نویسنده: استاد شهید مطهرى
بسم اللّه الرحمن الرحیم
الحمد للّه رب العالمین بارىء الخلائق اجمعین و الصلوه و السلام على خاتم النبین ابى القاسم محمد و آله الطاهرین.
اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم
و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل اللّه امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.
موضوع عبارت است از «موجباتى که امام حسین بن على علیه السلام را به قیام وادار کرد» یعنى چه شد که حسین بن على علیه السلام را چنان تشخیص داد که «اگر خاموش بنشیند گناه است». در مقدمه باید عرض کنیم که موجبات قیام حسین بن على علیه السلام یکباره و دفعى فراهم نشد یعنى چنان نبود که بعد از مرگ معاویه بن ابى سفیان در ماه رجب 60 از هجرت خاتم الانبیاء (ص) یکدفعه یک نوع خاصى براى جامعه اسلامى فراهم شود و پدید آید و پیدایش این وضع خاص حسین بن على علیه السلام را وادار به قیام کند بى آنکه پیدایش این وضع خاص سابقهاش و مقدماتش و عواملش در سابق تاریخ اسلام فراهم شده باشد، این طور نیست. بلکه موجبات قیام حسین بن على علیه السلام را حد اقل باید در 30 سال پیش از این تاریخ جستجو کرد. اگر بخواهیم به علل غیر مستقیم قیام حسین بن على علیه السلام هم توجه کنیم باید بیش از این به عقب برگردیم ولى نه مجالى است براى توجه کردن بعلل غیر مستقیم و نه مقصود تذکر و توجه بآنها است، اما 30 سال قبل از سال 60 یعنى از حدود سال 29 و 30 هجرت، مقدمات و موجبات این قیام مقدس در جامعه اسلامى داشت فراهم میشد، چنانکه میدانید عثمان بن عفان اموى در حدود 12 سال بر مسلمین حکومت کرد و خلافت اسلامى را عهدهدار بود و چنانکه در تاریخ اسلام خواندهاید در شش سال نیمه دوم خلافت عثمان وضع حکومت اسلامى تغییر کرد و در حقیقت ـ حکومت اسلامى که باید فقط در حدود مراقبت اجراى قانون و مراقبت منحرف نشدن افراد از قانون، عملى باشد و انجام شود و همه مردم در همه امور آزاد باشند جز در عمل کردن بحق و رعایت قانون، و جز قید حق و جز حدود قانون براى مردم هیچ حدى و مرزى نباشد و هیچ فردى جز رعایت قانون بچیزى ملزم نباشد حتى برعایت و تأمین رضاى خاطر شخصى خلیفه، این وضع حکومت تغییر کرد بصورت یک وضع دیگرى که داشت مردم مسلمان را از همه امور منافع و مصالح و منویات خلیفه و دستگاه حکومت، بعبارت دیگر، داشت وضع حکومت اسلامى بصورتى میرسید که هرکس در حدود منویات و مصالح و مطامع دستگاه حکومت رفتار کند، حتى از رعایت قانون آزاد است و کسى که پا از حدود مصالح و منافع و مطامع و هواهاى شخصى دستگاه خلافت قدمى فروتر گذارد و یا فراتر نهد اگرچه حق را بتمام مراتب رعایت کند مسؤول است و معاقب است. چنانکه میدانید در تاریخ خلافت عثمان عمار یاسر کتک میخورد ـ ابوذر غفارى کتک میخورد و تبعید میشد ـ و مردانى که نه تنها ملتزم بودند برعایت حق در تمام نواحى آن بلکه بزرگترین نگهداران و نگهبانان دین و حق و قانون و حلال حرام خدا بودندـ همان مردان چون خیلى پاىبند حدود مطامع و منویات و منافع شخص خلیفه و دستگاه خلافت نبودند و احیانا براى رعایت حق ـ رضاى خلیفه را رعایت نمىکردند و احیانا براى اینکه قدمى بر خلاف حق بر ندارد قدمى بر خلاف رضاى خلیفه بر میداشتند ـ بانیان دین و مؤسسان دین و نگهبانان حق کتک میخوردند و بزندان میرفتند ـ و در مقابل ـ مردمى که طرفدار اهواء و امیال و تابع تمایلات دستگاه بودند نه تنها از حقوق خود محروم نبودند، حقوق دیگران هم بجیب آنها سرازیر میشد ـ این امر در تاریخ اسلام روشن و بدیهى است ـ در شش سال نیمه دوم خلافت عثمان ابن عفان اموى آن مردمى که بعقیده مردمى بهشتیان مسلمانان بودند آنهمه ثروت و آنهمه مستغلات و آنهمه درآمدهاى روزانه از مال یتیم و بیوه زن اندختهاند که راستى حساب آن در تاریخ اسلام حیرتانگیز است و اگر بهشتىها اینطور باشند حساب دوزخیها معلوم است ـ چنانکه میدانید غیر شیعه حدیثى نقل کردهاند که از رسول اکرم (ص) و شیعه آن حدیث را دروغ میداند ـ و باور ندارد و بامبانى قطعى صحت آن حدیث را رد میکند منحول و ساخته میداند در آن حدیثى که بعقیده شیعه منحول است و دروغ است و بهتان است بر رسول اکرم ـ پیغمبر ده نفر از صحابه خود را بشارت داده است که شما بهشتى هستید ـ حالا شما را بخدا بیائید و در 6 سال دوم خلافت عثمان ببینید این بهشتىها چه بلائى بسر مسلماناها آوردند و این بهشتىها چه کاخها و چه مستغلات و چه املاکى از مال مسلمین و عوائد مسلمین و بیت المال مردم بیچاره مسلمان فراهم کردند و اندوختند همان مالى که على بن ابیطالب (ع) در زمان خلافتش تا آن حد مراقبت میکرد و پیش از عثمان خلفاى دیگر و خود عثمان هم در اوایل خلافت خود، تا کجا در صرف آن و خرج آن و حاصل طرق بمصرف رساندن آن احتیاط را لازم مىشمردند، من چند جمله اى از باب مثال از این بهشتىهاى زمان عثمان از یکى از مهمترین منابع تاریخ اسلامى را یادداشت کردهام و براى شما میخوانم تا بدانید آنچه را میگویم راستى سخنى مبنى بر احساسات و تعصبات مذهبى ـ خدا نکند ـ نیست بلکه براى اینست که ما از سال 29 و 30 هجرت کم کم پیش بیائیم و اگر هم امشب نشد بضمیمه شب سیزدهم ماه محرم که باز در اینجا خدا بخواهد سخن خواهم گفت این موضوع را برسانیم بآنجائیکه تا حدى روشن شود که موجبات قیام حسین بن على و آن عللى که این قیام را بر حسین بن على واجب کرد و لازم ساخت و او چنان تشخیص داد که این موجبات و این تیره بختىها و این انحرافهاى شدید عنیف اجتماعى که از 30 سال قبل براى مسلمین فراهم شده است جز با یک قیام تند، جز با یک قیام خونین، جز با یک شهادت با سرفرازى قابل علاج نیست ـ بسا بامید خدا این مطلب تا حد مقتضى روشن شود ـ همگى مسعودى را نیک میشناسند آنها که با تاریخ و مورخان و مدارک دست اول تاریخ اسلام آشنا هستند ـ على بن الحسین المسعودى صاحب کتاب «مروج الذهب» یکى از مورخان و جغرافىدانان معتمد و موثق اسلامى است که پنج مذهب اسلامى بر او اعتماد دارند و کتاب مروج الذهب او کتابى است ممتع و نفیس و مورد وثوق دانشمندان پنج مذهب کلامى ـ او مینویسد در باب خلافت عثمان و میگوید که وقتى خود عثمان ابن عفان که یکى از خلفاى اسلامى بود از دنیا رفت و کشته شد بآن تفصیلى که در آن تاریخ است ـ از او 150 هزار دینار طلا و یک میلیون درهم نقد باقىماند ـ این همان خلافتى است که على بن ابیطالب بعد از عثمان خلافت میکند و از دنیا که میرود امام حسن(ع) بالاى منبر فریاد کرد که از پدرم پول زردى یعنى پول طلا و پول سفیدى یعنى پول نقرهاى باقى نماند جز 700 درهم ـ در حدود 40 تومان پول نقره که این پول هم از سهم او و از حقوق و مقررى او زیاد آمد و خواست که براى خانه خود خادمى از این پول تهیه کند.(1) بعد مسعودى مینویسد قیمت املاک جناب عثمان در وادى القرى حنین و جز این دو جا 100 هزار دینار طلا مىشد با اسبها و شتران بسیارى که داشت(2) این یکى از بهشتىهاى حدیث عشره مبشره و از این پست حساس حکومت اسلامى که پیغمبر نتوانست ده تومان از این پست تهیه کند و بیندوزد و نیز على و نیز ابوبکر و نیز عمر از دنیا رفتند و از این پست استفاده مادى نکردند، عثمان این جور استفاده کرد.
باز مسعودى مىنویسد: زبیر که بتعبیر من و مطابق آن حدیث یکى از بهشتىهاى دیگر است کاخ معروفى در بصره ساخت خانههاى زیادى در بصره و کوفه و اسکندریه مصر ساخت، مال زبیر و دارائى او در حال مرگ وى 50 هزار دینار طلا و 1000 اسب و 1000 کنیز و غلام و مستغلاتى فراوان در شهرهاى مختلف بود، قطعى است که این ثروتها از مجراى طیب و طاهرى فراهم نمیشد و بیشتر این ثروتها از حقوق محرومین و کسانیکه مورد بىمهرى دستگاه حکومت بنام اسلامى بودند بدست مىآمد، آنچه بآنها داده نمیشد باینها داده میشد و کار باینجا کشید.
باز مسعودى مىنویسد: طلحه بن عبید اللّه تیمى که یکى از بهشتىهاى دیگر است کاخ معروفى در کوفه ساخت ـ درست تأمل کنید، مىگوید: درآمد طلحه بن عبد اللّه تیمى ـ این مرد بهشتى ـ تنها از املاک عراق او روزى به 1000 دینار طلا مىرسید و بقولى بیش از 1000 دینار و در ناحیه شراه بیش از اینها داشت و خانه مدینه خود را با گچ و آجر و چوبهاى قیمتى ساخت.
باز مسعودى مینویسد: عبد الرحمن بن عوف زهرى که یکى از همان ده بهشتى است خانه وسیعى ساخت، 100 اسب در اصطبل وى بسته میشد، 1000 شتر داشت، 10000 گوسفند داشت، بالاتر از این هنگامیکه عبد الرحمن بن عوف زهرى بهشتى از دنیا رفت 4 زن داشت مىدانید یک هشتم مال مردى را که مرده است و فرزند دارد یک هشتم مال او را بزن او یا بزنان او میدهند یک زن باشد یک هشتم مال یک زن است 4 زن هم باشد یک هشتم مال 4 زن است. عبد الرحمن بن عوف مرد و 4 زن داشت یعنى یک سى و دوم مال او بهر زنى مىرسید یک سى و دوم مال او عبارت شد از 84 هزار دینار طلا، این هم یک مرد بهشتى.
سعد بن ابىوقاص بهشتى دیگر، مسعودى مىنویسد: کاخى آسمان خراش ساخت ـ این آسمان خراش تعبیر ما است البته در ترجمه کاخى رفیع و مجلل.
زید بن ثابت البته این از آن بهشتىها نیست از آن نیمه بهشتىها است. زید بن ثابت هنگامیکه مرد آنقدر طلا و نقره از او بجاى ماند که طلاها و نقرههاى او را با تبرها شکستند و بر ورثه او تقسیم کردند و قیمت بقیه دارائى و مستغلاتش 100 هزار دینار شد.
باز مسعودى مینویسد: یعلى بن امیه که او را یعلى بن منبه هم میگویند منبه اسم مادرش است، و امیه اسم پدرش ـ و از کار گردانان و رجال سیاسى مهم دستگاه خلافت عثمان و بتعبیر امروز وزیر دارائى او است، این تعبیرها مال من بود، مسعودى مینویسد: یعلى ابن امیه در وقت مردن 500 هزار دینار طلا بجاى گذاشت و از مردم هم مطالبات زیادى داشت و ارزش ترکه او از املاک و جز آن 300 هزار دینار مىشد، بعد خود مسعودى میگوید: «و لم یکن مثل ذلک فى عصر عمر بن الخطاب، بل کانت جاده واضحه و طریقه بینه» یعنى در زمان خلافت عمر هرگز اینطور نبود اینها را عمر مجال نمىداد که از مال مسلمانان این همه پولها و ثروتها و خانهها بیاندوزند «بل کانت جاده واضحه و طریقه بینه» با اینکه میدانید من و شما شیعه هستیم ولى حق همین است و از این جهت مسعودى درست مىگوید این گشادبازى و بىبندو بارى و چنانکه عرض کردم آزاد شدن مردم در حقیقت از طرفدارى حق بشرط طرفدارى دستگاه حکومت، این از مشکلاتى است که براى مسلمین تا این حد در زمان عثمان پایهگذارى شد که اگر مردم بتوانند رضایت دستگاه خلافت را جلب کنند ـ دیگر خلاف حق کردن و قانون شکنى و از مرز قانون تجاوز کردن براى آنها ایجاد خطرى نمىکند ـ غرض، مسعودى مىگوید: در زمان عمر هرگز اینطور نبوده «بل کانت جاده واضحه و طریقه بینه» در زمان عمر یک راه روشنى بود ـ یک طریق بین و آشکارى یعنى از نظر طرز حکومت و جمعآورى اموال و تقسیم اموال هرگز طلحه و زبیر و سعد بن ابىوقاص و دیگران مجال اندوختن این همه ذخائر مالى از اموال مسلمین پیدا نمىکردند.(3)
بعد از زمان عثمان و چنانکه مىدانید بعد از کشته شدن وى امیر المؤمنین على علیه السلام بخلافت رسید، کار مشکل على این بود که جلو این طمعها را و این شکمها را و این عادتهائى را که پیدا شده است بگیرد، و سر همین مشکل، على علیه السلام در حدود 4 سال و 6 ماه خلافت خود را گرفتار مبارزه با همان مردمى بود که میخواستند در 4 سال و چندماه خلافت على هم مانند آن ثروتها را اندوخته کنند، و على مىگفت این کار امکانپذیر نیست بلکه آنچه را که قبلا هم بناروا اندوختهاید از شما پس میگیرم و به بیت المال مسلمانها باز میگردانم و سرهمین حساب على بن ابىطالب بالاخره کشته شد.
بعد از امیر المؤمنین على(ع) باز مىدانید که خلافت به امام حسن(ع) منتقل شد و حسن بن على جاى پدر را گرفت در زمان امام حسن بعد از شهدات امیر المؤمنین(ع) وضع اجتماعى و سیاسى مسلمین بصورت خاصى در آمد که در آن موقع پافشارى حسن بن على در جنگ کردن با معاویه بن ابىسفیان، در آن تاریخ که دو جبهه و دو جهت نیروى اسلامى تقریبا متعادل و متقابل بودند و امید شکستى باین زودیها و امید پیروزى براى هیچ طرفى نمىرفت حسن بن على(ع) با وضع خاصى روبرو شد که راهى نداشت جز کنار آمدن و خون مسلمانان را بىجهت نریختن و موجب کشتارهاى دسته جمعى بیثمر بىنتیجهاى که فقط نتیجهاى را دولت روم شرقى و در داخل هم ـ خوارج میبردند نشدن، و اگر این 400 هزار و یا 500 هزار مسلمان آنروز به جان هم ریخته بودند و اصرار میشد در جنگ با معاویه بن ابىسفیان خدا مىداند که بعد از آن جنگ دولت روم شرقى با مسلمین چه مىکرد و خطر خوارج بکجا مىکشید، و تاریخ اسلام بکجا منتهى میشد ـ اینها مطالبى است که آنجا گفته شد غرض حسن بن على کنار آمد ـ تعبیر من اینست و روى این تعبیر تأمل کنید با اینکه موضوع سخن من این بحث نیست و باید زود بگذرم حسن بن على کنار آمد و حاصل آنکه حساب تسلیم شدن و معاویه را بخلافت و بعنوان امیر المؤمنین شناختن در کار نیست، یکى از مواد قرارداد صلح نامه حسن بن على با معاویه این بود که حسن بن على با معاویه صلح مىکند و کنار میرود مشروط باینکه حسن بن على هرگز بمعاویه امیر المؤمنین نگوید یعنى هرگز او را خلیفه مسلمین و امیرالمؤمنین نشناسد و حتى این قضیه را اینجا عرض مى کنم و از این بحث میگذرم و بنظرم این قضیه یک سند فوق العاده قاطعى است براى آن مردمى که گمان مىکنند بلکه علیه آن مردمى که گمان مىکنند که حسن بن على(ع) با کنار رفتن تسلیم اراده معاویه شد و خلیفه مسلمین و حسن بن على هم یکى از رعایاى مطیع گوش بفرمان معاویه بن ابىسفیان، هرگز اینطور نبود، این قضیه را که باز یادداشت کردهام از کامل التواریخ ابن اثیر بشنوید ـ ابن اثیر جزرى صاحب کامل در تاریخ و صاحب اسد الغابه در معرفت صحابه پیغمبر که هر دو از کتابهاى بسیار نفیس اسلامى است مینویسد: بعد از اینکه حسن بن على کنار رفت و معاویه خلیفه شد و زمام امور را بدست گرفت فروه بن نوفل اشجعى خارجى که پیش از این با 500 نفر از خوارج کنارهگیرى کرده و به «شهررور» رفته بودند گفتند اکنون شکى باقى نماند که باید با دستگاه حکومت جنگید حال که معاویه روى کار آمد و خلیفه شد براى ما جنگ کردن با او لازم و واجب است و لذا آمدند و رو به عراق نهادند و به نخیله کوفه رسیدند، در این موضع امام حسن بار سفر مدینه را بسته بود و از کوفه و عراق بیرون مىرفت، از کوفه بیرون رفته بود و از عراق بیرون میرفت، وقتیکه خبر بمعاویه رسید که این مرد خارجى مذهب با 500 نفر در مقام طغیان و سرکشى است، معاویه میخواست بتعبیر ما پایه صلح حسن بن على را محکمتر کند، فرمانى نوشت (بتعبیر خودش و بعقیده خودش) به امام حسن، نامهاى نوشت بامام حسن که در راه است و از عراق به حجاز میرود و در آن نامه دستور داد بحسن بن على که فروه بن نوفل خارجى با 500 نفر رو به کوفه آمدهاند شما مأموریت دارید که بروید و با او بجنگید و او را دفع کنید آنوقت که با او جنگیدید و او را دفع کردید آنوقت راه مدینه را در پیش گیرید و بمدینه بروید مانعى ندارد ـ وقتى که نامه معاویه بامام حسن رسید و امام حسن در قادسیه بود یا نزدیک قادسیه امام حسن در جواب نامه جسارتآمیز معاویه بن ابىسفیان نوشت راستى عجیب است این تعبیر «لو آثرت ان اقاتل احدا من اهل القبله لبدأت بقتالک فانى ترکتک لصلاح الامه و حقن دمائها».
معاویه تو حسن بن على را مأمور میکنى که مانند افسرى از افسران تو برود و یک مرد خارجى سرکشى را دفع کند، من که حسن بن على هستم و از خلافت بنفع مسلمانان کنار آمدهام، اگر میخواستم که با کسى از اهل قبله و بتعبیر ظاهرى هم شده «مسلمان» جنگ کنم «لبدأت بقتالک» اول با تو جنگ میکردم حاصل، تو از همه نامسلمانترى «فانى ترکتک لصلاح الامه و حقن دمائها» تعبیر «ترکتک» را درست توجه کنید، فرمود: «فانى ترکتک لصلاح الامه حقن دمائها» من دست از تو برداشتم و با تو جنگ نکردم و حاصل بتعبیرى که عرض کردم و بنظرم بهترین تعبیر است در این جا، کنار آمدم و تو را واگذاشتم «لصلاح الامه و حقن دمائها»
براى صلاح امت اسلامى و براى حفظ خون مسلمانان آنهم بآن بیانى که عرض شده است یعنى بىنتیجه دیدم که این قوى و نیروهاى باهم برابر اسلامى از طرفین بجان هم بیفتند و یکدیگر را بشکند و ضعیف کنند و نابود بشوند و دشمن از این، موقعیت سوء استفاده بکند، این را امام حسن سلام اللّه علیه بمعاویه نوشت.(4)
بعد از آنیکه امام حسن مجتبى بشهادت رسید باز نباید تصور کرد که حسین بن على سلام اللّه علیه در زمان معاویه یعنى در ده سالى که بعد از برادرش امام حسن با حکومت معاویه معاصر بود یعنى از سال 49 یا 50 هجرت تا سال 60 که معاویه مرد در این ده سال درست که حسین بن على(ع) باین معنى قیام نکرد که در مقابل معاویه شمشیر بکشد و حاصل آن قیامى را که در خلافت یزید لازم دانست انجام بدهد ولى سید الشهداء سلام اللّه علیه پیوسته معاویه را تخطئه مىکرد و توبیخ میکرد و چنانکه برادرش حسن بن على با آن جملههائى که استماع فرمودید ابطال کرد حقانیت معاویه را در خلافت اسلامى بلکه ابطال کرد اسلام معاویه بن ابىسفیان را، سید الشهداء هم این کار را میکرد، الان یکى دو جمله باز براى شما بگویم از آنچه ابن قتیبه دینورى که یکى از اعلام و بزرگان علماى اسلام و قطعا سنى مذهب است و شیعه نیست در کتاب معروف خود الامامه و السیاسه مینویسد: این نامهایست که امام حسین بمعاویه نوشته است ـ تمام نامه را نخواهم و نتوانم عرض کنم ولى چند جملهاى تا روشن شود که وضع رفتار حسین بن على علیه الاسلام با معاویه چه بود، واقعا امام حسین معاویه را یک خلیفه، یک سلطان، یک زمامدار اسلامى قابل احترامى میشناخت و در این ده سال راستى خلافت و حکومت او را و زمامدارى او را خدا نکند امضاء کرده بود؟ یا سخن اینست که ابن قتیبه مینویسد، اکنون چند جملهاى از این نامه را عرض میکنم: حسین بن على بمعاویه مىنویسد : «الست قاتل حجر و اصحابه العابدین المخبتین الذین کانوا یستفظعون البدع و یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر»(5)«معاویه مگر تو آن مردى نیستى که حجر بن عدى کندى را بناروا کشتى و یاران او را شهید کردى آن بندگان خداپرست ـ آن بندگان عبادت کن ـ بندگانى که بدعتها را، ناروا میشمردند، بندگان خدا که امر بمعروف مىکردند و نهى از منکر میکردند، آنان را بظلم و ستم کشتى پس از آنى که با آنها پیمانهائى دادى و عهدهائى نهادى و تأکید کردى، و محکم کردى عهدها و میثاقها را، حاصل ـ آنها را امان دادى و آنها را خاطر جمع کردى و این کار تو جرأتى است بر خدا، و این کار تو استخفافى است بعهد پروردگار، مگر تو نیستى اى معاویه که عمرو ابن حمق خزاعى یکى از بزرگان صحابه ـ خاتم الانبیاءـ را کشتى؟ آن مردیکه روى او را عبادت کهنه کرده بود و بدن او را عبادت لاغر کرده بود او را کشتى پس از آنکه باو پیمانها و امانها دادى که اگر آن امانها را بآهوان بیابان داده بودى از سرکوهها فرود مىآمدند و مطمئن میشدند و نزد تو مىآمدند، مگر تو نیستى که زیاد بىپدر را در اسلام بپدرت ابوسفیان نسبت دادى و گمان کردى که او پسر ابوسفیان است و حال اینکه پیغمبر گفته بود: فرزند مال کسى است که صاحب فراش است و زن صاحب فرزند در عقد اوست، و براى زناکار همان سنگى است که خدا گفته است» بعد هم زیاد بىپدر را بر مسلمین مسلط کردى تا آنها را بکشد و دستهاشان و پاهاشان را ببرد و آنها را بر شاخههاى درخت خرما بدار بزند، سبحان اللّه اى معاویه گویا تو از این مسلمانها نیستى و گویا مسلمانها با تو رابطهاى ندارند، اى معاویه از خدا بترس و بدان که خدا را نوشتهاى است