خطبه امام سجاد (ع) در شام

خطبه امام سجاد (ع) در شام

نویسنده: دکتر محمّد ابراهیم آیتی

یکی از سندهای ارزنده و بسیار مهم تاریخ عاشورا خطبه امام چهارم علی بن الحسین (علیه السلام) که در شهر دمشق و در مرکز خلافت اسلامی سال 61 هجرت و شاید در مسجد دمشق ایراد فرموده است و از فرصت بسیار مناسبی که بدست آورد به نیکوترین صورتی استفاده کرد.
راستی می توان گفت که بهترین فرصتی که در سفر اسیری به دست امام چهارم (علیه السلام) آمد روزی بود که خطیب رسمی خلیفه بر منبر رفت و در بدگویی امیرالمؤمنین(علیه السلام) و فرزندان او و شایستگی معاویه و فرزندان وی سخن گفت، البته این صحنه را خود یزید به وجود آورد و او دستور داد که منبری گذاشته شود و خطیبی بر فراز آن برآید و مردم شام را از بدیهای امام حسین و پدرش علی (علیه السلام) آگاه کند، و این صحنه را هم مانند بسیاری از صحنه های تاریخی که علیه حق و اهل حقیقت بود به وجود آورندگان آن هم نمی فهمیدند که حق می تواند از هر پیش آمدی به نفع خود استفاده کند و از همان نقشه هایی که برای از میان بردن حق طرح می شود بر ثبات و پایداری و روش خود بیفزاید، سخن گفتن امام چهارم در این شهرها به خصوص لزوم بیشتری داشت چه شهر دمشق از همان روزی که به دست مسلمانان گشوده شد تا روزی که اسیران اهل بیت وارد شدند یعنی در مدت تقریباً چهل و شش سال پیوسته زیر نفوذ بنی امیه بود و حکومت اسلامی آنجا به دست امویان که در جاهلیت و اسلام دشمنان دیرین اهل بیت بودند اداره می شد.

فتح شهر دمشق
در سال سیزدهم هجرت چهار روز به مرگ ابوبکر مانده بود که مجاهدان اسلامی به فرماندهی خالد بن ولید شهر دمشق را محاصره کردند و آن گاه که ابوبکر درگذشت و عمر به جای وی به حکومت رسید و خالد را از فرماندهی برکنار کرد و ابوعبید جای وی را گرفت مسلمانان تا یکسال و چند روز همچنان دمشق را محاصره داشتند و در ماه رجب سال چهاردهم هجری به فتح آن دست یافتند، امارت دمشق را مدتی یزید بن ابی سفیان عهده دار بود و چون در سال هیجدهم هجری در طاعون عمواس در گذشت، عمر برادرش معاویه را به جای وی منصوب کرد، و معاویه از سال هیجدهم تا آغاز خلافت امیرالمؤمنین در سال 35 همچنان بر سر کار بود، در زمان خلافت امیرالمؤمنین و امام حسن (علیه السلام) که تقریباً پنج سال طول کشید، معاویه نیز شام را به دست داشت و دمشق پایگاه دشمنی با اهل بیت بود و پس از کنار رفتن امام حسن (علیه السلام) در سال 41 مرکز خلافت حکومت اسلامی شد و تا سال 61 هجری یعنی مدت بیست سال بیش از پیش کانون دشمنی و عداوت و جسارت به بنی هاشم مخصوصاً امیرالمؤمنین گردید.
بدین ترتیب امام چهارم (علیه السلام) در سال 61 هجری به هر بهانه ای بود وارد این شهر شد و فرصتی به دست آورد تا با مردم آن سخن بگوید و پرده از روی حقایقی که در مدت چهل و شش سال از مردم آن مرز و بوم نهفته مانده بود بردارد، این فرصت سخنرانی هر چند به آسانی به دست امام (علیه السلام) نیفتاد و مشکلات و ناراحتی های فراوان همراه داشت، اما بسیار مغتنم بود و چه بهتر که با اصرار خود خلیفه، فرزند امیرالمؤمنین و امام حسین (علیه السلام) به دمشق آید و روی منبری که برای بدگفتن به پدران بزرگوارش گذاشته شده برآید و به حساب تبلیغات 46 ساله بنی امیه برسد و مردمی را که سالها در گمراهی و دوری از حق به سر برده اند با یک سخنرانی چنان روشن کند که همان جا قیافه های مخالف اهل بیت موافق شد و مردم شام با نام های مقدسی آشنا شوند که کمتر شنیده اند.

ناآگاهی شامیان از اسلام
در حقیقت بیشتر مردم شام تا آن روز نمی دانستند که سید الشهداء در اسلام حمزه بن عبدالمطلب است، و یا رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) درباره حسن و حسین فرموده که اینان سروران جوانان بهشتی اند، و نمی توان با این حساب رسید که اگر امام سجاد (علیه السلام) و عمه اش زینب چنین فرصتی به دست نمی آوردند و یا از فرصتی که به خواست خدا به دست آمده استفاده نمی کردند دیگر چه کسی تا پایان خلافت بنی امیه یعنی تا سال 132 هجری می توانست در محیط نامساعد دمشق از بزرگی و بزرگواری رجال اهل بیت دم زند، یا آنان را از شخصیت های پر افتخار اسلام معرفی کند.
اما پس از سخنرانی ها کار به جایی رسید که قدرت دستگاه خلافت اسلامی در مدت هزار ماه حکومت بنی امیه که علیه بنی هاشم و اهل بیت به کار برده شده و دوستان علی ابن ابی طالب (علیه السلام) زجرها کشیدند و شکنجه ها دیدند لیکن اثر این گفتارها همچنان برقرار و استوار ماند، و انصاف این است که مجاهدتهای صحابی بزرگوار یعنی ابوذر غفاری هم زمینه را برای این تبلیغات فراهم ساخته بود و با آمدن اهل بیت به شام و با آنچه مردم دمشق از ایشان شنیدند خاطره ابوذر غفاری که با کمال بی احتیاطی در مقابل انحراف های معاویه ایستادگی می کرد تجدید شد.

ابوذر مردی با ایمان و شجاع
ابوذر مردی صریح اللهجه و با ایمان و شجاع بود، و همان موقعی که احساس کرد دستگاه خلافت اسلامی از مجرای صحیح خود منحرف شده قیام و انتقاد کرد و سخن گفت در حضور خلیفه و در غیاب وی در کوچه و بازار زبان به انتقاد گشود، و می توان او را مؤسّس این گونه قیام ها و نهضت های اسلامی شمرد، چه وی از اصحاب رسول خدا و از نظر ترتیب تاریخی بر دیگران مقدم است البته ابوذر تبعیدها دید، رنج ها برد، در غربت و تنهایی در ربذه وفات کرد، اما درعین حال از پای ننشست و تا توانست در راه امر به معروف و نهی از منکر مجاهدت کرد.

حجر بن عدی جای ابوذر
پس از آنکه معاویه روی کارآمد باز مردمی پی کار ابوذر غفاری را گرفتند، ابوذر از دنیا رفت اما حجر بن عدی کندی جای او را گرفت و گفتنی ها را می گفت، چه در مقابل دستگاهی که به نام اسلام و مسلمانی دشنام دادن به علی (علیه السلام) را جزء دستورات و واجبات مذهبی بلکه شرط قبولی عبادات قرار داده بود با کمال شجاعت قیام کرد و جان بر سر این کار گذاشت، حجر به دمشق نرسید و او را در مرج عذراء نزدیک دمشق کشتند اما تا همان جا سخن خود را گفت و سخن خود را بیان کرد و از حق علی (علیه السلام) دفاع کرد، لیکن گفته های ابوذر و مجاهدتهای حجر بن عدی و یاران او برای پاسخ دادن به تبلیغات ناروای دستگاه حکومت و خلافت اموی در مدت بیش از چهل سال کافی نبود، و لازم بود کسانی از خود اهل بیت با مردم این شهر روبرو شوند و آنها را از اشتباه در آورند، و با سندهای زنده ای که نشان می دهند خدمت های پرارزش رجال بنی هاشم را به دین اسلام و مسلمانان جهان به ثبوت رسانند، و سابقه ی ننگین دشمنی و ستیزه بنی امیه را با رسول خدا و مسلمانان برملا سازند.

سوابق ننگین بنی امیه
امام چهارم (علیه السلام) فراهم شدن منبر و مجلسی را هر چند برای بد گفتن از امام حسین و پدرش امیرالمؤمنین مغتنم دانست و در آن مجلس حضور یافت تا خطیب بر فراز منبرآمد و خدا را سپاس گفت و زبان به ثنای پروردگار گشود آن گاه درباره علی و امام حسین (علیه السلام) بدگویی کرد، و در مدح و ثنای معاویه و یزید پرگویی و یاوه گویی را از حدّ گذراند، و هر خیر و صلاحی را به آن دو نسبت داد ! چنانکه گویی کانون همه فضایل و سرچشمه تمام معارف و مکارم این پدر و پسر بوده اند ! و مردم هر چه دارند از آل ابوسفیان دارند!! و در سعادت دنیا و آخرت به ایشان نیازمند می باشند و جز راه اینان راهی به خدای متعال و رضای او نیست!
اینجا بود که علی بن الحسین (علیه السلام) بی هیچ بیم و هراسی فریاد زد « ویلک ایها الخاطب اشتریت مرضاه المخلوق بسخط الخالق فتبوء مقعدک من النار »(1) یعنی وای برتو ای سخنران که از راه به خشم آوردن آفریدگار در مقام خشنود ساختن و راضی کردن آفریده ای برآمده ای و خود را دوزخی کرده ای.
هر چند در این جمله ها روی سخن امام چهارم (علیه السلام) با خطیب دمشق که برای راضی داشتن یزید خدا را بر خویش به خشم آورد و راه دوزخ را در پیش گرفت، اما هر گوینده ای را پند می دهد و از گفتاری که خدا را به خشم آورد و مخلوق وی را خشنود سازد برحذر می دارد تا سخنوران اسلامی در آنچه می گویند تنها رضای پروردگار جهان را منظور دارند، و رسالت های خدا را با کمال خیرخواهی و بی نظری به بندگان او برسانند، و برای خوش آمد مخلوقی سخنی که خدا را ناراضی کند بر زبان نیاورند و آنچه را خدای متعال در قرآن مجید فرموده است به راستی باور کنند که « ولقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید * اذ یتلقی التلقیان عن الیمین و عن الشمال قعید * ما یلفظ من قول الالدیه رقیب عتید »(2).
ما انسان را آفریده ایم و آنچه را نفسش وسوسه می کند می دانیم. و ما از رگ
گردن وی به او نزدیکتریم. هنگامی که دو فرشته ضبط کنند که طرف راست و چپ وی نشسته و آماده اند. و اعمال او را فرا می گیرند و ضبط می کنند گفتاری نمی گوید مگر آنکه در نزد وی فرشته ای مراقب و آماده است.

گوینده ی از خدا بی خبر
این سخن پروردگار است که در قرآن مجید آمده و امام چهارم (علیه السلام) هم آن گوینده ی از خدا بی خبر را به همین حساب توجه می دهد و او را از مراقبتی که در ضبط و نوشتن نیک و بد بندگان خدا به کار می رود بر حذر می دارد و او را متوجه می سازد که اگر بنده ای را بدین وسیله از خود راضی و خشنود می کنی، اما حساب خشم خدا را هم فراموش مدار و روزی را که از این بنده ناتوان که تو او را بسیار توانا پنداشته ای هیچ کاری ساخته نباشد بیاد داشته باش.
زین العابدین (علیه السلام) پس از آنکه خطیب خلیفه را ملامت کرد و او را بر سخنان ناروایی که می گفت توبیخ نمود. رو به یزید کرد و گفت آیا به من هم اجازه می دهی تا روی این چوب ها برآیم و سخنانی چند بگویم که هم خدا را خشنود سازد و هم برای شنوندگان موجب أجر و ثواب گردد؟
در همین سخنان کوتاه امام لطیفه ای بسیار شیرین نهفته است و می توان گفت که امام گفتنی های خود را در همین جمله کوتاه خلاصه کرد. اولاً تعبیر به منبر نکرد و گفت اجازه بده بالای این چوب ها بروم. یعنی نه هر چه را به شکل منبر بسازند و روی آن کسی برود صحبت کند می توان آن را منبر گفت بلکه این چوب ها وسیله ای است برای از میان بردن منبرها و نه هر که با قیافه منبری و خطیب بر منبر بر آید می توان او را مروّج دین و مبلغ مذهب شناخت.
و این خطب گوینده دین به دنیا فروخته ای است که راضی شده است مخلوقی از وی خشنود شود و خدا بر او خشمناک گردد و بدین جهت جای او دوزخ است. سپس امام چهارم (علیه السلام) فرمود: می خواهم سخنانی بگویم که خدا را خشنود کند. یعنی آنچه بر زبان این خطیب می گذرد موجب خشم خداست و با بدگویی مردی مانند علی ابن ابی طالب (علیه السلام) نمی توان خدا را خشنود ساخت و با مدح و ثنای مردی مانند یزید نمی توان خدا را راضی نگهداشت. می خواهم سخنانی بگویم که برای شنوندگان بهره ای از اجر و ثواب داشته باشد. یعنی شنیدن آنچه این خطیب می گوید جز گناه و بدبختی برای این مردم اثری ندارد، و جز انحراف مردم از راه راست نتیجه ای به بار نمی آورد. مردم اصرار می کردند که یزید اجازه دهد. و او با اصرار امتناع می ورزید و در آخر گفت اینان مردمی هستند که در شیرخوارگی و کودکی دانش را بخورد ایشان داده اند، و اگر او را مجال سخن گفتن دهم مرا رسوا می کند.

