مقالات مربوط به زندگی گهربار حضرت ابوالفضل علیه السلام را میتوانید اینجا مطالعه کنید (لطفا کلیک کنید)
به تو می اندیشم. پس در خویش می شکنم و فرو می ریزم. به تو می اندیشم و ذوب می شوم در شرمِ خویش و در حقارتِ بزرگم.
بر تو آیا چه گذشت، علمدار! آن گاه که بیرقِ سپاهِ کوچکِ برادر، در دستِ تو مانده بود. پس تو دستی برای نگاه داشتنش بر پیکر نداشتی و بیرق بر زمین افتاد. بر تو آیا چه گذشت، سقّا! آن گاه که فغان العطش، از خیمه ها بیرون می پاشید؛ پس تو سقّای کاروان بودی و شرم، خونِ تو را به جوش می آورد.
حال تو مانده ای و تنهایی حسین. دیگر سپاهی نمانده است و برادر، تنهاست. همه ی سوارانِ عاشق، یک به یک، دلاورانه خاک را بوسیدند. اینک تویی، سقّا و علمدار، بشتاب که برای برادر یاوری جز تو نمانده است. و هنوز از خیمه ها صدای العطش می تراود. این مشک تهی را بر دوش افکن! بگذار این جماعت، خاطره ی علی را باز هم زنده و ایستاده ببینند.
فرزند علی! ذوالفقارت را به آسمان نشانه بگیر و بگذار سُمِ اسبت، زمین را چون قلبِ دژخیمان بلرزاند.
چه کسی است که در برابر تو خواهد ایستاد؟
فرات تورا می خوانَد که دیری است منتظرِ دلاوری چون توست.
گام هایت، آبِ ساکنِ فرات را توفان می کند. بتاز مرد! آنان که در مقابل تو صف آراسته اند، دندان می نمایند. آیا کدام صف در هجومِ اسطوره وارِ تو، از هم نخواهد پاشید؟ نگهبانانِ آب، مبهوت می نگرند. گردبادی گویی برخاسته است، چنان که نینوا، در تاخت و تازش به هم پیچیده است. پهلوانی نشسته بر اسبی دلیر، تیغ علی در دست، مشکِ حسین بر دوش، راهِ فرات می پیماید. پس هر سربازی به سویی می گریزد. آخر، علمدار آمده است.
کجا هستند آنان که سرِ حسین را می خواهند؟ اینک این برادر حسین است که به خونخواهیِ هاشمیان آمده است.
راهِ فرات، به غرّش تیغِ اباالفضل گشوده می شود و مشکِ آب، پُر. سقّا، بر فرات نشسته است؛ امّا کفِ دستی نیز آب نمی نوشد. آخر مگر پیش از برادرِ تشنه، پیش از خواهرِ جگر سوخته و کودکانِ بی قرار، مگر می شود آبی نوشید؟
گاهِ بازگشت به سوی خیمه هاست که کودکان، دیری است در انتظارند. مشکِ سنگینِ آب بر دوش و شمشیر بر دست، می جنگد و پیش می آید. و مگر جز به خُدعه و نیرنگ می شود که این چنین، سیل خروشانی را از حرکت بازداشت. پس گُرزِ نیرنگ، از کمینگاه، فرقِ عبّاس را می شکافد و تیغی بی شرم، دستِ سقّا را قطع می کند. تنها یک دست بر پیکرِ علمدار مانده است. شمشیر یا مشکِ آب؟ کدامیک؟ بی شک مشک را می گزیند. اگر چه بی شمشیر، کارزار، میسّر نیست؛ امّا عطشِ کودکانِ لب سوخته را، شمشیر نمی تواند فرو بنشاند. پس آن گاه که دستِ دیگر نیز بریده شد، جز به دندان، آوردن مشک مسیر نیست. که ناگاه، تیری، مشک را می شکافد و قطره قطره، امید سقّا روی زمین می ریزد.
حالا نه مشکی مانده، نه دستی، نه شمشیری. سقّا مانده و شرم. علمدار مانده و بیرقِ افتاده. به تنهایی برادر می اندیشد و اسارتِ عطشناکِ قافله.
وقتِ رفتن است، سقّا! علی، فرزندش را طلب می کند. پس با دو بال، که جای دست های بریده، می روید، از خاکِ خونین و داغ، آرام و دلواپس، به آسمان بال می گشاید.
به تو می اندیشم، علمدار! با دو بالِ اهورایی ات. ای آخرین تکیه گاهِ قافله ی عشق! کدام قلم، کدام واژه و کدام صفحه می تواند تو را بنویسد؟ اینک تو را می گریم و به تو می اندیشم.
عباس، کلمه ای است که ردیف همه ی غزل های حسین است و نامش، همه جا تالی نام حسین. اگر به تاریخ ولادت حسین و عباس نگاهی بیفکنی، می بینی که از حسین تا عباس، یک قدم فاصله بیش نیست.
او که در بلوغ عطش و زخم، در نهایت خستگی، پس از نبردی سخت، به آب رسید؛ لب هایش در تمنای قطره ای می سوخت و کام خشکیده اش، در برزخ میان رقص موج ها و زمزمه ی آب و گریه و ضجه ی کودکان، که از دور دست «عمو» را فریاد می زدند، مانده بود.
چه حسرتی بر دل فرات گذاشت؛ آن گاه که عشق را به آب سودا نکرد و عطش را آبرو بخشید؛ همین که خنکای آب به آستانه ی لب هایش رسید، ناگهان موجی بزرگ تر از عمق جانش برخاست و او آب را پرتاب کرد و گفت:
«ای نفس! می خواهی آب بیاشامی و حسین تشنه بماند؟ این نه رسم جوانمردی و نه شیوه ی همراهی و همدلی.»
عباس، نمود دیگر علی است؛ او که در نگاهش جذبه ی نگاه مولا موج می زد و در بازوانش، زور بازوی علی.
دنیای عجیبی است. دنیایی که در آن برای عباس امان نامه می آورند؛ برای مردی که دست هایش، سند مظلومیت شیعه است دست هایی که دل های بسیاری به پای آن سوخته اند تا جان گرفته اند دست هایی به بلندای پرواز.
به او بگویید قامت رشید ماهش، چاک چاک بر خاک افتاده است، اما از تیرهای مکرر و مشک پر پر شده، از فرات و جاری عطش، از دست های قلم شده و عمود آهنین، با او سخن مگویید
این پیکر ماه است که در پیراهنی از زخم پوشیده شده است.
انگار این دست های پرپر شده، تفسیر آیه های کتاب خداست.
به ام البنین خبر دهید که دیگر چشم به راه آمدن عباس نماند.
به او بگویید قامت رشید ماهش، چاک چاک بر خاک افتاده است، اما از تیرهای مکرر و مشک پر پر شده، از فرات و جاری عطش، از دست های قلم شده و عمود آهنین، با او سخن مگویید.
به روی اسب قیامم، به روی خاک قعود
این نماز ره عشق است کز آداب تهی است
بگویید عباس، فدایی حسین شد تا آسمان بهشت، جولانگاه پرواز عاشقانه اش باشد و من در شگفتم که خون بهای دست های بریده ی عباس چیست؟
حسین جان! بگذار تیرهای جفا، در چشم هایم بماند و به جای اشک، خون از آن ببارد!
بگذار دنیا، در مقابل دیدگانم تیره و تار شود و روزگار، در پیش چشم هایم سیاه!
بگذار چشم هایم نبیند؛ کودکانی را که از هُرم عطش، پیراهن های خود را بالا زده اند و سینه های خویش را به مشک های خالی چسبانده اند!
بگذار چشم هایم نبیند، لب های ترک خورده ی دختر سه ساله ات را که از شدت عطش، اشک های شور عمه ی خویش را می مکد!
بگذار چشم هایم نبیند؛ بی تابی های علی اصغر علیه السلام را که چون ماهی کوچک دور افتاده از آبی، دست و پا می زند!
بگذار چشم هایم نبیند؛ نگاه منتظر سکینه را که چشم به راه فرات مانده است!
بگذار چشم هایم نبیند؛ تن تب دار سجاد علیه السلام را که به آب اشک چشمان زینب علیهاالسلام ، سوز تب خویش را فرو می نشاند!
اگر عباس علیه السلام ، تاب دیدن دل های سوخته و لب های خشکیده را داشت که سرانجامش به علقمه و چشم تیر خورده و دست بریده نمی کشید؛ بلکه پای بر دل خویش می گذاشت و علمدار لشکرت می ماند تا هیچ دشمنی نتواند به حریم خیمه هایت چشم طمع بدوزد
مولای من؛ برادرم، حسین جان!
اگر عباس علیه السلام ، تاب دیدن دل های سوخته و لب های خشکیده را داشت که سرانجامش به علقمه و چشم تیر خورده و دست بریده نمی کشید؛ بلکه پای بر دل خویش می گذاشت و علمدار لشکرت می ماند تا هیچ دشمنی نتواند به حریم خیمه هایت چشم طمع بدوزد.
حسین جان!
اکنون که قصه ی عطش کربلا، به مشک پاره ی سقای تشنه کامان پایان گرفته است، بگذار عباس با شرمساری اش در علقمه بماند و دیدگانش، کمر خمیده ی برادرش را نبیند و گوش هایش، شیون کودکان و زنان اهل حرم را در لحظه ی شکستن عمود خیمه ی علمدار سپاهت، نشنود!
آقای مظلومم!
بگذار چشم هایم بسته بماند تا آنچه بعد از شهادتم بر سر اهل حرمت می آید را نبینم: دشمنی که به سوی خیمه هایت حمله ور می شود، غل و زنجیری که جسم سجاد علیه السلام را در بر می گیرد، معجر سیاه و موی سپید زینب علیهاالسلام که در آتش خیمه ها می سوزد، قنداقه ی خونی علی اصغر علیه السلام که به غنیمت می رود، گوشواره های شکسته ای که گوش دخترانت را پاره می کند، گریه های نازدانه ای که داغ یتیمی و غم اسیری، دل کوچکش را می آزارد و … .
اما از همه سخت تر، دیدن غم غربت و تنهایی بر چهره ی خسته و خونین توست؛ در غروب غم ـ انگیزی که دیگر هیچ یاری برایت باقی نمانده است!
حسین جان! بگذار عباست علیه السلام در علقمه بماند تا نبیند که چگونه لب های ترک خورده ات به خون گلویت تَر می شود و دشمن، بعد از کشتن تو با لب تشنه، آب را آزاد می سازد!
بعد از تشنگی تو و کودکانت، همه دریاهای عالم بخشکد!
برادرم! حسین! ای مولای من! مرا اذن فرما. آهنگ میدان کرده ام. دیگر تاب شنیدن صوت اندوهگین فرزندان حرم را ندارم.
برادرم! ای پسر فاطمه! مرا اجازه فرما تا به سوی علقمه رهسپار شوم. نگاه کن، کودکان فریاد “العطش” غریبانه شان بر آسمان بلند است. نگاه کن! دل فرشتگان کهکشان از خشکی لبان دخترکان حرم، آتش گرفته است. این دل عباس است که می جوشد. این غیرت حیدر است که در سینه اش می خروشد. برادرم! مگذار این عقده بر دلم برجای ماند. مگذار شرمنده روی زینب گردم. مگذار ناله های اهل حرم، بیش از این آتشم زند. بگذار راهی شوم. نگاه کن، این توشه من است. اشکی روان از گونه هایم و تیغی بران چون ذوالفقار پدر و سینه ای توفان زده از یاد مادر.
نگاه کن. شریعه را بسته اند. آب از جریان افتاده است. نه! این قلب عباس است که از تپش ایستاده است. برادرم. بگذار شرمنده روی اهل حرم نگردم.
دیگر طاقتم به سر آمده است. اذنم ده. به فرمان توام ای مولای من! اگر دیگران به تو مولا می گویند; تو هم مولای منی هم برادرم. و اگر چنین است پس بگذار حق برادریمان را اداکنم. برادرم! دیروز آن دنیازده دون صفت، امان نامه برای خاندان بنی کلاب آورده بود. آن هنگام که امان نامه او دیدم، قلبم آتش گرفت. قلبی که جز شراره عشق تو در آن زبانه نمی کشد.
برادر جان! حسین! ای مولای من! بگذار روانه شریعه شوم. می خواهم آب بیاورم.
ای آب تو اینجا چه آرام نشسته ای، ای آب تا ابد از روی آسمان شرمنده ای.
ای آب چگونه از کنار خیام آل الله می گذری و قلب خسته آنان را می دری.
ای آب تا ابد گریه کن، حسین تشنه است و فرزندانی که در اضطراب و واهمه اند و تنها امیدشان حسین است و عباس که آمده است تا آب بیاورد.
ای آب، چه گوارا بر دستان من می غلتی. چه هوسناک بر کف دستانم بر من می خندی.
نه! مباد که از تو بنوشم و حسین و فرزندانش نوای العطش گویند.
بریده باد دستانم اگر از تو بنوشم و حسین تشنه باشد.
خدایا! تو شاهد باش. این آب ارزانی فاطمه است. پس چه سان از فرزندان او دریغ می کنند. مهریه ای را که در آفرینش زمین به نام فاطمه رقم خورده است.
خدایا تو شاهد باش. عباس از این آب ننوشید.
ای مشک خالی از آب. چه زیبا نجوایی دارد. صدای پر شدن تو. سریع تر خیام در انتظار تواند و چشم به راه من.
ای اسب تیزتر برو. چون ابر در آسمان، نگاه حسین به علقمه است. نمی دانم در دل او چه می گذرد؟
خدایا! این لشکر چرا با ما آن می کنند که با کفار حربی می کنند.
خدایا! چون باران بر من سنگ فرود می آید، تیر به سویم.
اگر نبود مشکی که بر دوشم نهاده اند و سقایت برترین بندگان آفرینش که بر عهده ام گذارده اند، می نگریستند که عباس در برابرتان ایستاده است. منم! عباس!
فرزند همان مردی که در فراز فرود شمشیرش دل کوه آب می گشت. منم از تبار سلسله جبال غیرت و مردی. منم فرزند حیدر کرار! به آفریدگار سوگند! دست از حسین برنمی دارم. بیایید تا تیغ ذوالفقارم ارزانی تان باشد. بیایید تا نعره حیدری ام صاعقه وار بر پیکرتان فرود آید.
و این دستم ارزانی حسین! و آن دستم ارزانی زینب! و چشمم ارزانی مادر! و این جسمم فدای دردانه پیامبر!
اما مشک را نزنید! بگذارید قطره ای به کام تشنه حسین برسد.
خدایا! ببین با فرزند مرتضی چه می کنند. ببین دستی در بدن ندارم.
ببین با صورت بر زمین می آیم. برادرم! مرا دریاب! حسینم!
عباس را کشتند. برادرم! بیا!
خدایا این قوم دل رقیه را شکستند. دل دخترکان حرم را و فرزندان پیام آور عشق را. خدایا! اینان دل زینب را آزردند. حسین چشم به راه من است. حسین جان! بیا! مرا کشتند.
عکس ماه، در آب افتاده است.
دست در آب بُرد. فرات، بی صبرانه و مشتاق، در کف دستش غلطید. دست را تا آستان لبش بالا بُرد. موج ها برای زیارت لب هایش، از هم سبقت می گرفتند. خنکایِ آب را با تمام وجود حس کرد؛ به زلال آب خیره شُد …. خیمه ها را دید که در عطش می سوزند. کودکان را دید که تشنگی از سرو رویشان می بارد. شیرخواره ای که در گهواره، از شدّت عطش بی تاب شده و دست و پاهای کوچکش را به شدت تکان می دهد و جان مادر را به آتش می کشد. یاس سه ساله ای را دید که رنگ صورت قشنگش از تشنگی زرد شده نگاه تشنه اش را به سمت فرات دوخته و آمدنِ عمو را انتظار می کشد. صدای سکینه را شنید که مُدام زیر لب عمو! عمو! می گوید …
خورشید، همچنان بی رحمانه می تابد و شلاق سوزان عطش را بر سر و روی دشت می زند.
ماه، هنوز کتاب آب نشسته؛ گرما و سنگینی زره و اسلحه، امانش را بریده؛ چقدر تشنه است!
زمان، کناری متوقف شده و با بُهت، قداست این لحظات آسمانی را می نگرد و تاریخ، این منظره را، دقیق به تماشا نشسته؛ تا مبادا چیزی از قلم بیفتد.
در آینه ی آب، خیره شُد؛ خورشید را دید که کویر لب هایش، از شدّت عطش ترک خورده است. خورشید را دید، که غریبانه، آمدنِ ماه را انتظار می کشد. خورشید را که از نهایت تشنگی، بی رمق شده. کوه صبر را دید که بر روی تلّ زینبیه، دعای رفع بلا می خواند! مگر می شود این همه را دید و آب نوشید؟! مگر می شود …؟ غیرت حیدری اش را چه کند؟
فرشتگان، وسط زمین و آسمان، دل نگران و ملتهب، این صحنه را می نگرد و دست التماس به درگاه خدا بلند کرده و مُدام زیر لب، زمزمه می کنند: خدایا! کاش آقا این آب را بنوشد! …
موج ها در کف دست مبارکش تضرّع و استغاثه می کنند و برای رسیدن به آستان لب هایش، دستِ نیاز، دراز می کنند.
در آینه ی آب، خیره شُد؛ خورشید را دید که کویر لب هایش، از شدّت عطش ترک خورده است. خورشید را دید، که غریبانه، آمدنِ ماه را انتظار می کشد. خورشید را که از نهایت تشنگی، بی رمق شده. کوه صبر را دید که بر روی تلّ زینبیه، دعای رفع بلا می خواند! مگر می شود این همه را دید و آب نوشید؟! مگر می شود …؟ غیرت حیدری اش را چه کند؟
ادب و ارادتش را؟ حسین تشنه باشد و عباس سیراب …؟ هرگز! هرگز!
آرام، آب را از کف دستش لغزاند. مشک را سیراب کرد و راه خیمه های تشنه را پیش گرفت.
و آن لحظه، همه دیدند که هفت آسمان، پیش پای باب الحوایج به زمین افتاده و سر به سجده نهاد. همه دیدند که سقّای گل های فاطمه، از فرات، تشنه لب برگشت.
مقالات مربوط به زندگی گهربار حضرت ابوالفضل علیه السلام را میتوانید اینجا مطالعه کنید (لطفا کلیک کنید)