تکرارعاشورا در کوفه

تکرارعاشورا در کوفه

نویسنده: روزنامه خراسان

پس از شهادت امام حسین(ع) و یاران باوفایش در کربلا، خاندان آن حضرت که به نقلی ٨۴ نفر می شدند، به اسیری برده شدند و از ظهر عاشورا به بعد پرچم قیام در دست زینب(س) خواهر بزرگوار امام حسین(ع) قرار گرفت و عاشورای دیگری خلق شد که پیام قیام حسینی(ع) را ماندگار و آن را در رگ های تاریخ جاری کرد. به نوشته مقاتل، عمر سعد فرمانده لشکر یزید، ابتدا سرهای شهیدان را نزد ابن زیاد در کوفه می فرستد و پس از دفن کشتگان خود، عصر روز یازدهم، با کاروان اسرا به سمت کوفه حرکت می کند و با وضعی دلخراش آن داغدیدگان را کوچ می دهد. سید بن طاووس در «اللهوف» می نویسد: عمرسعد بازماندگان اهل و عیال حسین(ع) را از کربلا کوچ داد و زنان حرم ابی عبدا… را بر شترانی سوار کرد که پاره گلیمی بر پشتشان انداخته شده بود، نه محملی داشتند و نه سایبانی. بیش تر کاروان ٨۴ نفری اهل بیت اباعبدا… را زنان و اطفال تشکیل می دادند و از مردان تنها علی بن الحسین، امام سجاد(ع) و یکی دو تن از فرزندان امام حسن(ع) بودند که در کاروان اسرا حضور داشتند.
چون کاروان به کوفه رسید، عاشورای دیگری آغاز شد و زینب(س) با سخنان شجاعانه و رفتار مدبرانه خود در کوفه و در مقر امارت عبید ا… بن زیاد، زمینه انقلابی بزرگ را در کوفه ایجاد کرد و کوفیان را به سختی از کرده خود پشیمان کرد. لهوف می نویسد: چون نگاه اهل کوفه که به تماشای کاروان اسیران آمده بودند، افتاد، گریستند و نوحه سرایی کردند، در این هنگام امام سجاد(ع) به آنان فرمود: این شمایید که بر حال ما گریه می کنید؟ پس آن کس که ما را کشت که بود؟ امام(ع) با این خطاب شعور آنان را مورد خطاب قرار داد و دروغین بودن گریه های آن ها را آشکار کرد.
یکی از راویان که از نزدیک، کاروان عاشوراییان را مشاهده کرده است، رفتار زینب(س) را با آن همه غصه و غم چنان توصیف کرده است که گویی عاشورا بار دیگر مجسم شده است. بشیر بن خزیم اسدی می گوید: آن روز زینب(س) دختر علی(ع) توجه مرا به خود جلب کرد؛ زیرا به خدا قسم زنی را که سراپا شرم و حیا باشد، از او سخنران تر ندیده ام، گویی سخن گفتن را از امیرالمومنین(ع) فرا گرفته بود.
راوی در ادامه می افزاید: همین که زینب(س) با اشاره دست به مردم گفت: ساکت شوید، نفس ها در سینه حبس شد و زنگ ها که به گردن مرکب ها بود از حرکت ایستاد. راوی آن گاه خطابه آتشین، خرد کننده و انقلابی زینب(س) را خطاب به مردم کوفه نقل می کند که در آن بانوی قهرمان کربلا، از نیرنگ کوفیان سخن می گوید و از ننگ و عار کشتن فرزند پیامبر(ص) توسط آنان صحبت می کند. زینب(س) با هر جمله ای که ایراد می کند، گویی پتکی گران بر سر کوفیان تماشاگر فرود می آورد و غرور فتح و پیروزی ظاهری آنان را در هم می شکند. آن بزرگ بانوی کربلا با نهایت سنجیدگی آنان را از خواب غفلت بیدار و با سخنان آتشین خود دنیا را بر سر آنان خراب و چنان آن ها را توبیخ و سرزنش می کند که تحولی در درون آنان پدید می آید و سرانجام همین تحول به قیام توابین منجر می شود.
آن حضرت می فرماید: ای مردم کوفه! ای نیرنگ بازان و بی وفایان! به حال ما گریه می کنید؟ اشکتان خشک مباد و ناله تان فرو ننشیناد! چه فضیلتی در شما هست به جز لاف و گزاف و آلودگی و سینه های پر کینه!… بدانید که برای آخرت خویش کردار زشتی از پیش فرستادید که به خشم خداوند گرفتار می شوید و در عذاب جاوید خواهید ماند. آیا گریه می کنید؟ و فریاد به گریه بلند کرده اید؟! آری باید زیاد گریه کنید و کمتر بخندید زیرا که دامن خویش را به عار و ننگی آلوده کرده اید که هرگز شست وشویش نتوانید کرد.
سخنان زینب(س)، آن جا را به مجلس توبه و پشیمانی کوفیان بدل کرد و آن حضرت اولین کسی بود که روضه اباعبدا… را در میان کوفیان که به تماشای کاروان اسیران عاشورا آمده بودند، خواند و انقلابی در آنان پدید آورد. راوی می گوید: به خدا قسم آن روز مردم را دیدم که حیران و سرگردان می گریستند و از حیرت انگشت به دندان می گزیدند. پیرمردی را دیدم در کنارم ایستاده بود او آن قدر گریه می کرد که ریشش تر شده بود و می گفت: پدر و مادرم به قربان شما، پیران شما بهترین پیران و جوانان شما بهترین جوانان و زنان شما بهترین زنان و نسل شما بهترین نسل است؛ نه خوار می گردد و نه شکست پذیر است.
فاطمه صغری نیز خطبه ای ایراد کرد و خطاب به کوفیان گفت: ای مردم کوفه! ای مردم نیرنگ باز و حیله گر و متکبر! ما خاندانی هستیم که خدا ما را با شما آزمایش کرد و شما را با ما و ما را نیکو آزمایش فرمود و دانش و فهم را نزد ما قرار داد. پس ما جایگاه دانش و محل فهم و حکمت او هستیم و بر بندگان خدا در شهرها حجت خداوندیم… ولی شما ما را تکذیب کردید و کافرمان خواندید و جنگ با ما را حلال شمردید و دارایی ما را به یغما بردید… به خدا قسم دل های شما سخت و دریچه دل های شما بسته و بر گوش و چشم شما مهر غفلت زده شده است. مرگ بر شما ای اهل کوفه چه کینه ای از رسول خدا در شما بود؟ و چه دشمنی با او داشتید که این چنین با برادرش و جدم علی بن ابی طالب(ع) و فرزندان و خاندان پاک او کینه ورزی کردید؟…
راوی می گوید: در این هنگام صداها به گریه و شیون بلند شد و مردم گفتند: ای دختر پاکان بس کن که دل های ما را سوزاندی و اندرون ما آتش گرفت پس آن بانو ساکت شد. نوبت به امام زین العابدین (ع) رسید آن حضرت با اشاره مردم را امر به سکوت کرد، همه ساکت شدند، سپس به پاخواست و ابتدا خود را معرفی کرد. من فرزند حسین فرزند علی بن ابی طالبم من فرزند کسی هستم که احترامش هتک شد و اموالش ربوده شد و ثروتش به تاراج رفت و اهل و عیالش اسیر شد… ای مردم شما بودید که به پدرم نامه نوشتید و با او پیمان بستید و بیعت کردید و سپس با او جنگیدید مرگ بر شما با این کردارتان! با چه دیده ای به روی رسول خدا نگاه خواهید کرد؟ این سخنان تأثیر خود را بر مردم گذاشت و صداهایی از درون جمعیت بلند شد.
چنان که راوی نقل می کند صداها از هر طرف برخاست که به یکدیگر می گفتند: نابود شده اید و نمی دانید. دومین صحنه عاشورای کوفه، مجلس ابن زیاد است، او پس از ورود اهل بیت امام حسین(ع) به کوفه، مجلسی عمومی در کاخ حکومتی خود تشکیل داد و به خیال خود جشن پیروزی گرفت و به خیال خود خواست با تحقیر اسرا این پیروزی را کامل کند از این رو دستور داد سر امام حسین(ع) را در برابرش گذاشتند و زنان و کودکان حسین(ع) را هم به مجلس آوردند. زینب وارد مجلس شد و در گوشه ای به طور ناشناس نشست. ابن زیاد پرسید این زن کیست؟ به او گفتند: زینب دختر علی(ع) است. ابن زیاد به او رو کرد و با جملاتی کینه درونی اش را بر زبان آورد و گفت: سپاس خدای را که شما را رسوا کرد و دروغ شما را در گفتارتان نمایاند! عبیدا… بن زیاد تصور می کرد زینب(س) با این مصائب کم نظیر و داغ های جانکاه، جز آه و فغان از دهانش بیرون نمی آید و تصور می کرد با یک قوم شکست خورده رو به رو است که می تواند هرگونه سخنی بر زبان راند و زخم زبان بریزد. اما روح حماسی زینب این بار نیز پاسخ کوبنده ای به امیر سرمست و جلاد کوفه داد و «کلمه عدل عند امام جائر» را زنده کرد. زینب(س) در پاسخ او فرمود: «فقط فاسق رسوا می شود و بدکار دروغ می گوید و او دیگری است نه ما.» ابن زیاد بار دیگر جمله ای بر زبان راند که قتل امام حسین(ع) و یارانش توسط لشکر خود را کاری خدایی می دانست و این تصور را القا می کرد که عبیدا… این کار را به عنوان حاکم اسلامی انجام داده است. او به زینب(س) گفت: دیدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟! حضرت پاسخی داد که از آن زمان چون ضرب المثل باقی مانده است: ما رایت الا جمیلا؛ چیزی جز خوبی و زیبایی ندیدم! اینان افرادی بودند که خداوند سرنوشتشان را شهادت تعیین کرده بود و به همین زودی خداوند میان تو و آنان داوری خواهد کرد. بنگر که در آن محاکمه پیروزی از آن که خواهد بود؟ مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه!ابن زیاد که به خاندان امام حسین(ع) به چشم شکست خوردگان می نگریست وانتظار چنین ایستادگی و شجاعتی را از زینب(س) نداشت، از پاسخ زینب(س) خشمگین شد چنان که تصمیم به قتل آن حضرت گرفت.
یکی از اطرافیان که وضعیت را چنین دید، برای این که مانع ابن زیاد شود و خشم او را فرونشاند گفت: این، زنی بیش نیست و زن را نباید به گفتارش مواخذه کرد. بار دیگر ابن زیاد ضمیر پرکینه اش را آشکار کرد و رو به زینب گفت: با کشتن حسین گردن کش ات و افرادی که فامیل تو بودند و از مقررات سرپیچی می کردند، خداوند دل مرا شفا داد. زینب(س) در پاسخ از امام حسین(ع) و یارانش با تجلیل یاد کرد و فرمود: به جان خودم سوگند! تو بزرگ فامیل مرا کشتی و شاخه های مرا بریدی اگر شفای تو در این است باشد.
ابن زیاد که در مقابله با منطق زینب(س) کم آورده بود گفت: این زن چه با قافیه سخن می گوید، به جان خودم که پدرت نیز شاعری قافیه پرداز بود. (لعمری لقد کان ابوک شاعرا سجاعا) زینب (س) فرمود: ای پسر زیاد زن را با قافیه پردازی چه کار؟! در حقیقت ابن زیاد با این جمله می خواست بگوید من حرف های زینب(س) را جدی نمی گیرم. آن گاه ابن زیاد رو به امام سجاد(ع) کرد و گفت: این کیست؟ گفته شد: علی بن الحسین(ع) است. گفت: مگر علی بن الحسین(ع) را خدا نکشت؟ امام(ع) در پاسخ فرمود: برادری داشتم که نامش علی بن الحسین بود، مردم او را کشتند. ابن زیاد گفت: خدا او را کشت. در این هنگام امام(ع) آیه ای از قرآن خواند بدین مضمون که خداوند جان ها را به هنگام مرگ می گیرد. امام(ع) با تمسک به آیه «الله یتوفی الانفس حین موتها» می خواست به او بفهماند که مرگ دست خداست اما نه به این معنا که ابن زیاد اراده می کرد و قتل حسین و یارانش را کار خدا می دانست. ابن زیاد این بار نیز از جرأت و جسارت امام(ع) خشمگین شد و گفت: هنوز جرأت پاسخ گویی به من داری؛ او را ببرید و گردنش را بزنید. حاکم یزید تصور می کرد در کربلا همه چیز تمام شده و دفتر قیام و حرکت حسین(ع) برای همیشه مختومه شده است. از این رو هیچ گاه انتظار مقاومت و ایستادگی در برابر ظالم را که روح قیام عاشورا بود، از سوی بازماندگان کربلا نداشت و هرگاه با پاسخ کوبنده آنان مواجه می شد، خشمگین می شد.
چون زینب(س) دستور ابن زیاد را شنید به او پرخاش کرد و فرمود: «ای پسر زیاد! تو کسی را برای من باقی نگذاشتی، اگر تصمیم کشتن او را هم گرفتی مرا نیز با او بکش» (در حقیقت حضرت زینب(س) می خواست مانع قتل امام سجاد(ع) بشود) در این هنگام امام سجاد(ع) به عمه اش زینب فرمود: عمه جان! آرام باش تا من با او سخن بگویم. سپس رو به ابن زیاد کرد و جمله ای بر زبان راند که حاکی از شجاعت و روح حماسی عاشوراییان بود تا ابن زیاد تصور نکند خاندان امام حسین(ع) با کشته شدن پدران، برادران و فرزندانشان، دچار ترس شده اند و برق شمشیرهای لشکر ابن زیاد آنان را ترسانده است. امام(ع) می خواست به ابن زیاد بفهماند اگر حسین(ع) کشته شده، حسینیان هنوز زنده هستند، از این رو فرمود: «ای پسر زیاد مرا از مرگ می ترسانی؟! مگر ندانسته ای که کشته شدن عادت ماست و شهادت مایه سربلندی ما.»وقتی که مجلس ابن زیاد به پایان رسید به دستور ابن زیاد کاروان کربلا را در خانه ای که کنار مسجد کوفه بود، سکونت دادند. زینب(س) در این جا دستوری داد که بسیار قابل تامل است. آن حضرت فرمود: هیچ زن عرب نژادی حق ندارد به دیدار ما بیاید مگر کنیزان که آنان هم مانند ما اسیری دیده اند. سپس ابن زیاد دستور داد سر مبارک امام(ع) را در کوچه های کوفه گرداندند و آن گاه سرهای شهدا را به شام نزد یزید فرستاد. این گونه پرده دوم عاشورا با قهرمانی زینب(س) به پایان رسید و در این جا هم منطق حسین(ع) بر منطق یزید پیروز شد.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید