نویسنده:سیده زهرا برقعی
سرنوشت آن ها که جنایت های کربلا را رقم زدند
به خیال خوش حکومت در ری، شمشیر به دست شده بود و سپاه به راه انداخته بود تا حسین بن علی علیه السلام را بکشد. چقدر دو دلی کشیده بود.
چقدر میان رفتن و نرفتن، تردید مثل خوره به جانش افتاده بود. چقدر خار و ذلیل شده بود مقابل چشمان حسین. چقدر وعده حکومت ری، عقل و هوشش را برده بود که وعده های دیگر را رد کرد. حتی وعده هایی را که خود حسین به او داده بود تا او را از این مهلکه نجات دهد. حسین علیه السلام تمام سعی اش این بود که از این جنگ نابرابر، که بدون شک محقق می شد، رستگارانی را از آتش برهاند. اما عمر سعد رستگار نبود. او به هیچ صراطی مستقیم نمی شد. «ری» نامی بود که دل و دین عمر سعد را ربوده بود. ری، در آن زمان مرکز عراقِ عجم بود. یکی عراق عرب داشتیم و یکی عراق عجم. مرکز عراق عرب، کوفه بود و مرکز عراق عجم، ری.
عصر عاشورا که تمام شد. غبار جنگ و نزاع که فرو نشست، تازه ذلت و بدبختی عمر سعد، آغاز شد.
ابن زیاد زیر قولش زده و وعده حکومت ری را فراموش کرده بود. وقتی جر و بحث میان ابن زیاد و عمر سعد بالا گرفت و عمر دید که حرفش به هیچ کجا نمی رسد، از دارالاماره بیرون زد و با خودش گفت: کدام مسافر، بدبخت تر از من، با دست های خالی؟ کدام مسافر، بدبخت تر از من که هم دنیا را از دست داده و هم آخرت را؟
خانه نشین شدن و مورد لعن مردم…همه با انگشت نشانش می دادند که:«هذا قاتِلُ الحُسین…»
پنج سال گذشت.
آمدند در خانه اش را زدند گفتند از چه نشسته ای عمر؟ مختار می خواهد گردنت را بزند.
عمر، پسرش «حفص» را که او هم در جنگ علیه امام حسین علیه السلام شرکت کرده بود، فرستاد و گفت:برو با مختار صحبت کن. مختار قوم و خویش ماست. با ما راه می آید.
از این سو حفص راهی خانه مختار شد و از آن سو، «کیسان»، نماینده مختار، راهی خانه عمر سعد شد.
عمر در رختخوابش غلت می زد تا شاید خوابش ببرد که یکهو کیسان را بالای سرش دید. خواست فرار کند، رختخواب به پایش پیچید و زمین خورد. لبه تیز شمشیر، گردنش را برید و مجال نیافت تا از رختخواب بلند شود. سرِ حفص را هم چندی بعد بریدند و مختار به دور و بری هایش گفت:عمر سعد در برابر حسین، حفص در برابر علی اکبر.
اما راستی این کجا و آن کجا؟!
خودِ مختار هم فهمید که باید حرفش را اصلاح کند.
پس گفت:به خدا سوگندکه این ها با هم برابر نیستند و اگر سه چهارم همه خاندان قریش را به قتل برسانم، حتی با یک بند انگشت حسین بن علی هم برابری نخواهد کرد.
سیاهی لشگر نباش
ایستاده بود بالای بلندی.
می دید که شمر، خنجر به دست گرفته و بالای سر پسر رسول خدا راه می رود.
می دید که حسین بن علی علیه السلام روی زمین افتاده و نگاهش به خیمه هاست. همه ماجرا توی مردمک چشم های مرد، پیدا بود.
حسین علیه السلام که کشته شد، مرد هم راهی خانه اش شد. نماز عشاء خواند و خوابید.
در عالم خواب، پیام آوری از طرف رسول خدا به او گفت که پیامبر تو را می خواند.
مرد گفت:مرا با رسول خدا کاری نیست.
سفیر، مرد را کشان کشان تا پیش پای رسول خدا برد.شمشیری در دستان پیامبر، برق می زد که با آن تمام رفیقان مرد را به ضربه ای آتشین ناکار می کرد. چون پیامبر به این مرد رسید، مرد سلام کرد.
نبی خدا صلی الله علیه و آله جواب سلامش را نداد. اما گفت:ای دشمن خدا!تو حرمت مرا شکستی. خاندانم را کشتی. حقّ مرا رعایت نکردی و کردی آنچه نباید می کردی.
مرد هراسان گفت:من شمشیر و نیزه ای به دست نگرفتم. من هیچ تیری پرتاب نکردم. من کسی را نکشتم.
رسول خدا فرمود:راست گفتی. اما تو بر سیاهی لشکر افزودی. تو سپاه ظلم را پرشمارتر کردی و سپاه خلق را کم شمارتر.
تشتی از خون مقابل پیامبر بود. رسول خدا فرمود:این خون فرزندم حسین است.
کمی از آن خون را بر چشمان مرد مالید و مرد از خواب پرید در حالی که دیگر چشمانش هیچ کجا را نمی دید.
صدای اصغر می آید
سرنوشت حرمله
نامش را در روضه های هر سال شنیده ایم.
شنیده ایم و هر بار به شکلی، و با تمام بند بند وجودمان، لعنش کرده ایم. «حرمله»، نام غریبی نبود…مهارتش در پرتاب تیر سه شعبه زبان زد بود. وقتی اشاره می کردند که بزن، تمام نیرویش را خرج پرتاب تیر می کرد. گفته بود به دوروبری ها: پیش یزید شهادت بدهید که من سه جا تیر انداختم و هر سه جا کار را تمام کردم.
تصویری که از او در ذهنم هست، بی شباهت به تصویر خون آشام های کابوس های کودکی ام نیست. یعنی قساوتی که به خرج داده، خونی که از گلوی اصغر شش ماهه بر زمین ریخته و صدای مظلومیتی که زنان حرم به آسمان بلند کردند، در کل تاریخ ثبت شده و هیچ کجا عین این صحنه ها تکرار نشده.
علی بن حسین علیه السلام پرسیده بود: چه خبر از مختار؟!
گفتند: هر روز جمعی از دشمنان شما را به قتل می رساند. فرموده بود: آیا حرمله هنوز زنده است؟
گفتند: بلی.
فرموده بود: خدایا!به او تیزیِ آهن و تیزیِ آتش بچشان.
مختار وقتی حرمله را کت بسته دید، خندید و گفت: خدا را سپاسگزارم که مرا بر تو مسلط کرد.
آن قدر به او تیر زدند تا مرد. سپس آتشی از پشته های نی فراهم کردند و او را سوزاندند.
شعله ها بال می رفت و مختار، صدای علی اصغر را در پیچش شعله ها می شنید.
سردار عمارت کوفه
سرنوشت ابن زیاد
گفته بود سرهای بریده بیاورند تا ببیند.
سرها را روی نی کرده بودند و یکی یکی وارد کاخ مجلّلش می کردند.
ابن زیاد نشسته بر تخت عمارت، سر تکان می داد و سعی می کرد تا دانه دانه سرهای بر نی فرو رفته را بشناسد. حسین علیه السلام را شناخت. اشاره کرد که آن را برایش پایین بیاورند. سر را گذاشت روی پاهایش. خواست پیروزمندانه سخن باز کند که احساس کرد پاهایش آتش گرفته.
هول کرد. سر را برداشت و دید که لباسش سوراخ شده. اشاره کرد که سرها را ببرند. اما «آخ پایم» اش از همان روز بلند بود. قطره ای از خون سرحسین علیه السلام بر پای او چکیده و لباسش را سوزانده بود و سوراخ تا توی استخوان پایش، کش آمده بود.
بوی تعفن همه کاخ مجللش را پر کرده بود. روزها و روزها به همین شکل می گذراند. با چوب دستی که بتواند درد پایش راکم کند و کمی راهش ببرد و شیشه های مشک و عنبر که به جای زخم می زد اما بوی تعفن کم نمی شد.
بعد از قیام مختار، ابراهیم بن مالک اشتر ابن زیاد را کت بسته آورد کنار آتشی که راه انداخته بودند.
می گویند از گوشت تن ابن زیاد می بریدند و نیم پزش می کردند و به خودش می خورانیدند و این گوشت های متعفن رانش را به خورد خودش دادند تا این که به حد مرگ افتاد و بعد از آن به قتلش رساندند.
و سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون
شکستن حرمت کربلا
سرنوشت محمد بن اشعث
محمد بن اشعَثِ بن قِیسِ کِندی از طرف لشگر عمر بن سعد جلو آمده بود.
تمام راهی که به خیمه های حسین بن علی برسد، داشت فکر می کرد که چی بگوید؟ چطوری واژه ها را کنار هم بچیند که حسین نتواند جوابی برایش بیاورد. فکرش مشغول به این بود تا حرفی بزند که تمام تاریخ تحسینش کنند. چیزی بگوید که دوروبری های حسین علیه السلام را از کنارش بپراکند. به خودش که آمد دید حسین علیه السلام مقابلش ایستاده. پس فریاد زد:
«آی حسین بن فاطمه!نسبت به پیامبر خدا، تو چه حرمتی داری که ما نداریم؟ فرق تو با ما چیست؟»
«حسینٌ منّی وَ انَا مِن حسین» را فراموش کرده بود. فراموش کرده بود که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله حسین را با خودش می آورد بالای منبر مسجد. می فرمود:«ایها الناس!هذا حسین بن علی. فَاعرِفوه- مردم!این حسین پسر علی است. بشناسیدش.»
نشناختندش.حیف!
حسین برایش این آیه را خواند:«اِنَّ اللهَ اصطَفِی آدَمَ و نوحاً وَ آلَ اِبراهیمَ وَ آلَ عِمرانَ عَلَی العالَمین. ذَرِّیهَ بَعضُها مِن بَعضِ وَ الله سَمیعٌ عَلیم…» و فرمود«قسم به خدا که محمد از آل ابراهیم است و عترت طاهره اش از آل محمدند.
بعد نام این مرد را پرسید.
محمد بن اشعث نامش را بلند فریاد کرد تا مثلاً صدایش را من و تویی که اینجای تاریخ نشسته ایم هم بشنویم. اما ما نفرین حسین را شنیدیم که فرمود:«خداوندا!پسر اشعث را در این روز ذلیل کن. طوری که هرگز بعد از امروز عزیز نشود.»
روایت است که مرد برای قضای حاجت بیرون آمد.اما به نیش عقربی از پا درآمد و شرایطش آن قدر اسف بار بود که نوع مرگش سر زبان ها افتاد و عزتش له شد.
باز هم صد رحمت به توبه نصرانی ها
سرنوشت ابن جویریه
جنگ است دیگر. وسط جنگ که خیرات پخش نمی کنند. دو طرف، خود را حق می دانند. دو طرف، دیگری را مقصر می دانند. شرایط هم اگر سخت شود، هر طرف، طرف مقابلش را نفرین می کند. این یک بازی مرسوم در تمام جنگ هاست از اول تاریخ تا کنون.
اما قضیه نفرین کردن فرق می کند.قضیه شناخت طرف مقابل و این که او واقعاً کیست و واژه های نفرین از زبان چه کسی ادا می شود.
گاهی باطل آن قدر سفت و سخت در آغوشت می گیرد که نمی بینی کجای کاری و این دقیقا قصه واقعه کربلاست.
باز هم صد رحمت به نصرانی ها که قرار مباهله گذاشته بودند با نبی خدا.
باز هم صد رحمت به آن ها که فهمیدند چه کسی مقابل شان ایستاده. معنای نفرین کردن خاندان پیامبر را درک کردند و عقب نشستند.
ابن جوَیریّه رفته بود نزدیک امام حسین علیه السلام آنقدر کوردل شده بود که نور حسین را ندید. صدا زد:«ای حسین!تو را به آتش بشارت می دهم.»امام حسین علیه السلام فرمود:«این طور که تو می گویی نیست. من نزد خدای آمرزنده و پیغمبر شفاعت کننده می روم. من از حالتی نیکو به حالت بهتر می روم.»
بعد امام حسین علیه السلام خیره شد به چشم های ابن جویریه و پرسید:«تو کیستی؟» سینه اش را جلو داد و گفت:«منم عبدالله بن جویریه از قبیله تمیم.»
حسین علیه السلام دستانش را بالا آورد:«خدایا! او را تا آتش جهنم کشان کشان ببر.»
ابن جویریه نشنید. نشنید انگار که حسین علیه السلام دارد نفرینش می کند. نفهمید که آن لحظه، باید بیفتد به پای حسین و بخواهد که نفرینش را پس بگیرد. ابن جویریه همان طور که سوار اسب بود، با عصبانیت خواست به حسین علیه السلام حمله کند. جلو آمد اما پای اسبش توی نهر لغزید و اسب واژگون شد. پای سوار توی رکاب مانده بود. اسب رم کرد و دوید. سر ابن جویریه به هر کلوخ و سنگی می خورد و روی زمین کشیده می شد و آن قدر اسب می دوید تا این که پای او از بیخ کنده شد.
این یعنی نفرین حسین علیه السلام رد خور ندارد. حیف که نمی فهمیدند… حیف!
نفرین زینب
سرنوشت خولی
خولی در حالی که روی زمین افتاده بود، صدای گام های مردی را شنید که دارد تا بالای سرش می آید. سرش را بلند کرد. دید مختار بن ابی عبیده ثقفی با شمشیری در دستانش ایستاده.
مختار گفت: تو در کربلا چه کردی؟
خولی داشت از شدت عصبیّت می لرزید.
گفت:رفتم تا خیمه علی بن حسین علیه السلام بیمار روی زمین افتاده بود و در تب می سوخت. من پوستینی گران بها را از زیرش بیرون کشیدم و به غنیمت برداشتم. مقنعه و گوشواره هایی را هم از سر زینب و دختران حسین به غارت بردم.
مختار به گریه افتاد. گفت: کسی به تو چیزی نگفت؟
خولی همان طور که روی زمین ولو شده بود گفت: «زینب نفرینم کرد و گفت: خداوند دست و پایت را قطع کند و تو را قبل از آتش آخرت، به آتش دنیا بسوزاند.» مختار گفت: به خدا که نفرین آن بانوی مظلوم را مستجاب می کنم. دست ها و پاهای خولی را به ضربه شمشیر جدا کرد و آتشی مهیا کرد و او را سوزاند.
سودای شکار
سرنوشت یزید بن معاویه
می گویند یزید عاشق شکار کردن بود. در هفته ساعات زیادی را به شکار و تفرج می گذراند. یک روز که همراه دور و بری هایش به شکار رفته بود، آهویی از دور به آن ها نزدیک شد. یزید با دیدن آهو خیلی ذوق زده شد و گفت:من خودم می خواهم بگیرمش؛ کسی دنبالم نیاید. و سوار بر اسب، از این وادی به آن وادی می رفت و آهو را تعقیب می کرد.
آهو، چموش بود و تیزپا. یزید به گرد راهش هم نرسید و وقتی به خودش آمد، دید که در صحرا گم شده است.
یزید تشنه شد. آن قدر توی صحرا سرگردانی کشید، تا این که یک صحرا نشین رسید. مرد داشت از چاه، آب می کشید. به یزید بی محلی کرد و مشغول کارش بود. به تریپ قبای یزید برخورد و از کم محلی بادیه نشین بسیار عصبانی شد. گفت:«می دانی من کیستم؟ اگر مرا بشناسی، بیش تر از این ها احترامم می کنی.»
مرد صحرا نشین گفت:خب بگو کیستی؟
یزید با کلی ادعا و تمتراق گفت:«من امیرالمؤمنین یزید بن معاویه هستم.»
انتظار داشت مرد بادیه نشین به پایش بیفتد. برایش گوسفندی قربانی کند وکوزه آب را مقابلش بگیرد.
اما مرد بادیه نشین به یکباره تمام خشم زمین را در چشمانش ریخت و گفت:«سوگند به خدا که تو قاتل حسینی. تو دشمن خدا و رسول خدایی!»
بعد شمشیر یزید را از نیامش بیرون کشید وخواست به او بزند که اشتباهاً به اسب زد. اسب از شدت ضربه رم کرد و یزید از پشت بر اسب آویزان شد و اسب، آن قدر او را به زمین کشید که بدنش پاره پاره شد.
دوستان و یاران یزد از این که دیر کرده بود، نگرانش شدند و در پی اش صحرا را گشتند. اثری از یزید نبود. بعد از مدتی تنها اسب خونین یزید را در حالی که ساق پایش توی رکاب اسب جا مانده بود، یافتند. اما از خود یزید خبری نبود.
به همین راحتی، تاریخ یزید را که به قول خودش:«امیرمؤمنان» بود، از صحنه روزگار حذف کرد و آن آهو، پیکی بود برای رساندن اجل یزید.
منبع: ماهنامه فرهنگی اجتماعی دیدار آشنا شماره 124