و نامهاى است که هیچ کوچک و بزرگى را فرو گذار نمىکند جز اینکه آنرا بشمار میآورد، معاویه بدان که خدا این کارها را فراموش نمىکند، مردم را بگمانهاى سیاسى میکشى مردم را متهم میکنى و آنگاه بالاتر از اینها نوشت معاویه تو در مقامى که کودکى را بر مسلمانها امیرکنى ـ مراد یزید پسر معاویه است ـ کودکى که شراب مینوشد، و با سگها بازى مىکند، معاویه مىبینم تو را که خود را هلاک کردهاى و دین خود را تباه کردهاى و امت اسلامى را بیچاره کردهاى» این طرز سخن گفتن و نامه نوشتن و حساب بردن حسن بن على است و حسین بن على دو ریحانه پیغمبر از حکومت و زمامدارى معاویه بن ابى سفیان، اکنون براى اینکه بیشتر دانسته شود که این جمله که سید الشهداء در آخر نامهاش راجع به یزید نوشت چقدر در اسلام و تاریخ اسلام ریشهدار است و مسلم، این جمله را هم باز از على بن الحسین المسعودى بشنوید، وى در شأن یزید میگوید: و کان یزید صاحب طرب و جوارح و کلاب و قرود و فهود و منادمه على الشراب، و جلس ذات یوم على شرابه و عن یمینه ابن زیاد و ذلک بعد قتل الحسین، فاقبل على ساقیه فقال:
یزید مردى بود خوشگذران و عیاش، یزید مردى بود که حیوانات شکارى داشت، سگها داشت، میمونها داشت، یوزها داشت، پیوسته مجالس شرب خمر داشت، روزى در مجلس شراب خود نشست و پسر زیاد هم در طرف راست او بود و این بعد از آن بود که حسین بن على را کشته بود پس بساقى مجلس خود رو کرد و باو گفت:
اسقنى شربه تروى مشاشى
ثم مل فاسق مثلها ابن زیاد
صاحب السر و الامانه عندى
و لتسدید مغنمى و جهادى
یعنى اى ساقى محضر، بمن جام شرابى بده سپس برگرد و ابن زیاد را شاداب و سیراب کن آن کسى که رازدار من است، آن کسى که امین کار من است، آن کسى که محکمى کار من و مبناى خلافت من با دست او محکم شد، و حسین بن على را کشت. سپس مسعودى بعد از جملههائى که راجع به یزید و مظالم و ستمکارىهاى او مىنویسد(6)
و مىگوید که او مانند فرعون بود در میان رعیت بعد میگوید:
بل کان فرعون اعدل منه فى رعیته و انصف منه لخاصته و عامته ـ بلکه فرعون در میان رعیت خود از یزید عادلتر بود و در میان مردم از خواص و عوام خود با انصافتر. حاصل، انصاف فرعون بالاتر بود ـ مسعودى سپس میگوید: این ناروائیها و بىباکیها وبىتقوائیها و بىدینىهاى یزید بملت و امت اسلامى هم اثر کرده و حاصل سخن اینست که بحکم «الناس على دین ملوکهم» «غلب على اصحاب یزید ما کان یفعله من الفسوق» همان گناهانى را که یزید میکرد بر اصحاب او و کارمندان دولت او هم غلبه کرد آنها هم همین کارها را از سر گرفتند «و فى ایامه ظهر الغناء بمکه و المدینه» وقتى دولت و زمامداران همه گنهکار شدند و خلیفه گنهکار شد، دستگاه دولتى گنهکار شد مردم هم گنهکار مىشوند در روزگار او غنا و آوازه خوانى و موسیقى در مکه آشکار شد، در مدینه هم مردم عادت کردند به غنا و نشستن پاى خوانندگى خوانندهها «و استعملت الملاهى…» و وسائل لهو و لعب بکار برده شده «و اظهر الناس شرب الشراب» مردم آشکارا شراب مینوشیدند چنانکه خلیفهشان آشکارا مىنوشید «و کان له قرد» در دستگاه خلافت اسلامى، مردم بنام خلیفه اسلام بنام جانشین پیغمبر ـ مسعودى معتمد مىگوید: یزید میمونى داشت که کنیه او«ابوقیس» بود باین میمون ابو قیس مىگفت و میگفتند. این میمون را در مجلس شراب خود حاضر میکرد و براى او تشکى میانداخت و او را مینشانید و او میمون خبیثى بود او را بر ماده خر وحشى، یعنى بر گورهخر مادهاى سوار میکرد که آن گورخر را هم تربیت کرده بودند براى مسابقه و اسبدوانى آماده شده بود، زین و لجام بر او میگذاشتند و این ابو قیس یعنى این میمون را بر گورهخر ماده سوار میکردند و با اسبها باسب دوانى و مسابقه وامیداشتند و در بعضى از روزها این میمون مسابقه را برد و رفت و هدف را ربود و بر ابوقیس قبائى بود، جامهاى و قبائى بر او پوشانده بودند از حریر سرخ و زرد و دامنها را بکمرش زده بودند و برسر او کلاهى نهاده بود از حریر که رنگهائى داشت، رنگهاى گلى و بر آن گورهخر ماده زینى از حریر سرخ نهاده بودند که نقشها داشت و طرازها داشت و برنگهاى مختلف آماده و آراسته و پیراسته شده. این حساب جملهاى است که سید الشهداء در آخر نامهاش درباره یزید بمعاویه بن ابىسفیان نوشت.
معاویه در ماه رجب سال 60 از دنیا رفت و چنانکه میدانید یزید بجاى او نشست. جمله عجیبى دیدم در کتابى که گفته بود: جواب حسابى از اینکه حسین بن على چرا تن بشهادت داد و چرا با یزید بیعت نکرد، در آن کتاب که راستى از نویسنده آن کتاب این بیان سست عجیب است گفته بود که جواب درست اینست که امام حسین دید که اگر با یزید بیعت کند کشته میشود و اگر بیعت هم نکند کشته میشود و حالا که میخواهد کشته شود، پس بهتر که با صورت آبرومندى و حاصل در راه خدا کشته شود، این حرف بسیار بىاساس است حساب شهادت سید الشهداء از این بالاتر است که چون امام حسین یک روغن ریختهاى داشت، پس گفت الان که على اى حال کشته میشود بگذار با عزت کشته شوم بگذار در راه اسلام بشهادت برسم! اینطور نیست مدعاى بنده و راهى که من در امشب و آنشب بیارى خدا میروم و عرض من اینست که حسین بن على علیه الاسلام با مطالعه کردن این موجبات و این مقدمات که از 30 سال پیش از این حد اقل فراهم شده است اینطور تشخیص داد که انحراف مسلمین و انحراف امت اسلامى در اثر انحراف دستگاه حکومت بحدى شدید شده است که این انحراف شدید با سخنرانى و موعظه کردن و کتاب نوشتن و مجله دینى منتشر کردن و مقاله مذهبى براى مطالعه مردم مثلا فراهم کردن، با این صورتها این انحراف شدید قابل علاج نیست، انحرافهاى فردى را میتوان با مختصر قیامى، با مختصر نهضتى، با مختصر اقدامى علاج کرد و منحرف را براه راست برگرداند، اما اگر انحراف شدید شد، اگر انحراف فوق العاده شد، اگر انحراف مربوط باشد به مهمترین مبانى اساسى و سیاسى ملت اسلامى، بالخصوص اگر انحراف عمومى و دسته جمعى باشد انحرافهاى شدید عمومى دسته جمعى را هرگز با این حرکتهاى مختصر، با این جنبشهاى ضعیف، با این قلم فرسائیهاى کم اثر نمیتوان بجائى رساند. حسین بن على تشخیص داد که جز با یک قیام عمیق، با یک قیام تند، با یک نهضت فوق العاده خونین نمیشود از مقدماتى که امیر المؤمنین و امام حسن تا کنون فراهم کردهاند نتیجه قطعى گرفت و موجباتى را که معاویه و دیگران تا کنون فراهم کردهاند آنها را نمیتوان جز با یک قیام تند و عمیق علاج کرد، البته امام حسین بهتر از هر گوینده میتواند براى ما موجبات قیام خود را شرح دهد .
بنده از مجموع گفتهها و نوشتههاى امام حسین که بعضى را یادداشت کردهام و عرض خواهم کرد و مخصوصا توجه بترتیب آنها و توجه بترتیب سخن و مراحلى که سخن دارد این جور مىفهمم که سید الشهداء سر نهضت خود را و موجبات اساسى قیام خود را از اول امر صریح و بىپرده نمىگفت و تدریجا شروع کرد به آشنا کردن مردم با روح نهضت خود و بموجبات و علل قیام خود، از همان وصیتنامهاى که در مدینه طیبه نوشت و بدست برادرش محمد بن حنفیه داد تا آخرین سخنى، و آخرین و صریحترین خطبهاى که در مقابل حر بن یزید ریاحى و اصحاب او در منزل «بیضه» خواند که اگر خدا بخواهد خوانده خواهد شد سید الشهداء تدریجا براى مسلمین روشن بیان کرد که من چرا قیام کردهام و نمیتوانستهام قیام نکنم و این انحراف شدیدى که اولا در دستگاه حکومت اسلامى پیش آمده است و ثانیا جز با شهادت، و جز با جانبازى و جز با قیامى تند و جدى قابل علاج نیست. در کتاب عاشر بحار علامه مجلسى از کتاب مقتل محمد بن ابیطالب موسوى که یکى از علماى امامیه است نقل شده است و جاهاى دیگر هم شاید، که امام حسین در مدینه طیبه بعد از آنیکه استاندار مدینه او را در فشار بیعت با یزید قرار داد، دو شب پشت سرهم رفت سر قبر خاتم الانبیاء و آنجا نماز خواند و دعا کرد و شاید هم بخواب رفت، در شب دومى که امام حسین میرود، چند رکعت نماز سر قبر خاتم الانبیاء میخواند و این جمله را میگوید، کمکم مىبینم خود امام حسین موجبات قیام خود را چه جور بیان مىکند، «اللّهم هذا قبر نبیک»، خدایا این قبر پیغمبر تو محمد است« و انا ابن بنت نبیک» خدایا من هم پسر دختر پیغمبر توام«و قد حضرنى من الامر ما قد علمت» خدایا براى من پیش آمدى شده است که تو خودت میدانى. این جمله را عرض کردم در آن کتابى که نام نبردم و نباید نام ببرم لابد معنى خواهد کرد یعنى میخواهند مرا بکشند و چارهاى ندارم تسلیم بشوم مرا میکشند، تسلیم هم نشوم مرا میکشند ولى من هیچ راضى نیستم که هیچ مسلمانى این جمله را اینطور بفهمد که امام حسین از اینکه در خطر شهادت در راه خدا قرار گرفته است ناله کند نزد قبر پیغمبر و اظهار بىدلى و ناتوانى نماید، اى مسلمانان عمرو بن جموح یک مرد مسلمانى است که سابقه بتپرستى دارد و کلیددار بت خانه مردم مدینه بوده است و مردمى است که بعد از سالها بتپرستى و در بتپرستى پیر شدن مسلمان شده است و حالا که مسلمان شده است اسلام بقدرى روح منحط او را اوج داده است، و سطح فکر او را بالا برده که وقتى براى جنگ احد بیرون مىرود دست بدعا بلند مىکند و میگوید «اللّهم ارزقنى الشهاده» خدایا چنان روزى کن که من در این سفر کشته شوم و بشهادت برسم، اللهم لا تردنى الى اهلى خائبا(7) خدایا نکند و آن روز پیش نیاید که من ناامید از این سفر زنده برگردم، پروردگارا من که عمرو بن جموحم، یک فرد مسلمان بامید شهادت بیرون میروم، اگر یک مرد مسلمان که عمرى را در سابقه بتپرستى گذرانده است اسلام روح او را اینقدر اوج میدهد که برگشتن از میدان جهاد را بسلامت پیش زن و بچهاش، ناامیدى و خیبت و حرمان حساب مىکند، چه معنى دارد که حسین بن على بیاید پیش جدش پیغمبر و دامن پیغمبر را بگیرد و بگوید یا رسول اللّه بدادم برس که مرا میکشند. حساب این نیست «و قد حضرنى من الامر ما قد علمت» اى خداى من، سر قبر پیغمبر بخدا میگوید: خدایا براى من پیش آمدى شده است که تو میدانى، پیش آمد همین است. پیش آمد این تشخیص حسین بن على است، پیشآمد این وضع اسفناکى است و این انحراف شدیدى که براى جامعه اسلامى پیش آمده است، پیش آمد اینستکه حسین بن على با مطالعه دقیق و عمیق و بررسى تمام نواحى اسلامى و بررسى دستگاه حکومت و بررسى نظامهائیکه براى مردم اجرا میشود باین نتیجه رسیده است و تشخیص داده است که جز با قیام و جز با نهضت و جز با شهادت نمیتوان جامعه اسلامى را از این خطر، از این انحراف شدید نجات بخشید، بعد چنین گفت: «اللّهم انى احب المعروف و انکر المنکر.»
در این سخن قدرى نزدیک میشود حضرت بمطلب ولى طورى که هنوز نوع مردم نمىدانند که چه مىگوید، خدایا تو میدانى که من معروف را دوست دارم و منکر را دشمن دارم، «و انا اسئلک یا ذا الجلال و الاکرام بحق القبر و من فیه الا اخترت لى ما هو لک رضى و لرسولک رضى»پروردگارا اى صاحب جلال و اکرام از تو سؤال میکنم بحق این قبر مقدس و بحق صاحب این قبر یعنى خاتم انبیاء که براى من خودت آنراهى را پیش آورى که هم تو از من خشنود باشى و هم پیغمبرت خاتم انبیاء. سید الشهداء تا اینجا همین مقدار نشان داد که من براى امر بمعروف و نهى از منکر قیام میکنم اما امر بمعروف و نهى از منکر او یعنى چه؟ راستى شاید بعضى از مردم با دیدن وصیتنامهاش یا شنیدن این کلمات چنان تصور میکردند و چنان میپنداشتند که امام حسین میخواهد برود بشهر کوفه تا بکاسبها، بنانواهاى کوفه بگوید کم فروشى نکنید، بتاجرهاى کوفه بگوید ربا نخورید، این نهى از منکر است، بجوانهاى کوفه بگوید از نمازهایتان غفلت نکنید، اینهم امر بمعروف. و حال آنکه مطلب از این حدود بالاتر است این امر بمعروف و نهى از منکر از عهده مسئلهگوهاى شهر کوفه هم ساخته است. تا اینجا هنوز سید الشهداء مطلب را روشن بیان نکرده است. باز در کتاب عاشر بحار از مقتل محمد بن ابیطالب موسوى نقل مىکند که سید الشهداء وقتى که خواست از مدینه بیرون بیاید یک وصیتنامهاى نوشت ببرادرش محمد بن حنفیه داد، در این وصیتنامه سخن از شب هفت و شب چهل و سال و این تشریفات ـ شاید بیشتر بىاساس ـ در کار نیست، حساب دیگرى است.
بسم اللّه الرحمن الرحیم
هذا ما اوصى به الحسین بن على بن ابىطالب الى اخیه محمد المعروف بابن الحنفیه.
بنام خداى بخشاینده مهربان.
این وصیتنامه حسین بن على است براى برادرش محمد که معروف به «ابن حنفیه» است مگر چه میخواهد بگوید حسین بن على؟ «ان الحسین یشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شریک له» .
حسین بن على یک مرد خداشناس است «و ان محمدا صلّى اللّه علیه و آله عبده و رسوله جاء بالحق من عند الحق».
حسین بن على بنبوت خاتم انبیاء ایمان دارد و هم باینکه دین حق را از نزد خداى حق آورده است. «و ان الجنه حق و النار حق و ان الساعه آتیه لا ریب فیها و ان اللّه یبعث من فى القبور» حسین بن على شهادت میدهد که بهشت حق است، دوزخ و عذاب خدا حق است، تشریفاتى که خدا در قیامت براى رسیدگى بحساب بندگانش خبر داده است همه حق است، روز قیامت و حساب آمدنى است و شکى و شبههاى در آن نیست، حسین بن على گواهى میدهد که خداى متعال همه مردگان را از میان گورها خواهد برانگیخت تا بحساب آنها برسد، بعد از همه اینها مطلب چیست «و انى لم اخرج اشرا و لا بطرا (اشرا و بطرا هم میشود خواند) و لا مفسدا و لا ظالما» این خروج و این قیام و این نهضت یک قیام عادى، یک قیام نفسانى، نهضتى مبنى بر هواى نفس و تمایلات بشرى نیست، من براى خوشى و براى لذت بردن و براى گردش کردن بیرون نرفتم، براى افسادهم بیرون نمیروم، راه و رسم ستم را در پیش نگرفتم «و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى صلى اللّه علیه و آله» این تعبیر صریحتر است، من میروم تا امر امت جد خود را اصلاح کنم، با این جمله حسین بن على نشان داد که یک فساد اجتماعى خطرناکى پیش آمده است فسادى که جز با قیامى شدید و خونین اصلاح پذیر نیست، فسادى که اصلاح آن جز از دست حسین بن على ساخته نیست، فسادى که اصلاح آن با سخن گفتن و چنانکه عرض کردم نشر مجلات و وسائل مذهبى امکان پذیر نیست ولى هنوز روشن نیست که چه میخواهد بگوید« و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى صلى اللّه علیه و آله ارید ان آمر بالمعروف و انهى عن المنکر» نظرم اینست در این قیام که امر بمعروف و نهى از منکر کنم «و اسیر بسیره جدى و ابى على بن ابیطالب» و مانند پدرم على و جدم خاتم انبیاء آنطور رفتار کنم «فمن قبل بقبول الحق فاللّه اولى بالحق» پس هرکس از من پذیرفت چه بهتر «و من رد على هذا اصبر حتى یقضى اللّه بینى و بین القوم بالحق و هو خیر الحاکمین و هذه وصیتى یا اخى الیک و ما توفیقى الاّ باللّه علیه توکلت و الیه انیب» و هر کس هم نپذیرد باز شکیبایم و شکیبائى خواهم کرد، البته نه شکیبایم یعنى دست روى دست خواهم نهاد بلکه یعنى این راه را اگرچه یک تنه است بپایان خواهم رسانید تا خدا میان من و میان این مردم بحق حکم کند و او از همه داوران در داورى و حکم کردن تواناتر است و این وصیت من است اى برادر من بتو و توفیق من جز بخدا نیست، بر او توکل میکنم و بسوى او باز میگردم. در کتاب کشف الغمه على بن عیسى اربلى از محمد بن طلحه، و همچنین در کتاب لهوف سید بن طاوس نقل شده است که سید الشهداء (بعد از آنیکه بمکه آمد و سوم ماه شعبان وارد مکه شد، ماه شعبان و رمضان و شوال و ذى القعده تا هشتم ذى الحجه در مکه ماند و هیچ کس تصور نمیکرد که پسر پیغمبر روز هشتم ذى الحجه از مکه برود و اعمال حج را انجام ندهد و احرام حج خود را بصورت عمره بر گذار کند و بپایان برساند) بعد از آنیکه تصمیم گرفت رهسپار عراق شود «قام خطیبا» ایستاد و خطبه خواند. توجه کنید اینجا عرضى دارم که شاید براى فهم بسیارى از جملههاى سید الشهداء مفتاحى باشد، اول خطبه امام بعد از حمد و ثناى پروردگار و درود بر خاتم انبیاء اینست : «خط الموت على ولد آدم مخط القلاده على جید الفتاده» باز سخن همانست سید الشهداء مثل اینکه در مکه سخن را بىپردهتر گفت و مردم را با آنچه هست و آنچه باید بشود آشناتر کرد، سخن از مرگ است ـ سخن از شهادت است ـ سخن از جانبازى است قطعا مراد در این حدود است، که کار انحراف امت اسلامى از آن گذشته است که با ترویجهاى مالى، با بذل مال و با قلم فرسائى و با بذل فکر و با وسایل دیگر، با تشکیل مجالس مذهبى، با سخنرانى دینى حتى از حسین بن على این انحراف شدید باصلاح آید « خط الموت على ولد آدم» اصلاح فساد اجتماعى جز از طریق مرگ و شهادت آنهم با دست کسى مانند حسین بن على راه ندارد. در این خطبه همه سخن از شهادت است، سخن از مردن است سخن از رفتن نزد پیغمبر است، سخن از افتادن بدست گرگهاى گرسنه کربلاست، سخن از اینست که پایان این سفر باینصورت برگذار مىشود، با اینکه میدانیم وقتى که امام حسین این خطبه را شاید روز هفتم ماه ذى الحجه 60 در مسجد الحرام و شاید در میان مردم میخواند اوضاع بحسب ظاهر با حسین بن على مساعد بود و در غالب مردم چنان میپنداشتند که بزودى یزید بن معاویه کنار میرود و خلافت او سقوط مىکند و حسین بن على بخلافت مىرسد چرا که نماینده مخصوص سید الشهداء مسلم بن عقیل علیه السلام از کوفه گزارش داده است که مردم همه باتواند و جز ترا بامامت و خلافت نمیشناسند و جز زیر بار زمامدارى تو نمیروند هرچه زودتر بشتاب و بیا، در این جور وضع بظاهر مساعد، در این جور زمینه کاملا رضایت بخش و امیدبخش و موافق حسین بن على سخن از مرگ و سخن از شهادت و سخن از درندگى گرگان عراق دارد، مطلب همانست تشخیص من که حسین بن على هستم اینست که جز با قدم شهادت نمیتوان اثرى گرفت. عرایضم را امشب در همین خطبه تمام کنم «خط الموت على ولد آدم مخط القلاده على جید الفتاده» کار بکلمه «خط» و لطایف تعبیرات ندارم حاصل آنکه قلاده مرگ را بگردن بشر آویختهاند و قرار دادهاند «و ما اولهنى الى اسلافى» تشخیص من اینست تا من راه رفتن پیش دارم على و جدم خاتم انبیاء را در پیش نگیرم نمیتوانم این فساد اجتماعى را علاج کنم «اشتیاق یعقوب الى یوسف» آنطور که یعقوب پیغمبر به فرزند خود یوسف عاشق و شایق بود من عاشق و شایق شهادتم «و خیر لى مصرع انا الاقیه» براى من از طرف خدا مصرعى و قتلگاهى و موقف شهادتى برگزیده شده است و من رو بآنجا میروم از این جمله میخواهیم بفهمیم که این نقشه نقشه خدائى است نقشهاى نیست که با دست حسین بن على طرح شده باشد، یعنى خداى مسلمین در ازل و براى چنین انحراف و براى چنین فساد اجتماعى خطر ناکى، و براى این وضع ناهنجار و نامساعد، رسم شهادت و راه جانبازى را بر عهده من نهاده است «و خیر لى مصرع انا الاقیه» هر دو صحیح است، بعد مطلب را صریحتر گفت:
«و کأنى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات بین النواویس و کربلاء».
گویا مىبینم و چیزى نخواهد گذشت که گرگان عراق، گرگان گرسنه عراق میان نواویس و کربلا بر من حمله مىکنند و بدن مرا پاره پاره میکنند، و بند از بند مرا جدا میکنند« فیملان منى اکراشا جوفا» تا شکمهاى گسنه خود را سیر کنند «و اجربه سغبا» و تا جیبهاى خالى خود را پر کنند، آنها براى پرکردن شکمها و جیبها و من براى مبازره با این فساد شدید اجتماعى. باز سخن همانست، این نقشهاى است که خداى متعال علاج و وسیله اصلاح این فساد اجتماعى خطرناک مسلمین را بشهادت من دانسته است، اینطور است «لا محیص عن یوم خط بالقلم» از آنچه با قلم تقدیر نوشته شده چارهاى نیست. ما خاندان پیغمبر بآنچه خدا بخواهد راضى و خشنودیم و هرچه خدا براى ما پسندیده است مىپسندیم «رضى اللّه رضانا اهل البیت نصبر على بلائه و یوفینا اجر الصابرین» بر گرفتاریهاى خدا که پیش میآورد شکیبائیم و اجرها و مزدها و پاداشهاى خوبى خدا بما میدهد، چند جمله را حذف کنم(8) تا رسید بآخر سخن، این جمله هم فوق العاده قابل توجه است، فرمود: «من کان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء اللّه نفسه فلیرحل معنا فاننى راحل مصبحا ان شاء اللّه» معنى این جمله هم اینست در هر زمانى با مسائل مختلف میشود از دین خدا و از حق مردم و از سعادت جامعه اسلامى دفاع کرد. میشود در راه خدا بذل مال کرد، میشود سخن گفت و میشود سخنان نافع و سودمند و آموزندهاى براى مردم مسلمان نوشت تا آن سخنان را در کتاب یا روزنامه یا مجله بخوانند و در امر دین خود بصیر و آشناتر شوند، اما سید الشهداء با این جمله مطلب را تمام کرد و حاصل اعلام کرد که امروز روزى نیست که کسى بتواند با کمکهاى مالى و با کمکهاى قلمى و کمک زبانى دین اسلام را مساعدت کند «و من کان باذلا فینا مهجته» گاهى کار فساد و انحراف اجتماعى بحدى میرسد که جز شهادت و جز جانبازى و جز فداکارى هیچ امرى نمیتواند جلو فساد را بگیرد و مبانى فساد را برهم بریزد و زیر و رو کند «من کان باذلا فینا مهجته» معنى سخن اینست: که کسى در فکر نباشد حالا که امام حسین بخواهد در راه خدا قیام کند من هم 50 تومان پول میدهم. عبید اللّه بن حر جعفى بگوید من هم یک اسب نیرومند پرتاخت وتاز میدهم. دیگرى بگوید من هم 5 شتر و 7 زره و 4 نیزه میدهم، حسین بن على نه شمشیر میخواهد، نه نیزه میخواهد، نه اسب میخواهد چون وضع اجتماعى و انحراف شدید اجتماعى را باستقامت آورد، من فقط جان میخواهم هر کس حاضر است جان بدهد فردا صبح من حرکت مىکنم با من حرکت کند «من کان باذلا فینا مهجته» هر کس خونش را در راه قیام میبخشد و میدهد «و موطنا على لقاء اللّه نفسه» و هرکس آمادگى دارد که بر خداى متعال وارد شود «فلیرحل معنا» با ما حرکت کند که من فردا صبح باین راه میروم.
«فلما رآهم الحسین علیه السلام مصرا على قتله» این روضه، این جمله مصیبتى که عرض میکنم از مقتل هشام بن محمد بن سائب کلبى شیعه مذهب برزگوار از اصحاب امام صادق علیه السلام نقل شده است.(9) وقتى امام حسین روز عاشورا راستى دید که مردم کوفه اصرار دارند براى کشتن او، راستى او را مىکشند اخذ المصحف و نشره و جعله على رأسه و نادى قرآنى گرفت و باز کرد و روى سرگذاشت و فریادش بلند شد «یا قوم بینى و بینکم کتاب اللّه و جدى محمد رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله، یا قوم بم تستحلون دمى»؟ اى مردم مسلمان عراق میان من و شما این قرآن و جدم خاتم الانبیاء یعنى به آیه «تطهیر قرآن، آیه مباهله قرآن، به سوره هل أتاى قرآن بنگرید، به سنت خاتم الانبیاء نظر کنید اگر کشتن من براى شما رواست بکشید، و اگر نارواست بگذرید، عجبا، سید الشهداء میخواست از عاطفه دینى مردم کوفه استفاده کند اما متوجه شد که این مردم از عاطفه دینى بىبهرهاند. سید الشهداء راه دیگرى در پیش گرفت و دست بدامن عاطفه بشرى مردم کوفه شد، مردم کوفه اگر هم دید ندارند، و اگر هم از معاد بیمى ندارند، بشرند و بشر عواطفى دارد که از آن عواطف میتوان استفاده کرد «فاذا بطفل له یبکى عطشا» این کودک را بنده نمیشناسم، آیا دختر است یا پسر، آیا شیرخواره است و کنیزى و غلامى او را از خیمهها بیرون آورده یا کودکى است که بپاى خود از خیمه بیرون آمده، معلوم نیست آنچه معلوم است بموجب این نقل اینست که یکى از کودکان خود امام حسین است، یکى از بچههاى ابى عبد اللّه است، سید الشهداء وقتى دید از عاطفه دینى مردم کوفه نمىشود استفاده کرد، نگاه کرد دید یکى از بچههاى خودش از خیمه بیرون آمده است یا او را از خیمه بیرون آوردهاند از تشنگى گریه مىکند و منقلب است، سید الشهداء ـ بتعبیر من ـ دست بدامن عاطفه بشرى مردم کوفه شد فاخذ على یده و قال : « یا قوم ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل»پس او را روى دست گرفت و گفت اى مردم عراق اگر بر من رحم نمیکنید بر این کودک تشنه بیگناه رحم کنید، عجب عاطفهاى نشان دادند، مردم عراق یک سند قطعى دادند بحسین بن على که همچنان که از عاطفه دینى بى بهرهایم، از عاطفه انسانى و بشرى هم بىبهرهایم، آن سند قطعى عبارت بود از تیرى که پرید و بگلوى آن کودک رسید و او را بشهادت رسانید.
لا حول و لا قوه الاّ باللّه العلى العظیم.
پی نوشت :
1ـ مروج الذهب، (چاپ مصر 1367 هـ 1948 م) ج 2، ص 426: و برخى گفتهاند که براى خانوادهاش 250 درهم، و قرآن و شمشیر خود را بمیراث گذاشت.
2ـ رک. مروج الذهب ج 2، ص .341
3ـ مروج الذهب، ج 2، ص 342ـ.343
4ـ رک. الکامل، ج 3، ص 205 (چاپ مطبعه منیریه مصر).
5ـ فقتلتم ظلما و عدوانا بعد ما اعطیتهم المواثیق الغلیظه و العهود المؤکده، جرأه على اللّه و استخفافا بعهده. اولست قاتل عمرو بن الحمق الذى اخلقت و ابلت وجهه العباده فقتلته من بعد ما اعطیته من العهود ما لو فهمته العصم نزلت من شعف الجبال اولست المدعى زیاد فى الاسلام فزعمت انه ابن ابىسفیان و قد قضى رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم «ان الولد للفراش و للعاهر الحجر» ثم سلطه على اهل السلام یقتلهم و یقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف و یصلبهم على جذوع النخل سبحان اللّه یا معاویه لکانک لست من هذه الامه و لیسوا منک، و اتق اللّه یا معاویه و اعلم ان للّه کتابا لا یغادر صغیره و کبیره الا احصاها و اعلم ان اللّه لیس بناس لک قتلک بالظنه و اخذک بالتهمه و امارتک صبیا یشرب الشراب یلعب بالکلاب! ما اراک الا و قد اوبقت نفسک و اهلکت دینک و اضعت الرعیه و السلام (الامامه و السیاسه، ج 1، ص 190 تألیف ابن قتیبه عبد اللّه بن مسلم متوفاى سال 267) چاپ مصر، 1356 ه 1937 م، .724
6ـ مروج الذهب، ج 2، ص 77 ـ .78
7ـ رک. سیره رسول اللّه، الاستیعاب، اسد الغابه، الاصابه.
8ـ لن تشذ عن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله لحمته و هى مجموعه له فى حظیره القدس، تقر بهم عینه و ینجز لهم وعده.
9ـ در کتاب تذکره سبط ابن جوزى.