شفای ملیکا
«سرطان ! سرطان روده از نوع پیشرفته ، سه چهارم روده ها از بین رفته است ، متأسّفم !» آنچه که آقای صالحیان می شنید این کلمات نبود ، پژواک یک فریاد ، یک ضجه از درون بود که که در مغزش می پیچید . سعی کرد ، تقلّا کند تا صدای دکتر حمیدی را واضح تر بشنود . آقا ی دکتر ، معنی حرفتان چیست ؟ آقای صالحیان ! وظیفه من اینست که حقایق را بی پرده بگویم . شهامت داشته باشید و آن را بپذیرید . کاری نمی توانم بکنم ! یعنی هیچ امیدی برای ملیکا نیست ؟ بنشینیم مرگش را ذرّه ذرّه تماشا کنیم؟ حرف شما این است ؟! این کلمات به سختی از گلویی که گلوله ای از بغض ، راه آن را بسته بود خارج می شد . طنین پدر از سینه برمی خاست . مثل صدای باد در صحرایی وغم انگیز .پاکتی انباشته از عکس ، برگه های آزمایش خون ، سیتی اسکن و سونوگرافی بر دستانش سنگینی می کرد . دکتر اتاق را ترک کرد و او را زیر بار فضای سنگین غم ،تنها گذاشت . دکتر حمیدی متخصّص و جراح کودکان بیمارستان آسیا، ملیکا کوچولو را پس از 20 روز از بیمارستان مرخص کرد .
امّا خانواده ملیکا کسانی نبودند که تنها با اظهار نظر یک پزشک از پا بنشینند و دست از تلاش بردارند. دکتر سجّادی ، دکتر مشایخی ، دکتر جعفری نژاد و دکتر کیهانی در بیمارستان آراد، هر یک از آزمایشات و بررسیهای جداگانه ای انجام دادند ، ولی تشخیص همان بود: سرطان. سرطانی که هرساعت پنجه زهر آگینش را بیشتر می فشرد ، و چون شعله ای در خرمن هستی ملیکا زبانه می کشید . حال ملیکا روز به روز وخیم ترمی شد . شکمش به شدّت ورم کرده بود ، و خبر از فاسد شدن بخش دیگری از روده ها می داد . دکتر کولانلو یکی دیگر از پزشکانی که به سراغش رفته بودند ، تأکید می کرد که باید برای یافتن نوع سرطان ، نمونه برداری شود . امّا ورم طحال این اجازه را نمی داد . معنی این حرف قطع همه رشته های امید بود تا این شمع کوچک چه بموقع خاموش شود . ده روز ، بیست روز، شاید یکماه دیگر . تنها یک جا باقی مانده بود ، بیمارستان شرکت نفت . دکتر کلانتری جرّاح این بیمارستان ، تنها اقدامی که حاضر به انجام آن بود آندوسکوپی از روده ها بود . او فقط در همین حدّ مسئولیّت می پذیرفت .» زمان عمل تعیین شد : دوشنبه 9 آبانماه 1373 امّا این جراحی چه امیدی در برداشت ؟ خانواده ملیکا ، حالا خود را در اعماق چاهی عمیق و ظلمانی ، انباشته از «چکنم » هایی که هیچ راه حلّی را نمی شد از آن به بیرون کشید ، می بافتند . امّا از همین نقطه ، روزنه ای روبه آسمان گشوده شد و پرتوی به قعر ناامیدی تابیدن گرفت یعنی توسّل و کوبیدن آستان سیّدالکریم . ایّام فاطمیّه است . جمعه شب ، یا بهتر بگوییم5/ 1 بامداد شنبه 7 آبانماه . خانواده سادات صالحیان همه در صحن حضرت عبدالعظیم علیه السّلام جمع اند . پدر ، مادربزرگ ، خاله ، عمّه و … همه برای ملیکا ، این دختر 3/5 ساله شیرین زبان گرد آمده اند تا با توسّل به اولیاء الله ، دخترشان را به زندگی برگردانند . آمده اند تا آبروی مقرّبین درگاه الهی را شفیع قرار دهند . آبرویی که چون با اشک محبّین می آمیزد ، سدّ تقدیر را می شکند .درب حرم بسته است .
هوا سوز دارد ، امّا سوز این جمع استخوان سوز تر است . یکی از خادمین با دیدن این گروه آشفته ، متوجّه می شود که مسأله مهّمی پیش آمده است . هوا ، آه سرد می کشد ، آنان می لرزند . خادم وقتی مطلّع می شود این خانواده از ساداتند ، می گوید : شما بچّه های صاحب این بارگاه هستید . حالا که قرار بر ماندن دارید بیایید درب حرم را برایتان باز کنم . آنان به داخل حرم می روند و در کنار ضریح سیّدالکریم علیه السّلام بیتوته می کنند . کسی نمی داند آن شب عجیب تا سپیده صبح چگونه گذشت ، امّا به طور قطع ، دعاها و نمازها ی آن جمع بین ملائک زبانزد شد ، شاید ملائک نیز آنان را همراهی کرده باشند . چرا که فردای آن شب … بیمارستان شرکت نفت – یکشنبه 8 آبان – ملیکا سادات را برای انجام عمل فردا صبح آماده کرده اند ، امّا خبر می رسد یک از اقوام دکتر کلانتری از دنیا رفته است ، و دکتر فردا عمل نخواهد داشت . دوشنبه 9 آبان – با توجّه به تغییر روز عمل ، ملیکا سادات را بار دیگر برای انجام آزمایشات جدید به واحدهای آزمایش خون، سیتی اسکن ، سونوگرافی و … می برند . پاسخ آزمایشات و عکسها آماده می شود برای فردا صبح . سه شنبه 10 آبان – اتاق هم آماده است . دکتر کلانتری به طور معمول ، یکبار دیگر نگاهی به آخرین نتایج عکسها و آزمایشات می اندازد . امّا آنچه که در آنها می بیند نگاه بهت زده اش را به برگه ها و عکسها می دوزد . پرستار را صدا می زند . حتماُ اشتباهی رخ داده است و تکرار آزمایش خون ، هر ده دقیقه یک آزمایش . نخیر ، اشتباهی در کار نیست ! همه آزمایشات آثار بهبود و سلامتی را گواهی می دهند . مادر ملیکا با تشویش از دکتر می پرسد : آقا ی دکتر چه اتّفاقی افتاده است ؟ خانم صالحیان ، نمی دانم چه بگویم . یا دستگاهها و تخصّصی ما اشتباه کرده است ، یا اینکه واقعاً معجزه ای واقع شده است . امّا مطمئناً این دستگاهها و ما تا بحال اشتباه نکرده ایم … . ملیکا از بیمارستان مرخص شد . با اینکه آثاری از بیماری در او نبود ، ولی خانواده هنوز هم مضطرب و نگران بودند . تا اینکه یک شب مادربزرگ ملیکا در عالم رؤیا خوابی دید که قلب خانواده را مطمئن کرد . او تعریف کرد : دیدم در جمع عدّه ای از بانوان هستم . آنان را نمی شناختم . بانوان راهی بازکردند . یکی از آنان ندا داد : امام سجّاد علیه السّلام تشریف می آورند . با اشتیاق جلو رفتم تا امام علیه السّلام را زیارت کنم . آقا آمد ، صورت مثل مهتاب . زبانم بند آمده بود . می خواستم برای ملیکا دست به دامن شوم ، نمی توانستم . امّا آقا علیه السّلام خود به طرف من آمدند و فرمودند : دیگر برای چه نگرانید ، آن دختر شفا گرفت .
زمینگیرشدن آصف الدّوله !
در اواخر دوره قاجار که تولیّت آستان مقدّس حضرت عبدالعظیم علیه السّلام به عهده مرحوم آقامیر (متولّی باشی) بود ، حکومت تهران به آصف الدّوله داده شده بود . آصف الدّوله داعیّه تولیّت آستانه را نیز داشت و تصوّر می کرد ، آستانه باید زیر نظر حاکم تهران اداره شود . در مقابل این ادعا ، متولّی باشی زیر بار نمی رفت . و استدلالش این بود که تولیّت مربوط به حاکم شرع است . کشمکش مابین آصف الدّوله و متولّی باشی به جایی رسید که آصف الدّوله مأمورینی را برای جلب متوّلی باشی فرستاد تا بلافاصله او را دستگیر و زندانی کنند . مأمورین به هنگام غروب به آستانه رسیدند . در زمانی که مراسم چراغ شروع شده بود ، و شخص متوّلی باشی نیز در آن حضور داشت . مأمورین قصد بازداشت او را می کنند ، که خدّام از آنها می خواهند رخصت بدهند مراسم چراغ تمام بشود . مرحوم آقامیر ، خطبه مراسم را خواند و به سراغ چراغها رفت . اوّلین چراغ را در جای مخصوص نهاد امّا در مورد بقیّه از روشن کردن چراغها خودداری کرد و رو به حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام نمود و عرض کرد : « یابن رسول الله ! حاکم وقت را آصف الّدوله فرستاده دنبا ل من سیّد حسنی تا جوابش را ندهی به چراغت حاضر نمی شوم.» این را می گوید و از حرم بیرون می آید . خدمه از مأمورین می خواهد که شب را مهلت بدهند تا صبح . صبح که فرا می رسد ، مأمورین آماده بردن متوّلی باشی می شوند ، امّا هنوز چند قدمی نرفته بودند که دو نفر پیک از تهران می رسند . آن دو نزدیک می آیند ، سلام می کنند و به مأمورین می گویند : مزاحم آقا نشوید مأمورین پاسخ می دهند : این دستور جناب آصف الدّوله است ، و پیک می گوید : آصف الدّوله دیشب به دل درد گرفتار شد و مرد … .
نامه ای برای آیندگان !
در تاریخ ایران از میان فهرست پادشاهانی که بر علیه دیانت و مظاهر اسلام قد بر افراشتند نام رضا خان قلدر ، فراموش ناشدنی است . به ویژه آن که او در اعمال کینه توزانه خود بر ضدّ حجاب و روحانیّت ، خفقان دهشتناکی را حاکم نموده بود .این ماجرا در اوج آن شقاوت آغاز شده است : صندوق منبّتی برای قراردادن بر روی مرقد مطهّر امامزاده حمزه بن موسی علیه السّلام ساخته و آماده نصب شده بود . در این حین ، یکی از خادمین تصمیم گرفت نامه ای بنویسد و در آن وضعیّت و موقعیّت زمان خود را تشریح کند .او در این نامه ، ابتدا نام و مشخّصات خود را نوشت و اینکه در چه تاریخی و در زمان حکومت چه کسی آن را نگاشته است . و سپس ظلم رضاخان و کینه ورزیهای آن خبیث را برعلیه دین و پرده دری اعتقادات مذهبی مردم شرح داد . او در یک فرصت مناسب ، این نامه را در آخرین مرحله نصب صندوق ، میان صندوق و سنگ مرقد قرار داد ، تا شاید پس از گذشت قرنها ، اگر تعمیر و یا تعویضی برای این صندوق صورت گرفت ، آیندگان با خواندن این نامه به یک سند تاریخی و شاهد عینی به سندی از ظلم دوران سلطنت رضاخان دست یابند و از آن مطّلع شوند … . امّا دست بر قضا ، این مدّت بیش از 40سال طول نکشید ، و در سال 1350 یکی از مؤمنین بانی ساخت صندوق خاتم شد تا بجای صندوق منبّت قبلی برای مرقد مطهّر حضرت حمزه بن موسی علیه السّلام نصب شود . خبر که به گوش آن خادم – یعنی نویسنده نامه چهل سال قبل – رسید ، وحشت و اضطراب تمام وجودش را فراگرفت … خدایا چه خواهد شد ، برداشتن صندوق همان و عیان شدن نامه همان ، آنهم در اوج قدرت محمّدرضا پسر رضاخان قلدر ! درصدد چاره برمی آید ، امّا راهی به جز توسّل به جناب حمزه علیه السّلام نمی یابد . آن شب فکری به ذهنش خطور می کند .
او برای خود کفنی تدارک دیده بود ، تا پس از مرگش از آن استفاده شود . به فکر افتاد برای حضور در مراسم تعویض صندوق ، همین کفن را بهانه کند . شب موعود فرا رسید ، مسؤولین وقت آستانه به همراه نماینده دولت و تنی چند از مقامات ایستاده بودند تا شاهد تعویض صندوق باشند . در این میان خادم پیر نیز خود را به کنار صندوق رساند و به حاضرین گفت : «من کفنی دارم که آرزو دارم آن را با غبار روی سنگ مرقد متبّرک کنم . منّت بگذارید و اجازه بدهید به آرزوی خود برسم .» مسؤولین آستانه که برای این خادم احترام خاصّی قائل بودند با خواسته او موافقت می کنند . و هنگامی که صندوق برداشته می شود ، او کفن را بر روی سنگ می اندازد و غبارها را درون کفن جمع می کند . آسوده خیال از اینکه «نامه» نیز در بین غبارهاست . بلافاصله از حرم خارج شده و در گوشه امنی کفن را می تکاند . به اندازه یک مشت غبار که در این مدّت 4 سال زیر صندوق جمع شده بر روی زمین می ریزد ، امّا از کاغذ خبرنیست ! بار دیگر نشویش و نگرانی به جانش می افتد . خدایا در این 40 سال که صندوق از جایش تکان نخورده است ، بنابراین فقط یک احتمال باقی می ماند و آنهم سهل انگاری در جمع کردن غبار است ، حتماً نامه درون حرم افتاده است ! حرم هم قرق و درها بسته ، بهانه ای هم برای برگشتن به داخل نیست . در این لحظه که دیگر خود را برای عواقب بعدی آماده کرده بود ، رنگ پریده و مضطرب کنار حوض امامزاده حمزه علیه السّلام می نشیند تا آبی به صورت بریزد ، صدایی از پشت سر توجّه اش را جلب می کند . کسی می پرسد :«نامه را پیدا نکردی؟» بر می گردد . جوانی خوش رو و بلند قد را می بیند که متبسّم بالای سرش ایستاده است . پاسخ می دهد : آقا ، کدام نامه ؟ و بعد سکوت می کند . همان جوان اضافه می کند : «نگران نباش آن نامه هیچوقت پیدا نخواهد شد.» سخنان آن جوان بلند بالا ، که اینگونه از ضمیر و مکنونات او مطلّع است ، خادم را به وحشت می اندازد ، به طوری که با عجله از صحن بیرون می آید . در کوچه قدمهاییش را تندتر بر می دارد ، امّا چند لحظه بعد پیش خود می اندیشد این جوان که داخل حرم نبود ، و قبل از این هم ایشان را ندیده بودم ، پس از کجا راز مرا می دانست ؟ این سؤالات او را دوباره به داخل صحن می کشاند . امّا از جوان خوش رو و بلند قامت هیچ اثری نبود . خادم در حالی که باران اشک صورتش را می شست چشمان درخشانش را بر گنبد فیروزه ای حضرت حمزه ین موسی علیه السّلام دوخت که : السّلام علیک یابن رسول الله …
نزول نور
بارگاه نورانی حضرت عبدالعظیم علیه السّلام مسیر زندگی بسیاری از افراد را به سمت فلاح و دین تغییر داده است . این نقطه از زمین که رسول الله صلّی الله علیه وآله وسلّم قبل از وفات حضرت عبدالعظیم علیه السّلام اشاره به منزلت آن فرمودند . نقطه تلاقی اهل معناست که خداوند آن را وسیله هدایت بسیاری از مؤمنین قرار داده است . گاه به صورت امور خارق العاده و معجزه و گاه مکاشفه ای لطیف و پر معنا . آنچه که اینک نقل می شود از زبان شاهدی از یک مکاشفه است که در حال حاضر راضی به ذکر نامش نیست . او چنین گفت : حدود 30 سال پیش بود . در شهر قم ، ابتدای جاده تهران ایستاده و منتظر وسیله ای برای سفر به تهران بودم ، که اتومبیلی جلوی پایم ایستاد . راننده بسیار آهسته می راند، به طوری که طاقت نیاوردم و نسبت به این مسأله به او اعتراض کردم . گفت : می خواهم به نحوی حرکت کنم که ساعت 9 شب گردنه حسن آباد باشم . گفتم : گردنه حسن آباد چکار دارید؟ گفت : امشب اهل بیت علیهم السّلام به زیارت می روند می خواهم آنان را ببینم . حقیقت امر ، در وهله اوّل گمان کردم این راننده تعادل روانی ندارد . ناگفته نماند کمی هم از این بابت وحشت کردم . بهر ترتیب راننده یک ساعتی به همین منوال حرکت کرد تا اینکه از من پرسید ساعت چند است ؟ گفتم : چیزی به ساعت 9 نمانده است . او اتومبیل را کنار جاده نگه داشت و به من گفت : آسمان را نگاه کن ! در این لحظه آن واقعه عجیب رخ داد که تا عمر دارم از نظرم محو نمی شود . نوری بزرگ در آسمان پدید آمد و به طرف پایین غلتید و در اطرافش آنقدر پایین آمد که به گنبد حضرت عبدالعظیم علیه السّلام رسید و بر روی گنبد تابید . بعد از این ماجرا راننده حرکت کرد و من در حالی که بهت زده شده بودم ، اصلاً متوجّه بعد مسافت نشدم . او مرا درب منزلمان در خیابان سیروس پیاده کرد . وقتی من به درون خانه رفتم . انگار از یک خواب برخاسته باشم تازه متوجّه عمق ماجرا شدم . همین طور در ذهنم سؤالات مختلف دور می زد . سؤالهایی که هنوز هم درباره آن فکرمی کنم . امّا ، یک نکته را نمی شود انکار کرد ، صحنه ای که آن راننده به من نشان داد و تصرّفی که در روح من کرد ، موجب شد که خط سیر زندگیم تغییر کند و از این بابت تا عمر دارم خود را مدیون حضرت می دانم .
قهر مقدّس
ماجرا به صد سال پیش برمی گردد . آقا سیّد مرتضی موسوی فرزند مرحوم آقا سیّد محمّد، معروف به «آستانه دار» از خادمین حضرت ، به ایوان آئینه تکیه کرده ولَم داده بود . با آستینی از عبا بیرون و قبایی یله و از بند بازشده . چرا رعایت ادب نمی کنی ؟ می دانی کجا نشسته ای ؟ نگاهش که به صاحب صدا افتاد ، یکّه خورد ، دکمه قبا را بست ، دست از آستین قبا در آورد و خود را به ادب جمع و جور کرد . او را خوب می شناخت ، دوست قدیمی پدرش و زائر همیشگی و منظّم سیّدالکریم علیه السّلام ، از زمانی که به خاطر داشت او را دیده بود که هر شب جمعه از تهران به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام می آمد ، شب را میهمان پدرش آقا سیّد محمّد بود . بعد ، صبح جمعه زیارتی و باز می گشت . قبل از آنکه اذن دخول بخواند ، آهسته به آقا سیّد مرتضی گفت : اگر بعد از عشاء به منزل دعوتم کنی ، هم علّت پرخاشم را خواهم گفت و هم یادی از پدرت خواهد بود که پنجاه سال مرتّب در چنین شبی میهمانش بودم … نیمه شب که آقا سیّد مرتضی درب حرم را بست ، زائر منتظرش بود . باهم به منزل رفتند . شام مختصری ، و سیّد در التهاب شنیدن آنچه که کنجکاویش تمام روز افکارش را در هم ریخته بود. و زائر ماجرا را تعریف کرد : یکی از شبهای جمعه که به حرم آمدم ، پدرت آقا سیّد محمّد را ندیدم . سراغ گرفتم ، گفتند سفر مشهد رفته است . از این خبر خشکم زد و هم دلگیر ! چطور شده بود که وقتی جمعه گذشته از او جدا شدم و حرفی از سفر مشهد نزد ؟! آخر ، آن روزها سفر مشهد به همین سادگیها نبود و حداقّل نیار به یکی ، دو ماه تدارک قبل از سفر داشت . سه ماه گذشت و مثل همیشه شب جمعه به زیارت آمده بودم که دیدم سیّدمحمّد گوشه حرم ایستاده است . سلامی و علیکی و البتّه گلایه ای سخت ، که این است رسم دوستی ، گفت : از من دلگیر نباش ، صبر کن تا شب ، برایت تعریف کنم . مثل همیشه ، شب آقا سیّد محمّد درب حرم را بست و با هم راهی منزل شدیم . مثل امشب من و تو . روبرویم نشست و گفت : رفیق می دانم از من دلگیری ، امّا بدان سفری که رفتم به اختیار خودم نبود ! همه حواسم ، چشم و گوش شده بود که هر دو رابه او دوخته بودم . و پدرت که حال و روز مرا و کنجکاویم را خوب حس کرده بود ، استکانی چای به دستم داد و در تعریف ماجرای خود معطّل نکرد . شام فردای آن جمعه ای که تو از من جدا شدی ، مثل همیشه درب حرم را بستم و به منزل آمدم . همان شب در عالم خواب دیدم داخل حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هستم ، وجود شریف آن حضرت داخل ضریح ایستاده و به صندوق تکیه داده است .
سلام کردم ، آقا رویش را از من برگردانید و بعد با لحنی قاطع فرمود : سیّدمحمّد صبح به آستانه نیا ! با این سخن ، چشم از خواب باز کردم . وقت همیشگی رفتن و گشودن درب حرم بود . غرق در تفّکر و تردید ، به جای خود خشکیده لحظاتی گذشت ، که صدای کوبیدن در خانه به خودم آورد. خادم «آقا میر متولّی باشی»، تولیّت آستان بود . سلام کرد ، سر پایین انداخت و با طنینی شرمسار گفت : مرا آقا متولّی باشی فرستاد و فرمود کلید را از شما بگیرم و بگویم به آستانه نیایید ! دگر پرده های تردید فرو افتاد . آن خواب عجیب و این پیغام عجیب تر بیداری ! به درون خودم فرو رفتم ، در افکاری پر التهاب و مبهوت . بی اختیار ، انگار کسی از سینه ام مرا خواند که عازم ساحت مقدّس حضرت رضا علیه السّلام بشو ، و آن وجود شریف را واسطه قرار ده . آفتاب تازه طلوع کرده بود که عیال و کودکانم را به سمت راه خراسان حرکت دادم . تا بعدازظهر سر راه ایستاده بودیم که قافله ای از راه رسید و به سوی مشهد ، همراه شدیم … . حدود چهل روز که در مشهد مقیم بودم . هرشب به آن وجودمقدّس التماس می کردم که بین من و سیّدالکریم علیه السّلام شفاعت کند . شب چهلم که به منزل بازگشتم ، در عالم خواب دیدم که در شهر ری داخل حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هستم و حضرت نیز ، مثل حالت قبل داخل ضریح ایستاده اند ، ولی این بار وقتی سلام کردم ، تبسّمی کرد و فرمود :« آقا سیّدمحمّد حرکت کن به سمت آستانه» . چشم که گشودم از آنچه که در خواب دیده بودم فریادی از شادی کشیدم به طوری که عیال و کودکانم از خواب بیدار شدند . جریان را برایشان تعریف کردم . باردیگر به حرم مطهّر حضرت رضا علیه السّلام مشرّف شدیم تا پس از آن آماده بازگشت به ری شویم . اقامت طولانی ، توشه سفر را به پایان برده بود . نان و پنیری برای صبحانه تهیّه کردم . آفتاب که بر روی صحن و حیاط افتاد، به راه افتادم ، شاید همشهری و آشنایی بیابم و خرج سفر از او قرض کنم . در همان خوف و رجاء از بازار «سرشور» می گذشتم که یکی از کسبه با اشاره مرا به سمت خود خواند . به او سلام کردم . نامم را پرسید . گفتم : سیّدمحمّد هستم . اهل کجایی ؟ شهرری . با شنیدن این پاسخ با کمال تواضع مرا به داخل مغازه برد و بدون مقدمه مبلغ 50 تومان دو دستی در مقابل من قرار داد . با اینکه نیازمند پول بودم ، از دریافت آن خودداری کردم . گفت : تعارف نکن ، این پول از آن توست ، که آقا علی بن موسی الرضاعلیه السّلام دیشب امر فرمود به شما بلاعوض بپردازم تا به وطن خود بازگردی ! به شهرری که رسیدم ، دو روز اوّل دوستان و آشنایان به دیدنم آمدند. روز سوّم ، باز همان خادم آقا میر متولّی باشی دقّ الباب کردو خبر داد که متولّی باشی برای دیدار به منزل شما می آید . ساعتی بعد ، ایشان وارد منزل شد .
پس از احوالپرسی خطاب به من گفت : آقاسیّدمحمّد! مبادا از من دلگیر شده باشی . آن سحر که پیک را نزد تو فرستادم تا کلید آستانه را از تو بگیرد ، این کار را به دستور مستقیم شخص حضرت عبدالعظیم علیه السّلام بود که در عالم رؤیا به من چنین امری فرمود . و حالا هم به دستور ایشان کلید حرم را به شما می دهم تا از امشب به خدمت خود ادامه دهید . تطبیق خواب من و متولّی باشی و کاسب خراسانی و اتّفاقاتی که در این سه ماه گذشته رخ داده بود ، همواره فکر مرا مشغول داشت تا خلافی را که ارتکاب به آن موجب قهر آقا شده بود ، بیابم . پرونده آن روز جمعه را مرور کردم … به نکته اصلی رسیدم . آن روز عصر برای تجدید وضو از حرم به منزل رفتم ، درب خانه باز بود و من سر زده داخل شدم . خاله ام در حیاط مشغول شستن رخت بود ، که چشمم به سینه خاله ام افتاد و همه آنچه بر سرم آمده بود به خاطر همان نگاه بود … حالا ، آقا سیّدمرتضی ، فرزند عزیزم ، این ماجرا را برایت تعریف کردم تا شما نیز از خدا بخواهی همانند پدر مرحومت ، نعمت مراقبت بر اعمال به ما عنایت کند و هیچگاه ما را به خود وانگذارد … .
ماجرای هموطن ارمنی
یک لوستر بزرگ و گران قیمت در سال 54 به آستان حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هدیه شد که تا مدّتها کانون توجّه بود . صرف نظر از ارزش مادی این لوستر با عظمت که آن روز بیش از 600 هزار تومان خریداری شده بود ، نکته جالب علّت اهدای آن توسّط یکی از هموطنان ارمنی بود . در این باره یکی از خادمین چنین نقل می کند : یکی از ارامنه در اصفهان مواجه با مشکلی می شود که از رفع آن عاجز می ماند و کاملاً امید خود را از دست می دهد . در شبی که مصادف با شب 21 ماه مبارک رمضان بود او در حالی که قصد عزیمت به اصفهان داشت در ترافیک سنگین خیابان شهید رجایی متوقّف می شود ، این ازدحام به دلیل انبوه اتومبیل هایی بود که از تهران رهسپار حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام بودند . او متوجّه می شود که اتومبیل ها در یک خط ممتد به سمتی متمایل می شوند که در انتهای آن گنبد و گلدسته ای می درخشد . پیش خود گفت : من صاحب این گنبد و بارگاه را نمی شناسم . ولی مطمئناً این مردم برای حلّ مشکلاتشان ، از این بارگاه چیزی دیده اند که اینگونه به سویش سرازیر شده اند . و سپس در دل خود این سخن را می گذراند : خداوندا !به حقّ این آقا ، که در نزد تو عزیز است ، نظری هم به من بفرما . در همان حال نیّت می کند که اگر مشکل لاعلاجش برطرف شود ، هدیه ای برای حرمش بیاورد … دو روز بعد ، آن هموطن ارمنی به تهران آمد ، چندین لوستر فروشی را زیر پا گذاشت تا اینکه یکی از مرغوب ترین لوسترهای موجود را خریداری نمود . او در حالی که تلألویی از اشک در چشمانش موج می زد ، این لوستر را تحویل دفتر آستانه داد و ماجرایش را برای یکی از خادمین تعریف کرد و به او گفت : خداوند به واسطه این آقای بزرگوار و صاحب این بارگاه مشکلم را حلّ کرد : آمده ام به عهد خود عمل کنم . خواهشم اینست که از طرف من ایشان را زیارت کنید و آستانش را ببوسید …
ور شکسته !
محبّت آل محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم سرمایه ای است زوال ناپذیر که با آن می شود رفیع ترین جایگاه خلقت – بهشت – را خرید . آنان که از این سرمایه عظیم برخوردار اند ، باید قدرش را بدانند . تا مبادا در بازار پر غوغای « دنیا » از دستشان ربوده شود . رونق داد و ستد در تهران ، یکی از خادمین حرم را به اندیشه کسب مال می اندازد . تا اینکه راهی تهران می شود . در بستر داد و ستد ها و معاملات مختلف ، در مدّت کوتاهی به مال چشمگیری دست پیدا می کند . امّا ، در این میان یک علاقه و کششی خاصّ ، بدون آن که در اختیار او باشد او را به سمت آستان و حرم سیّد الکریم علیه السّلام می کشید . و همین کشش غیر قابل کنترل موجب شد که او در هفته چند روز به شهر ری بیاید . مدّتی که گذشت احساس کرد رها کردن کاسبی در یکی دو روزی که به حرم می آید لطمه به کارش می زند ، و او را از کسب درآمد بیشتر می اندازد . امّا دست خودش نبود بلکه سابقه علاقه و محبّت به سیّد الکریم علیه السّلام هیچ گاه اجازه نداده بود حتّی یک نوبت ، آمدن به شهر ری را تعطیل کند . یکی از این روزها که با حالی متغیر جلوی ایوان حرم ایستاده بود ، رو به ضریح و خطاب به سیّد الکریم علیه السّلام گفت : آقا ، رهایم کن بروم دنبال کاسبی ام ، مرا از نوکری معاف کن ! او این بار چهار ماه رفت ، بدون اینکه حتیّ یکبار به شهرری بیاید و یا کسی خبری از او بشنود . تا اینکه …آن روز صدای ناله ای همه را متوّجه خود کرده بود. همان خادم بود ، در پای ضریح با صدای بلند گریه می کرد مثل کسی که عزیزی از دست داده باشد . التماس می کرد و ضجه می زد : آقا غلط کردم ، آقا نفهمیدم … آری دنیا ، این عروس چند چهره ، صورت دیگرش را نشان او داده بود . فصل کامیابی به سر آمده بود و حالا او مانده بود با دست های تهی از همه اموالی که شرار ورشکستگی به خاکستر نشانده بود .او مانده بود و ناله حسرت و دیگر هیچ … .
درهای گشوده شده
در دوره ای از تولیّت آستانه ، سرپرستی که از طرف تولیّت به اداره آستانه و حرم نظارت می کرد ، فردی بسیار عصبی و تند مزاج بود . از هیچ قصوری اغماض نمی کرد ، و حتیّ در برخورد با کارکنان مُِِِسن نیز ملاحظه ای نداشت . آن روز سحر، آستانه دار به روال همیشه آمده بود تا در حرم را باز کند و چراغها را روشن نماید . امّا در همین حین متوجّه می شود کلید را به همراه نیاورده است . فرصتی هم وجود ندارد . با خود می اندیشد اگر بخواهد به خانه برگردد و کلید را بیاورد دقایقی بعد وقت اذان است و سرپرست آستانه طبق معمول از راه خواهد رسید . با اخلاقی که در او سراغ داشت ، می توانست حدس بزند که دیدن در بسته حرم آنهم در آن وقت سحر چه عواقب و مؤاخذه ای انتظارش را می کشید . در حالی که کاملاً مستأصل شده و دیگر هیچ راه حلّی به ذهنش نمی رسید ، بناگاه صدایی از سمت در حرم او را به خود می آورد . می بیند چفت در گشوده شد و به حرکت درآمد . داخل می شود ، در محوّطه رواق به حرم به پشت دوّمین در می رسد . در این لحظه این بار نیز زبانه در صدایی کرد و در باز می شود وارد حرم می شود ، با عجلّه چراغهای حرم را روشن می کند . سرپرست آستانه موقعی می رسد که او آخرین چراغ را هم روشن کرده است . بعد از نماز صبح ، پس از آنکه آستانه دار به خانه رفته و کلید را می آورد ، قضیه را برای همکارانش تعریف می کند . آنچه خواندید به نقل یکی از همکاران همان آستانه دار بود .
پیمان دو خادم
دو نفر از خادمین حضرت عبدالعظیم علیه السّلام با هم عهد می بندند که هر کدام زودتر ازدنیا رفت از خدا بخواهد دیگری را هم ببرد . از قضا یکی از آنان به رحمت خدا می رود . پس از گذشت چهل روز، یار هم عهد در عالم رویا ، متوّفی را می بیند که در جایگاهی مناسب و خوب قرار دارد . سلام می کند و به او می گوید : رفیق ، از تو گله دارم ، مگر ما با هم قرار و عهد نداشتیم ؟ و او پاسخ می دهد : درست است . من بر سر عهد بودم ، اما مقداری از پیمانه ات خالی است ، وقتی پر شود ، خواهی آمد . این بار می پرسد : به من بگو آنجا چه خبر است ؟ این مکان خوب و خرّم را چطور به تو داده اند ؟ پاسخ می دهد : آن قدر بگویم که سخت است . یادت می آید در آن سفر کربلا که رفتیم از چند گمرک باید می گذشتیم . اینجا هم همان است . گمرک به گمرک جلوی آدم را می گیرند . یکی از آنها مربوط به حساب نماز است . یکی مربوط به روزه است و الی آخر. امّا رفیق ، من به هر یک از این جایگاهها می رسیدم ، وجود مقدّس حضرت عبدالعظیم علیه السّلام تشریف می آورد ، دست مرا می گرفت و از آنجا رد می کرد . تا مرحله آخر که مرا به اینجا آوردند و می بینی … . ده سال پس از این خواب ، آن خادم هم از دنیا رفت تا به یار هم عهد خود بپیوندد …
ماجرای تعزیه
در سالهای گذشته ، موضوعی تا مدّتها در شهرری نقل محافل بود و امروز نیز پیرمردها آن را به یاد دارند ، و اگر از آنان بپرسید چه کسی کاشی کاری مناره های حرم سیّدالکریم علیه السّلام را انجام داده ، پاسخ می دهند :«همان که از ایوان امامزاده حمزه علیه السّلام افتاد دنبه گوسفندش ترکید .» حال ببینیم که این ماجرا چه بوده است؟! در آن زمان ایّام محرّم که فرا می رسید در صحن حضرت حمزه بن موسی علیه السّلام هر روز مراسم تعزیه خوانی برقرار می شد . آن روز موضوع تعزیه مربوط به قربانی کردن حضرت اسماعیل علیه السّلام توسّط حضرت ابراهیم علیه السّلام بود . در این تعزیه اینطور عمل می شد که وقتی تعزیه خوان به تلاش حضرت ابراهیم علیه السّلام برای قربانی کردن حضرت اسماعیل علیه السّلام می رسید و به اراده خداوند موفّق به این کار نمی شد ، در همین لحظه جعبه ای از بالای ایوان به طرف پایین می آمد که درون آن فردی که نقش جبرئیل را ایفا می کرد به همراه یک گوسفند قرار داشت . گوسفند که به زمین می رسید ، کسی که نقش حضرت ابراهیم علیه السّلام را داشت آن را می گرفت و قربانی می کرد . این جعبه به وسیله طنابی از بالای ایوان هدایت می شد. آنرزو در حالی که جمعیّت انبوهی به تماشای تعزیه نشسته بودند کار به لحظه پایین آمدن جعبه رسید . طبق معمول درون جعبه «استاد محمود کاشی کار» که نقش جبرئیل را داشت به همراه یک رأس گوسفند قرار گرفته بود . جعبه هنوز فاصله چندانی از ایوان نگرفته بود که صدای جمعیّت و شیپور و طبل موجب رم کردن گوسفند شد که در اثر تکان های شدید بالاخره به واژگون شدن جعبه انجامید . در این لحظات حسّاس معین البکاء (مسؤول تعزیه) که مراقب این اوضاع بود در یک آن متوجّه این واقعه می شود و در همان حال با ذکر «یا پسر موسی بن جعفر علیه السّلام » متوسّل به حضرت حمزه بن موسی علیه السّلام می گردد . در آنجا بود که جمعیّت در عین ناباوری می بیند گوسفند به صورت چهار دست و پا در میان جمعیّت می افتد و در پی آن استاد محمود کاشی کار نیز آنچنان دقیق بر روی گوسفند می افتد که دنبه گوسفند می ترکد . در این واقعه با وجود آن جمعیّت فشرده و ارتفاع زیاد ، به هیچ یک از تماشاچیان و همچنین استاد محمود کاشی کار ، کوچکترین آسیبی وارد نمی شود . استاد محمود کاشی کار همان کسی است که کاشی کاری مناره های حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام یادگار اوست.
عبای نو
مرحوم علّامه آقا شیخ محمّد تقی بافقی از مراجع عالی قدر و مبارزی بود که در زمان سلطنت زور رضاخان به شهر ری تبعید شده بود . این شخصیّت نورانی منشاء برکات و صاحب کراماتی در این شهر بود و مردم شهر ری در مدّت اقامت ایشان از این چشمه فیض بهره ها بردند . در آن سالها ، مرحوم علّامه بافقی در مسجد پشت حرم که امروز به نام مسجد آقا شیخ محمّد تقی خوانده می شود ، اقامه نماز می کرد . یکی از روزهای محرّم که در این مسجد روضه خوانی بر پا بود ، طلبه غریبی که به منظور خواندن روضه در مجالس روضه خوانی ایّام محرّم به شهرری آمده بود ، به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام رفت . عبای این طلبه پاره و مندرس بود ، و او در این فکر بود که چگونه با این عبا به مجلس روضه خوانی برود . در همین افکار رو به حرم کرد و سیّد الکریم علیه السّلام نجوا کرد که : « توجّهی بفرما » . از حرم که بیرون آمد از کسی پرسید : اینجا تکیه یا روضه خوانی کجاست ؟ مسجد پشت حرم را نشانش دادند . وقتی به مسجد رسید ، آقا شیخ محمّد تقی بالای منبر بود . وارد مسجد که شد نگاهش متوجّه آقا شیخ شد که با سر به او اشاره می کند و پای منبر را نشان می دهد . به عبارتی از او دعوت می کند پای منبر بنشیند . طلبه همان کار را می کند . صحبت و منبر آقا شیخ که تمام می شود ، ایشان به طرف آن طلبه می آیند و ضمن سلام و علیک و احوالپرسی می پرسد : شما عبا می خواستید ؟ طلبه پاسخ میدهد : بله ، ولی نه از شما ! آقا شیخ می گوید : بله ، درست است ، شما از سیّد الکریم علیه السّلام خواسته اید . سپس دست او را گرفته به منزل می برد و عبای حواله شده را تقدیم آن طلبه می کند .
یک ریال بده ، دو ریال بگیر
یکی از خادمین سادات نقل می کرد : یک روز صبح عیالم رو به من کرد که : «امشب مهمان داریم ، برو چیزی تهیّه کن .» از منزل بیرون آمدم در حالی که حتیّ یک شاهی هم نداشتم . آن روز نوبت کشیک من نبود . در آن وضعیّت کسی را نیافتم تا از او درخواست کمکی کنم . اگر هم می یافتم ، از چنین درخواستی شرم می کردم . بنابراین بی اختیار به سمت حرم رفتم . حرم خلوت بود و معدود زوّار مشغول زیارت بودند . رو به ضریح به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام عرض کردم : «یابن رسول الله تفضّلی فرما ، شرمنده عیال و مهمان نشوم .» بعد ازاینکه این خواسته از قلبم گذشت ، گوشه ای از حرم ایستاده بودم که زائری جلو آمد و به من گفت : «سیّد، یک ریال به من بده ، وقتی از زیارت امامزاده حمزه علیه السّلام برگشتم ، دو ریال به تو می دهم .» این موضوع زیاد متعجّبم نکرد . بسیاری بودند که برای بیشتر شدن برکت مالشان اینکار را می کردند ، و به همین رسم پولی به دست سیّدی می دادند و آن را پس می گرفتند . خوشحال از اینکه بالاخره با این یک ریال ها به التفاوت می توانستم مهمانی آن شب را آبرومندانه برگزار کنم . امّا من همان یک ریال را هم نداشتم . به زائر گفتم : «آقا ، یک دقیقه صبر کنید ، الان برمی گردم .» بیرون آمدم ، همینطور که دور و برم را نگاه می کردم ، یکی از آشنایان را دیدم . به او گفتم یک ریال به من قرض بده نیمساعت دیگر پس می دهم ، یک ریالی را گرفته به نزد آن زائر رفتم . ایشان یک ریالی را گرفت و به زیارت امامزاده حمزه علیه السّلام رفت . و همان طور که گفته بود ، وقتی از زیارت بازگشت یک سکّه کف دستم گذاشت . خادمین دیگر که این صحنه را زیرنظر داشتند ، پرسیدند قضیّه چیست ؟ ماجرا را گفتم . امّا آنان به حرف من اکتفا نکردند و از آن زائر هم پرسیدند . ایشان هم به آنان همان را گفته بود و از حرم بیرون رفته بود . من به خیال خودم رفتم ، تا یک ریالی که قرض گرفته بودم ، پس بدهم . امّا وقتی چشمم به سکّه افتاد ، دیدم این دو ریالی زرد است و می درخشد ! با تعجّب به بازار رفتم . سکّه را به یکی از طلا فروشان نشان دادم . عیار گرفت و گفت : «طلاست » و آن را 3 تومان می خرد . از آن سه تومان یک ریال قرض را پس دادم و 29 ریال بقیّه را به خانه بردم . آن زائر غریب را هیچگاه قبل از آن ندیده بودم و بعدها نیز ندیدم .
شفای صمد
شنبه 6 اسفند 73 مصادف با -25 رمضان – بعدازظهر تلفن هفته نامه به صدا درآمد : الو ، هفته نامه ؟ سلام علیکم ، بفرمائید . از کشیک خانه حرم تلفن می کنم ، خواستم ببینم خبر جوان ایلامی را داشتید ؟ قضیّه چیست ؟ این جوان امروز صبح شفا گرفت . شما او را دیدید ؟ مریضی اش چه بود ؟ شفا گرفتنش چگونه بود ؟ … بهتر است خودتان بیائید بپرسید . السّاعه خدمت می رسم . وقتی به کشیک خانه آمدید از آقای ربیعی بپرسید . او از نزدیک شاهد ماجرا بوده … مکالمه کوتاه بود و سؤالها بی جواب . و این آقای ربیعی خادم باسابقه حرم بود که در کشیک خانه ، کاغذ و قلم مرا به وجد آورد : ساعت 10 صبح بود که دبدم چند نفر ، جوانی را به داخل حرم آوردند و او را در کنار ضریح مطهّر گذاشتند . آنان از بستگان جوان بودند و همگی گریه می کردند و دائماً خداوند را به مقام و منزلت سیّدالکریم می خواندند ، تا جوانشان را شفا عنایت فرماید . این وضع تا ظهر ادامه داشت . نماز جماعت ظهر و عصر که تمام شد ، به اتّفاق یکی از رفقا برای سرکشی به داخل حرم رفتیم . درست در همین لحظه مصادف با دیدن آن صحنه بود ، جوان چند بار صلوات فرستاد ، چند بار یا علی گفت ، و بعد عمویش را صدا زد و گفت : عموجان ، من خوب شدم ، مرا بلند کن . آن مرد ، زیر بغل جوان را گرفت تا به او کمک کند بایستد .
امّا ، آن جوان روی پای خود ایستاده بود . آن عدّه از زائرینی که شاهد این اوضاع بودند در حالی که پیاپی صلوات می فرستادند به دورش حلقه زدند . ما برای آنکه مبادا جوان از ازدحام جمعیّت صدمه ببیند ، جلو رفتیم و او را از میان جمعیّت بیرون کشیده و همراه بستگانش به داخل کشیک خانه آوردیم . دندانهای جوان از شوق بهم می خورد و پاهایش می لرزید . در عالم دیگر سیر می کرد . حواسش به ما نبود . بعد ، کمی آرام گرفت . و بناگاه جوانی که تا دو ساعت قبل قادر به هیچ حرکتی نبود ، به روی همان پاها به سرعت به طرف ضریح دوید . در حالی که به شدّت گریه می کرد . حالا در کنار «صمد» نشسته ام . او که به واسطه وجود شریف حضرت عبدالعظیم علیه السّلام آسمانی شده است . نظر کرده ذات اقدس حقّ تعالی و آیتی برای ما مسلمانان و امّت رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم در قرن چهاردهم . تا صفاتش را همواره در نظر داشته باشیم ، از جاده یقین منحرف نشویم و زبانمان به تسبیحش فعّال باشد . که او «فعّال ما یشاء» است . در میان خانواده صمد ممومی جوان 21 ساله ایلامی هستم . در خانه ای که از در و دیوارش شوق می ریزد . کلمات از لبهای صمد شمرده شمرده مثل میوه های رسیده می افتد و من آنها را جمع می کنم : فلج شدن من اینطور شروع شد که ابتدا احساس کردم ضربه سنگینی بر سرم خورد و چشمانم سیاهی رفت ، مرا به بیمارستان فیروزآبادی بردند. گفته بودند ممکن است از ضعف باشد . یک آمپول تزریق کردند و گفتند با استراحت خوب می شود . امّا در خانه ، وضع من ساعت به ساعت وخیم تر شد . به طوری که هیچیک از دستها و پاهایم را نمی توانستم کوچکترین حرکتی بدهم ، بستگانم جمع شدند تا مرا به بیمارستان ببرند . امّا انگار الهامی به من شده بود ، به آنها گفتم مرا به حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام ببرید . عمویم مرا به دوش گرفت و به حرم برد ، از او خواهش کردم مرا در کنار ضریح حضرت بخواباند . در حالی که کنار ضریح دراز کشیده بودم ، خانواده ام بالای سرم گریه و شیون می کردند ، درست نمی دانم خواب بودم یا بیدار ، آقایی بلند قد بسیار نورانی ، با عبای سفید و لباس سفید به من نزدیک شد . فرمود :«بلند شو و به خانه ات برگرد .» گفتم : آقا جان دارم می میرم ، نمی توانم راه بروم . فرمود : «بلند شو» بی اختیار ذکر یا علی یا علی بر زبان آمد . هنوز می ترسیدم ، دستهایم حرکت کردند و به ضریح چسبیدم و از عمویم خواستم مرا بلند کند . امّا متوجّه شدم روی پای خودم ایستاده ام . وقتی به خود آمدم ، مردم به دورم جمع شده بودند و خادمین مرا بردند .من تا عمر دارم نوکر آقایم ، او پیش خدا خیلی آبرو دارد … او این عبارات را چند بار تکرار کرد ، تا اینکه اشکش سد چشمش را شکست و مثل رود در پهنای صورتش جاری شد …
وعلیک السّلام …
شهرری از دیرباز اقامتگاه علمای بزرگ و مشاهیر تعیین کننده و سرنوشت ساز بوده است . در سالهای آغازین عصرپهلوی ، زمانی که رضاخان برای پیچیدن نسخه غرب ، دستورالعمل اشاعه بی حجابی را به اجرا گذاشته بود ، موجی از اعتراض و خشم از طرف علما و مردم مسلمان به وجود آمد که منجر به سرکوب شدید و شهادت یا تبعید تنی چند از علمای بزرگ گردید . مرحوم علّامه حاج شیخ محمّد تقی بافقی از علما و مراجع بزرگواری است که در آن سالهای تاریک ، چون گوهری درخشید و فریاد اعتراضش را بر مظاهر بی دینی و بی عفتی خاموش نساخت . و از همان سالها بود که این تبعیدی شریف در شهرری زندگی پربرکت خود را سپری کرد .مرحوم شیخ در سالهای تبعید همواره تحت نظر مأمورین شهربانی بود . امّا این محدودیّت ها هیچگاه نتوانست فیوضات و کرامات ایشان را از نظرها مخفی کند . آنچه می خوانید از جمله همین کرامت هاست که توسّط مرحوم محمّد اسماعیل ، خادم ایشان نقل شده است . او از اهالی ورامین بود که سالهای تبعید در خدمت مرحوم شیخ محمّد تقی بافقی بود .مرحوم محمّد اسماعیل این ماجرا را بنا به دستور شیخ پس از وفات ایشان نقل کرده است : در مدّتی که در خدمت آقا بودم ، بر حسب یک عادت همیشگی نماز مغرب را در حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام بجا می آوردم ، سپس زیارتی کرده و به منزل باز می گشتم . یکی از همین شبها ، وقتی از حرم به منزل آمدم ، خدمت آقا رفتم تا اگر کاری دارند برایشان انجام بدهم . ایشان پرسیدند : « محمّد اسماعیل » کجا بودی ؟ گفتم : آقا ، حرم بودم ، برای نماز و زیارت .فرمود : وقتی به زیارت می روی آیا امامزاده طاهر علیه السّلام را هم زیارت می کنی یا نه ؟عرض کردم : بله ، همیشه از جلوی ایوان ، سلامی عرض می کنم و حمد و سوره ای تلاوت می کنم . فرمود : چرا داخل حرم نمی روی ؟ عرض کردم : آقا ، از جلوی ایوان که مسافتی نیست . فرمود : این بار که رفتی ، برو داخل حرم و امامزاده طاهر علیه السّلام را زیارت کن . یادت نرود هنگام زیارت ، سلام مرا هم خدمتشان برسان . شب دیگر ، مطابق معمول به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام رفتم . هنگام مراجعت ، جلوی ایوان امامزاده طاهر علیه السّلام سفارش حاج شیخ به یادم آمد . کفش هایم را در آوردم و به داخل رفتم . به جز خانمی که در گوشه حرم مشغول نماز بود ، کس دیگری نبود . پیش رو ایستادم و حمد و سوره ای قرائت کردم و زیارت نامه را خواندم . زیارتم که تمام شد . کنار ضریح رفتم و در قلب خود نجوا کردم : یابن رسول الله ، حاج شیخ هم سلام رساند . به محض آنکه این صحبت در قلبم گذشت ، شنیدم صدایی بلند و رسا از داخل ضریح فرمود : و علیک السّلام ، و علیک السّلام و علیک السّلام و علیک السّلام . این صدا به شدّت مرا متوّحش کرد . بی اختیار دور ضریح گردیدم . امّا ، از صاحب صدا خبری نبود . با همان حالت اضطراب از حرم بیرون آمدم. وقتی به منزل رسیدم بلافاصله خدمت آقا رفتم . ایشان مرا که دید پرسید : چه شده آقا اسماعیل چرا رنگ پرید ه ای ؟جریان را برای ایشان نقل کردم . تبسّمی کرد و فرمود : یادت باشد همیشه امامزاده طاهر علیه السّلام را در داخل حرم زیارت کن و مطلب را تا من زنده ام به کسی مگو .
هدیه سیّدالکریم علیه السّلام
یکی از علمای بزرگ پس از آنکه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می برد به تهران می آید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم می گردد . دختری معرّفی می شود و به خواستگاری می روند ، مسائل مطابق سلیقه طرفین طی می شود . جز اینکه پدر دختر شرطی را برای داماد مطرح می کند ، تا پس از تحقّق آن دختر به خانه بخت برود . شرط پدر دختر تهیّه این اقلام بود : یک جفت گوشواره ، 4 عدد النگو ، 2 عدد پیراهن ، 2 قواره چادری و 2 جفت کفش . اگر چه درخواست خانواده عروس چندان سخت و چشمگیر نبود ، لکن برای آن عالم بزرگوار تهیّه همین قدر هم مقدور نبود .ایشان ناامید از انجام شرط ، عازم قم می شود . امّا قبل از حرکت به سمت قم به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام در شهرری توقّف می کند . آن عالم بزرگوار قبل از آنکه به حرم مشرّف شود ، دقایقی را در حیاط صحن و مقابل ایوان می ایستد . تمام حواسش به شرطی است که از عهده انجام آن برنیامده است . در این لحظه کاملاً متوجّه آن حضرت می شود و مشکل را با آن وجود مقدّس در میان می گذارد . در حالتی دل شکسته زار زار می گرید و برای آنکه کسی متوّجه نشود عبایش را روی صورتش می گیرد . چند لحظه بعد ، کسی دست روی شانه اش می گذارد و آرام به گوشش می خواند : که آقا ، بسته تان را بردارید تا خدای نکرده کسی آن را نبرد ! و ایشان ناراحت از اینکه او را از چنین حالی بیرون آورده اند ، مکثی می کند و بعد چشم می اندازد ، بسته ای جلوی پایش افتاده است ! ابتدا اعتنا نمی کند ، امّا ، بلافاصله طنین صدایی را که لحظاتی قبل او را متوجّه این بسته کرده بود در ذهنش می نشیند . نگاه جستجو گرش کسی را نمی یابد . بسته را می گشاید . درون بسته این اشیاء به طور مرتّب چیده شده بود : 2 جفت کفش زنانه ، 2 قواره چادری ، 2 عدد پیراهن ، 4 عدد النگوی طلا و یک جفت گوشواره .
عظیم پناه
مثل بهار بود ، آنچه در جان او دمید و روح زمستانی اش را سبز کرد . شاخه های پاکی و سعادت انگار به یک آن در فطرتش گل کرد و میوه داد . خم شد ، صورت به سنگفرش حرم سائید : خدایا ، این صورت چطور تحمّل آتش بکند ؟ گریه کرد ، زار زد : خدایا جرأت نمی کردم ، رویی نداشتم در خانه ات را بکوبم . این جسارت را خودت به من ارزانی کردی ، مگر نگفته ای ارحم الراحمینی ؟ سپس پنجه در میان ضریح فشرد که : ای سیّدالکریم ،ای فرزند زهرا سلام الله علیها تو که نزدش وجهه و آبرو داری ، بیا و آقایی کن برای این گناهکار ، بیا و وساطت کن ، بین من و او . تو که زیارتت ، زیارت ثارالله است . کسی متوجّه نشد ، آن شب به «داش ممد» چه گذشت ، به جز فرشتگانی که تماشاگر حال او بودند . مضطّری که به استغاثه تا سپیده دم بر در توبه کوبید ، تا جواب شنید . فردای آن شب ، او دیگر «داش ممد» نبود . چرا که به هر کس او را چنین نامید گفت : دیگر به من «داش ممد» نگوئید . اسم من «عظیم پناه» است . من به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام پناه بردم و او وسیله نجاتم شد .«عظیم پناه» روانه کوچه و بازار شد . به در خانه همسایه ها ،مغازه ها ، محلّه های همجوار و هر کجا که ممکن بود دلی لرزانده باشد ، چشمی گریانده باشد ، حقّی زایل کرده باشد و … بعد از اعاده حقّ النّاس ، دیدند لباس فراشی پوشید ،جارو به دست گرفت ، تا زیر پای زوّاران را بروبد … . چند روز بعد از آنکه به خاکش سپردند ، یکی از معتمدین و محترمین شهر در عالم رؤیا او را دید . در بهشت بود ، شاد و مسرور . به او گفت : «داش ممد» تو و این مقام و منزلت ؟ گفت : هنوز هم می گویی «داش ممد» ؟ مگر من «عظیم پناه» نبودم ؟ حالا هم عظیم پناه هستم . هر چه دارم از آقاست . قدرش را بدانید … .
منبع: www.abdulazim.com