مقالات مربوط به زندگی گهربار حضرت معصومه (س) را میتوانید اینجا مطالعه کنید.
پیش از آنکه بیایی، می روی. هنوز چند روزی از آمدنت نگذشته است.
روزی هم که آمده بودی، نفس هایت بوی رفتن می داد.
چون کوه آمدی و بشکوه رفتی. نیامده می روی.
هنوز شهر، بوی خوب بودنت را درست یاد نگرفته است که بار سفر می بندی؛ مگر کوتاه تر از این هم می شود؟!
هنوز شهر از عطر بهار آمدن کوتاهت گیج است که «ناگهان» می شوی؟
ناگهان تر از تمام رفتن ها، ناگهان تر از تمام سفرها اتفاق می افتی در آن سوی ابرها هنوز خیابان ها، دربه در دیدن تو، رد پایت را بو می کشند.
عرق اضطراب بر پیشانی شهر، رود می شود که مبادا حقیقتی تلخ باشد خبر رفتنت؛ حقیقتی تلخ تر از انگورهایی که مشهد را سوگوار خواهد کرد.
خبر رفتنت، مستی را از سر باغ های انگور می پراند.
پرنده ها لال شده اند تا مبادا این خبر را آواز کنند.
خب رفتنت، خوابی ست هول انگیز که شهر را از زندگی خالی خواهد کرد.
بعد از تو، شهر از ترس تنهایی قالب تهی خواهد کرد؛ مثل پرنده های تنهایی که حتی قفس فراموششان کرده است.
تنهایی آن قدر در جان شهر رسوب خواهد کرد که حتی دیگر هوا نیز در آن از جریان می ایستد.
شاید ابرها بعد از امروز، بوی خشکسالی بگیرند؛ مثل همین کویری که سال هاست مزه آب را فراموش کرده، مثل دریاچه نمک که زندگی را جز تلخی نمی داند.
روزها از امروز به بعد، روز شمارهایی می شوند که تنها دیوارها از زخمی روزگار می کنند؛ چرا که این شهر بی تو زندانی بیش نخواهد بود اما نه، تو نرفته ای؛ تو همین جایی؛ کدام زندان؟! هنوز شهر از عطر خاک مرقدت بهشت است. هنوز گل های خوشبو، به بوی مهربانی تو بر این خاک می رویند و آسمان، به شوق بوییدنت، به پابوس زمین می آید. مرقدت قلب تپنده کبوتران زائر است و گنبدت، خورشید طلایی شب های بی ستاره مشتاقانت.
هر صبح، آفتاب به عشق سایه گرفتن در حجره های حرمت، از پشت کوه ها سربالا می آورد.
تو نرفته ای؛ هنوز هم در ثانیه ثانیه این شهر نفس می کشی، هنوز زندگی در فواره حوضچه های حرمت می رقصد. هنوز کبوترها بوی تو را به دورترین بام های غریب شهر هدیه می کنند.
با وجود مقدّس تو، اینجا هیچ بامی دیگر از غصه بی کبوتری دق نخواهد کرد اینجا، همه نامه هایی که کبوترها می برند، خلاصه می شود به عطر روحانی نفس هایت.
شهر می خواهد رفتنت را سیاه پوش شود؛ ولی نه! با این همه بودن، چگونه رفتنت را سیاه بپوشد؟
تو همیشه اینجایی؛ بیشتر از تمام کسانی که به ماندن فکر می کنند؛ حتی تو نزدیک تری از همین خورشید هر روزه، از روز و شب هایی که بی خبر می آیند و بی خبرتر می روند، از همین هوایی که اگر جریان هم دارد، به عشق توست.
هنوز تمام جان های بی قرار، بی قرار تواند؛ بی قرار ضریح کوچکت که بوسه گاه زائرانی ست که از کبوترهای حرمت بیشتر کبوتر شده اند.
نه! هیچ کس باور نخواهد کرد رفتنت را، با این همه حضور مهربانی که داری.
«چگونه در قدمت سر به خاک نگذارم نماز آبی «نفسی فداک» نگذارم
تویی که آینه ات ترجمان حیرانی ست سیاه پوش توام سال های طولانی است»
اندوهی سرشار بر گونه هایم می دود. رنجی بزرگ، پنجه در جانم انداخته است.
گلدسته های حرم، تا آسمان قد کشیده اند.
چشم هایم سیاهی می روند، درد از تمام تنم آویخته است.
غم، غلیظ تر از پیش می وزد. کبوتران حرم، بال در بال آسمان، اندوهگین چرخ می زنند. دردِ فرو ریختن را در گریبان خویش حس می کنم؛ باید ببارم اندوه لبریزم را!
خورشید، قطره قطره بر گنبد فرو می ریزد. صدای دسته زنجیر زن، حوالی را پر کرده است.
باید اندوهم را بر تمام دریچه ها بنویسم! تا بی نهایت، خورشید بر جذبه نورانیت ایستاده است. هوای خاک، عطر تو را می دهد.
ملائک، سیاهپوش تواند. از منازل خاک پر کشیده ای و آرام، بر شانه های افلاک می گذری.
طعم تلخ غربت را غباروار برد امانت احساس می کنم.
بانو! چراغِ نیمه شب های تاریک این دریا، چشم های مهربان شماست. این شهر، روبه رویت زانو زده است، این شهر، نبودنت را تاب نمی آورد و بر سینه می کوبد، این شهر، عزادار توست.
گذشته ای و تمام روزنه ها، غمگین از دست دادن تواند. قدم هایت بر دیده کهکشان هاست.
بانو! لطفت، ذهن آشفته این دیار را سامان بخشید.
دستم را به ضریحت دخیل بسته ام. دنبال حقیقتی می گردم که در چشم هایت می جوشید.
رفته ای و بهار را با خود برده ای.
رفته ای و طعم تلخ اندوه، رهایم نمی کند.
رفته ای و گوشه ای نیست، مگر حرم ات تا سر در گریبان، اندوهم را های های اشک بریزم.
می دانستم فصل خوشبختی کبوتران شهر، طولانی نیست؛ آن گاه که در هوای آشنای مهربانی ات بال می زدند و از کرامت دستان تو، آب و دانه می ستاندند.
می دانستم روزگار شادی کوچه های شهر، طولانی نیست؛ وقتی قدم بر دیدگان ملتمسشان می گذاشتی و به عطر خوش بهشت، معطرشان می کردی، هنوز از جای گام هایت، می شود عطر و بوی آسمان ها را استشمام کرد.
می دانستم عمر روزهای قشنگ و طلایی شهر، کوتاه است؛ آن گاه که هر صبح، در هوای زلال و آی نگاهت پلک می گشود و در عطر شناور مهربانی ات نفس تازه می کرد.
آه، بانوی مهربان! هفده طلوع، شهر، میهمان آفتاب معصومانه نگاه فاطمی ات بود.
هفده روز، شهر، در هوای رقیق رحمت و کرامتتان نفس کشید و جان گرفت.
هفده روز، تمام کوچه ها و درخت ها ـ در فوران محبت بی دریغ ـ زیر سایبان امن و آسمانی حضورش آسودند.
هفده روز، سلام شهر را با لهجه فرشتگان پاسخ گفتی…
از جاده های طولانی غربت آمده بودی. مسیر عبورتان هنوز، از رویش یاس های سپید معطر است.
به جست وجوی نگاه مهربان برادر آمده بودید که دست تقدیر، ستاره دنباله دار و روشن حضورتان را به آسمان دور افتاده و مجهول قم کشاند.
از آن روز به بعد، قم قداست یافت؛ قم، شناسنامه شیعه شد.
از آن روز به بعد، پای فرشتگان به قم باز شد، و کبوتران، حرم امنی یافتند برای آسایش.
بوی فاطمه علیهاالسلام می آید از چادرت بانو! بعد از این، شهر، دلتنگی هایش را می آورد تا بیت النور، تا به عطر دعایی، عقد، از غم هایش باز کنید.
کم کم شهر داشت حضور آسمانی ات را باور می کرد که ناگهان رفتنت، آواری از اندوه نشاند بر روح و جان خسته اهالی.
سنگینی چمدان عروجت را شانه های نحیف شهر، ناتوان است.
بانو! بی جهت نیست که هوای غم، همیشه گرفته و حزن آور است.
بی جهت نیست، بی تابی کبوتران در حوالی گلدسته هایت.
زود بود که بر چینی سفره احسان و کرامتت را.
حالا هر بار دلم می گیرد، دلتنگی ام را پناه می آورم به حرم امن تو. می گریزم از هوای راکد پیرامونم تا هوای کریمانه تو جانی تازه بگیرم، تا در جذبه اهورایی نگاهت رها شوم در لحظه های بی خویشی از خود. این بار دلم را گره می زنم به ضریح نقره ای ات تا عقده دلم را تو باز کنی.
تو رفتی و چشم های منتظر شهر، تا همیشه! به جست وجوی تو به آسمان ها خیره است.
تو رفته ای و در هر سینه ای، بیت الاحزانی به پاست.
ببار، بارانی از آن نگاه آرامش بخش و معصومانه ات را بر سر اهالی، تا تسلّای خاطری باشد.
داغت چقدر سنگین است.
نمی دانم، اینجا قم است یا مدینه؛ مدینه ای به پا کرده ای در «قم».
بیت النورت، ادامه ی اندوه بیت الاحزان یاس غریب علی علیه السلام است.
حُزن ناله های معصومانه ات چقدر فاطمی است! بی جهت نیست که حال و هوای حرمت این قدر غریب است و در گستره حرم، غربت جریان دارد.
بانو! صدایم کن؛ دلم را از ازدحام هیاهوی دلبستگی ها برهان.
مرا رها کن از این همه «خواستن ها»؛ بگذار لحظه ای سر بر شانه اهورایی لحظه هایت بگذارم و عابر کوچه های آسمان ها باشم! مرا بخوان تا زائرت شوم چون فرشتگانی که هر صبح و شام مزارت را به طوافی عاشقانه درآورده اند.
بلور صدایت می شکند با تلنگر غم.
شمع ها را دانه دانه خاموش کرده ای، بانو!
به تصویر خاکستری امید، چشم دوخته ای و خاموشی خویش را نظاره می کنی.
اینجا، در میان پر سوزانِ پروانه های شیفته نور ولایت، حس غریبی در تار و پودت چنگ انداخته است.
قاصدک خیالت را به مدینه پرواز داده ای و کبوتر نگاهت، کاظمین را طواف می کند.
بر نسیم خاطراتت می نشینی و خود را در هیاهوی خاندان آسمانی ات، میهمان می بینی سجاده مادر، شانه های استوار پدر، قامت رعنای برادر؛ اهل بیت بهشتی بر زمین.
حالا تو مانده ای و خاطرات خاکستری.
تو و سیلاب غم که قامت اراده ات را خمیده کرده است.
تو که حریف روزگار را با شمشیر صبر و پایداری از پا درآورده بودی.
تو که کاروان ارادت به ولایت را، سایه به سایه برادر، از پیچ و خم رنج و درد، ساربانی کرده بودی.
حالا ساحل نگاهت، موج خیر پریشانی شده و صدف صبرت، جز مروارید اشک، ثمری ندارد.
شاید در پس تالار، آیینه دیدگانت، تصویر خورشید را می بینی که برای همیشه دست نایافتنی می نماید.
خود را مسافر غریبی می بینی که در کوچ پرستوها پر می کشد؛ بی آنکه بهار وصل را دیده باشد.
بلور نجواهای غریبانه ات می شکند با تلنگر غم.
شمع ها را دانه دانه خاموش کرده ای و من کبوتر به طواف گنبد سوگوارت آمده ام؛ به طواف خوان کرمِ کریمهِ اهل بیت، به زیارت قدسیه آسمانی، معصومه پاک، یادگار عصمت یاس های نیلی!
اینجا عطر یاس، پیچیده و باد، پرچم های سیاه را به سمت بقیع می رقصاند.
و من حلقه دستانم را به پنجره های ضریحت آویخته ام تا آسمان امروز را ببینم.
السَّلامُ عَلَیْکِ یا فاطمه مَعْصومه
یا فاطمه اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّه!
پشت پلک هایم باران گرفته است. با تمام استخوان هایم یخ بسته ام.
دردی این چنین جانکاه، دهانی باقی نیست تا فریاد بزنم، صدای سنج عزاداران، روحم را می خراشد، غمی عظیم در تنم ریشه دوانده است در هنگامه تلخِ وداع با بانوی آسمان ها.
دستمانم را بلند می کنم؛ تا کبوتران بر شاخه های خشک دستانم بنشیند.
حرم، روبرویم گسترده تر می شود، قد می کشد تا آسمان، اندوهی عمیق در ارکان خاک می پیچد، نبودنت را با کدام حنجره داغدار به مویه بنشینم؟
بانوی نور و نافله! بی تو از رنج روزها و شوریدگی شب ها می ترسم. وقتی نگاهت را از این خاک بگیری، تمام جهان بر شانه هایم فرو ریخته اند.
بی تو خورشید فردا نیز بر این همه تاریکی و غم، راهی نخواهد داشت.
صدای ضجّه آسمان ها را می شنوم، کرانه بی دریغت پیدا نیست، آسمانم سخت بارانی ست.
سر در گریبان تمام اندوه جهان، در چشم هایم قطره قطره باران می شود، بوی غروب، تمام این فرودست را فراگرفته است.
تو نیستی، اما چراغ یادت روشن است. تو نیستی، امّا گلدسته های حرمت بوی بهار می دهند و چون ستون های استوار، خاک را به افلاک پیوند داده اند.
تو نیستی وغمی سنگین بر شانه های خاک حس می شود، تمام وجودم نوحه می خوانند، تمام سلول هایم فریاد می زنند.
بر در و دیوار می کوبم، بر سینه می زنم، در خویش فرو می ریزم، غمی این چنین طاقت فرسا در نبودنت، مرا چون آخرین رمق نور که بی تاب از شانه های بلند کوه فرو می ریزد، روزی هزار بار در خویش از هم فرو می پاشد، پشت پلک هایم باران گرفته است، سرد است؛ با تمام استخوان هایم یخ بسته ام.
تو را به خاطر کدامین غربت بگریم بانو؛ به خاطر غربت کاظمین، یا توس، مدینه یا بقیع؟
چه جانکاه است ایستادن، رو به آستانه کرامتت و تورا با نام والای حضرت فاطمه علیهاالسلام ـ سلام دادن!
بانو!
امشب سوگ تو را بهانه قرار داده ایم تا بر غریبانه های تمام اهل بیت مویه کنیم!
تو را با خاطری به مرثیه نشسته ایم که گویی پشت دیوار بقیع، شاهد سوختن خویشیم!
بانوی نازنین، ای کرامت اهل یقین و ای فرزند باب الحوائج!
با التجا به آستانه تو می توان تمام دردهای مأیوس را التیام بخشید.
می توان با شکوه نامت، تمام خستگی های غم را به آرامش آرزو سپرد.
بی یادت مباد، لحظه ای از عبادتم!
آه، ای ستاره غروب کرده در خاک پاک قم!
اینک ماییم و آرزوی اجابت از آستانه زهرایی ات علیهاالسلام !
ماییم و این شب دیجور، که با غربت تو قرین شده است!
ماییم و عروج اشک هایی که در عمق آسمان گم می شوند؛ اشک هایی که روزی گواهی خواهند داد وفاداری مان به اهل بیت عشق را.
امشب سوگ تو را بهانه غربتمان کرده ایم؛ تا اشک ها مان، مرثیه سرای داغ هایی باشد که فرزندان نبوت را به سوگ نشانده است.
تا زمزمه هامان، بغض شکفته در گلوی فرشتگان را همراهی کنند.
تا اندوهمان، کبوتران سر فرو برده در غم را به هم نوایی بخوانند.
امشب، پایتخت علوم علوی علیه السلام را ازدحام پرچم های سیاه فرا گرفته است و انبوه زائران خاکی و افلاکی، غرق در بلور اشک ها، رو به ایوان آیینه، سلام می کنند.
امشب، قم، مرثیه سرای کربلایی ترین مرثیه های محتشم است.
امشب، قم، تمام سوگ نامه هایش را به بقیع تقدیم می کند.
امشب، قم، همایش ارادت آستان کبریایی «فاطمه» علیهاالسلام را برگزار می کند.
امشب، قم، میهمان اشک های متبرک حجت خدا در زمین(عج) است.
و آسمان غَرق در صداقت ارادتمندان، به سعادت مردمی می اندیشد که با التجا به آستان کبریایی اهل بیت(عج)، سرافرازترین ساکنان زمینند.
توس، امیدهای خود را چون فانوسی خاموش، به دست تند بادهای فراموشی سپرده است.
این سرزمین خشک، چگونه باران فراق تو را بر گونه های خود باور کند و چگونه سینه تفتیده خود را همنشین آتشِ محنت بارِ داغ تو؟
بانوی آفتاب! از تو گفتن زلال آب می خواهد و صداقت آئینه و از فراق تو سرودن، تنها سینه ای را ممکن است که چون آتشفشان، فوران کند و چهره سفید لوح های غم را به خاکستر گدازه های ماتم آشنا کند.
حدیث حضورِ کوتاهِ تو در بطن این کویر، حکایتی است زیبا و نامکرر.
مردم این خاک، تو را رشته اتصالِ زمین و آسمان می شناسند و بر دامانِ پر مهر و عنایات تو دست توسل دارند.
چگونه نبودنت را باور کنند؟
چگونه بار این اتفاق نامبارک را بر دوش کشند؟
خاتون دل های صادق! مسیر سفر پر فراز و نشیب تو، سیر و سلوک است برای مشتاقان حق و حقیقت که برای دیدار برادرت، تمام مصائب عالم را بر گرده خویش، هموار کردی و از هیچ سختی و مشقتی پروا نکردی.
ای کوثر کویر! حمایت از ولایت را رنگ و بوی تازه ای دادی و مشتاقانه بر پیچ و خم تمام جاده ها و مسافت های فراق، تازیدی و تاریخ را در حیرتِ طبعِ بلندِ خویش، واگذاشتی.
نام تو طنین جاویدی است که سنگلاخ ها بر سینه خویش حک کرده اند و وسعت تفتیده کویر، چون نامی مقدس، زمزمه می کند.
ای پژواک مانای کرامت! نام بلندت گشایش قفل های بسته و درمان دردهای پیوسته و آرامش سینه های خسته این خاک نشینانِ با کویر آشناست.
چگونه می شود نبودن تو را فریاد زد؟
این سکوت درد آور چیست که گلوی خشک زمین را می فشارد و بغضی سنگین، راه عبور نمی یابد؟
صدایی اگر هست، صدای لرزش اندام کویر است.
این وسعت ماتم زده، این سرزمین به غربت دچاری که بر شانه های خاک سنگینی می کند، بیت نور است که بی فروغ، در خاموشی می نالد و آوار سیاه تنهایی است که در شریان های مردم ماتم زده کویر قم جریان دارد.
چگونه می شود ای کریمه، دستان عنایات تو را از باورها پاک کرد؟
چگونه می توان پیکر همیشه در عبادت تو را به دست خشک و ناملایم خاک سپرد؟
برخیز، بانو!
برخیز که آسمان هم غروب تو را باور نمی کند!…
عطری عجیب از دل این خانه می دمد
حسی غریب می وزد از سمت آسمان
امروز از نگاه زمین اشک جاری است
بغضی شگرف خیمه زده بر گلویمان
رنج راه،سوگ همرهان،اشک وآه و داغ توأمان،قرار از دلتان وتوان از جانتان برده بود.
حق با شما بود بانو!
سختی فراق را توشه ای جز اندوه نیست.
گویی غربت، همزاد ازلی شما خاندان هدایت است؛ غربتی به طول تاریخ، چه در«مدینه»، چه در «قم»؛ چه در «بیت الاحزان»، چه در «بیت النّور»!
آه از این غربت همزاد،بانو!
آه از این اندوه شگرف توأمان!
گویی عطر غربت فاطمه علیهاالسلام است پیچیده در شامگاهان بقیع!
اندوه واره گلدسته هایت، آسمان را به گریستن فرا می خواند و آیینه ها،آرام آرام،دل به سرشک زایران می سپارند.
آه از این ماتمی که بر جان «حَرم» نشسته؛ آسمانِ پوشیده شولای ماتم! کبوترانِ شکسته بغضِ دمادم! صحن و رواق و گنبد و گلدسته بسته چشم جاری، میان آینه ها اشک زایران!
کاری، میان مرثیه ها بغضِ شاعران!
فصل فصلِ غریب اجابت است؛ اینک بخوان زعمق دل ای دردمند عشق: اَلْلّهُمَّ وَ رِضَاکَ وَالَّدارَ الاآخِرَهَ؛ یَا فَاطِمَهُ اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّهِ، فَاِنَّ لَکِ عِندَاللّهِ شأْنا مِنَ الشَّانِ.
فصل، فصلِ اجابت است؛ وقت، وقتِ گرفتن حاجات.
الهی، به حق این سیده معصومه مظلومه، به حق این غربتْ نوایِ فراق «برادر»، به حق این خاتونِ فضیلت و تقوا ـ که فرشتگان، التجا به عظمت «نماز» و شکوه «عصمت»اش می برند ـ! دعاهایمان را بپذیر و در پناهِ آستانِ آسمانی اش قرارمان ده!
زایران، نجواکنان، اشک و غربت خویش را در زیارتنامه ها گم می کنند و دست های امیدوار، با تمام نیاز، غریبانه های معصومانه «ضریح» را لمس می نمایند!
هر کس، از دردهای کهنه و نو شکایت می کند و به امید درمان، عظمت «بانو» را واسطه شفای خداوند «جلّ جلاله» قرار می دهد.
چه صفایی دارد زیارت نیازمندان!
«دهم ربیع الثانی» است؛ ماهی که در ضمیر بهاری اش، خزانی بود و بهار زندگیِ بانو را به برگ ریزانِ خزان سپرد.
حسرتا! چه زود، شهر در فراوانیِ اندوه، پژمرد! چه زود، شوق میزبانی در سویدای دل ها، مُرد!
وسعت اندوهش، عاقبت بر رنجِ تن افزود و شدّت غم، توانِ جان پاکش را فرسود.
آه که چه لحظات تلخی بود! هنگام وداع است؛ وداعی سخت غریبانه!
آسمان، پله های «عروج» را می آراید و «بهشت»، منتظر استقبال از خاتون عصمت و عفاف، می شود!
قزمین، «فاطمه» علیهاالسلام دیگری را از دست داده است و آسمان، نام شهر «قم» را به یکی از شاخه های «طوبی» می آویزد و عرش الهی، به تعظیم و تکریم حضرت می پردازد.
حضور بهاری و هر چند کوتاه خاتون، از «کویر»، گلستان ساخت
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلیِّ اِاللّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا اُختَ وَلیِّ اِاللّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلیِّ اِاللّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَی بن جَعفر علیه السلام
درود خداوند، بر «عظمت» و «عصمت» و «کرامت» شما باد!
بانو! دردمندانیم، جویای شفا،
دست ما و دامن آیینه ها،
روی ما و آستانِ «هَل اَتی»
مقالات مربوط به زندگی گهربار حضرت معصومه (س) را میتوانید اینجا مطالعه کنید.