آن شال سبز

آن شال سبز

حامد، کاغذ بزرگ نشان «سازمان مجاهدین خلق» را روی دیوار گرفت و هما نطور که پشتش به دوستانش بود، پرسید:
«صافه؟»
سارا، رو به نشان، کمی خودش را این ور و آن ور کرد و جواب داد:
«آره، خوبه»
حامد، چهار گوشه نشان را با پونز به دیوار چسباند.
بعد، چند قدم عقب آمد و خوب کارش را برانداز کرد:
«حالا شد.»
سعید که روی مبل تک نفره نشسته بود و روزنامه می‌خواند، گفت:
«باید یه فکر اساسی به حال این بابا بکنیم.»
و در جواب نگاه پرسشگر دوستانش، با پشت دست، روی عکسی که در روزنامه چاپ شده بود، زد. عکسی بود از شهید دستغیب در حال سخنرانی در نماز جمعه. و ادامه داد:
«ببین چی گفته! من اطاع الخمینی، فقد اطاع الله.»
حامد آمد و در حالی که سرش را می‌خاراند، روی مبل بزرگ رو به روی او نشست:
«این یعنی چی؟»
سعید پوزخند زد:
«یعنی هرکس از خمینی اطاعت کنه، از خدا اطاعت کرده!»
حامد با تمسخر گفت:
«عجب؟»
سارا هم آمد و گوشه دیگر مبل، کنار حامد نشست:
« از این آدم، این حرفا بعید نیست. توی مجلس خبرگان (1)، یکی از مدافعان سرسخت ولایت فیه بود.»
حامد، نگاهی به نیمرخ سارا کرد:
«پس بی خود نیست که تو گزارش زیر شاخه‌های من، همه به خرافاتی بودن و سادگی‌اش اشاره می‌کنن.»
سارا، پا روی پا انداخت و گفت:
«اشتباه نکن، ساده ممکنه باشه، اما ساده‌لوح و خرافاتی نیست. اتفاقا آدم باهوش و زیرکیه.»
سعید روزنامه را تا زد و روی میز گذاشت و گفت:
«خوب! به نظر شما، در موردش باید چه کار کنیم؟»
حامد جواب داد:
«هر چی نظر سازمان باشه؟»
سعیدگفت:
«ولی سازمان تو این مرحله، به خودمون واگذار کرده.»
سارا خاک روی پاچه شلوارش را تکاند و گفت:
«به نظر من باید کاری کنیم که مردم بهش بدبین بشن.»
و در جواب نگاه دوستانش ادامه داد:
«با شایعه و خراب کردنش توی جامعه می‌شه این کار رو کرد.»
حامد، دستی به میان موهایش کشید و گفت:
«اما اون نفوذ زیادی میون مردم داره.»
«می‌دونم، به خصوص که دانشجوهای باسوادی هم دور و برش هستن، اما مخالف هم داره. با دامن زدن به این اختلافا و استفاده از مردم ناراضی می‌تونیم محبوبیتشو ضایع کنیم.»
لحظه‌ای همه ساکت بودند، تا این که سعید سری تکان داد و گفت:
«به نظرم توی این مرحله بهترین راه همینه. با زیر شاخه‌هاتون هماهنگ کنین. من هم مرکزیت سازمان رو در جریان می‌ذارم.»
***
سید ظرف فلزی آب پاش را داخل حوض کرده بود که از راهرو صدای یاالله شنید. بلند گفت:
«بیا تو محمدآقا»
عبدالله همان‌طور که می‌آمد، سلام کرد و جواب شنید. بعد گفت:
«انگار تنهایید حاج آقا.»
«آره بیا. بیا این جا روی تخت بشین.»
و به تخت چوبی اشاره کرد و به طرف باغچه رفت. عبداللهی روی تخت نشست و سید مشغول آب دادن باغچه شد و گفت:
«محمدآقا! اول از خبرا شروع کن.»
عبداللهی کاغذهایی راکه دستش بود، پس و پیش کرد و اخبار رسیده را یک یک خواند: اوضاع شهر، استان، کشور و در آخر، خبرهای جبهه. سید برگشت و باز آب‌پاش را پر از آب کرد. عبداللهی خلاصه‌ای از چند نامه رسیده را خواند. سید جواب آنها را داد و او نوشت. درباره بعضی از کارهای دفتر هم صحبت کردند. بعد عبداللهی بلند شد که برود، اما این پا و آن پا می‌کرد و دو دل بود حرفش را بزند یا نه. سید زیر چشمی نگاهی به او انداخت.
«اگه حرفی هست، بگو.»
عبداللهی سر به زیر بود:
«راستش فقط یه موضوعیه که می‌خواستم بیشتر توی جریان باشین.»
سید آب‌پاش را زمین گذاشت و رو به او ایستاد. عبداللهی با شرم حرف می‌زد:
«آقا! حرفهای نامربوطی که درباره شما می‌زنن، دیگه داره از حد می‌گذره.»
سپس سرش را بلند کرد و با عصبانیت ادامه داد:
«یه مشت آدم…»
سید دستش را بلند کرد یعنی که ادامه ندهد. عبداللهی لحظه‌ای سکوت کرد و سرش را زیر انداخت، اما داشت منفجر می‌شد. سرش را بلند کرد. صورتش سرخ شده بود. با بغض گفت:
«ولی آقا! ما مثل شما نمی‌تونیم تحمل کنیم. دیگه حیا رو خورده‌ان و آبرو رو قی کرده‌ان.»
لبخند همدلانه‌ای روی لب‌های سید نشست. به طرف دوستش رفت، دست او را گرفت و میان دستانش نوازش کرد. بعد نشاندش. عبداللهی قطره اشکی را که می‌رفت از گوشه چشمش سرازیر شود، پاک کرد. سید به طرف باغچه برگشت و به گل‌ها نگاه کرد و گفت:
«می‌دونی محمد آقا! من خیلی بیشتر از اونی که شما از این حرفا شنیدی، خبر دارم. چیز تازه‌ای هم نیست. از قبل از انقلاب، خیلی سال پیش، این حرفا بوده. هر روز یه جور تهمت و دروغ.»
«اما آقا، حالا دیگه توهین و جسارتم می‌کنن.»
سید به تایید، سرش را تکان داد و گفت:
«گفتم که می‌دونم. گاهی هم خیلی دلم می‌گیره، اما باز هم وقتی خودمو با بزرگای دین مقایسه می‌کنم، می‌بینم هنوز برای من اتفاقی نیفتاده. ما کجا و مصیبت اونا کجا؟»
و دست دراز کرد به طرف یکی از گل‌ها:
«اگر قراره برای خدا همه چیزمونو قربونی کنیم، خوب، یکی‌شم آبرویه. سخته، اما در راه دین، همین سختی‌هاست که ارزش داره.»
گلی را که چیده بود، بوئید و به طرف مسئول دفترش برد:
«من دعاشون می‌کنم که ان‌شاءالله هدایت بشن.»
و گل را به او داد و به طرف باغچه برگشت:
«از اینا گذشته. مردمو نباید دست کم گرفت. ما فقط باید به اونا خدمت کنیم، اونام خادم و منافق رو خوب تشخیص می‌دن. موقعشم که بشه، تکلیف شونو با همه روشن می‌کنن. اون وقته که رو سیاهی به زغال می‌مونه.»
ته مانده آب‌پاش را داخل باغچه ریخت و به طرف حوض رفت و باز آن را آب کرد و برگشت:
«بعدشم این رو بدون که تهمت و توهین، کار آدم‌های ضعیف و ذلیله. کسانی که دست به این کارا می‌زنن، حرف حساب ندارن و به آخر خط رسیده‌اند. اگه منطقشون خریدار داشت، اونو می‌گفتن، اما نداره و فحش می دن.»
شاخه‌های خشک کوچکی را که کنده بود، به باغچه انداخت:
«امیدوارم زودتر متوجه اشتباهشون بشن، وگرنه تو گردابی که درست کرده‌ان، فرو می‌رن و از دست کسی هم کاری بر نمیاد.»
و آب‌پاش را داخل باغچه سرازیر کرد. لحظه‌ای به سکوت گذشت. کم‌کم چهره‌اش گل انداخت و شاد شد. با صدایی که آهنگ دیگری داشت، گفت:
«الحق که آدم از دیدن این باغچه سیر نمی‌شه.»
آرامش و اطمینان پیرمرد، عبداللهی را هم آرام کرده بود. به باغچه نگاه کرد. سید راست می‌گفت.
زنگ در چند بار با علامتی که میا ن شان قرار گذاشته بودند، به صدا درآمد، حامد به طرف در بازکن رفت و گفت:
«سارا هم اومد.»
و در را باز کرد. سارا با عجله وارد شد:
«ببخشین دیر کردم، چند بار توی خیابونا گشتم تا مطمئن شم کس تعقیبم نمی‌کنه.»
سعید، به صندلی‌های آن سوی میز اشاره کرد و گفت:
« زودتر بیاین که خیلی کار داریم.»
آن دو هم نشستند. سعید، جزوه‌هایی را از کیفش در آورد و گفت:
«با اعلام جنگ مسلحانه از طرف سازمان، دستورالعمل ویژه‌ای رسیده که باید با دقت عملیاتی بشه. اول از همه، در مورد خونه‌های امن تیمی‌یه. همه زیرشاخه‌ها باید هوشیار باشن تا لو نرن. توی بولتن، هشدارای لازم اومده. همه باید بخونن و اجرا کنن.»
و چند جزوه را جلوی حامد و چند تای دیگر را جلوی گذاشت:
«مسئله مهم بعدی، عملیات نظامیه. هدف، براندازی جمهوری‌یه.»
حامد یکی از جزوه‌ها را ورق زد و نگاهی به او انداخت و خندید.
سعید حرفش را ادامه داد:
بمب‌گذاری، از بین بردن شخصت‌های درجه یک استان، ‌ترور طرفداران رژیم اعم از پاسدار و حزب‌اللهی و هر اقدام دیگه‌ای که زودتر رژیم رو ساقط کنه.»
سپس عینکش را روی صورتش جابه جا کرد و ادامه داد:
«توی بولتن، در این مورد هم مطالب کامل و دقیقی نوشته شده. لیستی از اولویت‌های ترور هم اون جا هست.»
سارا دست به سینه نشست و گفت:
«حتما دستغیب، اولین نفره.»
«درسته، اما برای اون باید برنامه ویژه داشته باشیم.»
حامد که هنوز جزوه را ورق می‌زد، باز سرش را بلند کرد و مشتش را محکم به هم فشار داد و گفت:
«این یکی با من. کاری می‌کنم کارستون.»
سعید خندید و گفت:
«نه، برای ترورها، تا جایی که ممکنه باید از کادرهای پائین با انگیزه بالا استفاده کنیم تا اگه گیر افتادن یا شهید شدن، مشکلی برای تشکیلات پیش نیاد.»
و رو به سارا کرد و گفت:
«تهیه طرح‌های ترور و بمب‌گذاری، با مجموعه توست. چند کار ضربتی رو باید برای همین یکی دو روزه آماده کنین تا ضرب شستی نشون بدیم.»
لبخند مطمئنی رو صورت سارا نشست و گفت:
«وقتی سازمان، اطلاعیه جنگ مسلحانه رو داد، می‌دونستم کار به این جا می‌کشه، برای همین، یه چیزایی آماده کرده‌ایم. می‌گم همونا رو نهایی کنن.»
سعید گفت:
«خوبه.»
و رو به حامد کرد و ادامه داد:
«زیر شاخه‌های تو هم باید طرح‌ها رو عملیاتی کنن، اون هم با کمترین تلفات و هزینه خودی.»
حامد فقط خندید و با شوق سرش را تکان داد. سعید جزوه‌ای را از روی میز برداشت و گفت:
«حالا بولتن رو مرور می‌کنیم تا اگه مشکلی بود، حل کنیم.»
سارا هم جزوه‌ای را برداشت. سعید، قاب عینکش را روی بینی بالا برد و مشغول خواندن اولین صفحه شد:
«به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران».
آیت‌الله دستغیب لحظه‌ای روی صندلی نشست و بعد بلند شد تا خطبه دوم را بخواند. حمد الهی، درود بر پیامبر و اهل‌بیتش، شروع سخنرانی بود. صلوات جمعیت نمازگزار که تمام شد، ادامه داد:
«عبادالله، اوصیکم بتقوی‌الله. بندگان خدا، سفارش می‌کنم شما و خودم را به تقوای الهی که بهترین توشه همه ماست در قیامت».
و به روال معمول از حوادث روز جامعه سخن گفت تا به آخرین مسئله رسید:
«و اما یکی از مهم‌ترین مسائلی که این روزها جامعه ما با اون درگیره، همین ترور و بمب‌گذاری‌های کوچه
و خیابونه.»
لبخندی روی صورتش نقش بست و ادامه داد:
«به قول قدیمیا، یه دیوونه، سنگی توی چاه می‌ندازه که صد تا عاقل نمی‌تونن در بیارن. حالا یه مشت بچه کارهایی می‌کنن که یه ملت رو به دردسر می‌ندازن. من قبلا حرف‌هامو زده‌ام. امروزم می‌خوام برای بار آخر، حجتمو تموم کنم.»
دستش را روی میز بلندی که تا جلوی سینه‌اش را گرفته بود، گذاشت:
«من اعلام می‌کنم که منافقین توجه کنن و به آغوش اسلام برگردند. این ملت کاری به شما نداشت، اما از اون زمانی که با تیغ موکت‌بری و سلاح، در مقابلشون قیام کردین، تصمیم گرفت به امرخدا، شما رو به سزای اعمالتون برسونه.»
جمعیت با شور شروع کرد به شعار دادن بر ضد منافقین. وقتی شعارها کمی آرام شد، سید ادامه داد:
«با این که اسناد جنایات شما منافقین در تاریخ ثبت شده، باز هم می‌گم دست بردارین و به دامن ملت برگردین.»
و صدایش را کمی بلندتر کرد:
«خدا در قرآن حکم منافقین رو خدا معین کرده. از روزی هم که اعلام جنگ با ملت اسلام دادین، این حکم قابل اجراست. ملت، وظیفه‌اش اینه که شما را پیدا کنه و تحویل دادگاه بده تا حکم خدا جاری بشه.»
باز جمعیت با شور بیشتری شعار دادند. لحظه‌ای بعد، سید دستش را بلند کرد تا مردم ساکت شوند. صدای شعارها که پائین آمد، باز حرفش را پی گرفت :
«تا پیش از 30 خرداد، این ملت کاری با شما نداشت، چون اعلان جنگ نداده بودین، اما حالا که این کار رو کردین، تا آخرین نفر باید ان‌شاءالله حکم خدا براتون جاری بشه، مگه توبه کنین و تغییر حال بدین.»
کسی از میان جمعیت فریاد زد:
«تکبیر…»
صدای الله اکبرمردم در فضا پیچید. شعارهای مردم که فرو نشست، سید گفت: «حضرت امام بارها گفته‌ان، من هم این جا می‌گم. منافقین بدونن با ترور شخصیت‌ها و بمب‌گذاری و کشتار کودکان بی‌گناه، خودشونو رسواتر و منفورتر می‌کنن و این ملت عزیز، منسجم‌تر می‌شه.»
سپس نگاهی به جمعیت کرد و گفت:
«با ترور شخصیت‌ها، این حکومت ساقط نمی‌شه. اگه شخصیتی ترور شد، خود این ملت، یکی دیگه روجاش می‌ذاره.»
و کاغذ کوچکی را که روی میز گذاشته بود، برداشت و در جیب بغل گذاشت. بعد صدایش را کمی پائین آورد و ادامه داد:
«پس بدونن که با ترور شخصیت‌ها، هیچ سستی‌ای در حکومت پیدا نمی‌شه. توبه کنن و دست از مقابله با ملت بردارن.»
آن گاه دستش را روی سینه‌اش گذاشت و با خواندن سوره «والعصر» سخنانش را تمام کرد.
سارا با نوک قلم به نقشه دستی‌ای که روی میز گذاشته بود، اشاره کرد و گفت:
«این مسیریه که دستغیب هر هفته از اونجا به نماز جمعه می‌ره.»
سپس جایی در میانه مسیر را با دایره کوچکی علامت زد و ادمه داد:
«توی این حوالی، یکی از نیروها با نارنجک و قدری مواد انفجاری، به بهونه‌ای به اون نزدیک می‌شه و در موقع مناسب…»
دست‌هایش را از هم باز کرد:
«بمب! هر چی اون حوالیه، دود می‌شه می‌ره هوا.»
و با لبخند موذیانه‌ای ادامه داد:
«با این نقشه، دیگه کارش تمومه.»
سعید سرش را بلند کرد و گفت:
«عالیه، اما برای این کار، یه نیروی از جون گذشته لازمه. با شهادت حامد و از هم پاشیده شدن تیم‌های عملیاتی‌اش، کسی که بتونه این کارو بکنه، برامون نمونده.»
سارا، چشمک زیرکانه‌ای زد و گفت:
«برای اون هم فکر کرده‌ام. توی نیروهام، یه دختر پرانگیزه باقی مونده که از پسش برمیاد.»
«چند سالشه؟»
«حدود بیست.»
«تا حالا کار عملیاتی کرده؟»
«کم، این اولین کار بزرگشه.»
«و حتما آخریش!»
سعید با لبخند این را گفت، سارا هم خندید و به صندلی‌اش تکیه داد. سعید گفت:
«ریسکه، اما چاره‌ای نیست.»
بعد بلند شد و به طرف پنجره رفت. پرده کرکره بسته بود. لای دو پره آن را با انگشتانش کمی باز کرد تا بیرون را ببیند:
«من به دستور سازمان، همین امشب از کشور خارج می‌شم. ترتیب خارج شدن تو و کادر اصلیتم داده شده. بعد از این عملیات، با این شماره …»
تکه کاغذی را که از جیب پیراهنش در آورد و به طرف او دراز کرد:
ـ … تماس می‌گیری و با رمزی که زیرش نوشته شده، خودتو معرفی می‌کنی. بقیه کارها با اوناست، اما تا کار انجام نشده، نباید تماس بگیری، چون اونا فقط با اعلام خبر کشته شدن دستغیبه که به این تلفن جواب میدن.»
سارا نگاهی به کاغذ انداخت و سرش را تکان داد. سعید، در اتاق قدم زد و گفت:
«مجوز عبور شما، کشتن دستغیبه. مواظب باش کار درست انجام بشه.»
«مطمئن باش.»
«این علمیات برای سازمان خیلی مهمه و باید هر چه زودتر انجام بشه؛ چون با پیروزی‌هایی که رژیم توی جبهه‌ها به دست آورده، روحیه گرفته. باید این روحیه را بشکنیم.»
بعد به طرف میز برگشت و برگه‌ای را از کیفش در آورد:
«این آخرین دستورات سازمانه.»
برگه را جلو سارا گذاشت و ادامه داد:
«بعد از این مسئول همه تشکیلات سازمان در این جا تویی. ارتباطت هم با سازمان، یه طرفه است؛ یعنی در صورت لزوم، فقط اونان که با تو تماس می‌گیرن.»
سارا نگاه معناداری به او کرد و پرسید:
«پس یعنی همه چیز تمومه؟»
«هیچی تموم نیست. مبارزه در خارج کشور ادامه پیدا می‌کنه. نیروهایی هم که می‌مونن، یا به مرور خارج می‌شن و به تشکیلات می‌پیوندن یا برای ماموریت‌های جدید، برنامه تازه‌ای بهشون ابلاغ می‌شه.»
سارا جوابی نداد. فقط لبخند تلخی روی لب‌هایش نشست و به دست‌هایش خیره شد.
سید سراسیمه از خواب پرید. همسرش هم بیدار شد و شوهر را که به آن حال دید، با عجله بلند شد و چراغ را روشن کرد و پرسید:
«طوری شده آقا؟!»
سید جوابی نداد. سینه‌اش را مالید و آهسته ذکر گفت:
«لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم» (2)
زن پرسید:
«آقا! می‌خواین براتون یه لیوان آب بیارم؟»
سید با سر جواب داد که نه. ذکرش قطع نمیشد. برخاست و به طرف پنجره رفت. زن با نگرانی گفت:
«آقا…»
سید کلامش را قطع کرد:
«چیزی نپرس و بخواب.»
سپس به چهره نگران همسر نگاهی کرد و لبخند زد:
«نترس! طوریم نیست.»
زن کمی آرام شد. سید به طرف در اتاق رفت و بی آنکه به او نگاه کند، گفت:
«فقط توی این چند روز نمی‌تونم باهات صحبت کنم. با اشاره حرف می‌زنم.»
«اما برای چی آقا؟»
سید چراغ را خاموش کرد. داشت از اتاق بیرون می‌رفت و گفت:
«بعدا می‌فهمی.»
آهنگ صدایش عجیب بود. زن دلشوره داشت. صدای پای شوهر را در حیاط شنید. می‌دانست که وقت نماز شب اوست و می‌رود که آماده شود.
سید در تاریکی حیاط، کنار حوض نشست. می‌خواست وضو بگیرد. صورت ماه را در آب دید. دلش نیامد تصویر آن را به هم بریزد. به عکس ماه خیره ماند. خاطره‌ای دور در ذهنش جان گرفت. یاد روزی افتاد که پیش استاد عرفانش «آیت‌الله انصاری همدانی» رفته بود. آن روز فقط یک خواسته از استاد داشت:
«به من بگین چگونه می‌توان به «مقام فنا» (3) رسید؟»
و اصرار زیادی هم کرد، ولی استاد طفره می‌رفت تا اینکه سرانجام،‌ فقط یک جمله گفت، جمله‌ای که او را به سکوت و فکر فرو برد:
« شما به مقام فنا خواهید رسید، اما بعد از شهادت.»
نسیمی وزید و عکس ماه در آب لرزید. سید به یاد خاطره مشابهی افتاد، اما این بار، او استاد بود و طرف پرسش. مدتی قبل بود. طلبه‌ای جوان بعد از درس سئوال کرد:
«میشه بگین منظور امام که گفتن شهید نظر می‌کنه به وجه‌الله، چیه؟»
و او با لبخند جواب داد:
«این از اون چیزاییه که گفتنی نیست، فقط باید دید.»
شیر آب را باز کرد. موجی در حوض پیدا شد و تصویر ماه به حرکت در آمد، انگار برای او سر تکان می‌داد. مشتی از آب شیر به صورتش زد. خنکا و تازگی وجودش را پر کرد. سرش را بالا برد. ستاره‌ها می‌درخشیدند و ماه بیش از همه جلوه داشت. بی آنکه نگاه از آسمان بگیرد، باز شیر را باز کرد. شهابی در آسمان درخشید. لبخندی بر چهره‌اش نشست و مشغول ادامه وضویش شد.
قبل از ظهر بود. سید و محمد هاشم، برای رفتن به نماز جمعه از اتاق بیرون آمدند. پدر روی پله‌هایی که به حیاط خانه راه داشت، ایستاد و دست در جیبش کرد:
«یادم رفت در اتاق رو قفل کنم.»
و کلیدی را که بیرون آورده بود، به طرف پسرش گرفت:
«برو قفلش کن.»
محمد هاشم، کلید را گرفت و برگشت. سید هم از پله‌ها پائین رفت. در حیاط، همسرش را دید که با نگرانی کنار در ایستاده است. انگار منتظر بود که با شوهر خداحافظی کند. سید لبخند مهربانی به او زد تا شاید کمی از دلواپسی‌اش بکاهد و بی آنکه حرفی بزند، دست به سینه‌اش گذاشت و بعد به آسمان اشاره کرد. سید از راهرو به طرف در خانه رفت و در آستانه ایستاد. شال سبزی که به کمرش می‌بست، کمی شل شده بود. آن را تا نیمه باز کرد و دوباره محکم بست. به کوچه و به کسانی که منتظرش بودند، نگاهی انداخت. نوه‌اش محمد تقی، کنار محمد عبداللهی ایستاده بود. پاسدارهای محافظ هم که از مدتی قبل بیشتر شده بودند، این سو و آن سو مراقبت می‌کردند. سید قدم به کوچه گذاشت و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
«انا لله و انا الیه راجون» (4)
پاسداری که کنار در ایستاده بود، سرش را پیش آورد و گفت:
«آقا! الان ماشین می‌رسه.»
سید به کوچه اشاره کرد:
«نمی‌خواد. راهی نیست. پیاده می‌رویم.»
و راه افتاد. چند پاسدار، پا تند کردند که جلوتر بروند و مراقب باشند. بقیه پاسداران و همراهانشان هم به دنبالشان می‌آمدند. کمی که رفت، به پشت سر نگاه کرد. محمد هاشم، تازه از خانه بیرون آمده بود. پیرمرد، سرش را زیر انداخت و سرعتش را بیشتر کرد. به وسط کوچه رسیده بودند که متوجه دختری شد که می‌خواست برای دادن نامه به طرفش بیاید، اما یکی از محافظان نمی‌گذاشت. با صدایی که پاسدار بشنود، گفت:
«بذار بیاد.»
پاسدار، نگاهی به سید کرد و وقتی اشاره دست او را دید، راه را باز کرد. دختر به طرف او آمد. مقابلش ایستاد و دستش را با نامه به طرف پیرمرد دراز کرد. سید نامه را گرفت و لبخند زد. نگاه مهربانش، تمام وجود دختر را لرزاند. دختر به او خیره مانده و صورتش عرق کرده بود. به سختی دست زیر چادر برد و دزدکی ضامن نارنجکی را که در دست دیگرش بود. کشید پاسداری خواست او را عقب بزند تا راه باز شود، اما دخترک در جایش خشک شده بود. ترس و لرز داشت زانوهای دختر را خم می‌کرد که یکباره زمین و زمان نعره کشید. طوفان انفجار، موج سوزان شعله‌های آتش، هجوم بی رحم دریدگی، ترکش سنگ‌ها، گردباد تاریکی و دود، زوزه شوم ویرانی و مرگ، خون، تکه پاره‌های تن، بوی تلخ باروت و سوختگی، باران سنگ ریزه … و عاقبت، قرار بی قراری، مکان: در بهت، زمان: گیج.
محمد هاشم، انگار از میان نیستی بیرون می‌آمد. سرگشته و منگ چند قدمی دوید. پاسدارانی که از سوی دیگر می‌آمدند، در هول و ولا بودند. سراسیمه از آنها پرسید:
«آقا! ندیدین آقا رو؟!»
یکی با تعجب و ترس جواب داد:
«هنوز نیومده بودن.»

محمد هاشم با عجله دوید. آتش و دود، در آخرین رمق‌هایش دست و پا می‌زدند. گرد و خاک، همه جا را پوشانده بود. بوی تند خون، بوی گوشت سوخته، بوی باروت، ‌بیش‌تر از پیش مشامش را سوزاند. آن زمین کجا بود؟ کربلا بود آیا؟ بدن‌های پاره پاره، تن‌های لهیده. هر کدام در گوشه‌ای افتاده بودند. آنان که بودند؟ یاران حسین آیا؟ قافله سالارشان کو؟ آن پیرمرد لاغر اندام و نحیف، آن سید آرام، در میان این همه یورش نامردمی، کجا افتاده بود؟ نشانی آیا از او می‌توانست بیاید؟
پاسداران، هر یک بر سر زنان و شیون کنان، به سوی پاره تنی می‌دویدند. پسر سر گرداند و یکباره نگاهش در گوشه‌ای خیره ماند. آهسته جلو رفت. بالای سر بدنی دریده شده و پوشیده از خاک ایستاد.
«آیا تو پدر منی؟»
صدای خودش بود یا صدایی از بیابان بلا؟ عاشورای بی زمان آیا از عمق تاریخ بیرون آمده بود؟ پشتش زیر باری سنگین‌تر از همه عالم داشت می‌شکست. پاهایش دیگر تاب ایستادگی نداشت. زانوانش خم شد. نشست. دستی به آن صورت هنوز گرم و ریش‌های سفید کشید. خاک و خل، ‌هر چه بیشتر پس می‌رفت، آن چهره نورانی، بیشتر نمایان می‌شد. میانه پلک‌های نیمه باز را انگشت کشید. سرمه خاکی، کنار رفت. نگاه مهربان و آشنای پدر، رو به آسمان آبی، بی حرکت مانده بود. دیگر جای هیچ تردیدی نبود. خم شد و روی پدر را بوسید.
صدای آژیر آمبولانس‌ها می‌آمد. شیون و زاری، هر لحظه بیشتر می‌شد. مردم، از دور و نزدیک هجوم می‌آوردند. صدای مهیب انفجار، خبر شومی را جار زده بود و به زودی، همه شهر به دنبال امام جمعه خود می‌گشتند، امام جمعه‌ای که یک تکه از شال سبزش به شاخه درختی در آن نزدیکی چسبیده بود و مانند بیرقی عاشورایی، در نسیم نیم روزی، پرواز می‌کرد.
سارا قوطی نوشابه را از داخل یخچال بیرون آورده بود که اخبار شروع شد. با عجله به طرف رادیو رفت و صدای آن را کمی بلندتر کرد. بعد روی مبل راحتی
یله شد. همان طور که حدس می‌زد، اولین خبر، مربوط به عملیات آنها بود:
«امروز، 20 آذر 1360، آیت‌الله سید عبدالحسین دستغیب در مسیر حرکت به سوی نماز جمعه، ‌در یک عملیات ترورریستی، توسط منافقین به شهادت رسید.»
سارا با خوشحالی در قوطی را باز کرد. صدایی از قوطی بلند شد و قدری نوشابه با فشار گاز به سر و لباسش پاشید.
«آه، گندت بزنه.»
این را با عصبانیت گفت و چند دستمال کاغذی از جعبه آن بیرون کشید. گوشش به رادیو بود:
«به گزارش خبرنگار ما، در این حادثه، به جز امام جمعه شیراز، 11 نفر دیگر به شهادت رسیده و 9 نفر نیز مجروح شده‌اند. نوه و مسئول دفتر آیت‌الله دستغیب، جزو شهدا بوده‌اند. به گفته یک مقام آگاه، عامل ترور، دختری عضو گروهک منافقین بوده که برای انجام عمل شوم خود، از حداقل دو کیلوگرم مواد «تی‌ان‌تی» استفاده کرده است.»
گوینده می‌خواست اطلاعیه امام خمینی را بخواند. سارا به اتاق دیگر رفت و لباسش را عوض کرد. وقتی برگشت، هنوز اطلاعیه خوانده می‌شد:
«شما فرضا «شهید بهشتی» (5) را گناهکار بدانید. شهدای دیگر مثل «شهید مدنی» (6) و شهید دستغیب را که جز تربیت محرومان و هدایت مردم گناهی نداشتند، با چه انگیزه‌ای شهید می‌کنید؟»
سارا پوزخندی زد و قوطی نوشابه را برداشت. همان طور که ایستاده بود، کمی از نوشابه را مزمزه کرد. اطلاعیه ادامه داشت:
«امروز، روز جمعه و نماز و عبادت، دست جنایتکار آمریکا، شخصیتی ارزشمند و مربی بزرگ و عالم عاملی را که گناهش فقط تعهد به اسلام بود،‌ از دست ملت ایران و اهالی محترم فارس گرفت و حوزه‌های علمیه و اهالی ایران را به سوگ نشاند.»
سارا نوشابه را جرعه جرعه قورت داد و احساس غرور کرد.
«حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین، شهید حاج سید عبدالحسین دستغیب را که معلم اخلاق و مهذب نفس (7) و متعهد به اسلام و جمهوری اسلامی بود، با جمعی از همراهانش به شهادت رساندند و خدمت خود را به ابر قدرت و ابر جنایتکار زمان ایفا (8) کردند.»
سارا با خنده تمسخرآمیزی، قوطی خالی را روی میز گذاشت و به طرف تلفن رفت. از روی تکه کاغذی که سعید به او داده بود، شماره‌ای را گرفت. لحظاتی منتظر شد، اما کسی پاسخ نداد. گوشی به دست، انگشت دست دیگرش را روی دکمه قطع تماس گذاشت. گوینده هنوز داشت اطلاعیه را می‌خواند.
«آیا ما این بزرگان و علما و معلمان ارزشمند را برای جبران شکست آمریکا در منطقه و صدام آمریکایی در جبهه‌ها از دست می‌دهیم؟»
دوباره شماره را گرفت. یک گوش به گوشی و گوش دیگر به رادیو داشت:
«رحمت خداوند بر این مجاهدان عظیم‌الشان که شهادتشان پیروزی اسلام را بیمه می‌کند و ننگ و نفرت بر آمریکای جنایتکار و دست نشاندگان و هواداران آن.»
گوشی را به گوش دیگرش گذاشت. هنوز صدای بوق شنیده می‌شد و او منتظر بود، منتظر کسی که از آن سو گوشی را بردارد و جوابش را بدهد.
خیابان، پر از جمعیت بود:
«فریاد یا محمدا! کشتند امام جمعه را!»
دوازده هودج پوشیده در پرچم سرخ و سفید و سبز، بر فراز دست‌ها پیش می‌رفت. موج دست‌ها بود و آن آشیانه‌های پرواز که یکی‌شان با عمامه رویش، جلوه بیشتری داشت. نوحه‌ای از بلندگوهای دو سوی خیابان پخش شد و جمعیت هم کم‌کم با آن هم صدا شدند. دست‌ها بالا می‌رفت و روی سینه‌ها پائین می‌آمد. شور و نوا، فریاد شدند: فریادی که آسمان هم طاقت شنیدنش را نداشت:
«دیده‌ها بارد/ سینه‌ها نالد/ دستغیب صد پاره شد/ دیگر نمی‌آید.»
خرداد 1387

پی نوشت:

1. مجلس خبرگان قانون اساسی: این مجلس در تابستان 1358 شمسی (یعنی حدود شش ماه بعد از پیروزی انقلاب)برای تهیه قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران با رای مردم تشکیل شد. در این مجلس، نمایندگان از همه استان‌های کشور حضور داشتند که آیت‌الله دستغیب، یکی از نمایندگان استان فارس بود. در آذر همان سال، قانونی که این مجلس آماده کرده بود، به رای ملت گذاشته شد و به تایید رسید.
2. هیچ حرکت و نیرویی نیست مگر به وسیله خدای برتر و بزرگ.
3. مقام فنا: مقام نیستی و نابودی، یکی از مقام‌های عالی عرفانی که در آن عارف الهی، خود و همه عالم را در ظهور خداوندی، نیست و هیچ می‌یابد.
4. سوره بقره، بخشی از آیه 156: «ما از خدائیم و مائیم به سوی او بازگشت کننده»
5. شهید بهشتی: بالاترین مقام قضایی وقت، در جمهوری اسلامی ایران. او از یاران امام خمینی و جزو مبارزان برجسته روحانی قبل از انقلاب بود. وی همچنین عضو شورای انقلاب از موسسین حزب جمهوری اسلامی و دبیر کل این حزب بود. او در هفتم تیر 1360 هجری شمسی، همراه 72 تن دیگر، با یک بمب‌گذاری توسط منافقین به شهادت رسید.
6. شهید مدنی: امام جمعه تبریز بود. او قبل از شهید دستغیب در سال 1360 شمسی، توسط منافقین در نماز جمعه به شهادت رسید.
7. مهذب نفوس: پاک و پاکیزه کننده جان‌ها؛ لقبی برای معلمان اخلاق.
8. ایفا: وفا کردن به پیمان و دوستی.

مآخذ:
1. یادواره شهید دستغیب، محمد هاشم دستغیب، کانون تربیت، شیراز، آذر 1363
2. نفس مطمئنه (یاران امام به روایت اسناد ساواک، کتاب دهم؛ شهید آیت‌الله عبدالحسین دستغیب)، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، خرداد 1378
3. شاهد عتیق (نگاهی به زندگی شهید آیت‌الله دستغیب)، علی نورآبادی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، پائیز 1383
4. صحیفه امام،‌ موسسه تنظیم و نشر آثارامام خمینی (ره).
منبع: ماهنامه شاهد یاران53_54

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید