داستان های مجالس سبعه مولوی (1)

داستان های مجالس سبعه مولوی (1)

دنیای مولوی دنیایی آمیخته به قصه و حکایت است. مولوی عارف و شاعری قصه پرداز است. دلبستگی او به قصه و آمیختگی آن به کلام اش تا به حدی است که هیچ یک از آثارش را نمی توان بر کنار از وجه داستانی و قصه پردازانه دانست. همه محققان آثار وی اتفاق نظر دارند که او قصه پردازی چیره دست است. مولوی در مثنوی با فاصه ای کم از ابیات آغازین، قصه پادشاه و کنیزک را به میان می آورد و اهمیت آن را چندان می داند که آن را «نقد حال ما» می خواند از همان آغاز در می یابیم که در مثنوی با دنیای قصه سروکار داریم. در دیوان شمس نیز که جنبه تعلیمی اش به مراتب کم تر از مثنوی معنوی است باز حضور قصه را به خوبی حس می کنیم.
در مقاله ای که پیش رو دارید همه قصه ها و حکایت های کوتاه و بلند مجالس سبعه مولوی ارائه شده است. این قصه ها اگرچه از حیث حجم و تعداد از قصه های مثنوی بسیار کم ترند (قصه های مثنوی به حدود 350 مورد می رسد، با طول متوسط بسیار بیشتر) اما در هر حال، به سهم و توان خود، دنیای مولوی و گوشه ای از فضای معنوی اسلامی و حکمت ایرانیان را نشان می دهد. افزون بر این، به مراتب ساده ترند و آن پیچیدگی و لایه لایه بودن فضای قصه های مثنوی را ندارند و می توان آن ها را هم مستقلاً و هم در کنار مثنوی مطالعه کرد.

1- نام بسم الله
بسم الله، آن نامی است که موسی بن عمران، عَلَیه صلوات الرّحمن، صد هزار شمشیر و شمشیر زن و نیزه و نیزه باز، لشکرِ آهن خایِ آتش پایِ فرعون را به عصایی به قوّتِ این نام، زیر و زبر کرد.
بسم الله، آن نامی است که موسی بن عمران، دوازده شاهراه خشک از بهرِ گذشتن بنی اسرائیل پیدا کرد در دریا، و گَرد از دریا برآورد. (1)
بسم الله، آن نامی است که عیسی بن مریم بر مرده خواند، زنده شد. سر از گور برآورد، موی سپید گشته از هیبتِ این نام. ای منکرِ سوآل گور از منکر و نکیر، مگر قصه عیسی را منکری که به آواز عیسی، مرده سر از گور برکرد؟ چرا به آواز منکر و نکیر، سر از کفن بیرون نکند و جواب نگوید؟
بسم الله، آن نامی است که هر روز چندین لنگ و مبتلا و رنجور و نابینا، بر در صومعه عیسی(ع) جمع شدندی هر بامدادی. چون او از اوراد فارغ شدی، بیرون آمدی، این نام مبارک بر ایشان خواندی. همه بی علّت، با تمامِ صحّت و قوّت به منزل های خود روان شدندی.

2- نوح و حمایت الهی
و چون این نام را نوح پناهِ خود ساخت، از مشرق تا مغرب موج های طوفان برخاست و صد هزار لشکر و قبیله را بر هم زد که می گویند که عالَم هرگز چنین معمور(2)نشده بود که در عهد نوح بود. هرگز چنان نامدار نشده بودند در عالَم که در آن عهد بودند. هر کس به نام و حرمت خود می نازیدند و مست می شدند و هر چند نوح، این نام را بر ایشان عرضه می کرد، قبول نمی کردند و در این نام به خواری نظر می کردند. زیرا صورت پرست بودند، و این نام، موجی است که از دریای معنی برآمده است.
نوح می گفت: «اگر شما این نام را نمی بینید که چه عظیم است و چه بزرگ است، دیده ها را به اشک بشویید و زار زار بگریید و بر نابینایی و محرومی خویش واقف شوید. و اگر شما نوحه نمی کنید، من تا می توانم بر شما نوحه می کنم.
خدا مرا خود نام نوح کرد برای آنکه نوحه گر شما خواهم بودن. این ساعت که حقیقت های شما در غرقابِ هلاکت است نوحه می کنم امیدوارانه، چنان که رنجور را چون مرگ نزدیک آید، نوحه ای می کنند، اما هم امید می دارند و چون این غرقاب هلاکت است، من می بینم، شما نمی بینید.
پیشتر آید و دست در صورت های شما زند.
من بر بالای کشتی باشم هم نوحه می کنم، اما نوحه ناامیدانه»
که أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَاراً فَلَمْ یَجِدُوا لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْصَاراً، (3)یعنی: چون این نام را خوار داشتند و تعظیم این نام نکردند و نوح را دلاّلّ (4) دولت این نام بود، التفات نکردند عاقبت عزت این نام ایشان را بگرفت و نام های ایشان را نگوسار کرد. – فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِینَ ظَلَمُوا. (5)

3- هدد و بلقیس
بسم الله آن نامی است که بلقیس را در عهد سلیمان از دست تلبیس ابلیس باز ستد. سلیمان چون بشنید که بلقیس در شهر سبا، خلقی را مسخّر(6)خود کرده است و از راه حق به باطل می برد، نامه ای بنوشت در دو انگشت خط که « إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمَانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ »(7)
هدهد را پیک ساخت، به رسولی، از حضرت خویش به ولایتِ آن گمراهان فرستاد تا آن منقطعانِ بادیه تهمت(8)را به نور مشعله هدایت از ظلمت ضلالت(9)برهاند و بلقیس را از دستِ تَلبیسِ ابلیس به صحرای تحقیق و تقدیس(10)آرَد.
آن مرغک ضعیف بر پرِّ فر، بر اوج هوا طیران کرد، در ولایتِ ضلالت شد. بر گوشه کنگره ایوان بلقیس نشست. ره می جست تا به حضرت بلقیس در رود. روزنی دید. از خلوت خانه بلقیس به صحرا باز گشاده. بدان روزن در پرید. بلقیس را خفته دید. نامه دعوت بر کنارش نهاد و به منقاره، زخمی بر سینه بلقیس زد و به نظاره در گوشه طاقِ اشتیاق نشست.
بلقیس از خواب درجَست. لرزه بر وجودش افتاده که “این، که تواند بود که به چندین حجاب و دربند درآید و ما را قهرِ زخمِ(11)خویش بیدار کند؟”
سر بر کرد و کسی را ندید. متحیر شد.
نامه ای در دعوتِ مسلمانی دید بر کنارش افتاده.
نامه را باز کرد. سطری دید نبشته چشم اش بر نقطه بای بسم الله افتاد. دل اش در صمیم سینه میم شعله ای زد. کبکِ دل اش، صید باز ایمان شد.
گفت:«آخر این نامه را پیکی بباید» و چشم را بمالید و گِردِ خانه نظر می کرد. ناگهان مرغ ضعیف دید بر گوشه ی طاق سرای نشسته.
با خود گفت: پیک این نامه، این مرغ باشد؟ ای عجب، پیکی بدین کوچکی پیغامی بدین عظیمی.» (12)

4- سلیمان و زن درویش
هدد، روزی، چندی از پیش سلیمان غایب شد. در اقلیمِ جهان سفر کرد. در دورانِ زمان نظر کرد. آوازه ملک بلقیس بیاورد. سلیمان بر تخت ملک نشسته بود و لشکر سلیمان مستمع. و هر روز بامداد که آفتاب، خاکیان را خلعتِ نور بخشیدی، جن و انس به اطراف تخت سلیمان می آمدند.
روزی، باد به حکم توسنی(13)، از راهِ سرعت حرکت، در انبان آردِ پیرزنی درآمد و آن آرد پیرزن را بریخت.
پیرزن از تهوّر باد به تظلّم به حضرت سلیمان آمد که «ای ولیعهدِ امر حق، زنی درویشم. باد که در حکم توست به رسمِ نامحسوس خود در انبان(14)آردِ من آمد و آردم بریخت. تاوان آرد من از باد بِستان یا باد را ادب کن تا بار دیگر گِردِ دست رُستِ(15)بیوه زنان نگردد.»
سلیمان گفت: «هم باد را ادب کنم و هم تو را ضمان و غرامت بکشم. (16)بروید از کسب زنبیل بافی من، تاوانِ آردِ پیرزن بدهید و باد را به زندان حبس کنید تا بدانید که بادی را که نه مکلّف است و نه مخاطب، از بهرِ حقِ پیرزنی حبس می کنند. عدل الهی، ظالمانی را که دلِ پیر و جوان را به ظلم کباب کنند، فرو نخواهد گذاشتن.»

5- تاجِ کژ سلیمان
روزی سلیمان(ع) بر تختِ فَسَخَّرْنَا لَهُ الرِّیحَ (17)نشسته بود. مرغان در هوا پَر در پَر آورده بودند و قُبّه کرده(18)بر هوا پرّان.
ناگاه اندیشه ای که لایقِ شکر آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال، تاج بر سرش کژ گشت. هر چند که راست می کرد، کژ می شد.
گفت: «ای تاج، راست شو.»
تاج به سخن آمد، گفت: «ای سلیمان، تو راست شو.»
سلیمان در حال، در سجود افتاد که « رَبَّنَا ظَلَمْنَا.»(19)
در حال، تاج کژ شده، بی آنکه او راست کند، بر سر راست ایستاد. سلیمان به امتحان، تاج را کژ می کرد، راست می شد. (20)

6- پیامبر و حق ستیزی ابوجهل
بسم الله، آن نامی است که مصطفی(ص)، شب مهتاب مه چهارده، گِرد کعبه طواف می کرد، و در مکه از غایتِ گرما اغلب خلق به شب گردند.
ابوجهل او را دید. خشم کرد و حسدش بجوشید. از جوش کف کرد و گفت: «خدا داند که این ساحر، باز در چه مکر است.»
مصطفی(ص)جواب اش گفت، از راه شفقت، که «مکر از کجا و من از کجا؟ من آمده ام که خلق را از مکر و دامِ همچون تو گمراهان برهانم.»
گفت: «اگر ساحر نیستی، بگو که در مشت من چیست؟»
و او در مشت، قاصد(21) سنگ ریزه ها برگرفته بود.
جبرئیل امین در رسید و گفت: «یا محمد، حق تو را سلام می رساند و می گوید که “هیچ میندیش. اگر تو را نام ساحر کنند، ما تو را نام های نیکو نهاده ایم. بعضی را به خلقان گفته ایم و بعضی را که خلقان طاقت فهمِ آن ندارند، با ایشان نگفته ایم. او که باشد که تو را نام نهد؟ خواجه را رسد که غلام را نام نهد. غلام ادبار (بدبختی، سیه روزی) را که از در درآید، کی رسد که خواجه را و خواجه زاده را نام نهد؟ نامی که او نهد، هم در گردنِ او آویزند و به دوزخ فرستند. تو را امتحان می کند که ” بگو در مشتِ من چیست؟” جوابش بگو که ” کدام می خواهی: آنکه بگویم که در مشتِ تو چیست یا آنکه آنچه در مشتِ توست، بگوید که من کیستم؟”»
ابوجهل گفت: «نی، این قوی تر است که آنچه در مشتِ من است، بگوید که تو کیستی.»
به نام پاک خدا، هر سنگ پاره ای به آواز آمد از میان دستِ ابوجهل که «لااله الاّ الله، محمدٌ رسول الله»
طایفه ای ایمان آوردند.
ابوجهل، از غایت خشم، سنگریزه ها را بر زمین زد و سخت پشیمان شد به گفتن و گفت: «دیدی که چه کردم به دست خویش؟»
باز، خویشتن را بگرفت و به ستیزه گفت که «به لات و عزّی(22)که این هم جادوی است.»

7- نظاره ی جمال الوهیت
چون فرمان آمد که «شما (فرشتگان) را از مسکنِ زمین معزول کردیم و این ولایت را به اقطاع(23)، به آدم دادیم.»
همه فریاد برآوردند که « أَ تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا (24)در این زمین قومی آوری که فساد کنند و معصیت و خون ریزی کنند؟» « وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ (25)و ما را معزول می کنی، روز و شب به خدمت مشغولیم و به بندگی و تسبیح و تقدیس؟»
جواب فرمود که «این هست، الاّ من از ایشان خدمتی می دانم که از شما آن خدمت نیاید.»
گفتند: «عجب، آن چه خدمت باشد که از فرشتگان پاک نیاید و از بنی آدم آلوده بیاید؟»
محمد مصطفی(ص)چون شب معراج او را جلوه کردند، عجایب و خواب هفت آسمان را بر وی عرضه کردند، عرش و کرسی بر او جلوه کردند، البته نظر از جمال الوهیت بر نگرفت، که « مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى‌.»(26)

8- آن رحمتِ بی پایان
می آورند که قحطی افتاده بود در مکه پیش از این. کافران به نزدیک عبدالمطلب آمدند که «آخر، تدبیر این چیست؟ کسی بایستی که حلقه درِ رحمت بجنبانیدی و بر درِ قضا تقاضا کردی، که آتشِ قحط، دود از خلق برآورد. هم اکنون، نه حیوان ماند و نه نبات.»
عبدالمطّلب گفت: «مرا باری، نه بر آسمان آب روی است و نه در زمین. اما نوری بود در پیشانی من از عدنِ عدنان(27)آمده بر ناف عبد مناف، گذر کرده. آن را به ودیعت، به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به آمنه سپرد. اکنون آن نور به عالَم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشد که به دولتِ او کاری برآرید.»
محمد(ص)را بیاوردند.
عبدالمطّلب پیش او برخاست، او را در صدر نشاند.
گفتند: «طفلی را بر صدر می نشانی؟»
گفت: «آری. اگر چه به صورت من در صدر نشسته ام، اما از بارگاه معنی غلغله می شنوم که “او به صدر از تو حق تر است. “»
بعد از آن عبدالمطلب او را بنواخت، چنان که پادشاه زادگان را بندگان می نوازند، و به در خانه کعبه آورد. با او بازی می کرد و او را بر می انداخت، چنان که عادت است که طفلان را به بازی به دست براندازند، و گفت: «ای خداوند، این بنده توست- محمد.» و گریه بر وی افتاد. دایه ی لطف قدیم را مِهر بجنبید. دریای رحمت به جوش آمد. بخاری از جانب زمین برآمد و بر چشم ابر زد. باران باریدن گرفت به اطراف. چاه ها و گرداب ها پُر و نبات ها سیراب شدند. عالَم مرده، زنده شد.
چون به سببِ ذاتِ مبارک او، در هنگام طفولیت، کافرانِ بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزی که این شفیع قیامت، کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعت کردن گیرد به ذات خود، آن رحمتِ بی پایان کی روا دارد که مؤمنان در عقوبت مانند؟(28)

9- دو راهه بزرگ
سیّد المُرسلین… چنین می فرماید که «کساد امّتِ من، به هنگام فساد امّت من باشد. یعنی، هیچ نبی یی نیست بعد از من که امت او تفضیل یابند بر امت من، چنان که امت من تفضیل یافت بر امّت عیسی و موسی و هیچ دینی نیست که دین مرا منسوخ کند و کاسد کند، چنان که دین من، دین های ما تقدّم(29)را منسوخ کرد.»
گفتند:«یا رسول الله، امت تو به چه کاسد شوند؟»
فرمود که «چون امّت من فساد آغاز کنند، این شرفی که یافته اند و این خلعت اطلس تقوی که پوشیده اند که در کونَین(30)تابان است، چون دود معصیت برآید آن خلعتِ اطلس آسمانی را و آن تشریفِ دیبای زیبای محمدی را متغیّر گرداند و دود آلود کند و کاسد شود.»
گفتند: «یا رسول الله، چون چنین دودآلود و کاسد شود و از دود معصیت بی قیمت و قدر گردد مشتری إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ (31) خریداری نکند و کاله ی اعمالِ کاسد شده ایشان را نخرد و بهای لِیُوَفِّیَهُمْ أُجُورَهُمْ (32) ندهد، بی برگ و کاسد بمانند.
گفتند: «چون این یخ وجود ما کاسد شود، و از تابِ آفتابِ معصیت گداختن گیرد، چاره ما یخ فروشان چه باشد، تا باز متاع ما قیمت گیرد و کیسه های امید ما پر شود؟»
جواب فرمود که «الا من تمسّک بسنّتی عند فساد امتّی.»(33)- فرمود:«سنت من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند، به ستیزه هم در آن خارزار ندوانند…چون زخم خار دیدند، بدانند که راه غلط کردند و در خارزار افتادند. پیش و پس بنگرند علامات راه ببینند که من در این راه بی فریاد بی نشان، علامت ها و نشان ها در هوا کرده ام و در این بیابان، چوب ها فرو برده ام و سنگ ها در هم نهاده تا مسافران آن نشان ها را بجویند و در این بیابان سرگشته نشوند و اثر قدم من که نام اش سنت است در راه بجویند، چنان که اثر قدم شکار را طلبند صیادان در برف و در پی صید دوند همچنان که در برف ضلالت(34)و غوایت(35)، اثر قدم های هدایت و نهایت و بدایت مرا بجویند و بکوبند که چون بر قوم من رانند و عنان از خارستان معصیت بگردانند تا در گلستان قبول افتند و با شاهدان و شهیدان که معاشران عشرت ابدند و پادشاهان مملکت سرمد، هم عنان و همنشین و هم جام و هم حریف(36)گردند.»

10- ابوجهل دست بر نمی دارد
بعضی از یاران ابوجهل گفتندش که جادوی در زمین رود، و بر آسمان اثر نکند. بیا تا او را بدین امتحان کنیم.
آمدند و گفتند که «اگر این چه می کنی، سحر نیست و حق است و از خداست. این ماهِ شب چهارده را بشکاف که سحر در آسمان اثر نکند.»
در حال، جبرئیل امین در رسید و گفت: «میندیش(37)و نام مبارکِ مطهّرِ مقدّس قدیم لم یزل و لا یزالِ(38)ما را بخوان و بگو “بسم الله الرحمن الرحیم”، و آن دو انگشتِ مبارکت را از هم باز کن تا قدرت ما را ببینند.»
چنان کرد. در حال، مه دو پاره شد. نیمی سوی انگشت راست پیغامبر می رفت و نیمی سوی انگشت چپ اش می رفت که اقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ (39)، و بانگ با هیبت می آمد که چندین هزار حیوان در شهر و صحرا بمردند و باقی حیوانات از علف باز ایستادند و می لرزیدند و چندین خلق رنجور شدند و قومی را شکم خون شد.
جمله تضرّع کردند که «بدان خدای که تو از وی می گویی که زود این ماه را فراهم آور و درست کن، چنان که بود، و اگر نی همین ساعت همه جهان زیر و زبر شود.»
پیغامبر(ص)، باز این نام مبارک را اعادت کرد که «بسم الله الرحمن الرحیم» و دو انگشت را به هم آورد. به فرمان خدا و به برکت این نام جانفزا، هر دو نیمه به هم آمد.
قومی دیگر، بسیار، ایمان آوردند. ابوجهل را غصه زیادت شد و از دست برفت. باز به جلدی (40)خود را بگرفت و گفت: اگر این راست باشد و چشم بندی و گوش بندی و هوش بندی نباشد، باید که شهرهای دیگر از این خبر دارند.»
بعد از آن، وَفدها(41)و کاروان ها و پیکان و نامه ها می رسید از اطراف عالَم تا به اطراف عالَم بر دوستان که «این چه واقعه بود که ماه آسمان بشکافت که…هرگز جنس این واقعه عجیب، از آبا و اجداد ما هیچ کس حکایت نکرد و در هیچ کتابی ننوشتند» و از اطرافِ شهرها، نامه بر نامه می رسید، و ابوجهل و امثالِ او هر دم سیه روتر می شوند، …و آن ها که ایمان آورده بودند، هر روز قوی دل تر و قوی ایمان تر.

11- نامه ی گناه
محمد مصطفی(ص)فرمود که «بنده ای بُوَد که گناه کند و آن گناه او را در بهشت آرَد.»
گفتند: «چون باشد یا رسول الله.»
گفت:«آن گناه در پیش چشم وی ایستاده بود و وی هر دم پشیمانی می خورد و عذر می خواهد. این پشیمانی و عذر، او را آخر به بهشت اندر آرَد.»
بنده ای چون روز قیامت نامه گناه بیند، راهِ دوزخ گیرد.
او را گویند:”رویِ دیگر بر خوان. ”
برخواند. همه طاعت بیند، از بهر آنکه توبه ی نصوح کرد و حق تعالی معصیت های او را به طاعت مُبدَّل گردانید. (42)

12- پیامبر و صُحُف موسی
ابوذر، که از چاکران حضرت رسالت و از خادمان حجره ی فتوت(43)بود، چنین می گوید که روزی، آب روی سپاهِ اهل دین، پشت و پناه اهل زمین، نقطه دایره عالَم، ثمره شجره بنی آدم، روزی از مسجد الحرام بیرون آمده بود. مهاجر و انصار به گِردَش حلقه زده.
من که ابوذرم، در راهِ عظمت او ذرّه ذرّه گشته بودم، زبانِ انبساط بگشادم و گفتم: «ای مهتر ما، ما فی صُحُف موسی؟(44)در صُحُف موسی که سَلوَت(45)جان عاشقان است و انیسِ دل مشتاقان است، چه چیز است؟»
مهتر، قفل سکوت به فرمانِ حیّ لایموت(46) از حُقّه ی (47)تحقیق برداشت، گفت: «عجب دارم از آن بنده ای که قدم در میدان ایمان نهاده باشد، به دوزخ و درکاتِ(48) جهنم ایمان آورده، آوازه مالک(49)و اعوان اش(50)بدو رسیده، در این بوته بلا و زندانِ ابتلا، چگونه خوش می خندد؟»
«مهترا، فایده ی دوّم؟»
گفت: «عجب دارم از آن بنده که عمر عزیز را به کران آورده باشد، به مرگ ایمان آورده باشد، و وی را برگ ناساخته. (51)به سوآل گور اقرار می کند و جواب مهیّا ناکرده، چگونه شادی می کند؟»
سوم گفت: «عجب دارم که او ایمان آورده است که ذرّه ذرّه فعل و گفت او را حساب است که فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ‌، (52)و ترازوی عدل آویخته اند، چگونه گزاف کاری می کند؟»
«و چهارم، عجب دارم از آن بنده که بی وفایی دنیا را می بیند و عزیزان خود را به خاک می نهد و از مقرّبان، ” کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَهُ الْمَوْتِ “(53) می شنود، به چندین مِهر و محبت و حرص و رغبت، دنیا را چون جمع می کند و دل بر آن می نهد؟ و گور و کفن مردگان می بیند، فراق دوستان می چشد، اما آنچه دوستان اش چشیده اند از تلخی فراق، او یک شب نچشیده است، قدر وصال چه داند؟ آن درد را ندیده است، قدرِ مرهم چه شناسد؟»
ای برادر، جهد کن که از این زندان بیرون آیی. قدم توبه در راه نَدَم (54)نهی تا در این دنیا هر دو تو را باشد. چه جای این است، بلکه همّت از این عالی تر کنی و مَرکبِ دین، تیزتر برانی. از نظاره دنیا درگذری و به تماشای عقبی هم چشم نگشایی تا جمالِ ذوالجلال ببینی.

13- شادی خدا
بنده ای که به حقیقت توبه کند و به سر گناه باز نگردد، خداوند تعالی همه معصیت های او را طاعت گرداند. فَاُولئِکَ یُبَدِّلُ اللهُ سَیِئاتِهِم حَسَنات. کدام بازرگانی از این سودمندتر باشد که معصیت بنده، طاعت گردد، و جفا، وفا شود، و دوری، نزدیکی شود، و بیگانگی، آشنایی گردد. بر در بود، به پیشگاه رَوَد.
رسول(ص)فرمود: «به هیچ چیز، فرزند آدم شادمانه تر از آن نبود که در میان بیابان عظیم رسد، فرود آید و زانوی شتر ببندد و روی زمین را نهالین(55)سازد و دستِ خود را بالش خود کند و ساعتی بخسبد. چون از خواب بیدار شود، در نگرد شتر رفته باشد و توشه راه و پای افزار و قُماش وی بر سرِ شتر، و شتر رفته، همه را برده. گاهی راست دَوَد و گاهی چپ. هیچ جایی اثر و نشان شتر نبیند. دل بر هلاکت بنهد. همانجا باز آید که شتر را گم کرده بود.
ناگاه شتر را ببیند، مهار در دست و پای افکنده. روی به وی نهاده از شادی پیوسته می گوید:”اللّهم اَنتَ رَبّی وَ اَنَا عَبدُک”(56)
این بار گفت:”اللّهم اَنتَ عَبدی وَ اَنا ربُّک!”(57)-از غایتِ شادی خطا کرد و خواست گفتن “تو خدای منی، من بنده تو”، از شادی غلط کرد، گفت: «یا رب، تو بنده منی و من خدای تو!”»
بعد از آن، رسول(ص)فرمود: «خداوند تعالی، به توبه بنده عاصی خویش، از آن مردی که شتر را یافت و به یافتنِ شتر شاد شد، شادتر است.»(58)

14- برصیصا
در بنی اسرائیل برصیصا نام عابدی بود که آوازه زهد او به مشرق و مغرب رفته بود. هرجا رنجوری بودی، آب فرستادی تا او دم کردی، رنجور در حال که بخوردی صحّت یافتی، چنان که همه کسی دانستندی که آن، اثرِ دَمِ اوست. دیر نکشیدی که به گمان شدندی که از فلان داروست. چنان معروف شده بود که طبیانِ آن روزگار بیکار شده بودند.
شیطان لعین، (59)آن حسود در کمین، آن دشمن کهن، آهن می خایید و چاره ای نداشت. شبی آن ابلیسِ لعین، روی به فرزندانِ خود کرد و گفت که «هیچ کس نیست از شما که مرا از این غصه برهاند و این مردِ فرد را در دام خاص افکند؟»
از میان فرزندان اش یکی به دعوی برخاست که «این بر من نویس و از من شناس. دلِ تو را من از او خنک گردانم.»
گفت:«لاجرم فرزند راستین من باشی و روشنایی چشم کور من باشی.» آن دیو بچه در خاطر ملعون خود سفری کرد، گفت: «هیچ دامی خلق را ماورای صورتِ زنان جوان نیست.»
زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است. تو عاشق زری. زر را حیات نیست که عاشقِ تو باشد. لقمه را جان نیست که تو را جوید، با تو سخن گوید. اما عشقِ صورتِ زنان جوان از هر دو سوی است. تو عاشق و طالب وی یی و او عاشق و طالب توست. تو حیله می کنی تا او را بدزدی و آن کاله(60)از آن سو حیله می کند تا تو که دزدی، به وی راه یابی. دیواری را که از یک سو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دو سوی. یکی از این سوی ایستاده است و می کَند، دیگری از آن رو هم بر این مقام می کَند. تبرهای تیز برگرفته اند. زود سرهای دو تبر به همدیگر رسند.
اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن-یعنی حجاب خوف خصمان و ملامت بیگانگان- این حجاب چون دیواری است در میان تو. از این سو، سوراخ به مکر می کُنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخ می کند، لاجرم زود به هم می پیوندد. دزدی که از بیرون سوی، نیم شب حیله می کند که در را بگشاید از دورن آن دزد را حریفی(61)هست یا کنیزکی از اندرون، در را باز می کند. این چه مانَد به آنکه دزدی از برون طالبِ زر است؟ زر یا تخته ی جامه برنخیزد و در را نگشاید.
آن دیوبچه، گِرد عالم می گشت و زن خوبِ با جمالِ با عقلِ با حَسَب با نسبِ پُر نَمک پُر شیوه (62)می جست و می گُزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر. از قوّت حسدِ شیطانی ننگ قوّادگی(63)و سیه رویی فراموش کرده بود. بسیار جُست.
آن شیطان لعین و آن دشمن در کمین، بعد از طلب بسیار، دختر پادشاهِ آن دیار را اختیار کرد که جمالِ او به نهایت و غایت رسیده بود. در مغز آن دختر درآمد و او را دیوانه و مختل و رنجور کرد. پادشاه، اطبا و حکما را جمع کرد. همه در علاج او عاجز شدند.
شیطان در لباس زاهدی بیامد و گفت: «اگر خواهید که این دختر از این رنج خلاص یابد، این دختر را برِ برصیصا برید تا او افسون و دعا بخواند و او را از رنج برهاند.» ایشان نیز چاره ندیدند، سخن او را شنیدند. دختر را به نزد برصیصا بردند. دعا کرد. دیو او را بِهِشت تا او صحّت یافت تا این پادشاه بر قول این دیو باری دیگر اعتماد کرد. دختر را به صحت باز آوردند و شادی کردند.
بعد از مدتی، بازش دیوانه کرد. ایشان عاجز شدند. دیو آمد به همان صورت، گفت:«این را برِ برصیصا برید، اما زود باز میاورید. مدّتی مدید چندان که او خبر کُند که صحت یافتم، نبرید.»
دختر را آوردند چو صدها هزار نگار بر برصیصا و گفتند که «این پیش تو باشد مدّتی تا تمام صحّت یابد که ما را چنین گفته اند و چنین نموده اند.»
دختر را در صومعه زاهد بگذاشتند و بازگشتند.
ماند در صومعه، زاهد و دختر و شیطان.
اگر آن زاهد عالم بودی، هرگز در صومعه خلوت دختر را قبول نکردندی. قال النبی (ع): «لا تَخلُوا اِمرَاهٌٌ مَعَ رَجُلٍ فی منزلٍ اِلاّ و ثالِثُهُما الشَّیطانُ»:(64)«هرگز زنی جوان با مردی در موضع خالی جمع نیایند الا که شیطان میانجی ایشان باشد.»
القصه، (65)چندان کرد و زد و گرفت که برصیصا را میل تمام شد با دختر، و با دختر صحبت (66)کرد. دختر حامله شد. شیطان به صورت آدمی بیامد پیش برصیصا و برصیصا را متفکر یافت.
گفت: «موجب فکرت چیست؟»
برصیصا، قصه با او باز گفت که «دختر حامله شده است.»
گفت: «تدبیر آن است که دختر را بکُشی و بگویی که مُرد و دفن اش کردم.»
برصیصا چاره نیافت، چنان کرد.
شیطان بیامد به صورتی که “دختر صحّت بیافت، بیایید و ببرید. ”
خادمان پادشاه و حاجبان بیامدند و دختر را طلب کردند.
برصیصا گفت: «دختر مُرد و دفن اش کردم.»
بازگشتند و تعزیب نهادند. (67)
شیطان به صورت دیگر رفت پیش پادشاه و گفت که «دختر کو؟»
پادشاه گفت: «پیش برصیصا بردیم، آن جا وفات یافت.»
گفت: «که می گوید؟»
گفت: «برصیصا می گوید.»
گفت: «دروغ می گوید. او با وی صحبت کرده است و دختر حامله شده است. دختر را کشته است، و اگر باور نمی کنی، فلان جا دفن کرده است. بازکاوید تا ببینید.»
پادشاه هفت بار از مقام خود برخاست و به مقام دیگر می نشست و باز به مقام خود می آمد- آشفته و متغیّر، (68)بر سرِ آتش. بعد از آن، پادشاه برنشست با جماعتی و سوی صومعه برصیصا رفت.
درآمد و او را گفت: «دختر کجاست؟»
گفت: «وفات یافت، دفن اش کردم.»
گفت: «ما را چرا خبر نکردی؟»
گفت: «مشغول بودم به اوراد، (69)نرسیدم.»
پادشاه گفت: «اگر خلاف این ظاهر شود، چون باشد؟»
زاهد دُرُشتی نمود، باشد که پیش رَوَد.
پادشاه فرمود آن مقام را که نشان یافته بود، بازکاویدند. دختر را بیرون آوردند، کشته. برصیصا را دست ها بستند و ریسمان در گردن او کردند و خلایقی جمع شدند.
برصیصا با خود می گفت: «ای نفس شوم، شاد می بودی به آنکه دعای تو مستجاب است و شاد می بودی که در دل و دیده خلقان عزیز و عظیمی، و شاد می بودی به احسنت و شاباش خلق و می ترسیدی که نباید که قبول کم شود، و به حقیقت، آن همه مار و کژدم بود. قبول خلق، مارِ پُر زهر است.»
با خویشتن آه می کرد و سود نبود.
آوردندش زیر دار بلند. نردبان بنهادند، طناب فرو آویختند.
آن ساعت، که در گردن او می اندختند، همان شیطان خود را بدان صورت بدو نمود و گفت: «این همه بر تو، من کرده ام، و هنوز قادرم. چاره تو در دست من است. مرا سجده بکن تا تو را برَهانم.»
گفت: «این چه مقام سجود است؟ گردنِ من در طناب است!»
گفت: «به سر اشارتی بکن، به نیتِ سجود.»
برصیصا از حلاوتِ جان، سجود کرد.
طناب در گردنش سخت شد.
شیطان گفت: « إِنِّی بَرِی‌ءٌ مِنْکَ.»(70)

15- عبرت های عازم
آورده اند از قصه ی عازم که از بنی اسرائیل بود.
روزی از فسادخانه خویش بیرون آمد و به سوی بیابان می رفت تا رسید به جایی. قومی دید که کِشت کرده بودند و تیمار داشته تا کشت شان تمام رسیده و بلند شده و دانه ها آکنده شد، لایقِ درودن و خرمن کردن شد. آتش آوردند و آن همه کِشت را سوختند.
با خود گفت: «ای عجب، سوختن چنین دخل، دریغ شان نمی آید؟»
از آن جا درگذشت و حیران و به تعجب می رفت تا رسید به جایی. مردی دید که با سنگی می کوشید تا آن سنگ را بردارد. نمی توانست برگرفتن و نمی توانست از جا جنبانیدن. سنگی دگر آورده و پهلوی آن نهاده می کوشید تاهر دو را به هم برگیرد، بجنبانید نتوانست برگرفتن.
گفت: «ای عجب، تا یکی بود، نمی توانست از جا جنبانیدن. اکنون که دو شد و گران تر شد، چون می تواند از جا جنبانیدن؟»
رفت، سنگ سوم آورد، پهلوی آن دو نهاد. چون سه سنگ شد، هر سه را برداشت و روان شد.
عازم، این عجایب نیز بدید و باز در بیابان روان شد.
گوسفندی دید که پنج کس آن را نگاه می داشتند. یکی بر پشت گوسفند سوار شده بود و یکی گوسفند بر او سوار شده بود و یکی پستان گوسفند را گرفته بود و می دوشید. یکی سُروُی(71)گوسفند را گرفته بود و یکی دنبه اش را به دو دست گرفته بود، و عازم را دستور پرسیدن نی.
از آن جا روان شده، می رفت. ماده سگی دید. در شکم او سگ بچگان، جمله، به بانگ آمده.
عازم گفت: «چه عجایب ها دیدم!»
چون به درِ شهر رسید، پیری را دید.
گفت: «ای شیخ، (72)در این راه که آمدم، عجایب ها دیدم.»
گفت: «چه دیدی؟»
گفت: «دیدم قومی را کِشت کرده بودند، چون تمام شد، آتش در زدند.»
گفت: «آن، مثالی است که خدای تعالی می خواست که به تو بنماید. آن ها قومی اند که طاعت ها کرده بودند؛ آخر کار، به مفسده ها و معصیت مشغول شدند. خداوند تعالی عمل های ایشان را حبطه(73)کرد»- وَ قَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاءً مَنْثُوراً. (74)
گفت: «دیگر چه دیدی؟»
گفت: «دیدم مردی، سنگی را می خواست که برگیرد، نمی توانست» تا تمام قصه را بگفت.
پیر گفت: «این، مثل مردی است که یک گناه کرد. نزدیک او، آن، عظیم و بزرگ بود و می ترسید. نمی توانست آن را برداشتن و از آن اندیشیدن. گناهی دیگر بکرد، اندکی سبک تر شد. تا آن سنگ دو شد، دید که می جنبانید و چون سنگ اولین تنها بود، نمی توانست از جای جنبانید. بعد از آن سوم بار، گناهی و فسادی دیگر بکرد، همه گناه ها بر او سهل شد و سبک شد.»
گفت: «ای شیخ، دیدم که گوسفندی» بدان صفت که گفته شد.
گفت:«آن گوسفند، مَثَل دنیاست. آن که بر پشت او سوار بود، پادشاهان اند، و آن که گوسفند بر او سوار بود، درویشان اند که از مردمان چیزی گدایی می کنند، و آن که دنبه اش را گرفته بود، آن مثل مردی است که کارش به پایان آمده است و اجل اش نزدیک رسیده، و نمانده است الا اندک، و آن که دیدی که دو شاخ گوسفند را گرفته بود، مثل آن کس است که در دنیا زندگانی نکند الا به مشقت بسیار و رنج. و اما آن که پستان اش را گرفته بودند و می دوشیدند، بازرگانان و خداوندان سرمایه و سود باشند.»
و گفت: «دیدم ماده سگی، سگ بچگان در اندرون شکم مادر بانگ می کردند.»
گفت:«این مَثَل آن هاست که سخن بی وقت گویند. ایشان به مثل سگ بچگان اند که هنوز در شکم مادرند و بانگ می کنند.»
عازم گفت: «ای شیخ، فهم کردم آنچه گفتی. اکنون، خانه ی فلانه که به سیم می رود، کجاست و در کدام محله است؟(75)می گویند “سخت شاهد(76)است”، و من به هوسِ او آمدم.»
شیخ، سه بار بر روی عازم تف کرد و گفت: «ای بدبخت، پندهات دادند، به گوش نکردی، مَثَل هات نمودند، التفات نکردی. من شیخ نیستم، من مَلَک الموتم. بدین صورت نمودم و این ساعت جانت را بستانم به امرِ حق و مهلت ندهم که آب خوری.»
در حال، عازم زرد شدن آغاز کرد و گداختن گرفت. جان اش را قبض کرد در حال، به فرمان ربّ العالمین. (77)

پی‌نوشت‌ها:

1-در این جا به گوشه ای از معجزات موسی(ع)و عیسی(ع)که در قرآن کریم از آن ها یاد شده، اشاره شده است.
2-آباد، مرفه، آبادان.
3-نوح(71)، 25: غرق شدند و به آتش رفتند و جز خدا برای خود یاری نیافتند.
4-واسطه، دلیل، راهنما. نوح، پیامبر خدا و راهنمای مردمان بود.
5-انعام(6)، 45:پس ریشه ی ستمکاران برکنده شد.
6-مطیع و فرمانبردار.
7-نمل(27)، 30:«نامه از سلیمان است و این است: به نام خدای بخشاینده مهربان.»
8-گم گشتگان و در راه ماندگان بیابان دروغ و افترا (گمراهی).
9-گمراهی.
10-مقدس شمردن، آسمانی و الهی بودن، به دور از امور مادی و دنیوی.
11-ضربه.
12-پس از حکایت، آمده: «ای دوستان من، مراد من از سلیمان، حضرت حق است، و مراد از بلقیس، نفس امّاره و مراد از هدهد، عقل است که در گوشه ی سرای بلقیسِ نفس هر لحظه منقار اندیشه ای در سینه بلقیس می زند و این بلقیس نفس را از خواب غفلت بیدار می کند و نامه بر او عرضه می کند.»
13-سرکشی. توسن: رام نشده و سرکش.
14-کیسه ای از پوستِ دبّاغی شده.
15-محصول دست، دسترنج.
16-عهده دار کار تو می شوم و ضرر و زیانی را که به تو وارد شده است جبران می کنم.
17-ص(38)، 36: (سخن خداوند درباره ی سلیمان:) باد را رام او کردیم.»
18-بنا و بارگاهی که سقف گنبدی شکل دارد. قبه کرده: پرندگان با بال و پرهای خود، سایه بانی مانند گنبد بر سر سلیمان فراهم کردند.
19-اعراف (7)، 23: «ای پروردگار ما، به خود ستم کردیم.»
20-پس از این: «عزیز من، تاج تو، ذوقِ توست، و وجد و گرمی توست. چون ذوق از تو رفت، افسرده شدی، تاج تو کژ شد.»
21-به عمد، از روی قصد.
22-ابوجهل به دو بت لات و عزا قسم می خورد.
23-زمین یا سرزمینی که به کسی واگذار می کردند، خداوند آدم را خلیفه (جانشینِ) خود در زمین قرار داد.
24-بقره(2)، 30: آیا کسی را می آفرینی که در آن جا فساد کند.
25-بقره(2)، 30: و حال آنکه ما به ستایش تو تسبیح می گوییم و تو را تقدیس می کنیم؟
26-نجم (53)، 17:چشم خطا نکرد و از حد در نگذشت. (وصف پیامبر(ص) است در هنگام معراج و سفر آسمانی آن حضرت).
27-عَدن پسر عدنان و عدنان، نام یکی از اجداد حضرت پیامبر(ص)بود.
28-پس از این می خوانیم:«این مهتر که شمّه ای از فضایل او شنیدی، چنین می فرماید که: علم، زندگی دل هاست، زیرا علم آگاهیِ دل است؛ آگاهی زندگی است، بی آگاهی مُردگی است.»
29-گذشته، پیشین.
30-دو عالَم، دنیا و آخرت.
31- توبه (9)، 111، «خداوند از مؤمنان جان ها و مال هایشان را خرید (تا بهشت از آنان باشد).»
32- فاطر (35)، 30: «زیرا خدا پاداش شان را به تمامی می دهد.»
33-مگر کسی که هنگام فساد امتِ من به سنّت من تمسک جوید.
34-گمراهی.
35-به بی راهی افتادن، گمراه شدن.
36-یار و همدم، همنشین.
37-نگران مباش.
38-آن که همیشه بوده است (و خواهد بود)، پایدار و جاودانه(صفت خداوند است).
39-قمر (54)، 1:«قیامت نزدیک شد و ماه دوپاره گردید.»
40-به سرعت و چابکی، با زیرکی.
41-مسافران، فرستادگان.
42-پس از این، چنین آمده: «آن خدایی که ریگ را از بهر خلیل آرد و آهن را از بهر داوود، موم کرد، نرم و گِل را از بهر عیسی مرغ گردانید، و خونِ حیض را غذای فرزندان گردانید، معصیت ها را به طاعت مبدّل تواند کردن به روزگار.»
43-جوانمردی، سخاوت و بخشندگی.
44-ابوذر از حضرت پیامبر می پرسد: ای سرور ما، در کتاب های موسی چیست؟
45-خُرسندی و بی غمی، گشایش.
46-خداوند متعال که زنده است و نمی میرد.
47-ظرف کوچکی که جواهر، اشیای قیمتی یا عطر و مانند آن ها، در آن می گذارند.
48-طبقات (زیرین)، درجات.
49-برخی از معانی آن عبارتند از ملک الموت، گیرنده جان و مالک دوزخ: فرشته ای که دربان و نگهبان دوزخ است.
50-جمع عون: پشتیبان، یاریگر.
51-توشه ای فراهم نکرده است.
52-زلزال (99)، 7: پس، هر کس به وزن ذرّه ای نیکی کرده باشد آن را می بیند.
53-آل عمران(3)، 185: همه کس مرگ را می چشد.
54-ندامت، پشیمانی.
55-بستر، تشک.
56-بارخدایا تو پروردگار منی و من بنده تو.
57-بارخدایا تو بنده منی و من پروردگار تو!
58-پس از این می خوانیم: «معنی شادی خداوند به توبه بنده آن است که چون بنده به چیزی شاد شود، آن چیز را عزیز دارد. اکنون آن مرد تائب نیز نزد خداوند، سخت عزیز باشد.» همچنین بنگرید به حکایت نامه گناه(149).
59-نفرین شده، ملعون، به لعنت خدا گرفتار شده.
60-کالا.
61-یار، همراه، همدست.
62-پر عشوه و ناز.
63-واسطه گری در امور شهوانی.
64-هرگز زنی با مرد بیگانه ای در خانه ای نیست که شیطان سومین شخص حاضر در آن خانه نباشد.
65-خلاصه، به هر حال.
66-همبستری، مباشرت.
67-به سوگواری و عزاداری مشغول شدند.
68-عصبانی، خشمگین.
69-ذکر، دعا.
70-حشر(59)، 16:«من از تو بیزارم.»
پس از حکایت می خوانیم: «خداوند می فرماید: ای مردمان، ای مومنان، چون شما را یار بدی از بیرون به بدی خواند و شما را وعده دهد که از این کار منفعت خواهد بودن و یاران بد گویند تو را: تو آنِ مایی، ما آنِ توییم در مرگ و زندگانی، به آن غرّه مشوید، که ایشان می خواهند تا شما را بدین دمدمه همچون خود فاسد کنند و در فساد کشند. چون شما را آلوده کنند، نه یار شما مانند و نه دوست شما. از شما بیزار شوند، مثل آن شیطان که حکایت کردیم که غمخوارکی و یاری می نمود. چندان که او را در دام افکند، بعد از آن بیزار شد.»
71-شاخ.
72-پیر، مرد سالخورده.
73-باطل، تباه.
74-فرقان(25)، 23:و به اعمالی که کرده اند پردازیم و همه را چون ذرّات خاک بر باد دهیم.
75-خانه فلان زنِ پریشان کار.
76-صاحب حُسن، زیبارو.
77-بنگرید به حکایت شادی خداوند(151).
منبع مقاله: مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، (1387)، بر لب دریای وجود: قصه های مولوی، ‌تهران: مازیار، چاپ دوم.

مطالب مشابه

یک دیدگاه

  1. محمود
    1396-08-30 در 12:06 - پاسخ

    شما میتوانستید فرموده حضرت حق را در خصوص یار بد خیلی ها متوجه نمیشوند که یار بد کیسث شما میتوانستید بگوید که یار بد همان ابلیس است که از طریق نفس اماره بصورت القا والهام میکند و انسان را فریب میدهد وکارهای ضد ارزشی را زیبا جلوه میدهد اول واخر اوست زود قضاوت نکن

دیدگاهتان را ثبت کنید