ملاک رهبری در اسلام
اصرار مردم کار خود را کرد و امام چهارم (علیه السلام) پا به منبر گذاشت و چنان سخن گفت که دلها از جا کنده شد و اشک ها فروریخت، و شیون از میان مردم برخاست، و فرزند امام حسین (علیه السلام) ضمن خطابه خویش جای اهل بیت را در حوزه اسلامی نشان داد، و پرده از روی چهره تابناک فضایل و مناقب آنان برداشت و از یک حکم عقلی مورد اتفاق تمام عقلا استفاده کرد، آن حکم عقلی این که هر کس بخواهد بر مردمی سمت پیامبری و یا پیشوایی و رهبری پیدا کند باید بر آنان برتری داشته باشد. و به حکم همان برتری که دارد به رهبری آنان برگزیده شود. قرآن مجید به استناد همین حکم عقلی می گوید « أفمن یهدی الی الحق أحق أن یتبع أمن لایهدی الا أن یهدی فمالکم کیف تحکمون »(3)
آیا کسی که رهبری به سوی حق از وی ساخته است سزاوارتر است که از وی پیروی شود یا کسی که خود به راه نمی آید مگر آنگاه که رهبری او را به راه آورد مگر شما را چه می شود و چگونه حکم می کنید؟این آیه در مقام استدلال نیست، بلکه در مقام توجه دادن مردم به همان حکم مسلم است عقل که رهبر هر قومی باید از آنان راه شناس تر باشد، و آنکه خود محتاج به رهبری است نمی تواند پیشوا باشد، مشرکان مکه هر چند پیامبری رسول خدا را باور نمی کردند. اما این حکم عقلی را باور داشتند و اعتراف می کردند که اگر بنا شد پیامبری از طرف خدا فرستاده شود باید مرد بزرگ امت برای این کار برگزیده شود، منتها در این که موجب بزرگی و مایه برتری چیست در اشتباه بودند و گمان می کردند که داشتن ثروت بسیار یا فرزندان و خویشان یا قدرت و پیروان می تواند مایه برتری بر دیگران شود و می گفتند که اگر هم خدا می خواست پیغمبری برای ما مردم حجاز بفرستد چرا مرد بزرگ مکه یعنی ولید بن مغیره مخزومی، یا مرد بزرگ طائف یعنی عروه بن مسعود ثقفی را نفرستاد. « و قالوا لولا نزل هذا القرآن علی رجل من القریتین عظیم »(4).

خواسته مردم مکه
یعنی گفتند چرا این قرآن برمرد بزرگی از این دو آبادی یعنی مکه و طائف نازل نگشت؟مشرکان مکه در این حکم عقلی که باید کتاب آسمانی بر مرد بزرگ حجاز فرستاده شود، راستگو بودند و دروغ و اشتباه ایشان در تطبیق مرد بزرگ بر ولید یا عروه بود. چه ثروت و قدرت و امتیازهای مادی را ملاک عظمت و بزرگی وبرتری می پنداشتند و آنچه را در واقع موجب عظمت روحی و قدرت معنوی می شود از قبیل علم و مکارم اخلاق و فضای نفسانی به حساب نمی آوردند و نمی توانستند باور کنند که مرد بزرگ حجاز بلکه تمام جهان محمد پیامبر خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) است نه ولید یا عروه.

فضیلت اهل بیت در سخنان امام سجاد (علیه السلام)
امام چهارم (علیه السلام) در خطبه خویش به آنچه می تواند کسی را برکسی، یا ملتی را بر ملتی برتری دهد اشاره کرد و روشن ساخت که آل محمد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بر دیگران برتری دارند و این برتری ها را نمی توان از ایشان گرفت و دیگران با ایشان همپایه نیستند.
چه خدا ایشان را بر دیگران برتری داده و برای هدایت و ارشاد و تعلیم و تربیت مسلمانان برگزیده است. علی بن الحسین (علیه السلام) با کمال صراحت و شجاعت گفت:
« أیها الناس اعطینا ستاً و فضلنا بسبع اعطینا العلم و الحلم و السماحه و الفصاحه والشجاعه و المحبه فی قلوب المؤمنین »(5) ای مردم خداوند شش چیز را به ما بخشیده است و برتری ما بردیگران بر هفت پایه استوار است: علم یعنی دانش را که شرط اساسی برتری شخصی بر شخصی یا ملتی بر ملتی است. به ما داده اند، حلم یعنی بردباری را که در راه تعلیم و تربیت مردم بسیار بکاربست به ما داده اند. سماحت یعنی بخشندگی که زمامداران اسلامی را به کار است خوی ما است، فصاحت یعنی شیوایی بیان وسخنوری که در بیان احکام و هدایت مردم. و امر به معروف و نهی از منکر و روشن ساختن افکار مردم. وتهییج آنان به جهاد و فداکاری و از خودگذشتگی بسیار لازم و ضروری است در خاندان ما است. شجاعت یعنی دلیری و مردانگی که رهبری و زمامداری بر آن استوار است به ما داده شده، دوستی و علاقمندی قلبی مردم با ایمان را که رمز حکومت و راز سلطنت است به ما داده اند. یعنی با زور و جبر نمی توان مردم را ارادتمند و دوست و طرفدار خویش ساخت. اما می خواهد بگوید یزید! خدا چنان خواسته که مردمان با ایمان ما را دوست بدارند و نمی شود با هیچ وسیله ای جلو این کار را گرفت و کاری کرد که مردم دیگران را دوست بدارند و ما را دشمن بدارند.
سپس امام چهارم فرمود: « وفضّلنا بأنّ منّا النّبی المختار محمد، و منّا الصّدیق،و منّا الطّیار، و منّا أسدالله و أسد رسوله، ومنّا سبطا هذه الامه » یعنی برتری ما بر دیگران هرکه باشند براین هفت پایه استوار است: رسول خدا محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) از ما است. وصی او علی بن ابی طالب از ما است. حمزه بن عبدالمطلب شیر خدا و شیر رسول خدا از ما است، جعفر بن ابی طالب همان پرنده ملکوتی از ما است. دو سبط این امت حسن و حسین از ما اهل بیت است.

مهدی امت اسلام
سپس امام چهارم در اشاره ای به آینده اسلام و حکومت فرمود: بدانید مهدی این امت یعنی امام دوازدهم – امام زمان – از ما است. حالا که این گونه است باید یزید اول برود و این افتخارات را اگر می شود از ما اهل بیت بگیرد و به نام خود ثبت کند. و به تعبیر دیگر اگر می تواند تاریخ را تحریف کند، تا آنچه برای ما است به او دهد و رسوایی ها و بدنامی ها و بی دینی های او را نادیده بگیرد، و قیافه ها را جابجا کند، اگر این کار از یزید ساخته است می تواند با ما درافتد، و گرنه تا روزی که افتخارات اسلام به دست ما است، و مردان بنی هاشم از قبیل ابی طالب و برادرش حمزه و فرزندانش علی (علیه السلام) و جعفر و فرزندان امیرالمؤمنین یعنی حسن وحسین (علیه السلام) در تاریخ به صورت صدّیقترین خدمتگزاران دین خدا ظاهر می شوند، و از همه مهمتر رسول خدا نیز مردی از بنی هاشم است.
چگونه می توان ما را گمنام یا بدنام ساخت. و حق ما را به دیگران داد. و دلهای متوجه به ما را به دیگران متوجه ساخت، سپس امام خود را معرفی کرد و کار به جایی رسید که ناچار شدند سخن امام را قطع کنند. و به همین منظور دستور دادند که مؤذن اذان بگوید. امام هم ناچار و هم به احترام نام پروردگار خاموش گشت، تا فرصتی دیگر به دست آورد و از آن هم کاملاً استفاده کرد. یعنی چون مؤذن گفت « اشهد أن محمداً رسول الله » عمامه از سر برگرفت و گفت: ای مؤذن تو را به حق همین پیامبری که نام او را بردی خاموش باش، آنگاه رو به یزید کرد و گفت: آیا این پیامبر ارجمند بزرگوار جدّ تو است یا من؟اگر بگویی که محمد جدّ تو است همه می دانند که دروغ می گویی، و اگر می گویی که جدّ من است پس چرا پدرم را کشتی و مال او را به غارت بردی. و زنانش را اسیر کردی؟سپس دست برد و گریبان چاک زد و سخن خویش را تا آنجا ادامه داد که مردم را منقلب ساخت و جمعیت با پریشانی و پراکندگی متفرق شدند.

پی نوشت ها :

1- بحارالانوار ج 45 ص 137 باب 39.
2- سوره ق (50): 16.
3- یونس (10): 35.
4- زخرف (43): 31.
5- بحارالانوار ج 45 ص 137 باب 39.
منبع مقاله :
آیتی، محمد ابراهیم؛ (1388) بررسی تاریخ عاشورا، [بی جا]: مؤسسه انتشاراتی امام عصر (عج)، چاپ پنجم

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید