اسماعیل تو کیست؟

اسماعیل تو کیست؟

نویسنده:سهیلا راد
به نام آن ذات بی‌مانندی که مهر را در گلشن حقایق پرورش می‌دهد.
ایام، ایام حج است و موسم، موسم ذبح اسماعیل
ای حاج! اسماعیل تو کیست؟ چیست؟
نیازی نیست؟ کسی بداند، باید خود بدانی و خدایت
، اسماعیل تو ممکن است فرزندت نباشد، تنها پسرت نباشد، زنت، شویت، شغلت، شهرتت، شهوتت، قدرتت، موقعیتت، مقامت…..
من نمی‌دانم، هر چه در چشم تو، جای اسماعیل را در چشم ابراهیم دارد،
و اکنون که “آهنگ خدا” کرده‌ای در “منی” ذبح کن.
گوسفند را هم از آغاز تو خود انتخاب مکن، بگذار خدا انتخاب نماید، و
آن را، بجای اسماعیلت، به تو ارزانی کند.
اینچنین است ذبح گوسفند را، به عنوان قربانی، از تو می‌پذیرد،
چرا که ذبح گوسفند بجای اسماعیل، “قربانی” و ذبح گوسفند به عنوان گوسفند، ” قصابی” است!
در این ایام مبارک و نوروز، بسیار مناسب دانستم تا گذری بر کتاب “حج” مرحوم دکتر شریعتی، داشته باشم. بجاست همگی برای این عزیز دعای خیری داشته باشیم و نیز همسفر او در این زیارت روحانی گردیم.
حج: یعنی آهنگ، مقصد یعنی حرکت نیز هم. و همه چیز با کندن از خودت، از زندگیت و ازهمه علقه‌هایت آغاز می‌شود، مگر نه که در شهرت ساکنی؟ سکونت، سکون، حج نفی سکون.چیزی که هدفش خودش است یعنی مرگ. حج: جاری شو!
هجرت از ” از خانه خویش ” به ” خانه خدا”،”خانه مُردم”!
ای برلب‌های دیگران ترانه‌ساز، آهنگ نیستان خویش کن!
موسم: و اکنون هنگام در رسیده است، لحظه دیدار است، ذی حجه است، ماه حج، ماه حرمت. جنگیدن، کینه ورزیدن و ترس. زمین را، مهلت صلح، پرستش و امنیت داده‌اند، خلق با خدا وعده دیدار دارند، صدای ابراهیم را بر پشت زمین نمی‌شنوی؟ و او در خانه‌اش ترا به فریاد می‌خواند، دعوتش را لبیک گوی! پس اکنون که در “دار عمل” هستی خود را برای رحلت به ” دار حساب ” آماده کن، مردن را تمرین کن، پیش از آنکه بمیری، بمیر.
حج کن!
به میقات رو، و با آنکه ترا آفرید وعده دیدار داری.
احرام در میقات: میقات لحظه شروع نمایش، و پشت صحنه نمایش است و تو که آهنگ خدا کرده‌ای و اکنون به میقات آمده‌ای، باید لباس عوض کنی. لباس! کفن پوش.
رنگ‌ها را همه بشوی!
سپید بپوش، سپید کن، به رنگ همه شو، همه شو، همچون ماری که پوست بیندازد، از”من بودن” خویش بدرآی، مردم شو. ذره‌ای شو، در آمیز با ذره‌ها، قطره‌ای گم در دریا،
” نه کسی باش که به میعاد آمده‌ای”،
خیس شو که به میقات آمده‌ای ”
” بمیر پیش از آنکه بمیری ”
جامه زندگیت را بدرآور،
جامه مرگ بر تن کن.
اینجا میقات است.
نیت: نیت کن! همچون خرمایی که دانه می‌بندد، ای پوسته، بذر آن”خود آگاهی”را در ضمیرت بکار و خداآگاه شو،
خلق آگاه شو، خودآگاه شو.
و اکنون انتخاب کن،
راه تازه را،
سوی تازه را،
کار تازه را،
و خود تازه را.
نماز در میقات: ای رحمن! که دوست را می‌نوازی! ای رحیم که آفتاب رحمتت، جز تو دیگر کسی را نخواهم ستود که حمد ویژه توست. نماز میقات! هر قیامش و هر قعودش، پیامی ‌است و پیمانی که از این پس، ای خدای توحید هیچ قیامی‌و هیچ قعودی، جز برای تو و جز به روی تو نخواهد بود.
محرمات: هر چه تو را به یاد می‌آورد، هرچه دیگران را از تو جدا می‌کند، وهرچه نشان می‌دهد تو در زندگی که‌ای؟ چکاره‌ای؟ هر چه یادگار دنیاست، هرچه روزمرگیها را برای تو تداعی می‌کند،
هرچه بویی از زندگی پیش از میقات دارد، و هر چه تو را به گذشته مدفونت باز می‌گرداند، مدفون کن.
و خدا ترا دعوت کرده است، ندا داده است، که بیا، و اینک تو آمده‌ای، اینک پاسخش را می‌دهی: لبیک!
لبیک اللهم لبیک، ان الحمد والنعمه لک والملک لا شریک
لک لبیک!
کعبه: در آستانه مسجدالحرامی، اینک، کعبه در برابرت! یک صحن وسیع و در وسط یک مکعب خالی، ناگهان بر خود می‌لرزی! حیرت، شگفتی، کعبه در زمین، رمزی از خدا در جهان
مصالح بنایش؟ زمینش؟زیورش؟
قطعه‌های سنگ سیاهی که از کوه “عجون” کنار مکه، بریده‌اند و
ساده، بی‌هیچ هنری، تکنیکی، تزئینی، برهم نهاده‌اند و همین!
و کعبه روبه همه، رو به هیچ، همه جا، و هیچ جا،
“همه‌سوئی”یا”بی‌سوئی”خدا!
رمز آن: کعبه!
امّا….
شگفتا! کعبه در قسمت غرب، ضمیمه‌ای دارد که شکل آن را
تغییرداده‌اند، بدان “جهت” داده است،
این چیست؟
دیواره کوتاهی، هلالی شکل، رو به کعبه.
نامش؟
حجر اسماعیل!
حجر! یعنی چه؟
یعنی دامن!
راستی به شکل یک “دامن” است، دامن پیراهن، پیراهن یک زن!
آری،
یک زن حبس،
یک کنیز!
کنیزی سیاه‌پوست،
کنیز یک زن،
این دامان پیراهن‌ هاجر است، دامانی که اسماعیل را پرورده است،
اینجا ” خانه ‌هاجر ” است
و اینجا، خانه خدا، دیوار به دیوار خانه یک کنیز؟ و تمامی‌حج به خاطره‌ی ‌هاجر پیوسته است،
و هجرت، بزرگترین عمل، بزرگترین حکم، از نام‌ هاجر مشتق است،
پس هجرت؟
کاری‌ هاجروار!
و ای مهاجر که آهنگ خدا کرده‌ای، کعبه‌ی خدا است و
دامان‌ هاجر!
طواف: آفتابی در میانه و برگردش، هر یک، ستاره‌ای، در فلک خویش،
دایره‌وار، برگرد آفتاب
به رود بپیوند تا جاودان شوی، تا جریان یابی تا به دریا رسی،
چرا ایستاده‌ای؟ ای شبنم؟ در کنار این گرداب مواج خویش آهنگ،
که با نظم خویش، نظم خلقت را حکایت می‌کند، به گرداب بپیوند!
قدم پیش نه!
حجرالاسود، بیعت: از”رکن حجرالاسود” باید داخل مطاف شوی، از اینجاست که وارد منظومه جهان می‌شوی،
حرکت خویش را آغاز می‌کنی،”در مدار” قرار می‌گیری، در مدار خداوند، اما در مسیر خلق!
در آغاز باید، حجرالاسود را”مس” کنی. با دست راستت، آن را لمس کنی
و بید رنگ خود را به گرداب بسپاری.
این”سنگ” رمزی از”دست” است، دست راست، دست کی؟
دست راست خدا.
طواف می‌کنی، دیگر خود را بیاد نمی‌آوری، به جای نمی‌آوری، تنها عشق است،
جاذبه عشق و تو یک “مجذوب”!
از طواف خارج می‌شوی، در پایان هفتمین دور؟
هفت؟ آری!
اینجا هفت، شش به علاوه یک نیست، یعنی که طواف من برگرد خدا،
و هفت؛ یاد آور”خلقت جهان” است.
و اکنون دو رکعت نماز، در مقام ابراهیم.
اینجا کجاست؟ مقام ابراهیم، قطعه سنگی با دو رد پا،
ردپای ابراهیم، ابراهیم بر روی این سنگ ایستاده و
حجرالاسود-سنگ بنای کعبه- را نهاده است.
و اکنون
جاری شو، سیل شو،
بکوب و بروب و بشوی و……
…… بر آی!
حج کن!
و اکنون ابراهیمی ‌شده‌ای!
مقام ابراهیم: اکنون به آن من راستینت رسیده‌ای…..
در مقام ابراهیم می‌ایستی، پا جای پای ابراهیم می‌نهی؟
رویاروی خدا قرار می‌گیری، او را نماز می‌بری.
ابراهیم‌وار زندگی کن، معمارکعبه‌ی ایمان باش
سرزمین خویش را منطقه حرم کن،
که در منطقه حرمی‌!
سعی: نماز طواف را، در مقام ابراهیم پایان می‌دهی
و آهنگ”سعی”می‌کنی، میان دو کوه صفا و مروه، به فاصله سیصد و اند متر.
سعی، تلاش است، حرکتی جستجوگر، دارای هدف، شتافتن، دویدن
در طوف، در نقش ‌هاجربودن،
و در مقام، در نقش ابراهیم و اسماعیل، هر دو.
و اکنون سعی را آغاز می‌کنی،
و باز به نقش‌ هاجر برمی‌گردی.
هاجر تنها،
دوان بر سرکوههای بلند بی‌فریاد!
در جستجوی آب!
آری آب، آب خوردن!
نه آنچه ازعرش می‌بارد، آنچه از زمین می‌جوشد!
مادی مادی! همین ماده‌ی سیالی که بر زمین جاری است و زندگی مادی
تشنه‌ی آن است، بدن نیازمند آن است، که در تن تو
خون می‌شود، که در پستان مادر شیر می‌شود، و در دهان
طفل آب است!
طواف، روح و دگر هیچ!
و سعی، جسم و دگر هیچ!
و ناگهان، یکباره معجزه‌آسا!
– به قدرت نیاز و رحمت مهر-
زمزمه‌ای!
“صدای پای آب”،
زمزم!
و تقصیر، پایان عمره: و درپایان هفتمین سعی، بر بلندای مروه،
از احرام برون آی، اصلاح کن، جامه‌ی زندگی بپوش،
آزاد شو، از مروه، سعی را ترک کن، تنها و تشنه با دستهای
خالی، به سراغ اسماعیلت،
تنهایی تو به سر آمده است،
زمزم، در پای اسماعیل تو می‌جوشد،
خلق در پیرامون تو حلقه زده‌اند،
و چه می‌بینی؟
ای خسته از”سعی”
بر عشق تکیه کن!
ای انسان مسئول!
بکوش!
که اسماعیل تو تشنه است،
و ای”انسان عاشق”
بخواه!
که عشق معجزه می‌کند.
گوشت را، بر دیواره قلبت بنه، به نرمی ‌بفشر، زمزمه‌اش را می‌شنوی،
از سنگستان مروه، به سراغ زمزم رو،
از آن بیاشام، در آن شستشو کن.
امید آنکه این طواف و این شستوی روحانی نصیب همگی ما گردد
“آمین”

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید