داستانی از داستان های مثنوی معنوی
… در روزگاران گذشته، بعد از ظهور حضرت عیسی علیه السلام با آنکه آن حضرت کتاب و شریعت آورد و همگان را به سوی دین عیسوی دعوت کرد و تمامی مردم دنیا از هر طبقه و صنفی که بودند به دین وی گرویدند، اما او نتوانست بعضی از پادشاهان مغرور و متکبر و دیکتاتور تعدادی از سرزمینها را با خود همراه کند و این پادشاهان که اغلب یهودی بودند و پیرو حضرت موسی علیه السلام، چون نمی توانستند که خود را هیچ کاره ببینند و میدانستند که اگر دین حضرت عیسی مسیح علیه السلام را بپذیرند، باید با همه چیز خداحافظی کنند و دیگر نخواهند توانست به آنچه خود میخواهند برسند، در نتیجه علم مخالفت با حضرت عیسی علیه السلام را برافراختند و زیر این پرچم به مبارزه با آن حضرت پرداختند و تا توانستند به حیله ها و مکرها و دغلکاریهای زیادی متوسل شدند و میخواستند به هر طریق ممکن پیروان آن حضرت را نابود کنند تا دیگر اثری از این دین و شریعت باقی نماند و خود و فرزندان آنها به آسودگی تا ابد به عنوان پادشاهان این سرزمینها حکمرانی کنند و به چپاول و غارت اموال عمومی بپردازند و خود در ناز و نعمت باشند.
لذا آنها دسیسه ها را آغاز کردند و حتی پس از بازگشت عیسی به سوی خداوند و در هنگام به صلیب کشیدن آن حضرت باز هم آنها به کارشان ادامه میدادند تا نسل عیسویان را از روی زمین بردارند و به هر صورت ممکن آنها را نابود کنند. یکی از این پادشاهان که فرمانروایی یکی از سرزمینهای بنی اسرائیل را بر عهده داشت و بر جمعی از یهودیان حکمرانی میکرد، برای نابود ساختن مسیحیان شروع به کشتار آنان کرده بود و همه را از دم تیغ میگذراند و هرگاه میفهمید که شخصی مسیحی است، سریعاً دستور میداد تا او را بکشند، او به این کارها ادامه میداد، اما در آن حال به جای اینکه از تعداد مسیحیان کاسته گردد، روز به روز بر تعداد آنها افزوده میشد و بیم آن میرفت که قیام کنند و کشور را از یهودیان بگیرند و با غلبه بر دستگاه حکومت یهودیان قدرت را قبضه کنند و دین مسیح را به سایر نقاط هم اشاعه دهند.
این پادشاه از وزیر خود که بسیار زیرک و مکار بود، کمک خواست تا در این مورد چاره ای بیندیشد، وزیر بعد از لحظه ای فکر و اندیشه به پادشاه گفت: ای سرور من، ما با کشتار و نابودی تعدادی از مسیحیان نمی توانیم دین حضرت مسیح را از بین ببریم، زیرا دین او بسیار عمیق و ریشه دار است و مبارزه سطحی ما با آن کار بسیار ساده لوحانه ای است و ما تا ریشه یابی نکنیم و بعد از آن به یک اندیشه اصولی دست نیابیم، نمی توانیم بر این آیین غلبه کنیم و آن را مسخر خویش سازیم، پس باید هوشیارانه عمل کنیم تا از دین خود آنها به نفع خودمان بهره برداری کنیم و با تلاش همه جانبه آنها را مطیع و رام خودمان سازیم و به جای کشتار بدون دلیل، از آنها برای مقاصد خودمان سود ببریم و شاید هم آنها را به گونه ای بفریبیم که آنها با یکدیگر درگیر شوند و خودشان تیشه به ریشه خودشان بزنند و ما آتش جنگ آنها را بیفروزیم. یا به عبارت دیگر، با خط مشی و شعار «اختلاف بیانداز و حکومت کن» آنها را به جان هم اندازیم و خود از آب گل آلود ماهی بگیریم. سپس وزیر گفت: سرور من، بنده از شما چند روز مهلت میخواهم.
پادشه نقشه وزیر باهوش را قبول کرد و وزیر را شکنجه داد و او را تبعید کرد و به جارچیان گفت که جار بزنند وزیر خائن بوده و در دربار پادشاه برای مسیحیان کار میکرده است و همیشه پشتیبان آنان بوده و نقشه داشته تا شاه را سرنگون کند و با همدستی عدهای میخواسته تا دین مسیح را به همه عالم ببرد و با قبضه کردن قدرت، دین مسیح را رواج دهد و مسیحیان را آقا و سرور یهودیان گرداند، ولی شاه از مکر او آگاه شد و با شکنجه از او اعتراف گرفت و او را تبعید کرد. زیرا وزیر را دوست میداشت و بخاطر خدمات خوبش از کشتن او صرفنظر کرده ولی به زودی ممکن است دستور کشتنش را صادر کند.
پس وزیر به سوی قوم مسیحیان رفت و آنجا ماند. در این حال همه به گرد او جمع شدند و او شروع به موعظه و سخنرانی کرد، همانطور که خود پیش بینی کرده بود مردمان بسیاری مرید او گشتند، امیران و سروران اقوام مسیح علیه السلام طرفدار او شدند، او خود را نایب حضرت مسیح علیه السلام معرفی کرد و شروع به کارهای زیربنایی و مخلوط کردن سخنان انجیل و آنچه خود میخواست کرد و آنها را تحویل مردمان میداد.
تدریجاً همه به او روی میآوردند و او را نایب مسیح علیه السلام میشناختند، پادشاه هم که از نقشه وزیر کامل مطلع بود اقدامی نمی کرد تا نقشه او عملی گردد، ضمناً اقدامات شاه نیز در جهت اهداف وزیرش بود. برای مثال اینکه به جارچیان گفته بود تا جار بزنند، که هر کس وزیر را که خود را نایب حضرت مسیح علیه السلام معرفی کرده است، مرده یا زنده تحویل دهد، هر چه که بخواهد به او خواهیم داد و حتی او را وزیر خویش خواهیم کرد. با این کارها، همه مسیحیان عقیده و باورشان نسبت به وزیر قویتر و راسختر میشد، در نتیجه او کار شیطانیش را عملی کرد و لوحه ها و دست نوشته هایش را به صورت پنهان و جداگانه به سران و امیران اقوام مختلف مسیحی داد و به هر یک از آنها گفت که این راز را تا زمان مرگ من فاش نسازید و دارنده این لوح نایب من خواهد بود و جانشین من میشود.
آنها همگی به گمان اینکه همین طور است آن را قبول کردند و خوشحال و شادمان شدند زیرا میدانستند که نایب حضرت مسیح علیه السلام شدن چقدر افتخارآمیز و ارزشمند است.
پس از مدتها، وزیر گوشه نشین شد و گفت که خداوند فرمان داده تا خود را از مردم پنهان سازم چرا که بیم کشتن من میرود و معتکف شد و پس از مدتی دیگر کسی او را ندید، و همه جا شایع شد که او مرده است، زیرا قبل از این هر چه مردم میگفتند که از انزوا خارج شو، او اعتنا نمی کرد و میگفت: این فرمان خداست و من نمی توانم فرمان او را زیر پا بگذارم و حکمت در این است و شما هم بی چون و چرا باید آن را بپذیرید، زیرا خداوند این طور خواسته است، پس وزیر در انزوا بود و شایعه مردن او همه جا پیچیده بود. سران و سروان اقوام مسیحی که اینطور دیدند و از مرگ او خاطر جمع شدند به نزد اقوام مختلف آمدند و همه اقوام جمع شدند و امیران و سران هر قومی لوحها و دست نوشته های وزیر مکار را به یکدیگر نشان دادند. پس در دست هر یک لوحی بود و هر کس ادعا میکرد که نایب و جانشین حضرت مسیح علیه السلام است. دراین حالت همه امیران اقوام مختلف مسیحی که تمام اقوام نصاری بودند و با هم اختلاف داشتند جمع شده بودند. بنابراین کار به جاهای باریک کشید و آنها بر علیه یکدیگر اعلام جنگ کردند و تمام این اقوام جنگ و نبرد را با یکدیگر آغاز کردند و عده بیشماری در این میان کشته و مجروح شدند و امیران و سران اغلب اقوام نیز نابود گشتند و جز عده ای اندک اکثر مریدان حضرت مسیح علیه السلام در این جنگها از بین رفتند.
وزیر که به مقصود شوم خود رسیده بود از پناهگاه و از محل پنهان شدنش خارج شد و به نزد شاه رفت و پادشاه را از این موضوع آگاه کرد. پادشاه که بسیار خوشحال شده بود به هوش و ذکاوت و درایت وزیر آفرین گفت و او را بسیار تکریم و ستایش کرد.
و اما از قوم نصاریان که اکثر قلع و قمع شده بودند عده ای که باقی مانده بودند از آن سرزمین مهاجرت کردند و دیگر هیچ کس از مسیحیان در آن سرزمین نماند و تمام افراد آن را یهودیان تشکیل میدادند و وزیر مکار با این نقشه حساب شده و فکورانه و البته بسیار موذیانه، توانست نسل مسیحیان را در آن سرزمین نابود سازد، بعد از آن مسیحیان به سرزمینهای دیگر مهاجرت کردند و داستان اقوام خود را دهان به دهان به همه مسیحیان و مردمان دیگر رساندند و مسیحیان سایر سرزمینها هم از آن باخبر گشتند و این مطلب را آویزه گوش خود ساختند که به هر کسی اعتماد نکنند و به محض هر ادعایی، حرف کسی را باور نکنند و حرص و آز را پیشه خود نسازند. زیرا تمام بدبختی های ما از خودخواهی ماست. آنها بخوبی به این نکات پی بردند و فهمیدند که باید با فکر و اندیشه درست به مقابله با مشکلات رفت و تمام مردمان مسیحی کاملاً به این تجربه و پند عبرت آموز پی بردند.
لازم به ذکر است که بعد از چندین سال مسیحیان به آن کشور حمله کردند و آنجا را تصرف نمودند و شاه و وزیر را از بین بردند و مسیحیت بر تمامی آن کشور سایه انداخت و یهودیان هم از آنجا مهاجرت کردند و تمامی آن کشور مسیحی شدند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم