داستانی از داستانهای مرزبان نامه
… در روزگاران گذشته پادشاهی بود که علاقه بسیار زیادی به شکار داشت و هر وقت فراغتی بدست میآورد با همراهی بعضی از نزدیکان و دوستان خود برای شکار و سیر و سیاحت به صحرا میرفت و به گردش و شکار میپرداخت.
در یکی از آن روزها پادشاه و همراهانش مانند همیشه خواستند که به شکار بروند. آنها در حالی که سوار بر اسبان خود بودند از شهر خارج شدند و روی به صحرا آوردند.
در آن نزدیکی دهی بود و پیرمردی از اهالی آن ده که صورتی نازیبا و بدنی بسیار لاغر داشت در همان روز با لباس کهنه و پاره پاره و ظاهری درهم و برهم در صحرا مشغول جمع آوری هیزم و بوته های صحرائی بود.
در آن حال پیرمرد وقتی سربلند کرد تا اطراف خود را تماشا کند چشمش به تعدادی اسب سوار افتاد که از جاده نزدیک به آنجا به طرف صحرا میرفتند. او دانست که آن اسب سواران پادشاه و همراهان او هستند که دارند به شکار میروند و کنجکاو شد که خود را به کنار جاده برساند تا آنها را از نزدیک تماشا کند، پیرمرد خود را به جاده رسانید و ایستاد تا سواران آمدند و به آنجا رسیدند. پیرمرد درحالی که از دیدن آنها خوشحال بود به تماشای ایشان مشغول بود و لحظه ای از آنها چشم بر نمی داشت و مرتباً به آنها نگاه میکرد و در دل بسیار شاد بود.
یکی از همراهان پادشاه که ظاهراً ندیم او بود، و میخواست به پادشاه خدمتی کند، تا خود را دوست داشتنی تر جلوه دهد، بر سر پیرمرد روستایی داد زد و گفت: چرا در سر راه ما ایستاده ای زود از اینجا برو و از مقابل چشم ما دور شو.
وقتی که پادشاه این عمل ناپسند را از ندیم خود مشاهده کرد به او گفت: چرا بر سر او داد میزنی و او را از پیش ما دور میکنی؟ ایستادن و نگاه کردن او برای ما چه زیانی دارد؟ با او کاری نداشته باش و بگذار هر جا میخواهد باشد. پس ندیم جواب داد: آن مرد صورت بسیار زشتی دارد و دیدن او بدشگونی میآورد.
ندیم گفت: ای پادشاه دیدن صورت زشت این پیرمرد برای ما شومی و نامرادی به همراه دارد. با دیدن سیمای نامبارک او قلب آدم گرفته میشود و در این صورت ممکن است که بدی و شومی صورت او برای ما نحوست و بدیمنی به بار آورد.
پیرمرد با آن علاقه و اشتیاقی که به دیدار آنها داشت و از تماشا کردن جاه و جلال آنها احساس مسرت و اشتیاقی که به دیدار آنها داشت و از تماشا کردن جاه و جلال انها احساس مسرت و خوشحالی میکرد، وقتی که این گونه رفتار ناپسند را از آن مرد دید و حرفهای ناشایست او را شنید از ته دل ناراحت گردید و دل شکسته گشت و تمام وجود او پر از غم و اندوه شد و به خود گفت:
” ایستادن من در کنار این جاده و نگاه کردنم به آنها چگونه شومی و نامبارکی میآورد، آن مرد نادان قلب مرا آزرد، او خودش را غیب گو میداند و حرفهای پوچ و بی اساس میزند، پس باید جواب بی ادبی اش را به او بدهم و او را از اشتباهی که دارد بیرون بیاورم. ”
در این حال پادشاه و همراهان به راه خود ادامه دادند و از آنجا دور شدند ولی پیرمرد دل شکسته با خاطری ناآرام و اندوه بسیار همچنان به خود میگفت: ” باید جواب دندان شکنی به آن مرد بدهم و او را رسوا و بی آبرو کنم که بعد از این حرف های بد و بیراه به مردم نگوید و بخودش اجازه ندهد که رفتار بدی نسبت به دیگران داشته باشد و بیش از این حد و حدود خود تجاوز ننماید. او باید یاد بگیرد که از خلق خدا ایراد نگیرد و آبروی خود را حفظ کند. ”
ساعتی بعد پیرمرد پس از جمع آوری هیزم و بوته های صحرائی راهی روستایش شد و به پیش برادرش آمد و وقایع آن روز خود را از اول تا آخر با برادرش در میان گذاشت و همه را به برادرش بازگو کرد.
برادرش از شنیدن آن ماجرا ناراحت شد و گفت باید رفتار بی ادبانه آن مرد را بی پاسخ نگذاریم و او را رسوا و بی آبرو سازیم.
آن دو برادر ساعاتی در این باره به تبادل افکار پرداختند تا اینکه برادر پیرمرد به او گفت: من صلاح میدانم که آن مرد را در پیش پادشاه رسوا و بی آبرو کنی که هم جوابش را گرفته باشد و هم آبرویش برود و رسوا و بی اعتبار شود.
پیرمرد سخنان برادرش را پسندید و گفت: اینک میروم و در سر راه بازگشتن پادشاه از شکارگاه در جاده منتظر میمانم تا اینکه آنها از صحرا بازگردند و من حرفهای حق و حسابی خودم را بگویم و دروغگوئی و حتی غیب گوئی او را ظاهر سازم و آبرویش را در نزد پادشاه و همراهان بریزم. پس پیرمرد این تصمیم را با اراده قوی گرفت و یک دست لباس تمیز و آبرومندانه پوشید و یک قلم و یک برگ کاغذ سفید در دست گرفت و چند عدد خط های چپ و راست و کج و کول در روی کاغذ کشید که به هیچ وجه قابل خواندن نبود. سپس کاغذ را تا کرد و با خود برداشت و به همانجا که یکدیگر را دیده بودند رفت و در کنار جاده ایستاد و منتظر آمدن پادشاه و همراهانش شد. وقت عصر و هنگام غروب آفتاب بود که پادشاه و همراهان از دور دیده شدند که داشتند میآمدند پس آنها میآمدند، تا اینکه به نزدیکی پیرمرد رسیدند. مرد روستائی مثل آن کسی که میخواهد نامه ای و یا شکایتی بدهد و عرض حالی از وضع زندگی و سختی روزگارش را به پادشاه عرضه دارد آن کاغذ تا شده را در دست گرفت و خود را به جلوی آنها کشید و دست خود را به جلو برد. اما ندیم گستاخ این دفعه نیز جلو آمد که او را از سر راه دور کند و به او گفت: عجب مرد پرروئی هستی که از فضولی خود دست برنمی داری، مگر به تو نگفتم که دیدار اشخاص زشت رو بد یمن و شوم است و بدان جهت تو را از سر راه دور کردم که نحوست و بدشگونی تو ما را نگیرد و عیش و شادمانی ما به ناراحتی و نامرادی مبدل نشود.
چون پادشاه کاغذ را در دست پیرمرد دید دهانه اسب خود را کشید و اسب ایستاده و همراهان نیز ایستادند. پادشاه گفت: نامه او را بگیرید و بیاورید تا ببینم از ما چه درخواستی دارد. پس کاغذ را از پیرمرد گرفتند و باز کردند در آن حالت دیدند که فقط چند خط کج و راست در روی آن کشیده شد و چیزی در آن کاغذ نوشته نشده است. کسی که نامه را از دست پیرمرد گرفت همان ندیم بود که پیرمرد را با رفتار و سخنان ناسنجیده اش ناراحت کرده بود.
پس پادشاه از ندیم خود پرسید: آن مرد چه درخواستی از ما دارد؟ ندیم پاسخ داد او یک مرد دیوانه است و در کاغذ چیزی نوشته نشده، بلکه چند خط کج و راست کشیده شده که چیزی از آن قابل فهم نیست، او دیوانه است و از دیوانه جز از این انتظار نمی رود. پادشاه گفت: شاید او منظوری دارد و میخواهد با ما در میان بگذارد و یا خبری به ما بدهد.
سپس پادشاه پیرمرد را پیش خواند و از او پرسید: از ما چه درخواستی داری؟ پیرمرد گفت: پادشاه به سلامت، من عرض خاصی ندارم و از کسی هم شکایتی نمی کنم، کار من هیزم شکنی و خارکنی است که با این وسیله زندگانی ساده خود را میگذرانم و با دسترنج خود نان بخور و نمیر روزانه ام را در میآورم، منظور من این بود که به خدمت تو برسم و تقاضا نمایم که اگر اجازه بفرمائید سوالاتی چند از حضورتان داشته باشم، تا اینکه بر معرفتم افزوده شود. شما بفرمائید آیا تهمت زدن و بدون علت و سبب کسی را محکوم کردن به کاری که در آن دخالتی نداشته کار پسندیده ای است؟ آیا ایراد گرفتن از کاری که خداوند کرده عمل خوبی است؟ من که صورت خودم را زشت نیافریده ام بلکه خداوند است که صورت یکی را خوب و صورت دیگری را زشت میآفریند. ضمن اینکه من دیوانه نیستم که این مرد مرا دیوانه معرفی کرد و دیدن صورت زشت مرا بدیمنی و نحوست به حساب آورد، در حالی که امروز برای شما روز مبارکی بود و به خوشی هم برای شما گذشت، هم تفریح و گردش کردید و هم سیر و سیاحت نمودید و هم شکار خوبی داشتید و به سلامتی به شهر برمی گردید و چنانچه شما دیدید ندیم تان مرا به علت داشتن صورتی زشت با خواری از محضرتان راند و قلب مرا شکست و مرا بسیار آزرده خاطر ساخت و دلم را با سخنان نیش دار خود مجروح نمود. حالا شما قضاوت بفرمایید و بگویید که از وقتی که مرا دیدید و به صحرا رفتید شومی و بدیمنی به شما روی آورده یا شادی و مسرت؟ پادشاه در جواب گفت البته که ملاقات را با شادی و مسرت گذراندیم.
پس پیرمد گفت: اما من وقتی شما را دیدم به غیر از دل شکستگی و ناراحتی حاصلم نشده است. از شما درخواست مینمایم از روی داد و انصاف بفرمائید که پیش گوئی های آن مرد بی اساس و ناحق و ناروا بود یا درست و شایسته، و آیا شما امروز را به خوشی گذراندید یا به ناراحتی؟
شنیدن سخنان پیرمرد در پادشاه اثر زیادی گذاشت و حرف های او را پسندید و تایید نمود و رای داد که حق با پیرمرد است.
پس پیرمرد گفت: من با قلبی پاک آمدم که شما را از نزدیک ببینم و از دیدار شما روح و روانم آرامش گیرد و شاد و خوشحال باشم، اما آن ندیم تو مرا از دیدن شما محروم و مایوس گردانید و بر شما ثابت شد که تمام پیش گوئی های او غلط از آب درآمد و گفته های او ناروا و بی اساس و نامربوط بود و من خواستم که آن مرد از این گونه اعمال دروغ آمیز و تهمت زدن های ناروای خود دست بردارد و قبول کند که خوبی و بدی صورتی آدمی و کهنه و تازه بودن لباس، باطن شخص را نشان نمی دهد بلکه اعمال و رفتار و گفتار خوب و بد است که ظاهر و باطن اشخاص را نشان میدهد. چون پادشاه تمامی حرفهای پیرمرد را سنجیده و شایسته دید او را آفرین و بارک الله گفت و جایزه ای شایسته و خوب به او داد و او هم از دیدار و ملاقات پادشاه شاد و خرسند گردید و بعد از آن روز ندیم دروغگو و تهمت زن از پیش پادشاه مطرود و رانده گشت و دیگر کسی او را در پیش پادشاه ندید.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم