثر غصه های پدرم از دنیا رفت . فقط سه تا سکه بهار آزادی داشت آنها به من داد و گفت هر وقت نیاز داشتی استفاده کن..بعد از مرگ مادر پدرم مرا اذیت میکرد خانه ما شده بود خانه تیمی من می بایست چایی درست کنم منقل را آماده کنم تا معتادها بیایند تریاک بکشند و از سوخته هایشان را پدرم استفاده ببرد . یک روز دیدم یکی از جوانان به من چشمک زد و حرفی زد که دنیا میخواست بر سرم خراب شود رفتم به پدر گفتم گفت دخترم طوری نیست..خیلی از حرف پدر ناراحت شدم شب وسایلم را اماده کردم و فردا صبحش از تعاونی بلیت مشهد تلفنی گرفتم و یکی از سکه ها را فروختم و خودم را به مریض زدم و به پدر بهانه دکتر رفتن از خانه خارج شدم کسی ندید که وسایلم را بردم تعاونی ساعت 4عصر به طرف مشهد حرکت کردم. شب که برای شام پیاده شدم شام نخوردم نماز مغرب و عشا را خواندم نماز حضرت زهرا را خواندم و از او کمک گرفتم به بی بی گفتم نمیدانم کجا بروم وقتی ماشین حرکت کرد حدیث کسا را خواندم وگفتم بی بی من کسی را ندارم و غریبم به فرزند غریبت پناه میبرم خودت کمکم کن .آن شب خوابم نبرد بین خواب و بیداری صدایی شنیدم به من گفت فاطمه برو مسافرخانه ارومیه آقای گل محمدی در خیایان امام رضا یک هفته بمان و روزها به حدیث کسا مشغول شو در کارت گشایشی پیدا میشود با هیچ کس درد دل نکن .فردا صبح رفتم خیابان امام رضا گشتم و مسافرخانه ارومیه پیدا کردم..حدیث کسا میخواندم و به حرم امام رضا می رفتم صبح روز هفتم مسئول مسافرخانه گفت بعد از ظهر اتاق را خالی کن مسافر جدید میآید . اتفاقا مسافرش خانمی از تهران بود که قبل از ظهر آمد به من گفتم به دخترم گفتم همراهم بیا من نمی توانم زیارت بروم قبول نکرده گفت ما بچه کوچک داریم نمیتوانم تو برو خدا بزرگ است. ای کاش شما ده روز اینجا کنارم بودی و کمکم میکردی من مخارجت را میدهم گفتم شما به جای مادر م هستی هرچه شما بگویید. اینقدر بهش محبت کردم تابه من عادت کرد.روز آخر گریه کردو گفت : ای کاش همراهم به تهران می آمدی و تنها نبودم من بیمارم و دختر زندگیه داره شایددو سه ماهی یکبار ببینمش اصفهان زندگی میکند گفتم اگر تو راضی باشید من حرفی ندارم خلاصه مرا برد دیدم منزلی مثل کاخ اول وارد شدم گفتم اجازه بده من حدیث کسا را بخوانم بعد هر کار تو داری من در خدمتم در حیات روی صندلی حدیث کسا را خواندم و از خدا کمک خواستم مرا به داخل خانه آورد با همسایه ها نشست برخواست داشت هروز همراش به جلسات دعا میرفتیم و مسجد نزدیک خانه اش بود طلبه جوانی از سادات برای طرح هجرت امام جماعت مسجد بود باه فضل خدا از ما خواستگاری کردو آن خانم در منزل خودشان 2 اتاق به ما داد و تمام جهیزیه مرا تهیه کردو ماشینی برای شوهرم خرید و بعد یک ماه خانه اش را فروخت دو خانه در یک محل گرفت یکی را به ما داد و یکی را برای خودش فقط به من گفت دخترم نفهمد. وقتی دخترش آمد گفت حاج اقا خانه شان در این محل بود من بهش گفتم یک خانه نزدیک خانه خود برایمان بخرد تا من هم تنها نباشم دخترش گفت مادر هر جور راحت هستی من تنهایش نمی گذاشتم یکشب ما میهمانش می شدیم یکشب آن مهمان ما تا اینکه دو سال پیش ایشان به رحمت خدا رفت.من گمشده ای داشتم.دخترشان آمدند نصف وسایل را به ما دادند و خانه فروختند و 1000000 به من داد گفت من نمیرسم تو شب جمعه ها مادرم را تنها نگذار ماهر وقت قم بیایم پیشت میآیم تو خواهر مایی اتفاقا شوهر خوبی دارد کارخانه داره ما تابستانها سالی یک ماه آنجا میرویم و آنها هم اگر فرصت کردند به ما سر میزنند. سال گذشته با شوهرم به زادگاهم برای تبلیغ رفتیم دیدم پدرم تنها شده وهیچ کس دورش نیست.خودمان را به ناشناسی زدیم و به شوهرم گفتم ترکش بده او را ترک داد و او را با خود به قم آوردیم و الان درمنزل ما زندگی میکند و با پسرم سید مهدی سرگرم است. میخواهم به بازدید کنندگان این پایگاه اینترنتی بگویم که توسل دریای زلال معرفت است مخصوصا توسل به حضرت زهرا پس هروقت مشکلی داشتید از خدا کمک بگیرید.
فاطمه
سلام با سلام و صلوات بر محمد و آل پاکش
من تمام داستانها را خواندم برایم مایه دلگرمی است حکایت زندگی وتوسل ما را هم منتشر کنید از شما که محبت فاطمه را منتشر کنید سپاسگذاریم امیدواریم که همگان فاطمی شوند.
.پدرم معتاد بود و هزینه موادش بالا رفته بود پولی نداشت مادر با سختی زندگی را میگذراند.در اتاق نشسته بودیم نامرد سلطانی آمد به پدرم گفت: من پول مواد را میخواهم اگر پول نداری زن و دخترت را در اختیار من بگذار. من بدهیت را میبخشم و موادت را تامین میکنم و خرج زندگیت را می دهم پدرم گفت باشه زنم قبول نمیکند پس فردا جمعه با دو تا از نوچه هایت بیا و اگر قبول نکردند به زوز ببرشان.و مبلغی به بابام داد گفت فردا زنت را راهی آرایشگاه کن که لااقل بشه پول بیشتری بگیریم..وقتی که آنها رفتند به مادرم گفت چرا به خودت نمرسید این پول بگیر فردا آرایشگاه برو .مادرم که فهمیده بود گفت تو یکسال هست که دورم نمیآیی. گفت الان میلم میکشد.پول را مادرم گرفت لباسها و مدارک را برداشت به بهانه آرایشگاه فرار کردیم از شهرستان به تهران آمدیم
12ساله بودم که به اتفاق مادرم فرار کردیم و به حرم امام خمینی آمدیم مادرم کمک زائرین میکرد ظرف و استکانهایشان را می شست و با غذای اضافه خودمان را سیر کردیم و با خانمها گرم می گرفت اتفاقا پیرزنی گفت پارسال شوهرم و دخترم در یک تصادف از دست داده ام و کسی را ندارم و با حقوق بازنشسته شوهرو خودم که معلم بازنشسته ام قانع ام فقط نمی توانم کارهای زندگی ام را انجام دهم مادرم از فرصت استفاده کرد و گفت غصه نخور من تمام کارهایت را انجام میدهم برایت دختری میکنم ما را با خودش به منزلشان برد.خیلی مادرم به آن محبت کردمثل مادر فرزند باهم زندگی میکریم یک روز به من گفت شما بگویید مادر بزرگ. گفتم افتخار میکنیم .گفت با شما حرفی دارم بیا بریم شاه عبدالعظیم تا حرفم را بگویم باهم به شاه عبدالعظیم رفتیم آنجا گفت من کسی را ندارم اگر شما قول بدهید در محضر این امامزادهب ه مثل فرزند رفتار کنید و هر روز هر دو نفریتان نماز حضرت زهرا بخوانید من تا زنده ام با هم زندگی میکنیم و بعد از مرگم همه را به نامتان میکنم گفتم هرچه تو بگویی خانه اش را با تمام وسایلش فروخت و آمدیم قم آنجا یک آپارتمان 4 طبقه گرفت 3طبقه بالا را کرایه داد هرسه نفری در طبقه پایین زندگی میکردیم تمام وسایل خانه را نو خرید. به من و مادرم گفت رانندگی یاد بگیرید هردو یاد گرفتیم و مادر گواهینامه گرفت یک ماشین تویوتا سواری گرفت که با آن به شهرهای مشهد و زیارت و سیاحت میرفتیم تا دو سال بعد به شهرمان آمدیم و جویای حال پدر شدیم گفتند در زندان یک سال مرده است و به قم با خیال راحت برگشتیم در ایام فاطمیه در جمع عزاداران بودیم که مادر بزرگ در حرم فاطمه معصومه جان داد.خیلی ناراحت شدیم اورا تدفین کردیم و طبق وصیت هر روز نماز حاجت میخواندیم تا اینکه در جلسات خانگی با همسایه ها میرفتیم یکی از روحانیون سید که یکسال همسرشان را از دست داده بود و دو فرزند(پسر و دختر) داشت مادرم به عقد آسید در آمد و من هم باپسرش که طلبه ازدواج کردم. دوطبقه برا آقا سید و 2طبقه برای من و پسرش. زندگی خوبی را شروع کردیم و دخترش را عروس کردو و الان آقا سید پسری دارد و من هم پسری داریم بهترین زندگی را خدا برایمان رقم زد ناگفته نماند من هم طلبه شدم. وهردو زندگیمان را برپایه تعالیم اسلام شروع کردیم.. این است عزت فاطمی.
خادم الزهرا
سلام
حقیر در 14 سالگی پدرم را از دست دادم مادر و دوخواهر بزرگتر از خودم در یکی از شهرهای جنوب استان به سختی زندگی میکردم و دو خواهر عقد کرده داشتم؛ نان شب نداشتیم تا چه برسد به جهازیه تهیه کنیم مادرم سیده بود. در ایام پسته چینی مرا برای کارکردن به یکی از روستاهای کشکوئیه رفسنجان فرستاد هفته ای یکبار زنگ میزدم و حال مادر را میپرسیدم در روز آخر از خانه آقای حسینی زنگ زدم مادرم گفت پسرم هنگام برگشتن برو خانه حاج شیخ محمدهاشمیان امام جمعه رفسنجان و بگو من از طرف بی بی فاطمه آمده ام بعد از تسویه حساب پسته چینی که مبلغ120000تومن از اربابم گرفتم و به شهر رفسنجان رسیدم به درب خانه امام جمعه امدم دیدم درب خانه اش سایبان داشت اگر کسی ارباب رجوع بود از سرما و گرما در امان بود خیلی برایم جالب بود که یک کوچه را سایبان زده بود. به نگهبان گفتم امام جمعه تشریف دارند گفت بله گفتم بگو از طرف بی بی فاطمه آمده ام.. گفت بگو بیاید وقتی داخل شدم دیدم این عالم بزگوار جلوی پایم بلند شد و فرمود حسین آقا یک روز قبل انتظارت را می کشیدم چرا دیر آمدی . گفتم کارم تمام نشد. از من پذیرای کردند و با او به نماز جماعت در یک مسجد کنار بازار رفتم پس از نماز به منزلش رفتیم و نهارخوردم و گفت گواهینامه داری گفتم نه گفت ماشین بلد هستی گفتم بله. گفت خواهرانت عقد بسته اند گفتم بله مبلغ 10میلیون بهم داد گفت برای هر خواهری 5میلیون تومان و 3میلیون هم به بی بی فاطمه بابت سهم سادات داد و گفتم یک ماشین وانت مزدا از شرکت پسته بیاورند واین برای خودت باشه خودت با او کار کن فقط به مادرت بگو وقتی روز عاشورا حلیم درست میکند دعا کن در محرم بمیرم و آخرین غذایم غذای نذری امام حسین باشد من به قولم عمل کردم ببینم تو چکار میکنی بعد از دقایقی یک ماشین مزدا نخودی به همراه 4قالی و 2 یخچال و نصف گونی پسته بهم داد و به راننده گفت ایشان را به خانه شان برسان و تحویل بی بی فاطمه دهید و بر گردید و اگر چیزی لازم داشت تهیه کن.. با خودم گفتم شاید قوم خویش باشیم که اینقدر محبت میکند و یا مادر زنگ زده کمک خواسته .وقتی منزل آمدم.مادرم تعجب کرد.و بعد از تشکرو خداحافظی با راننده به مادر گفتم به حاج آقا چه گفتی که اینقدر ما را تحویل گرفت..گفت من چیزی نگفتم من یک شب از جده ام زهرا کمک خواستم گفتم تو می دانی چقدر سختی میکشیم . در عالم خواب دیدم حضرت زهرا به خوابم آمدم و گفت نگران نباش فقط به پسرت بگو به خانه حاج شیخ محمد بره و بگوید از طرف بی بی فاطمه آمده ام.و هر خواسته ای که او از تو خواست ما اجابت میکنیم.. چقدر خانواده ما خوشحال شدند.با آن پول دو خواهرم به خانه شوهر رفتند من ماشین را فروختم یک وانت گرفتم و بقیه اش مغازه لبنیاتی زدم مادرم به سفر حج رفت و هرسال مادرم روز عاشورا یک دیگ حلیم نذر دارد هر ساله دعا میکرد آخرین غذای هاشمیان حلیم امام حسین بشود تا اینکه در یک عاشورا دعا نکرد گفتم مادر چرا امسال دعا نکردی گفت دیروز آخرین حلیمش را خورد گفتم مادر مگر از دنیا رفته گفت از دنیا نرفته و دیگر غذایی نمیخورد و من هم آخرین حلیم را پختم حاج شیخ محمد یک هفته بعد رحلت کردند لحظه های شیرین نگاه حاج شیخ محمد هیچ وقت از خاطرم نمیرود . من با مادر و خواهرانم در مجلس ختم ایشان در بهرمان شرکت کردیم و خواهرانم هر کدام یک ختم قران برای شادی روحشان نثار کردند. من تا زنده ام همیشه شبهای جمعه اولین فاتحه را نثار ایشان میکنم..صد حیف که ایشان را دیر شناختم.برای شادی روحشان صلوات
گمنام
سلام بر فاطمه و پدرش بر فاطمه و شوهرش بر فاطمه و مادرش بر فاطمه و فرندانش بی نهایت..
تشکر میکنم از هم استانهایی عزیز که این پایگاه را تاسیس نمودید که این پایگاه مایه مباحات وافتخار دیار کریمان است..
دوساله بودم پدرم را از دست دادم مادرم ما با رختشوی بزرگ کردمادرم براثر سرطان از دنیا رفت برادر بزرگم زن35 ساله ای پشنهاد ازدواج بهش داد با او با اینکه 16 سال از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد. و خواهرم را عمه ام برای پسرش خواستگاری کرد و به خانه اش برد.. هرکس از فامیل که مرا با خود به خانه میبرند بیکاری میکشیدند و شکم من را سیر نمی کردند یک روز آمدم به امامزاده محل از ایشان کمک خواستم نجاتم بدهد..شناسنامه خودم را بر داشتم ودر زیر چادر ماشین دهچرخ سوار شدم. گفتم خدایا خودم را به تو می سپارم ماشین حرکت کرد آ و بعد از ساعتها به مسجد ابوالفضل مهریز یزد رسید.وقتی مسافران برای شام میخواستند پیاده شوند من از فرصت استفاده کردم و پیاده شدم بدون اینکه کسی مرا بشناسد.و از صبح تا شب چیزی نخورده بودم. آمدم مسجد نماز را خواندم گفتم خدایا خودت بنده را کمک کن بعد رفتم رستوران سراغ مدیر را گرفتم رفتم پیشش گفتم من بچه یتیم و کسی را ندارم اگر ممکن است مرا از غذاهای دسخورده سیرم کن به جایش ظرفها را میشویم .گفت باشه خدا بیامرزش مرد خوبی بود یک دست غذای خوب آورد بهم داد وقتی که خوردم خواستم ظزفها را بشویم نگذاشت گفت تو مهمان من هستی . گریه کردم گفتم تو را به خدا نگذار زیر دینت بمانم گفت راضیم بهش گفتم تو را به ابوالفضل صاحب مسجد قسمتت میدهم تا به حرفم گوش کنی قصه زندگیم را نقل کردم و گفتم من این مسجد را جاروب میکنم و دست شویها را تمیز میکنم .به جایش از غذای مانده رانندگان به من بده بخورم .گفت تا تو اینجا باشید من از بهترین غذا بهت میدهم و پولی ازت نمخواهم با حضرت زهرا حساب میکنم. تو هرکار دلت میخواهد بکن آزادی.. چند روزی دست شویها را تمیز میکردم و به نظافت مسجد می پرداختم یک روز یکی از رانند ه های محل را دیدم خوشبختانه او مرا ندید با خود گفتم اگر خبر به گوش اقوام برسد مرا میگیرند و میبرند. خودم را مخفی کردم شب با حاجی صحبت کردم گفتم تو را به اربابت حضرت زهرا کمک کن می ترسم گیر بیافتم کمک کن . گفت باشه تا ببینم چه میشود.. من آمدم مسجد خدا را به حضرت زهرا قسم دادم که دستم را بگیرد. فردا صبح مرا بوسید و مبلغی پول داد و گفت برو قم پیش فلانی آدرس را داد و به یکی از رانندگان سفارش مرا کرد که ببرم. رفتم قم یکی از اقوام بچه هایش ازدواج کرده بودند و به خارج از کشور رفته بودند تنها پیرزن و پیرمرد بود کمک حالشان بودم و بیشتر از فرزندانش محبت بهشان کردم آنها مرا به نهضت سواد آموزی فرستادند تا سواد یاد بگیرم.خلاصه تا اینکه پیرمرد مرد. قبل از مردن ایشان 240متر زمین در یزدانشهر به نامم کرد و گفت به کسی چیزی نگویم . ومحبت من روز بروز به مادر بیشتر میشد تا اینکه یکروز در ایام عید دو فرزندش آمدند و گفتند خدا به ما داده تو هم امین ما هستی تو کارهای مادرم را انجام بده تا زنده است خدای ناکرده بعد از مرگش خانه و تمام وسیله و ماشین باشد از تو و این 20میلون بهم داد که سپرده کنم سودش را بگیرم خرج کنم.و ما تا مادر زنده است خرج مادر را برایتان حواله میکنیم. خلاصه من 20میلیون را یک خانه 95متری خریدم و کرایه دادم..چند ماهی که با مادر زندگی کردم که مادر از دنیا رفت فرزندانشان آمدند و به وعده عمل کردند و گفتند ما تا زنده ایم ماهی 2000 دلار برایتان میفرستم که شما هر شب جمعه به مزار پدر و مادرم بروی و چیزی خیرات کنی. گفتم چشم..یک شب در حرم حضرت فاطمه معصومه نماز توسل به حضرت زهرا را خواندم و خواستم کمک کند تا زن خوبی نصیبم گردد.. در عالم خواب آدرسی بهم داد دو تا دختر عمو هر دو سیده اند وفقیر و یتیم هستند با هردو ازدواج هردو در منزل مادر بزرگشان هستند..فردا رفتم با مادر بزرگشان صحبت کردم و به محضر رفتم و هر دو را عقد کردم و خانه قبلی را فروختم یک آپارتمان 3طبقه گرفتم وهرواحد را بنام یکی از آنها کردم و واحدبالا را برای خودم.و از هرکدام از همسرانم دو فرزند پسر دارم.. وزمین و منزل مادر و پس اندازیم را فروختم 6باب مغازه در بهترین جاهای قم یک موتور شش دانگ پسته خریدم که چند سالی است که به ثمر رسیده و محصولش پسته میباشد. وبه اتفاق همسرانم به زادگاهم رفتم دیدم تمام کسانی که حقم را خورده اند به نان شب محتاج هستند همه را آوردم در مزرعه من کار میکنندو تمامشان را بیمه کردم( داماد و برادر و فرندانشان) البته خیلی کمک شان میکنم. خوانندگان ببینید توسل به حضرت زهرا یک بچه یتیم بی پدر و مادری کتک خورده به چه جایی میرساند. والله سرمایه من نمیشود صفرهایش راشمرد که این از فضل خدایم است..حالا بعضی از زنان جامعه ما راضی نمیشوندچادر را حفظ کنند .کلید حاجات خدا در دست زهراست. البته اینه هم درست است آن چیزی که برکت به زندگیم داد داشتن حساب سال و دادن خمس مالم است تا به سر سال خمسی اول شهریور والله من یک ریال بدهی خمسی ندارم. و مقلد آیت الله العظمی امام خامنه ای هستم به خدا قسم اگر بگوید همه را باید بدهی میگویم اینها و جان و پسرانم فدای یک تار موی رهبر..