ویژه روز عاشورا

ویژه روز عاشورا

مقالات مربوط به زندگی گهربار امام حسین علیه السلام را میتوانید اینجا مطالعه کنید (لطفا کلیک کنید)

 

حسین، حسین، حسین؛ چه آهنگ دلنشینی دارد این نام؛ چقدر عشق در پس این واژه پنهان است!

کیست که او را بشناسد و در پیشگاه غربتش سر خم نکند؟

کدام مرد است که وام دار مردانگی اش نیست؟

کدام دلی است که از شوق نامش، در سینه بال بال نمی زند؟

کدام دستی است که در مصیبت جاودانه اش، بر سر و سینه نمی کوبد؟

کدام چشمی است که با شنیدن نامش، بارانی نمی شود؟

کدام دینی است که وام دار حسین نیست؟

حسین، او که بی طلوع نگاهش، آفتاب جرات تابیدن ندارد؛ او که پایداری اش زبانزد همه ی کوه های عالم است؛ او که آب، مهریه مادرش بود و در آتش عطش می سوخت؛ او که تندیس مقاومت و آزادگی است؛ او که حیات مرگ، در قبضه ی قدرت اوست.

و عجیب نیست که سر حسین بر نیزه، کار خورشید در آسمان را بکند؛ مگر بی خورشید، ادامه ی حیات ممکن است که بی حسین، ممکن باشد؟

آن روز،شیهه بود و شمشیر؛ هیاهوی نیزه ها بود و بی تابی تیرها در چله ی کمان؛ خیمه های شعله ور بود و کام های خشکیده و های های کودکان خار در پای خلیده؛ اما حسین می داند که با هفتاد و دو تن، می توان هزاران دیوار سنگی را شکست؛ می توان آب نداشت؛ اما آبرو داشت؛ خواب نداشت؛ اما بیداری آفرید؛ می توان از حضیض گودال، بر اوج قله های فتح رسید.

او نگفت: آدم های ناگزیر باشید که اگر عافیت آمد، از عاشورا بگریزید؛ اگر «سلامت» بود به ظالم «سلام» دهید؛ اگر زندگی به خطر افتاد به هر بهانه بمانید او گفت: زیستن در ذلت را تاب نیاورید و از هر چه آب، برای جرعه ای عزت، چشم بپوشید؛ از جان برای جانان بگذرید.

آری! محرم، قلمرو حسین است و حسین، فرمانروای بی چون و چرای دل های بیدار؛ دل هایی که با ضرباهنگ نام حسین تندتر می تپند؛ دل هایی که با یاد خیمه های سوخته، شعله ور می شوند؛ دل هایی که سرای محبت سیدالشهدای تاریخند.

و اینک حسین، در ضیافت سی و سه هزار شمشیر آخته، به ضیافت تشنگی، محاصره و شهادت آمده است.

حسین آمده است تا سرنوشت تاریخ را با خون رقم بزند.

حسین، خونِ ریخته شده ی خداست؛ خونی که راز حیات، بسته به آن است.

emamhossein (3)

صحرا عمود ایستاده و بی قراری می کند و اسبانی که شیهه می کشند. رکاب های خونین، خالی مانده است و شمشیرهای افتاده ای که چکّه چکّه، خاک را گِل کرده اند. اینک این آخرین مرد، پا در رکاب می کند. لب های سوخته، آخرین جرعه ی عطش را می نوشند. چشمی به مهر، به سمتِ خیمه هایی که خواهند سوخت و نگاهی به خشم و ترحّم، سوی دژخیمانی که صحرا از بی شماریشان سیاه شده است و خاطره ی عزیزانی که پیش چشمانش تکه تکه شدند. دیگر راهِ درازی نیست. کاروانِ کوچک به مقصد رسیده است.

انتظارِ دیر سال سرآمده؛ اینک وعده گاهِ دیرین است. ذوالجناح بال می گشاید. مردی که داغ بر دل، چشمان مشتاقش را به آسمان دوخته است. تمام فرشتگان به زمین فرود آمده اند و تماشا می کنند؛ تماشا می کنند و می گریند. سواری که بر بالِ فرشتگان، می تازد و پیش می آید. پس، همه ی نیزه هایی که در هوسِ پیکر خورشیدند، به فراز می آیند. خورشید، تیغ بر کشیده، پاییز کوچکی نینوا را در بر می گیرد و برگ های خشکیده، تک تک، از شاخه های پوسیده ی یک درخت فاسد فرو می ریزند.

ذوالجناح بتاز!

که خورشید، توفان به پا کرده است. خورشید چه برگریزانی می کند.

ذوالجناح بتاز! سوار خونینت مباد که بر خاک افتد.

کمان ها نشانه می روند؛ این آخرین تیرها که مأیوس و ناامید، پرواز می کنند تا شاید … سرانجام، خورشید به خاک افتاد. هلهله ی شیاطین، فضا را می شکافد. «سر از پیکرش جدا کنید.»

«خلیفه، خوش صله ای برای این سر خواهد داد.»

و سواری که دیگر سوار نیست؛ چشمی به سوی خیمه ها می گرداند! این آخرین دلواپسی.

خنجری از نیام کشیده می شود. دندان های درنده ی مردی برق می زند. خورشید، یک بار دیگر چشم می گشاید. خنجر فرو می آید … اینک، ذوالجناح باید بی سوار، بازگردد.

صحرا عمود ایستاده؛ امّا دیگر بی قرار نیست و هیچ اسبی شیهه نمی کشد؛ حتی همه ی بادها از نفس افتاده اند. همه چیز آن قدر ساکن، که گویی هیچ وقت، هیچ چیز زنده نبوده است.

قصه ای تمام شد. قصه ای شروع، امّا داستان، داستانِ دیگری است. باریکه ی خونِ گلوی خورشید، سیلابی است که ورق ورقِ تاریخ را خواهد شُست. خورشید، همیشه خورشید است و روشن؛ حتی بر فراز نیزه ای خونین. ترکیب تیغ و عطش؛ آن چه بر پیکر این قافله فرو نشست؛ امّا بی شک، قافله سالار، خود چنین خواسته بود.

عطش، ملعبه ی کودکانه ای بود در دست شیطان. حسین، کنارِ فرات تشنه، جان داد؛ بی شک، خود نمی خواست ورنه فرات، دریغ نداشت. بگذار عطش بندبندِ وجودت را بسوزاند. باید دانست که در این تشنه ایستادن، کنارِ آب، چه رازی نهفته است!

یا حسین! بیعتِ دروغین، تو را به نینوا نکشاند؛ تو فریب نخوردی. تو باید می آمدی. پس، تقدیر چنین بود که خونِ تو، زنجیر از تن تاریخ بگسلد. رفتن و تشنه رفتن، رسالت توست مرد!

باید شتاب کرد. کنار دروازه ی آسمان، به استقبال تو آمده اند. از آسمان تو را می خوانند. پا در رکاب کن که این بار، عمود خواهی تاخت.

 

emamhossein (5)

واگویه های حضرت سیدالشهدا(ع) در آخرین لحظات شهادت

… و چه قدر هوا توفانی است، و افق در خون نشسته، به هر سو که می نگرم من مانده ام و خیمه ها، با زنان آل رسول، هیچ کس را نمی یابم جز آنان که یاران راستینم بودند و اینک پیشانی بر خاک ساییده اندو صدایشان رادر چاه مرگ نهاده اند.

کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی

کجایی ای مسلم، ای هانی، ای حبیب، ای زهیر، ای هلال، ای حرّ، کجایی عباس، اکبر، قاسم؟ کجایید ای دلاور مردان پایدار، ای سواران عرصه پیکار؟

کجایید ای مرغان پرکشیده بر آسمان؟ این حسین است که شما را می خواند، چرا پاسخم نمی دهید؟ این حسین است که فریاد می زند! چرا ندایم را نمی شنوید؟

اینک این حسین است که تنها مانده، در میان شمشیرها وسنگ ریزه ها. اینک این حسین است که مانده است با لشکری جرّار و خون آشام. اینک این حسین است که تنها مانده و یک زینب که همه مرارت عالم را بر دوش می کشد.

اینک این حسین است که بی یاور و لشکر مانده است و کفتاران کوفی، صف به صف بر گردش حلقه بسته اند.

اینک این قامت خمیده حسین است که در هجوم تندباد حادثه می شکند.

خواهرانم زینب، سکینه، ام کلثوم! این علی جانشین من است. سلامم را به شیعیانم برسانید. حسین می رود؛ بگویید که او را کشتند. بر او مویه کنید؛ بر او بگریید، بگویید که حسین تنها ماند.

خواهرم! جامه ای بیاور تا در آن طمع نکنند دشمنان حق، و جسم مرا عریان ننمایند، دریوزگان دون صفت.

سکینه جان! بدان پس از مرگم فراوان مویه خواهی کرد؛ گریه مکن سکینه جان.

بگذار تا زنده ام اشک حسرت بار تو مرا مسوزاند. ای بهترین زنان، صبر کن، بر این مصیبت عظما.

ای امت نابکار! وای بر شما! بر چه مرامی با حسین می جنگید؟

حسین می داند که بغض و کینه بدر و حنین، تیغتان را صیقل داده است. حسین می داند که کینه صدر اسلام است که انتقام از بُرندگی ذوالفقار و حقیقت علی می گیرد.

ای کوفیان نامرد! منم حسین! جدم رسول خداست و پدرم علی است و مادرم، فاطمه. پدرم آفتاب و مادرم ماه است و من ستاره و فرزند آن دو ماه تابانم.

کیست چون من باشد؟ مادرم، سیده زنان عالم، پدرم حیدر کرّار. جدّم علت آفرینش همه هستی و برادرم، سید جوانان بهشت.

و اینک منم تنهای تنها، در یک دشت بی کسی و غربت، خدایا به تو شکایت می کنم؛ اللهم انی اشکوا الیک، اشکوا الیک. به تو می نالم از این قوم.

وای بر شما ای پیروان لات وعزی! وای بر شما ای بندگان دنیا!

وای بر شما که نه دین دارید و نه آزادگی، ننگ بر شما باد! چه روزهای سختی بر شما خواهد آمد. چه توفان ها که بر شما وزیدن نخواهد گرفت. چه سیل ها که بر شما روان نخواهد شد. بترسید از عذاب خدای. خدایا! آیا کسی هست که بر آل پیامبرت رحم کند؟ آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ آیا کسی هست که ذریه پاک پیامبر را کمک رساند؟ آیا کسی هست که ما را پناه دهد؟ آیا کسی هست که حرم احمدی را پاس دارد؟

بارالها! باران آسمان و برکات زمین را از ایشان بازدار!

خدایا ببین چگونه به فرزند رسول تو سنگ می زنند.

خدایا تیر به گلویم زدند، بسم الله و بالله و علی مله رسول الله! خدایا! این دست خونین من است که بر صورتم می نهم تا چنین دل باخته و آغشته به خون تو را دیدار کنم. خدایا این نیایش من است در نزدیک ترین لحظه دیدار با تو. بر زینبم صبر عنایت کن، صبری ایوب وار. بارالها! نیازمندانه تو را می خوانم و چه بی نوا به تو مشتاقم. به تو پناهنده ام و اندوهگین به درگاه تو گریانم و ناتوان از تو یاری می طلبم، میان ما و این قوم داوری کن، خدایا! اینان مرا می کشند، با لب تشنه و سر می برند از قفا.

خدایا راضی ام به رضای تو و تسلیم امر تو هستم که غیر تو کسی ندارم وا غربتاه! وا قله ناصراه! وا جداه! وا علیا! منم حسین! منم غریب! منم بی کس! منم تشنه! منم حسین!

یک قدم راه برو!

واگویه های حضرت علی اکبر(ع)

به من نظر بیفکنید ای چشم های در خواب! به قامتم بنگرید ای ساکنان عافیت زده مرداب! منم علی سلاله حیدر، شبیه ترین به پیامبر. منم زاده لیلا، منم تفسیری از حقیقت رسول الله.

به گیسوانم نظر کنید که بر دو سوی گونه هایم ریزانند، بر چشمانی که برق چشمان پیامبر را در خود دارند، به دستان و چهره ام خوب بنگرید. ببینید که تیغ بر چهره که می کشید؟

آن هنگام که گل وجودم در نسیم حضور حسین شکفت، مادرم را آمنه صدا زدند، چه آن که چشمان همه یاران پیامبر، بادیدنم، حیران شدند و گفتند: گویا این احمد است که ظهور کرده.

ای کوفیان تیره پرست! کور خوانده اید هرگز امان نامه سیاه تان را نمی پذیریم. من و عمویم عباس اگرچه از مادر، از تیره ای دیگریم، اما دو شاخساریم که از شجره طیبه آسمانی روییده ایم. من به پیامبر می رسم و از نسب، از سلاله زهرایم و افتخارم، اتصال به سرچشمه کوثر است؛ منم فرزند حسینِ فاطمه، دختر رسول خدا، من و جدایی از پدر؟ هیهات!

دیشب آخرین شب وداع من بود با پدر، لحظه لحظه دیشب بر من چون قرنی گذشت؛ آن هنگام که صدای العطش علی اصغر به گوشم رسید، و چه زیبا بود که پدر اجازه ام داد تا آب آور خیمه ها باشم. هنگامی که دو مشک آب به پدر می رساندم، لبخند رضایتش همه وجودم را لرزاند و همین شب بود که غسل شهادت کردیم.

مادرم لیلا! خبرم را که می آورند، گریه مکن، مادرم لیلا! نگاه کن بر این همه رنج و مصیبت و بلا که بر من و پدرم فرو می آید.

مادرم! چون به کربلا می آمدیم، پدرم حسین فرمان داد تا اذان بگویم. چونان بر من می نگریست که گویا به یاد نماز پیامبر افتاده است.

مادرم لیلا! در راه کربلا که می آمدیم، پدرم را خواب در ربود، به او گفتم: پدر جان! چه می شود؟ فرمود: پیک مرگ چنین گفت که اینان روانند و مرگ در پی ایشان.

و گفتم: پدرجان! مگر نه این است که ما بر حقیم. پس، از مرگ چه باک؟ و پدرم خندید و تبسم بر لبش شکفت؛ چه آن که شهادت در نزد من چونان عسل، شیرین است.

مادرم لیلا! نکند مویه کنی. چه قدر جایت خالی بود که می دیدی عمه ام زینب، چه سان در آغوشم کشید؛ آن هنگام که خبر یافت به میدان می روم. فریاد می زد، ضجه می کشید، اشک می ریخت، آه از نهادش بر می خاست، بی تابی می کرد و دست بر گیسوانم می کشید. عمه ام زینب آن کرد که با فرزندانش عون و محمد نکرد. مادرم لیلا! عمه ام آن قدر بی تابی کرد تا پدرم حسین پا در میانی کرد و فرمود: از هم اینک او را کشته عشق ببینید، پرپر شده و به خون آغشته. زخم بر بدن نشسته و به خدا پیوسته. مادرم لیلا! اندوه مخور که چون آهنگ میدان کردم، پدرم حسین، لباس رزم بر تنم پوشاند و کمربند پیامبر را بر قامتم استوار ساخت و کلاه خود بر سرم نهاد و شمشیر بر اندامم حمایل کرد و فرمود: «پسرم! علی جان! در برابرم راه برو»، و بعد با حسرت بر من نگریست؛ آن سان که دلم را به آتش کشید. پدرم با اندوهی که کوه را می شکست، سر به آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا ! شاهد باش که این جوان برومند، شبیه ترین خلق است به پیامبر تو، در صورت و سیرت و اکنون…

مادرم لیلا! به میدان می روم با قلبی آکنده از عشق به خدا و منتظرم، منتظر شهادت. مادرم لیلا! کسی حریف تیغ فرزندت نیست، این سینه سینای حیدر است که در وجودم نهاده اند، این خون مرتضی است که در رگم می جوشد، این بازوی علی است که تیغ بر می کشد. نگاه آسمان به تهلیل من اشک می ریزد و ابرها در تکبیرم می لرزند. کسی نیست در میان کفتاران کوفی، تا در ابهت تیغ و سنانم یارای مقاومت داشته باشد. اینان یک تنه حریفم نیستند؛ اما چه کنم؟ لشکریان شام، سنگ به خورشید می زنند و هزار هزار حربی جرّار به سویم تیغ می کشند.

خدایا بدنم تکه تکه شده است. پدرجان! مرا دریاب. پدرم حسین! مرا دریاب. حسین جان! جگرم سوخت. پدرجان! عطش جگرم را می درد.

خدایا! به سوی تو می آیم با قلبی سوخته و جگری عطشناک. خدایا! منم شبیه پیامبرت. منم علی اکبر.

از او درس می گیریم

اسقف سرکیسیان از امام حسین(ع) می گوید:

به کوشش: امیرحسین پیرمرادی

ترجمه سخنرانی اسقف سرکیسیان در افتتاحیه همایش سراسری امام حسین(ع) فروردین 81 محرم 1423 تالار همایش های بین المللی صدا و سیما

سروران و گرامیان، برادران و خواهران من!

این مناسبت، مراسمی فرخنده و اندوهناک است.

… این بزرگ داشت، دلیل روشنی است از محبتی که به امام حسین داریم و محبت، گوهری احساسی است که لازم است آن را در زندگی روزمرّه لحاظ کنیم؛ فیلسوف معروف عرب می گوید: هنگامی که محبت با شما سخن می گوید، آن را تصدیق کنید؛ زیرا شما را برتری می دهد و به درجات بالاتری از «حُبّ» می رساند و تباهی را از شما زایل می کند و همانند نان مقدس (ناب و بی غل و غش) شما را بر سفره پروردگار حاضر می سازد.

امام حسین در حالی که محبت الهی در قلبش جای داشت، از مکه مکرمه به طرف کوفه حرکت کرد و همین محبت او را به سوی کربلا و شهادت رهبری کرد.

همان گونه که در قرآن کریم می خوانیم «لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عندربهم یرزقون؛ کسانی را که در راه خدا کشته می شوند مرده نینگارید، که آن ها زندگانی هستند که نزد پروردگارشان روزی می گیرند» پس شهادت این امام سفر کرده و راحل، شهادتی زنده است و همین شهادت است که ما را در این مکان جمع کرده و همین شهادت، ما را در زندگی روزانه مان؛ رهبری می کند، شهادت همان زنده بودن است، با همان ویژگی ها.

به نظر من هنگامی که امام حسین با گروهی که برای رهبری جامعه می خواستند ایشان را به کوفه ببرند، دیدار کرد، به آن ها فرمود: من می آیم، نه برای این که به درخواست شما عمل کنم، بلکه چون می خواهم مطیع اراده خداوند باشم، می آیم و شما را براساس قرآن کریم رهبری خواهم کرد، براساس عدالت و محبت و از این جهت است که محبت و عدالت دو رکن، در شهید شدن امام می باشند؛ محبت است که شعور دینی و احساس جاودانه را در ما زمزمه می کند.

درسی که ما می آموزیم از شهادت امام کبیر و راحل حسین این است که بکوشیم در مسیر عبادی گران قدری که او به خاطر آن شهید شد، قرار بگیریم؛ چرا که این گونه شهادت، هم چون نوری فروزان می باشد که نسل های حاضر و آینده را روشنی بخش است و اگر ما بتوانیم در زندگی، در این راه حرکت کنیم، پس یاد او را در دل هایمان و در زندگی روزانه مان زنده کرده ایم.

emamhossein (4)

ترنم شاعرانه تو، در گوش جهان تا انتهای آن طنین افکنده است، و پژواک روحانی ترنم تو تمام هستی را مسحور خویش نموده است، آن چنان که هر سال آن نقطه از زمان، که جهان دوباره حیات خویش را در آن باز می یابد، تو هستی . خون حیات از دهلیزها و بطن های توست که هر سال به رگ های جهان جاری می شود .
سلام بر تو ای عاشورا! !

تو نقطه وصل تمام شعاع های نوری جهانی، که مرکزیت جهان در تو معنا می یابد . از چه رواست که این گونه بلندی یافته ای؟ آن زمان که شاعرانه شعور پر غیرت خود را بر عرصه جهان به نمایش نهادی و خداوند به ملائک نشان داد که «انی اعلم ما لاتعلمون » ، آن زمان بود که تا اوج عروج کردی و جهان حیات خویش را وامدار تو شد .

تمامی غیرت تو و تمام اوج تو در صحیفه لحظات تو در خورشیدی پر نور متمرکز می شود . خورشیدی پر نور که غیرت بزرگترین فقر و نداری مردمان زمان او بود و غیرتمندی بزرگترین ثروت یاران باوفای او .

خورشیدی که در تمام لحظات تو شاعرانه عطش را سرود تا غیرت بیدار گردد . در این حال، در دو سوی او مردانی ایستاده بودند: در سویی مردانی که مردی در آن ها مرده بود، حتی عطش در بیدار کردن غیرت آنان پیروز نشد، و در سویی دیگر مردانی که نام غیرت را سر بلند کردند . آنها که در سخت ترین لحظات تو ای عاشورا! آنگاه که عاشقانه بر زمین افتاده بودند، در آن حال که خورشید دوباره عطش را با حضور پر از تنهایی خود سرود، برخاستند . اما خورشید به آن ها اذن عروج داد و آنها دوباره فروتنانه بر زمین افتادند و به یقین می دانم که اگر خورشید فرمان جهاد دوباره داده بود، از این سرا به سرای اوج، عروج نمی کردند .
ای عاشورا!

ستاره هایی که بر صفحه آسمانی صحیفه لحظات تو بودند و در تلالؤ نور خورشید در خود کمترین ارزشی برای ابراز وجود نمی یافتند، با غروب پر از غیرت خورشید نوری دوباره به لحظات غروبناک تو تاباندند . اگر چه در آن لحظات ماه بیمار بود، اما حضورش امید رسیدن به صبحی نورانی را زنده می کرد .

ستاره ای در این میان که شعری سرشار از غیرت در وجودش جاری بود، منزل به منزل پیام خورشید را رسانید و جرعه جرعه غیرتی مملو از نور به تشنگان غیرت در تاریکی نوشاند و ستاره ای دیگر . . .

و همواره ماه راهنمای ستارگان در تاباندن نور بود .
ای عاشورا!

پر شورترین لحظات تو که سرشار از شعور شد، آن لحظه ای است که عباس، علی و علمدار حسین ندایی رسا داد، شاعرانه و لبریز از غیرت

و الله ان قطعتموا یمینی

انی احامی ابدا عن دینی

ای عاشورا! تو همچنان با شعوری غیرتمند و شاعرانه تا انتهای جهان با طنین فریادهای خورشید، ماه و ستارگانت جاودانه خواهی ماند .

 

مقالات مربوط به زندگی گهربار امام حسین علیه السلام را میتوانید اینجا مطالعه کنید (لطفا کلیک کنید)

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید