مقالات مربوط به زندگی گهربار امام محمد باقر علیه السلام را میتوانید اینجا مطالعه کنید *لطفا کلیک کنید*
این روزها، آسمان مدینه دیگر بار، در پس غروب غم، کز کرده است. بقیع، دوباره سیاه پوشیده است. و باز زخمی عمیق بر جگر شیعه.
این بار، پنجمین ناخدای کشتی ایمان، او که دریا دریا علم، از سینه اش جاری بود و واژه واژه عشق، از نگاهش سرازیر، او که از کلامش وحی می جوشید و از زبانش باران حدیث می بارید، چهره در خاک کشیده است؛ مظلوم و غریب.
نمی دانم چرا سرنوشت اهل بیت رسول صلی الله علیه و آله وسلم را با اشک و خون گره زده اند؟
کوچک بودی که عطش و آتش کربلای بزرگ جدت را دیدی و با آن نگاه کودکانه گریستی؛ آن هنگام که پدرانت را تشنه کام به خاک و خون کشیدند.
سر حسین علیه السلام را بر فراز نیزه ها به تماشا نشستی، تا به وقتش مراسم مرثیه خوانی صحرای عرفات را برای افشاگری بنی امیه وصیت کنی. ماندی تا دردها را روایت کنی و حدیث زخم بگویی.
فقه، تا همیشه وام دار روایت توست. دین، تا هماره مدیون مجاهدت توست.
و حالا، این تویی که در آغوش پدر سجاده نشینت در گوشه ی بقیع، آرام گرفته ای.
دیگر مدینه صدای نافذ تو را نخواهد شنید.
از این پس، مردم، آرزوی شنیدن فریاد فتوای تو را به گور خواهند برد.
از این پس، هیچ اشکی نخواهد ریخت؛ مگر در پای مظلومیت تو.
از این پس، هیچ آهی از دل بر نخواهد خاست؛ مگر در نفرین آنان که جانت را به زهر کینه ستاندند.
از این پس، همه ی مرثیه ها، اندوه تو را به سوگ می نشینند.
اینک با این چشم گریان، با این دل آتشین و بی کران اندوه، با این جان سوخته و این جهان ماتم، چه کنیم؟! با این روزهای تیره تر از شب چه بگوییم؟!
ای شب! کاش آن فاجعه را در سیاهی دل خود پنهان می کردی و بر دل هامان، داغی دیگر به امانت نمی گذاشتی! کاش آن حادثه را به چشم نمی دیدیم!
اینک مرا به حال دلم واگذارید! بگذارید اندوه این سال های غربت را پشت دیوار غریب و سوخته ی بقیع بگریم.
بگذارید مزار با خاک یکسان امام باقر علیه السلام را، با نم نم باران چشم هایم، به طواف بنشینم. رهایم کنید تا زیارت نامه ی سراسر خون فرزندان رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم را، با آه آتشین، ترجیع وار زمزمه کنم و در التهاب خاکستری رنگ فراق امام بسوزم.
دیگر هیچ مرهمی، زخم های دلم را درمان نمی کند و با هیچ نوازشی آرام نمی شوم.
در مصیبتی چنین جانسوز، تنها راه چاره اشک است؛ اشک، این چراغ روشن دل، که در تاریکی ها راه را می نمایاند و درد را به صبوری می خواند. آری! اشک، این یگانه دسته گلی که مزارهای بی شمع و چراغ بقیع را آذین بسته است.
آری! بقیع، این نماد مظلومیت شیعه در همیشه ی تاریخ، زیارتگاه دل های عاشقی است که قرار خود را در پس دیوار آن جستجو می کنند؛ آن جا که اشک، اجتناب ناپذیر است و سوختن ناگزیر.
چه بر من رفته، ای اشک ها؟!
امروز، دلم هوای مدینه را کرده است و بهانه ی «بقیع» را می گیرد. حسّی غریب، آتش به جانم افکنده و شعله شعله اندوه، از عمیقِ وجودم، زبانه می کشد. آه، ای قدم های کوچک احساس و ارادت! به یاری ام بشتابید و این روحِ تشنه و پریشان را، به آن دیار برسانید؛ به شهر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ؛ آن جا که از ذرّه ذرّه ی خاکش، بوی آسمان ـ عطر قدم های اهل بیت علیهم السلام ـ به مشام می رسد. مرا به زادگاه «اندوه» ببرید. می خواهم سر به روی شانه اش بگذارم و یک عمر غربت دیرینه ام را بگریم. هنوز از کوچه کوچه ی مدینه، بوی «غریبی» می وزد، و هنوز در نگاه بارانی اش، خاطره هایِ دلنشینی موج می زند.
… و امروز، مدینه، دوباره سیاهپوش است و زانوی غم در بغل دارد و بغضی غریب، گلویش را می فشارد. امروز بقیع ـ غمگین تر از همیشه ـ، میزبان فرشتگان عزادار است و کاینات، حسرتی جانگداز را ضجّه می زنند.
آه! ای شهر ماتم دیده! در ماتم کدام عزیز نشسته ای؟!
آیا این فرشتگان مقرّب، به پیشوازِ روح« وارثِ علم نبوی» آمداند؟
آه! مرا به خانه ی آن آفتاب ببرید؛ می خواهم غروب سرخش را، عاشقانه ناله سر دهم و بر مزارش خون گریه کنم!
سلام، ای شکافنده ی بی بدیل دانش ها! بعد از تو، چه کسی دست نوازش بر سَرِ «فقه و عرفان» خواهد کشید و سرگردانیِ «علم» را به مقصد خواهد رساند؟!
با من بگو! ـ اقیانوس بی کرانِ معرفت و فضیلت ها ـ که خیال هیچ ناخدایی، توان پیمودنِ عظمتش را ندارد. بعد از تو چگونه عطش روحانیِ خود را فرو بنشاند؟!
اباجعفر! تو نگارنده ی توانایِ کتاب بزرگ دانشی؛ که در سطر سطرش، رازهای آفرینش نهفته است و پس از تو، آفتاب هستی بخش شیعه، این واژه های پر از راز را، به تفسیر خواهد نشست و تمام سؤال های مبهم عالم را به سر منزل جواب خواهد رسانید؛ پس از تو، «او» میزبانِ سفره ی گسترده ی دانشِ، بر تشنگان عرفان خواهد شد.
نامش محمّد بود، کنیه اش ابوجعفر و لقبش باقر.
اهل مدینه بود و ساکن خانه وحی. از کودکی، هم بازی علی اصغر بود و ستون خیمه گاهِ زین العابدین. شاهد عشق بود و در آغوش شکفتن. دلش یادگاری بود از عاشقانه های کربلا. کوچه کوچه، غم در دلش بود و با زخم و غربت، الفتی دیرینه داشت.
امام لاله ها بود و شقایق ها. پیشوای شکوفه های عشق بود و مقتدای مهربانی ها.
از گوشه عبایش آسمان می چکید و در زیر گام هایش تمام ادّعاهای بزرگ به خاک می افتادند.
در پای درسِ چشم هایش، آفتاب اوّلین شاگرد سحرخیز مکتب مهربانی بود.
ستاره های سالخورده علم و دانش، در حضور پر فروغش رنگ می باختند و خویش را به زیر گام هایش می افکندند. اینک در آستانه غروب غربت زای خویش، شور فراگیر کربلا را با رایحه لبخندش، در لحظه های تاول زده مدینه می پراکند.
سر تا سرِ مدینه کربلا شده بود؛ سیاه و سفید، «هشام بن عبدالملک» آخرین تیر خویش را از ترکش عناد و کینه ورزی بیرون آورد و روشنی فزاینده امام را نشانه گرفت.
یا محمّد! کمان را بگیر و تیری روانه کن. امام امتناع کرد و روی از چهره ناهمگون هشام برگرفت. امّا لجاجت هشام چونان مگس های موذی امام را به انجام آن چه خداوند می خواست، وا می داشت.
هشام چونان خفّاشی در چشم های تیره خویش این سو و آن سو را می نگریست. انتظاری سیاه، سایه بر سر هشام انداخته بود. شاید، این بار امام را مغلوب دسیسه خویش سازد. امام کمان را برگرفت و تیری بر چلّه آن نهاد تا چلّه نشین سیاهی را بر جای خود میخکوب کند. تیر را رها کرد، درست به جایی که هشام خیره بود.
این بار خیره سریِ چشم های هشام، هدف تیر امام قرار گرفت. نُه تیر را یکی پس از دیگری بر طاق تیرهای نخستین نواخت تا بار دیگر هشام انگشت حیرت و تحسین بر زبان بگیرد و در انزوای خفّت بار خویش فرو رود.
خشم و کینه سر تا سر قلبِ سیاه هشام و خاندان او را فرا گرفته بود. او می دانست که حقیقت، زندگانی آنان را به باد خواهد داد، آن چنان که روشنایی، خفّاش صفتان را کور می کند.
امام آرام آرام، در کوچه های مدینه رها می شد، درست مثل گریه های علی در بین کوچه ها. می رفت تا زهرِ کینه ظالمان را چونان آتشفشانی از سینه بیرون اندازد. امام می رفت تا حقارت، برازنده همیشه نام بنی امیه و بنی عباس بماند.
غروب بود و پیشوای عالمان و عاشقان به پیشواز لحظه های سبزتر از بهار می رفت، و زمزمه «اللّهم لا تَمْقُتْنی» در گوش دشمنانش می پیچید، چونان گردبادی شعله ور در بیابانی مهجور.
از همان لحظه شروع شد روزگار توأم با اندوه و رنج تو؛ از همان لحظه که کودکی ات را با هفتاد و دو پروانه سرخ، بدرقه کردی، از همان لحظه که مصیبت را ـ در بالاترین درجه ـ در پنج سالگی، به نظاره ایستادی، از همان لحظه که پا به پای غل و زنجیرهای بسته بر دست و پای پدر، خون گریستی.
از همان لحظه، تو در مصیبت کربلا بزرگ شدی و رنج هایت همیشگی شد تا راوی دردهای بهترین بندگان خدا باشی. تا قصه عشق، فراموش نشود. تو را که «محمد» نام داشتی و شکافنده علوم نبوی بودی، تمام خانه های مدینه خشت خشت و کوچه به کوچه می شناسند!
تو را می شناسند؛ از عطر قدم هایت که نسیم وار از کوچه ها می گذرد و بوی عرش را می پراکند در رگه های شهر؛ از طنین صدایت که به گفت وگوی فرشته ها می ماند؛
از عطر شناورت که بی دریغ می پراکنی در شریان های زمین، تا خاک، اجازه یابد که یک بار دیگر نفس بکشد رایحه بهشت را؛
از چشم هایت که عاشقانه ترین واگویه کربلا بود.
شهر تو را خوب می شناسد؛
تو را که معرفت، گوشه نشین درگاهت بود و علم، خوشه چین علم «لدنی»ات.
من جامه سیاه خود را هرگز از تن بیرون نخواهم آورد؛ که بعد از غروب غم انگیز ستاره روشن چشمانت، تا همیشه، سرزمین دلم، میهمان اندوه و درد است.
تاب نیاوردند شور خطابه هایت را که لرزه می افکند بر ارکان قدرت های پوشالی شان.
تاب نیاوردند وجودت را که هر لحظه ات، رستاخیزی به پا می کرد در جان های آشفته.
هشام، نتوانست تو را بفهمد. سنگ دلی و تیره بختی هشام، تو را تاب نیاورد؛ تو را که پژواک رسایی بودی از فریادی که از خنجر بریده خون خدا، بر خاک تفتیده نینوا جاری شد، تو را که تفسیری بودی از اشک های سی ساله «زین العابدین»، تو را که غم نامه ای بودی از سرگذشت جان گداز دختری سه ساله در کنج خرابه های شام.
تیره گی هشام، عظمت تو را تاب نیاورد.
حلقه های شاگردانت، طناب داری بود بر گلوی هشام.
روایت سرفراز علم الهی ات، خوارکننده شوکت «هشام»های روزگار بود.
نقشه ها کشیده شد. توطئه ها چیده شد. اگر «محمد» بماند، حقیقت همیشه زندگی می ماند. اگر حقیقت زنده بماند، دروغ «هشام»، برملا می شود.
هنگام غروب غربتت فرا رسیده؛ اما من هرگز جامه سیاهم را از تن بیرون نخواهم آورد.
بعد از تو، داغ، سهم همیشگی من است و اشک، میهمان دائمیِ چشمانم. بعد از تو، اندوه و غربت من پایانی ندارد.
مقالات مربوط به زندگی گهربار امام محمد باقر علیه السلام را میتوانید اینجا مطالعه کنید *لطفا کلیک کنید*