فریادهای محمد حنفیه

فریادهای محمد حنفیه

زبیر بن عوام پسر عمه رسول خدا (ص) بود زیرا مادرش صفیه دختر عبدالمطّلب، عمه پیامبر (ص) بود، و از طرفی زبیر برادرزاده خدیجه (س) بود زیرا عوام برادر خدیجه بود.
زبیر بیست فرزند داشت، معرفترین و بزرگترین آنها عبدالله بن زبیر بود که در سال 64 هجری در مکه ادعای خلافت کرد. سرانجام در سال 73 هجری در مکه توسط سپاه عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) محاصره شد و به هلاکت رسید، او گر چه با بنی امیه دشمنی می کرد، تا آنجا که امام علی (ع) او را مشئوم(بد سرشت) خواند و فرمود: مازال الزبیر رجلامنا اهل البیت حتی نشأابنه المشمئوم، عبدالله.
زبیر همواره مردی از ما اهلبیت (ع) بود تا آن هنگام که پسر ناشایسته اش ‍ عبدالله، بزرگ شد.
روزی عبدالله بن زبیر سخنرانی می کرد، در ضمن سخنرانی از امام علی (ع) بد گوئی نمود، این خبر به محمد حنیفه یکی از پسران امام علی (ع) رسید، بر خاست و به مجلس سخنرانی او آمد و دید عبدالله روی کرسی خطابه ایستاده و گرم سخن است.
محمدبن حنیفه با فریادهای خود، سخنرانی او را بهم زد و خطاب به مردم گفت:
شاهت الوجوه اینتقص علی و انتم حضورا…
:زشت باد روی هاآیا در این مجلس از علی(ع) بد گوئی می شود و شما حضوردارید و اعتراض نمی کنید؟
علی (ع) دست خدا و صاعقه ای از فرمان خدا برای سرکوب کافران و منکران بود، او آبها را به خاطر کفرشان کشت، دشمنان با او دشمنی کردند و حسادت ورزیدند و هنوز پسر عمویش رسول خدا(ص) زنده بود، بر ضد او توطئه می کردند، هنگامی که رسول خدا (ص) رحلت کرد، کینه های دشمنان آشکار گردید، بعضی حقش را غضب کردند و بعضی تصمیم قتل او را گرفتند، و بعضی او ناروا گفتند و نسبت ناروا به او دادند…سوگند به خدا جز کافری که ناسزاگوئی به رسول خدا (ص) را دوست می دارد، به علی (ع) ناسزا نمی گوید، آنانکه زمان پیامبر (ص) بوده اند اکنون زنده اند و می دانند که پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود:
لا یحبک الا مؤمن و لا یبغضک الامنافق.
:تو را جز مؤمن دوست ندارد و جز منافق دشمن ندارد.
وسیعلم الذین ظلمواای منقلب ینقلبون.
:و بزودی آنانکه ستم کردند می دانند که بازگشتشان به کجاست؟
(شعرأ227)
عبدالله بن زبیر که سخنش قطع شده بود، در اینجا بار دیگر به ادامه سخن پرداخت و گفت: در چنین مواردی پسران فاطمه ها باید سخن بگویند، و دفاع آنها مقبول است ولی محمد حنفیه که از فرزندان فاطمه ها نیست چه می گوید؟
محمد حنیفه فریاد زد و گفت: ای پسر ام رومان!، چرا من حق سخن ندارم، آیا از نسل فاطمه ها جز یک فاطمه (حضرت زهراعلیهاسلام) نیستم، و افتخار نام حضرت فاطمه زهرا(س) نصیب من نیز هست زیرا او مادر دو برادرم حسن و حسین (ع) می باشد، اما سایر فاطمه ها، بدان که من نواده فاطمه دختر عمران بن عائدبن مخزوم، جدّه رسول خدا (ص) هستم، من پسر فاطمه بنت اسد، سر پرست رسول خدا(ص) و قائم مقام مادر رسول خدا(ص) هستم، سوگند به خدا اگر حضرت خدیجه دختر خویلد نبود، من از بنی اسد بن عبدالعزی (که اجداد پدری تو هستند)، کسی را باقی نمی گذاشتم مگر اینکه استخوانش را خورد می کردم.
سپس محمد حنیفه برخاست و به عنوان اعتراض مجلس سخنرانی عبدللّه ابن زبیر را ترک کرد.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید