ادبیات داستانی مکزیک
ماهی کوچکی بود بسیار حیله گر و هوشیار.
درباره ی ماهیان کوچک حیله گر و مکار داستان های بسیاری گفته اند. این داستان را دوست من دون سیلوریو (1) حکایت کرده است.
دون سیلوریو ملک کوچکی در کرانه ی دریاچه ی پاتزکوارو (2) دارد. او ماهی گیر است، اما بدش نمی آید که چند خوشه ی ذرت هم در ملک خود بکارد و یا یکی دو گاو پرورش دهد. او از گاوان خود جز شیر چیزی نمی خواهد؛ زیرا او و خانواده اش از گوشت چارپایان وحشت دارند. غذای روزانه ی آنان ماهی دریاچه است که روی ساجی گلی کبابش می کنند و چاشنی تند مکزیکی به آن می زنند و با نان ذرت می خورند.
روزی در یکی از مهمانی های روستایی با دون سیلوریو نشسته بودیم و از این غذا می خوردیم. من از او پرسیدم که آیا از بیماری دامی تب برفک که چهارپایان مکزیک را صدصد از میان می برد بیمی ندارد؟ او در جواب من گفت: نه، نمی ترسم، زیرا تاتا لازاریتو (3) نگهبان ماست.
– تاتا لازاریتو؟ حتماً منظورتان ژنرال لازاروکاردناس (4) است. من خبر دارم که او در این نزدیکی ها خانه دارد. می دانم که او نفوذ فوق العاده ای دارد، در سال 1936 رئیس جمهور بود و به قولی که به مردم داده بود وفا کرد و زمین ها را تقسیم کرد، نفت را ملی کرد. می دانم که شما سرخ پوستان او را چون یکی از پاکان دوست دارید، اما ببخشید، دون سیلوریو، او چگونه می تواند چهارپایان شما را از بیماری های دامی برهاند؟
– او ما را از شر بیماری های دامی نمی رهاند بلکه از شر دام پزشکان می رهاند.
دون سیلوریو دمی چند خاموش ماند و تورتیلای (5) خود را جوید و سپس چنین گفت: می دانید، سینیور، بدبختی ما سرخ پوستان در این است که همه خوبی و خیر و صلاح ما را می خواهند. به محض این که این تب دامی در میان دام های ما پیدا شد آمریکایی های شمالی به کمکمان شتافتند. آنان گروه های دام پزشک به نزد ما فرستادند و این گروه ها راه ریشه کن کردن این بیماری را به ما آموختند: نخست چهارپایان بیمار را باید کشت، سپس چهارپایان مشکوک به بیماری را باید از میان برد، سرانجام چهارپایان سالم را از ترس این که ممکن است بیمار شوند باید نابود کرد. اگر این وضع ادامه پیدا کند تا یک سال دیگر از تب برفک اثری در مکزیک نخواهد ماند زیرا دیگر دامی نخواهد ماند که بیمار شود.
– مگر زیان صاحبان دام را جبران نمی کنند؟
– آیا شما تا به حال از اسکناس شیر دوشیده اید؟
– نه، من هرگز چنین آزمایشی را نکرده بودم، از این روی با تعجب بسیار سرم را خاریدم و گفتم: من تصور می کنم که همسایگان شمالی شما در این کار حسن نیت دارند.
– بلی، درست است؛ اما ما همیشه سعی کرده ایم که از این حسن نیت ها فرار کنیم.
– خوب ژنرال کاردناس در این باره چه کار می تواند بکند؟
دون سیلوریو لب خندی زد و گفت: سینیور، او از مردم این سرزمین است و او اشتباه ماهی کوچک دریاچه را تکرار نمی کند.
– منظور شما را نفهمیدم.
– پشت سرتان را نگاه کنید. در آنجا، روی حصیر نمونه ی این ماهیان را که به برگ های خشک شباهت دارند می توانید ببینید. این ها ماهی هستند. ماهیان بسیار کوچکی که از انگشت کوچک دست آدمی بزرگ تر نمی شوند. ما آنها را شکار می کنیم و چند روزی در آفتاب می گذاریم تا خشک شوند و سپس می پزیم و می خوریم و یا برای فروش به شهر می فرستیم.
– می دانم، من از این ها خورده ام.
– سینیور، ما حالا هم مانند اجداد خود این ماهیان کوچک را با دام های بزرگ و پهنی که قایق های ما را از دور چون پروانه ی کوچکی که بر دریاچه نشسته باشد می نماید، صید می کنیم. چند سال پیش اگر در اینجا بودید نمی توانستید این ماهیان را ببینید، زیرا آنان ناپدید شده بودند، خود را در زیر آب پنهان کرده بودند. حالا چند سالی است که دوباره به روی آب آمده اند و ما صیدشان می کنیم.
داستان دون سیلوریو چنین آغاز شد: باری، ماهی کوچکی بود بسیار هوشمند و پر مکرو فن. خدایان دریاچه ی پاتزکوارو، در آغاز جهان و تقسیم آن میان جانوران، آب های دریاچه را به او بخشیده بودند. ماهی کوچک که جانوری بسیار پر کار و پر زاد و ولد بود، توانست در اندک مدتی نظم و آرامش را در امپراتوری خود برقرار کند. در همه جا سپاهیانی از این ماهیان سفید نقره فام به نگهبانی ایستاده و از دریاچه پاس داری می کردند. به فرمان ماهی کوچک خیابان های بزرگی در جنگل های زیر آب کشیده شده بود. زمین های برهنه از میان رفته و به جای آنها روی گل نرم کف دریا چراگاه های پهناوری پدید آمده بود و جمعیت ماهیان کوچک که روز به روز افزایش می یافت قوت و روزی خود را در آنها پیدا می کردند. شهرها در میان ریشه های جگن ها و در شیار لایه ها پدید آمد.
ماهی کوچک که نفسی تنگ و اندیشه ای کوتاه داشت فکر امروز بود و هرگز اندیشه ی فردا را نمی کرد. زندگی و مرگ در نظر او چون برقی می گذشت. او حتی فرصت این نمی یافت که از خود بپرسد خوش بخت است با بدبخت. خدایان دریاچه ی آب را به او بخشیده بودند و او همه ی هوش و فتانت بی مانند خود را در این راه به کار می انداخت که دریاچه را به بهترین طرزی که می توانست مسکون و آباد سازد.
نسل ها آمدند و رفتند. روزی آکومارا (6) به آن دریاچه آمد. او از گذرگاهی که دریاچه ی پاتزکوارو را به دریاچه های دشت های می پیوست به آنجا آمده بود.
دون سیلوریو شرح داد که: آکومارا ماهیی است به تمام معنی خانم. او ظریف ترین و مطلوب ترین ماهی سفیدهای دریاچه است. سینیور یکی از آنها روی تورتیلای شماست. ببینید چه قدر ظریف و زیباست. او به بزرگی کف دست است. ده ماهی کوچک به سختی به اندازه ی یک آکومارا می شوند.
آکومارا ماهی گوشت خوار نیست. ماهی کوچک به زودی به او اعتماد و اطمینان پیدا کرد. او به ماهی کوچک گفت: من برای خوردن شما به اینجا نیامده ام. من تنها بدین منظور به اینجا آمده ام که به شما یاد بدهم که چگونه می توانید خوش بخت بشوید.
ماهی کوچک گفت: خوش بختی؟ معنای این کلمه چیست؟
– خوش بختی یعنی رنج بردن و کار کردن در این دنیا به امید راحت و آسایش یافتن در آن دنیا.
– پس جز این دنیا، دنیای دیگری هم هست؟
– البته، ماهی کوچک. ما باید همیشه به فکر آن دنیا باشیم. در آن جهانِ ناتوان توانا، بزرگ کوچک و حقیر معتبر خواهد شد.
– من هم همین را می خواهم، بگو ببینم برای رسیدن به این آرزو چه باید بکنم؟
– باید کار کنی و از من فرمان ببری.
ماهی کوچک کار کرد و فرمان برد. خلق و خویش عوض شد. زندگی و مرگ در نظرش معنای عمیق تر و مزه ی تازه تری پیدا کرد. غم را شناخت. شادی را شناخت. معنای فرمان روایی و فرمان برداری را دریافت. به دریاچه که به کار و کوشش خود آبادترش کرده بود علاقه مند شد.
اما بدبختانه دریاچه دیگر از آن او نبود. آکومارا هرگز خود را سرمشق دیگران قرار نمی داد و علاقه و حرصی عجیب به خوشی های این جهان داشت. همیشه اشرافانه زندگی می کرد. جامه ی سیمین بر تن می کرد، در شکوه و حشمت به سر می برد. او اندک اندک سراسر قلمرو ماهی کوچک را به چنگ آورد. ماهی کوچک شب و روز بی آن که دمی بیاساید کار می کرد. کف دریاچه را شخم می زد، علف های هرزه را می کند و کرم ها را پرورش می داد. ثروت هایی که با کار و کوشش او از دریاچه بیرون کشیده می شد به شهرهایی برده می شد که آکومارا کاخ هایی زرین و سیمین در آنها برای خود ساخته بود.
روزی ماهی کوچک که خوش بختانه هوش و فتانت خود را از دست نداده بود بر آن شد که دست به کار بزرگی بزند و خود را از قید بندگی آکومارا برهاند. البته او نمی توانست اندیشه ی جنگ با آکومارا را در سر بپروراند؛ زیرا آکومارا بسیار بزرگ تر از او بود و شماره ی افراد خانواده اش بسی بیش از خانواده ی ماهی کوچک بود. او تنها به این بسنده کرد که تخم های آنان را در میان گل و لای کف دریاچه پیدا کند و بخورد. کار بسیار ساده ای بود اما نتیجه ی بزرگی داشت.
نسل هایی از ماهیان کوچک و آکوماراها آمدند و رفتند. هرچه بر شماره ی ماهیان کوچک افزوده می شد از شماره ی آکوماراها می کاست. سرانجام کار به جایی رسید که ماهی کوچک به جرئت تمام به آکومارا گفت:
– بانوی گرامی، از محبت هایی که تاکنون درباره ی من کرده اید بسیار سپاس گزارم. اکنون دیگر معنای خوش بختی و خوش بخت زیستن را یاد گرفته ام. تنها چیزی که کم دارم فرمان روایی و اختیار دریاچه ام است. خواهش می کنم این را به من پس بدهید.
البته آکومارا به آسانی تسلیم نشد، سعی کرد در برابر ماهی کوچک مقاومت کند و خواهشش را برنیاورد، لیکن ماهی کوچک نیرومندتر از او شده بود. رنج و کوشش او در این مدت به هدر رفته بود و نتوانست نتیجه ی آن را از آکومارا پس بگیرد، لیکن استقلال و آزادی خود را دوباره به دست آورد. او آکومارا را از دریاچه بیرون نراند تنها ناچارش کرد که خود را با ماهی کوچک برابر بداند نه برتر از او.
پس از آن ماهی کوچک به روی آب باز آمد. اکنون می توانست به خلاف گذشته از پرتو خورشید و روشنایی روز برخوردار شود. در این موقع بود که دام های پروانه مانند ماهی گیران سرخ پوست برای گرفتن آنها دوباره به کار افتاد. لیکن این مرگ برای ماهی کوچک مرگی طبیعی و عادی شمرده می شد، آنان می دانستند که پس از این مرگ به بهشت می روند.
پس از مدتی قزل آلا و ماهی تیغ دار هم به دریاچه آمدند. اینان به خلاف ماهیان سفید گوشت خوارند. اینان را مردمان به دریاچه آورده بودند که در آن تخم ریزی کنند و نسلشان زیاد شود تا شکارشان بکنند و بخورند.
این دو ماهی در همان لحظه ی اول افتادن در دریاچه به ماهی کوچک اطمینان دادند که: ماهی کوچک، هیچ مترس، ما تا ضرورت ایجاب نکند از ماهیان کوچک نخواهیم خورد. ما جز خوشی و بهروزی تو نمی خواهیم.
– آقایان، آکومارا پیش از این معنای خوش بختی را به من یاد داده است.
– نه او تو را در بردگی و اسارت نگه داشته بود. ما می خواهیم که تو آزاد و مستقل باشی، کاملاً آزاد باشی که هرچه ما می خواهیم انجام بدهی. ما برای تو آزادی آورده ایم.
– آزادی چیست؟
– حق انجام دادن هر کاری که بتوان انجام داد. ما آزادترین ماهیانیم؛ زیرا نیرومندترین آنانیم و راز نیرومندی ما، ای ماهی کوچک، در استعداد سازمان دادن و مدیریت ماست… در.. سا.. ز.. ما.. ن..
ماهی کوچک پس از مدتی معنای مدیریت و سازمان را هم فهمید. ماهی خاردار و قزل آلا به او آموختند که ماشین های نیرومندی بسازد و با آنها قعر دریاچه را تسطیح کند و علف های هرزه را بکند و زمین را شخم بزند و برای کشت آماده سازد و تخته سنگ ها را بترکاند. بدین ترتیب بازدهی چمنزارهای زیردریایی چهار برابر شد و کرم های خوردنی صد و نود درصد افزایش یافتند.
ماهی کوچک وقت و فرصت سر خارانیدن نداشت. کارش تمام شدنی نبود. هم شب کار می کرد و هم روز. به محض این که دسته ای از آنان دست از کار می کشید و برای هواخواری به روی آب می آمد دسته ی دیگری جای آن را می گرفت. اگر ماهی کوچک وقت و فرصتی پیدا می کرد به راستی می توانست از زندگی استفاده کند؛ زیرا دریاچه هرگز چنان آبادانی و فراوانی نعمت به خود ندیده بود. لیکن چرا به روی آب نمی آمد؟ برای این که در سازمان پیش بینی نشده بود. وانگهی اگر هم ماهی کوچک می توانست از دام صیادان بگریزد از دندان قزل آلا و ماهی خاردار رهایی نداشت.
ماهی کوچک بدین گونه معنای آزادی را فهمید. روح کوچکش در کوره ی کار و کوشش چون فولاد آب دیده شد. معنای نفرت و عصیان و حق و ناحق را دریافت. سرانجام با خود اندیشید که بودن ماهیان گوشت خوار در دریاچه ی او به هیچ روی ضرورت ندارد چه خود به تنهایی نیز می توانسته است کار بکند، لیکن حال چگونه می توانست چنین دشمن نیرومندی را از میان بردارد؟ اندیشه ی خوردن تخم های او نیز بیهوده بود؛ زیرا سروران تازه ی او ماهیانی بسیار پر زاد و ولد بودند و هزار هزار تخم می ریختند و معده ی ماهی کوچک چندان بزرگ نبود که از عهده ی هضم همه ی آنها برآید.
خوش بختانه ماهی کوچک هوش و فتانت خود را از دست نداده بود. او پیش آکومارا، رقیب سابق خود رفت. آکومارا، مثل پیش، خانمی بزرگوار بود، از این روی از ماهی کوچک پرسید: سلام عزیزم، آیا روزگار بر وفق مرادتان می گردد؟
– متشکرم خانم، حال و روزگار من بد نیست اما از آتیه ی شما بسیار نگرانم.
– از آتیه ی من نگرانید، مگر چه شده است؟
– خانم مگر متوجه نشده اید که چندی است از شماره ی شما کاسته می شود؟
ماهی کوچک تعارف می کرد که می گفت چندی است، حقیقت این بود که از مدت ها پیش این کار آغاز شده بود، لیکن چون آکومارا ماهی تیزبین و باهوشی نیست متوجه کم شدن افراد خانواده اش نمی شد. او به ماهی کوچک گفت: – مثل این که راست می گویید. حالا که گفتید متوجه شدم که با این که من مثل سابق تخم ریزی می کنم، روز به روز نسل ما تحلیل می رود. ماهی کوچک آیا شما سبب این امر را می دانید؟
– خانم جرئت نمی کنم بگویم. بسیار وحشتناک است، وحشتناک، می دانید خانم، قزل آلا و ماهی خاردار تخم های شما را می خورند.
– وحشتناک است. اما راستی ممکن است که آنان حاضر به چنین جنایتی بشوند؟
– افسوس خانم، من یقین دارم، چون این را به چشم خود دیده ام.
– لعنتی ها، خود ما را می خورند بسشان نیست. نسل ما را هم می خواهند براندازند. خوب من چه می توانم بکنم؟
– خانم خیلی ساده است. شما باید طبق قانون قصاص با آنان رفتار کنید یعنی شما هم تخم های آنان را بخورید.
– تخم بسیار بد مزه است، بد است.
– نه خانم خیلی هم عالی است. تخم ماهی خیلی خوش مزه است، البته من این را شنیده ام و خود آزمایش نکرده ام.
آکومارا تدبیر ماهی کوچک را پذیرفت و پس از مدتی چنان به تخم ماهی علاقه مند شد که آن را غذای اصلی خود کرد. مدتی از این قضیه گذشت. روزی ماهی کوچک پیش قزل آلا و ماهی خاردار رفت و به آنان گفت: سروران من، می دانید که من تا چه اندازه خود را سپاس گزار شما می دانم. من محبت های شما را هیچ گاه فراموش نمی کنم و از این روی وظیفه ی خود می دانم که قضایای بسیار مهم را به اطلاعتان برسانم. اگر شکسته نفسی بفرمایید و در پی من بیایید چیزی را نشانتان می دهم که بی گمان برای شما بسیار جالب خواهد بود.
ماهی کوچک آن ماهیان گوشت خوار را به طرف تخته سنگی که عادت داشتند در آنجا تخم ریزی بکنند برد. در آن جا ده یا دوازده آکومارا سرگرم فرو بلعیدن تخم هایی بودند که در آب روشن شناور بودند.
قزل آلا و ماهی خاردار بی آن که حرفی بزنند خود را به روی ماهیانی که تخم آنها را می خوردند انداختند و با چند ضربه ی دندان قطعه قطعه شان کردند. سپس به شور نشستند. ماهی خاردار گفت: ما باید تخم خوردن را با تخم خوردن و دندان را با دندان جواب بدهیم.
قزل آلا گفت: باید انتقامی سخت از آنان بگیریم. ماهی کوچک می دانی آکومارا تخم های خود را در کجا پنهان می کند؟
– آقایان، آنان بسیار باهوش و حیله کارند… وانگهی وجدان من ناراحت است…
ماهی خاردار گفت: اما در این مورد خیر و صلاح عموم در میان است.
ماهی قزل آلا افزود: وانگهی هرگاه وجدانت ناراحت می شود بدان که یا جای تخم ها را باید نشانمان بدهی یا قطعه قطعه ات می کنیم.
بدین گونه جنگ برای نابود کردن تخم ها آغاز شد و مدت آن بسیار کوتاه بود زیرا وحشیگری دو طرف چنان نسل آنان را از میان برداشت که ماهی کوچک به آسانی توانست نظم را دوباره در قلمرو خود برقرار کند. او پس از آن که دریافت شماره ی ماهی های خاردار و قزل آلا و آکومارا بسیار کاهش یافته است به آنان پیش نهاد صلح کرد و گفت: دوستان عزیز، می ترسم که شما سرانجام یک دیگر را نابود کنید و من هیچ راضی به نابودی شما نیستم زیرا به وجودتان احتیاج دارم. من برای خیر و مصلحت عموم اداره ی این دریاچه را به عهده می گیرم. چون شما در تعلیم و تربیت من کوشیده اید همیشه آغوشم برای پذیرایی شما باز خواهد بود. اما در این خانه صاحب اختیار من خواهم بود نه شما!
ماهیان گوشت خوار و آکومارا به ناچار شرایط او را پذیرفتند و دیری برنیامد که آب های دریاچه دوباره پر از ماهی سیمگون شد و دیگر حمله به چنین جمعیت انبوهی دیوانگی بود.
دون سیلوریو گفت: از آن پس ماهیان کوچک دوباره به روی آب می آیند.
– و شما می توانید هزار هزار آنان را به دام اندازید. دون سیلوریو به نظر من ماهیان کوچک با زیرک تر از خود سر و کار پیدا کرده اند.
– رفیق این همان است که من در ابتدا به شما گفتم.
پینوشتها:
1. Don Silverio
2. Patzcuaro
3. Tata Lazarito – تاتا یعنی پدر.
4. Lazaro Cardenas
5. تورتیلا (Tortilla) مغز خشک ذرت که با آن نان می پزند.
6. Acumara
منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم