نویسنده: سید علی کمالی دزفولی
منبع:قرآن شناسی عمومی
پیغمبر اکرم(ص) خود وحی را از خداوند متعال فرا می گرفت. خداوند آن را در سینه پیغمبر حفظ می کرد، زبانش را به قرائت و ترتیل آن گویا می ساخت، سپس آن را برایش بیان می کرد؛ کما قال تعالی:
لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسَانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ اِنَّ عَلَیْنَا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَاِذَا قَرَأْنَاهُ فَاتَّبِع قُرْآنَهُ ثُمَّ اِنَّ عَلَیْنَا بَیَانَهُ. [1](القیامه:16)
آنگاه پیغمبر اکرم(ص) وحی را به اصحاب ابلاغ می فرمود و با مهلت و درنگ برای ایشان می خواند تا بهتر آن را فرا گیرند و استوارتر آن را حفظ کنند و به کاتبان وحی که حاضر بودند املاء می کرد تا بنویسند و اگر حاضر نبودند ایشان را احضار می فرمود و برایشان املاء می نمود. آنگاه با قول و عمل و تقریر، آن را بیان می فرمود و شرح می داد تا جای ابهامی باقی نماند. گفتار و کردار و منش و خوی او مفسّر قرآن بود، کما قال تعالی:
وَ اَنْزَلْنَا اِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ اِلَیْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّروُنَ.(النحل:44)
بسیاری از صحابیان در آن وقت واجد خصایص عربیت بودند- از قدرت حافظه و ذکاوت و ذوق بیان و ارزشیابی اسلوب کلام. و با این خصایص دارای ایمان کامل به پیغمبر اکرم(ص) و قرآن و علاقه شدید به فهم آن بودند و به صفای فطرت خود در مکتب نبوی از قرآن و اعجاز آن چیزهایی دریافت می کردند که ما با همه گسترش علوم نمی توانیم دریابیم. منبع وحی و علم که پیغمبر اکرم(ص) بود در دسترس ایشان بود که برای مشکلات قرآن به او رجوع می کردند. و به هرحال صحابیان که اعلم و افضل ایشان امیرالمؤمنین علی(ع) است تواناترین مردمند بر شناختن معانی و هدف ها و مقاصد قرآن.
در این مرحله، هرجا از قرآن محتاج بیان بوده از جانب پیغمبر اکرم(ص) بیان شده، هم به دلیل عقل و هم به دلیل الزام، قوله تعالی:«لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ اِلَیْهِمْ». و هرجا از قرآن که درباره آن خبر مرفوعی نمی یابیم، یا محتاج بیان نبوده و یا بیان شده و خبر آن به ما نرسیده است.
با تصفّح کامل در مأثورات تفسیری ائمه ما- صلوات الله علیهم اجمعین- که همه مرفوع به پیغمبر اکرم به طریق اعلَی الاسنادند، آگاهی خواهیم یافت که برای تفسیر و بیان مجملات و مشکلات قرآن کمبودی نمی توان یافت. البته این تصفّح باید در سطح کلیه اخبار آل محمّد(ص) انجام گیرد. اکتفا کردن به تفاسیر مأثور مانند «البرهان» یا «نورالثّقلین» کافی نیست و نگارنده با خبری در تفسیر برخورد کرده که آنها را در این دو تفسیر مأثور نیافته است و بعون الله تعالی نمونه ای از آنها را در ضمن مطالب آینده خواهد آورد.
اینک نمونه ای از تفسیر در مکتب نبوی.
پیغمبر اکرم(ص) فرمود:
خبر شنیدن مانند دیدن نیست. خداوند به موسی خبر داد به آنچه قومش درباره گوساله انجام داده بودند، موسی الواح را پرت نکرد اما وقتی به چشم خود دید چه کرده اند الواح را پرت کرد که شکستند. [2]
توضیح
اِخبار خداوند به موسی(ع) در سوره طه، آیه 84 است، قوله تعالی: «فَاِنَّا قَدْ فَتَنّا قَوْمَکَ مِنْ بَعْدِکَ وَ اَضَلَّهُمُ السَّامِرِیُّ»، و القاء الواح در سوره اعراف، آیه 150، قوله تعالی: «وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسَی اِلَی قَوْمِه غَضْبَانَ اَسِفاً قَالَ بِئْسَمَا خَلَفْتُمُونِی مِنْ بَعْدِی اَعَجِلْتُمْ اَمْرَ رَبِّکُمْ وَ اَلْقَی الاَلْوَاحَ». و معلوم است که این استخراج، هرچند برای عالم فن امکان دارد، اما دشوار است.
مکتب عترت در تفسیر، همان مکتب نبوی است، هم به دلیل حدیث ثقلین و هم به دلیل مأثوراتِ تفسیری موجود از ایشان، که همه مستند به پیغمبر اکرم(ص) و مرفوع به او از اعلی الاسناد و اوثق الطرق اند. و جمله «انّهما لن یَفْتَرِقا حتّی یَرِدَا عَلَیَّ الحوضَ» در حدیث مستقیضه ثقلین دلیل قاطع است بر اینکه مفسّر قرآن بعد از پیغمبر ایشانند، و مراد به راسخین در علم که عالم به تأویل متشابه اند پیغمبر و ایشانند، چنانچه در بخش «محکم و متشابه» گفته شد.
در حدیث دیدار امام محمد باقر و امام جعفر صادق- سلام الله علیهما- از «هشام بن عبدالملک» آمده است که هشام از حضرت باقر(ع) می پرسد شما از کجا وارث علم پیغمبرید و حال آنکه بعد از او پیغمبری نیست، و شما پیغمبر نیستید.
امام(ع) فرمود از قول خداوند به پیغمبرش:
لاتُحَرِّکْ بِهِ لِسَانِکَ لِتَعْجَلَ بِهِ.(القیامه:16)
یعنی به قرائت قرآن زبانت را چنان حرکت مده که شتاب کرده باشی.
آنچه را پیغمبر ظاهر ساخت برای همه مردم بود و آنچه را زبانش را به آن حرکت نداد خداوند فرمان داد که ویژه ما گرداند غیر از دیگران و به همین جهت با علی(ع) چیزها می گفت نه با دیگران و در این باره در قرآن نازل ساخت: «وَ تَعِیهَاَ اُذُنٌ واعِیَهٌ» (یعنی گوش شنوایی آن را فهمید) و پیغمبر به اصحابش فرمود: از خدا خواستم که آن گوش را گوش تو قرار دهد یا علی. [3]
و نیز قول پیغمبر(ص) به علی(ع).
به درستی که خداوند به من فرمان داد که تو را نزدیک کنم و دور نکنم و تو را تعلیم دهم و تو بفهمی و سزاوار است برای تو که بفهمی، پس این آیه نازل شد. [4]
اما هزاران دلیل هست که دست سیاست مانع بود که امت به عترت روی آورند. در ضمن حدیثی مفصل به شماره 100 در جلد دوم بحار، از حضرت صادق(ع) منقول است که فرمود:
مثل ما و امت ما مانند موسی پیغمبر و آن بنده خاص خداوند است که موسی(ع) با وجود «کَتَبْنَا لَهُ فِی الاَلْوَاحِ مَوْعِظَهً وَ تَفْصِیلاً لِکُلِّ شَیْءٍ»(اعراف:145)، گمان کرد همه علم را داراست. اما به توفیق خداوند مصاحبت «خضر» برای او دست داد تا گفت «هَلْ اَتَّبِعُکَ عَلَی اَنْ تُعِلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً»(الکهف:66). اما امت پیغمبر(ص) به موردی برخوردند که علم به حکم آن نداشتند و به جای آنکه از اهلش بپرسند که «وَلَوْ رُدُّوهُ اِلیَ الرَّسُولِ وَ اِلَی اُولِی الاَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ»(النساء:83)، حسداً و عناداً از معدن علم روی گردانیده به رأی و قیاس متوسل شدند.
«جابر بن عبدالله» گفت:
از امام محمد باقر(ع) پرسیدم: وقتی حدیثی برای من گفتی سند آن را بگو. فرمود: حدیث کرد برای من پدرم و او از جدّم و او از رسول الله و او از جبرئیل و او از خداوند متعال و هرچه برای تو حدیث گویم سندش این است. [5]
«حارث بن مغیره» گفت:
به امام صادق(ع) گفتم: علمی که عالم شما می داند از کجا می داند؟ گفت: میراث از پیغمبر(ص) و از علی بن ابیطالب(ع) است. مردم به او نیازمندند و او به مردم نیازی ندارد. [6]
«یحیی بن عبدالله» گفت:
از امام صادق(ع) شنیدم- و گروهی از مردم کوفه نزد او بودند- که فرمود: از مردم عجیب است که می گویند علم خود را از رسول الله(ص) گرفته و به آن عمل می کنند و هدایت می شوند و گمان می کنند ما اهل بیت علم او را فرا نگرفته و به آن هدایت نشده ایم! در حالی که ما ذرّیه او هستیم، وحی در خانه های ما نازل شده و از پیش ما به مردم رسیده است. آیا گمان کرده اید آنان دانسته و هدایت شده اند و ما ندانسته و گمراهیم؟ چنین چیزی محال است. [7]
در «کافی»، کتاب الحدود، ص 238 آمده است:
مردی نصرانی را که به زن مسلمانی تجاوز کرده بودن نزد متوکل آورده اند. خواست حدّ بر او جاری کند، مسلمان شد. «یحیی بن اکثم» قاضی القضاه گفت: ایمان او شرک و فعلش را باطل ساخت. بعضی گفتند باید سه حدّ بر او جاری ساخت و بعضی چنین و چنان. متوکّل فرمان داد تا نامه ای به امام علی النّقی(ع) نوشتند و از او سؤال کردند. چون نامه را قرائت فرمود در جواب نوشت او را بزنند تا بمیرد. یحیی بن اکثم و فقهای سامرّا انکار کردند و گفتند ای امیر مؤمنان باز سؤال کن، زیرا موردی است که نه قرآن در آن چیزی گفت و نه سنّت. متوکّل دوباره نامه نوشت که فقهای مسلمین انکار دارند و می گویند که درباره آن کتاب و سنّت چیزی نگفته اند، برای ما بنویس چرا حکم داده ای که او را بزنند تا بمیرد؟ امام در جواب نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم، «فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنَا قَالُوا آمَنَّا بِاللهِ وَ کَفَرْنَا بِمَا کُنَّا بِهِ مُشْرِکِینَ. فَلَمْ یَکُ یَنْفَعُهُمْ اِیمَانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأسَنَا سُنَّهَ اللهِ الَّتِی قَدْ خَلَتْ فِی عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنَا لِکَ الْکَافِرُونَ» [8].(المؤمن:84)
یکی از مباحث مهم کلامی، معنی ایمان و تعریف آن و شرایط آن است که معترَک آراء است و از یک آیه قرآن به تنهایی معلوم نمی شود و باید علمی لدنّی و وسیع آن را از آیات قرآن استخراج کند، تا وحدت موضوعی قرآن، که اهمّ خصایص و اعظم وجوه اعجاز است، معلوم و مشهود گردد. حال به حدیث ذیل توجه فرمایید که نمونه ای از مکتب تفسیر عترت، که همان مکتب نبوی است، معلوم گردد.
«ابوعمر و زبیری» گوید: به امام صادق(ع) گفتم ای عالِم به من خبر ده کدام یک از اعمال فاضلتر است نزد خداوند؟ فرمود: عملی که خداوند هیچ چیز را بدون آن قبول نمی کند. گفتم: آن کدام است؟ فرمود: ایمان به خداوندی که نیست خدایی به جز او، اعلی درجه است در اعمال و اشرف آنها در منزلت و گرانمایه ترین از حیث بهره مندی. گفتم: آیا مرا خبر نمی دهی از ایمان که قول و عمل است با هم، یا قول است بدون عمل؟ فرمود: ایمان همه اش عمل است، و قول خود بخشی از این عمل است که واجب است از جانب خداوند که در کتاب او ببیان شده، نورش آشکار است و حجتش ثابت است؛ کتاب برای تو گواهی می دهد و تو را به آن می خواند. گفتم: فدایت شوم، برای من چنان وصف کن که آن را بفهمم.
فرمود: ایمان دارای حالات و درجات و طبقات و منازل است. بخشی از آن تمام است در منتهی درجه تمامی و بخشی از آن ناقص است که نقص آن آشکار است و بخشی از آن راجح است با رجحان زیاد. گفتم: آیا ایمان کم و زیاد می شود؟ فرمود: بلی، گفتم: چگونه؟ فرمود: چون خداوند ایمان را بر اندام های آدمی واجب کرده و ایمان را بر آنها تقسیم نموده و در آنها پراکنده ساخته، در اندام او اندامی نیست مگر آنکه به او چیزی از ایمان سپرده شود که به دیگری سپرده نشده است. یکی از آنها دل اوست که با آن تعقل می کند و درک می کند و می فهمد و آن فرمانروای بدن اوست، دلی که اندام جز به رأی و فرمان او کاری نمی کند. و از اندام او دو چشم اویند که با آنها می بیند و دو گوش او که با آنها می شنود و دو دست او که با آنها هر کاری می کند و دو پای او که با آنها راه می رود و آمیزشگاه او که نیروی باه از آن است و سر او که رویش در آن است . هیچ اندامی از اینها نیست مگر آنکه به او چیزی از ایمان سپرده شده که به دیگری سپرده نشده است، به وجوبی از جانب خداوند تبارک اسمه که کتاب به آن گویاست و بر آن گواهی می دهد. پس بر قلب واجب شده آنچه بر گوش واجب نشده و بر گوش واجب شده غیر از چیزی که بر چشمان واجب شده و بر چشمان واجب شده غیر از چیزی که بر زبان واجب شده و بر زبان واجب شده غیر از چیزی که بر دو دست واجب شده و بر دو دست واجب شده غیر از چیزی که بر دو پا واجب شده غیر از چیزی که بر آمیزشگاه واجب شده و بر آمیزشگاه واجب شده غیر از چیزی که بر روی واجب شده است. اما آنچه بر قلب از ایمان واجب شده، اقرار و معرفت و اعتقاد و رضا و تسلیم است به اینکه نیست خدایی مگر خدای یکتا، یگانه ای که انباز ندارد، خدای واحدی که نه همسر دارد و نه فرزند، و اینکه محمّد بنده و فرستاده اوست- صلوات الله علیه-، و اقرار به آنچه از نزد خدا آمده، چه پیغمبر و چه کتاب؛ این است آن چیزی که خداوند بر قلب واجب ساخته از اقرار و معرفت، و این عمل قلب است. و این قول خداوند تعالی شأنه است:«اِلاَّ مَنْ اُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِیمَانِ وَ لکِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً» و هم چنین گفته است: «اَلا بِذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» و نیز «وَالَّذِینَ آمَنُوا وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ» و گفته: «اِنْ تُبْدُوا مَا فِی اَنْفُسِکُمْ اَوْ تُخْفُوهُ یُحَاسِبْکُمْ بِهِ اللهُ فَیَغْفِرُ لِمَنْ یَشَاءُ وَ یُعَذِّبُ مَنْ یَشَآءُ».
این است آنچه خداوند بر قلب واجب ساخته از اقرار و معرفت، و این است عمل قلب، و این سَرِ ایمان است.
و خداوند بر زبان واجب ساخته قول و تعبیر از قلب را به آنچه اعتقاد بسته و اقرار به آن کرده است. خداوند تبارک و تعالی فرمود: «وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً» و فرمود:«قُولُوا آمَنّا بِاللهِ وَ مَا اُنْزِلَ اِلَیْنَا وَ مَا اُنْزِلَ اِلَیْکُمْ وَ اِلهُکُمْ وَاحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ».
این است آنچه خداوند بر زبان واجب نموده و این عمل اوست.
و خداوند واجب ساخته بر گوش که خود را از شنیدن آنچه خداوند حرام ساخته منزه بدارد، و از آنچه حلال نیست اعراض کند، از آنچه خداوند از آن نهی کرده و هم چنین از گوش فرا دادن به آنچه خداوند را ناراضی کند و در این باره گفته است: «وَ قَدْ نُزِّلَ عَلَیْکُمْ فِی الْکِتَابِ اَنْ اِذَا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللهِ یُکْفَرُ بِهَا وَ یُسْتَهْزَءُ بِهَا فَلا تَقْعُدوُا مَعَهُمْ حَتَّی یَخُوضُوا فِی حَدِیثٍ غَیْرِهِ».
آنگاه خداوند مواضع فراموشی را استثنا کرده و گفته است:«وَ اِمَّا یَنْسِیَنَّکَ الشّّیْطَانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّکْرِی مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ» و فرموده:«فَبَشِّرْ عِبَادِی الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ اُولَئِکَ الَّذِینَ هَدیهُمُ اللهُ وَ اوُلَئِکَ هُمْ اوُلُو الاَلْبَابِ» و فرموده: «قَدْ اَفْلَحَ الْمُؤمِنُونَ الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَوتِهِمْ خَاشِعُونَ وَ الَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ وَ الَّذِینَ هُمْ لِلزَّکوهِ فاعِلُونَ» و گفته است: «وَ اِذَا سَمِعُوا اللَّغْوِ اَعْرَضوُا عَنْهُ وَ قَالُوا لَنَا اَعْمَالُنَا وَ لَکُمْ اَعْمَالُکُمْ» و گفته است: «وَ اِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَاماً».
این است آنچه خداوند از ایمان بر شنوایی واجب نموده که به آنچه حلال نیست گوش فرا ندهد و این عمل اوست و آن از ایمان است.
و خداوند بر چشم واجب نموده که نظر به آنچه خداوند حرام کرده است نکند و از آنچه خداوند نهی فرموده، از چیزهایی که برای او حلال نیست اعراض کند، و این عمل اوست و آن از ایمان است.پس خداوند تبارک و تعالی فرموده:«قُلْ لِلْمُؤمِنینَ یَغُضُّوا مِنْ اَبْصَارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ». پس ایشان را از نظر کردن به عورات همدیگر نهی فرموده و نهی فرموده که مردی به آمیزشگاه برادرش نظر کند و باید آمیزشگاه خود را از نظر کردن دیگری حفظ کند و فرموده:«وَ قُلْ لِلْمُؤْمِنَاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ اَبْصَارِهِنَّ وَ یَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ» که نباید یکی از ایشان نظر به آمیزشگاه خواهرش کند و باید آمیزشگاه خود را از نظر کردن دیگری حفظ کند. (و امام فرمود: ) هرچه در قرآن درباره حفظ فروج هست همه مربوط به زناست مگر این آیه که درباره نظر است. آنگاه خداوند آنچه را بر قلب و زبان و سمع و بصر واجب است همه را در یک آیه نظم داده و فرموده است: «وَ مَا کُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ اَنْ یَشْهَدَ عَلَیْکُمْ سَمْعُکُمْ وَ لا اَبْصَارُکُمْ وَ لا جُلُودُکُمْ». مراد از جلود، فروج و افخاذ است (:آمیزشگاه و ران). و فرموده:«وَ لا تَقْفُ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ کُلُّ اوُلئِکَ کَانَ عَنْهُ مَسْؤولاً [9]». این است آنچه خداوند بر چشمان واجب فرموده از غضّ بصر از چیزهایی که خداوند حرام فرموده واین عمل آنهاست و آن از ایمان است. و خداوند بر دست ها واجب ساخته که به آنچه خداوند حرام کرده دست نیازند و با آنها به آنچه خداوند فرمان داده دست یازند و بر آنها واجب کرده از صدقه و صله رحم و جهاد در راه خدا و طهارت برای نماز که فرموده:«یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اِذَا قُمْتُمْ اِلیَ الصَّلوهِ فَاغْسِلُوا وَجُوهَکُُمْ وَ اَیْدِیَکُمْ اِلیَ الْمُرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَ اَرْجُلِکُمْ اِلیَ الْکَعْبَیْنِ» و فرموده:«فَاِذَا لَقیِتُمُ الَّذِینَ کَفَرَوُا فَضَرْبُ الرّقَابِ حَتَّی اِذَا اَثخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثَاقِ فَاِمَّا مَنَّا بَعْدُ وَ اِمَّا فِذَاءً حَتَّی تَضَعَ الْحَرْبُ اَوْزَارُهَا».
این است آنچه خداوند بر دستها واجب ساخته، زیرا زدن کار آنهاست. و خداوند بر پاها واجب گردانید که به سوی چیزی از معصیت های خداوند با آنها نرود، و بر آنها واجب نمود رفتن به سوی آنچه خدا راضی است، پس فرمود: «وَلا تَمْشِ فِی الاَرْضِ مَرَحاً اِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الاَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً» و فرمود:«وَ اقْصِدْ فِی مَشْیِکَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِکَ اِنَّ اَنْکَرَ الاَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمیِرِ». و فرمود در آنچه دست ها و پاها درباره خودشان و صاحبانشان گواهی می دهند از آنچه تضییع در اوامر خدا کرده و در آنچه خداوند برایشان واجب گردانیده: «اَلْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی اَقْوَاهِهِمْ وَ تُکَلِّمُنَا اَیْدِیَهُمْ وَ تَشْهَدُ اَرْجُلُهُمْ بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ». این است آنچه خداوند بر دستها و پاها واجب گردانیده و این عمل آنهاست و آن از ایمان است.
و خداوند واجب گردانیده سجود را بر صورت برای خودش در شب و روز در اوقات نماز، پس فرموده است: «یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ارْکَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّکُمْ وَ افْعَلُوا الْخَیْرَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ».
پس این واجبی است جامع بر صورت و دست ها و پاها، و در جای دیگر فرمود:«وَ اِنَّ الْمَسَاجِدَ للهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللهِ اَحَداً».
و فرمود در آنچه بر اندام ها واجب ساخت از طهارت و نماز با آن، و این چنان است که وقتی خداوند قبله پیامبرش را از بیت المقدس به کعبه گردانید و نازل ساخت: «وَ مَا کَانَ اللهُ لِیُضِیعَ اِیمَانَکُمْ اِنَّ اللهَ بِالنَِّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ». نماز را به ایمان نامگذاری کرد. برای کسی که خدا را دیدار کند، در حالی که حافظ اندام خود باشد و حق هر اندامی را آنسان که خداوند بر آن واجب کرده ادا کرده باشد، او خدا را ملاقات کرده در حالی که ایمانش کامل است و او در بهشت است، و کسی که خیانت در چیزی از آنها کرده یا از آنچه خدا امر فرموده تعدّی نموده است، خدا را ملاقات کند در حالی که ناقص الایمان است.
گفتم: نقصان ایمان و تمام آن را فهمیدم، آیا زیادتی ایمان از کجا می آید؟
فرمود: قول خداوند عزوجل: «وَ اِذَا مَا اُنْزِلَتْ سُورَهٌ فَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ اَیُّکُمْ زَادَتْهُ هذِهِ اِیماناً فَاَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ اِیماناً وَ هُمْ یَسْتَبْشِرُونَ وَ اَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْساً اِلی رَجْسِهِمْ» و فرمود: «وَ نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ اِنَّهُمْ فِتْیَهٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَاهُمْ هُدیً».
و اگر همه ایمان یک اندازه بود- نه زیاده ای در آن بود نه نقصانی، هیچ کس فضیلتی بر دیگری نداشت و مردم مساوی بودند و تفضیل باطل بود. اما به تمامیِ ایمان، مؤمنان وارد بهشت شوند، و به زیادیِ ایمان مؤمنان درجات بهتر از یکدیگر جدا دارند، و به نقصان ایمان افراطکاران به دوزخ داخل شوند. [10]
این است یکی از درس های مکتب نبوی و عترت در تفسیر قرآن برای علمای تفسیر، تا بدانند تفسیر قرآن تنها دانستن مفهوم آیات مفرد آن نیست بلکه باید آیات مربوط به مورد را یکجا فراهم ساخت و با تدّبر در مقاصد آنها و استنتاج حاصله از تأثیرات آنها در یکدیگر، مراد الله را که همان وحدت موضعی قرآن و بزرگترین وجوه اعجاز آن است دریافت؛ و فّقنا اللهُ لما یُحبُّ و یَرضی.
تکمله
باید دانست که فهم قرآن در عصر رسالت دشواری های بعدی را نداشته زیرا استعمالات لغوی قرآن همان استعمالات متداول عصر نزول بوده که معاصرین اغلب آنها را متبادراً می فهمیده اند.
مکرّراً و مؤکّداً می گوییم، تا مفسّر همه روایات مرویّه از پیغمبر اکرم و ائمّه معصومین-سلام الله علیهم اجمعین- را استقصا و بررسی نکند، نمی تواند ادعا کند به تفسیر کامل قرآن دست یافته است، هرچند کتاب های مهمی مانند «درّ المنثور» از طرق عامّه، و «برهان» و «نور الثّقلین» از طرق امامیّه، این مهم را تأمین کرده باشند.
برای نمونه روایت ذیل را می آورم:
روزی «ابوحنیفه» با حضرت صادق علیه السلام غذا می خورد. حضرت فرمود: «الحمدلله ربّ العالمین، اللهم انّ هذا مِنک و مِن رسولک». ابوحنیفه گفت: برای خداوند شریک می گیری؟ حضرت فرمود: وای بر تو، خداوند در قرآن گوید: «وَ مَا نَقِمُوا اِلاَّ اَنْ اَغْنَیهُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ (التوبه:74)؛ و در جای دیگری گوید: «وَ لَوْ اَنَّهُمْ رَضُوا مَا اَتیهُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ»(التوبه:58) و در جای دیگر فرماید: «حَسْبُنَا اللهُ سَیُؤْتِینَا اللهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ»(التوبه:58). ابوحنفیه گفت: به خدا سوگند، گویی هرگز آنها را در قرآن نخوانده ام. در این وقت حضرت فرمود: بلی، خوانده و شنیده ای، اما خداوند در حق تو و امثال تو نازل ساخت. «اَمْ عَلَی قُلوُبٍ اَقْفَالُهَا»(محمد:24) و «کَلاَّ بَلْ رَانَ عَلَی قُلوُبِهِمْ مَا کَانُوا یَکْسِبُونَ»(المطففین:14). [11]
نگارنده در تفسیر «برهان» این روایت را ندیدم و حال آنکه حلاّل بسیاری از مشکلات است، خصوصاً برای جوابگویی به شبهه های واهی «وهابیان» جامد و کم اطلاع. و نه تنها «ابوحنیفه» قبل از اعلام حضرت صادق(ع) از آن آگاه نبوده است، بلکه بسیاری از عالمان قاری قرآن از آن بیخبرند. و شاید پرده جلال و جبروت خداوندی بر جمال قرآن فروهشته است و تنها عترت و اهل ذکر و راسخین در علم اند که جمال قرآن را آنچنان که هست مشاهده می کنند.
بنابراین برای فهم قرآن باید نخست به در خانه ایشان رویم که باب مدینه علم و بیتِ وحی و وارث علم پیغمبرند.