هنگامی که یکی از یاران امام صادق(ع) وارد آتش شد

هنگامی که یکی از یاران امام صادق(ع) وارد آتش شد

عرض کردم: برادری داشتم که از دنیا رفته و او را در این قبرستان دفن کردیم، از شما می‌خواهم او را زنده کنید، امام صادق(ع) فرمود: برادرت انسان خوبی بود و به خاطر او خواسته تو را برآورده می‌کنم!

در هفدهم ربیع‌الاول سال 83 هجری امام صادق(ع) در شهر مدینه دیده به جهان گشود، به مناسبت میلاد فرخنده رئیس مکتب تشیع به گوشه‌ای از کرامات حضرت(ع) اشاره می‌کنیم:

*درخواست عجیبی که به اجابت رسید

محمد بن راشد از جد خود که یکی از مسلمانان هم عصر امام صادق(ع) است نقل می‌کند که روزی به قصد دیدار امام(ع) حرکت کردم تا از او سؤالی بپرسم، در میان راه مطلع شدم که آن حضرت به تشییع جنازه سید حمیری رفته است، پس به طرف قبرستان رفتم و بعد از ملاقات با امام(ع) سؤال خود را از ایشان پرسیدم و جواب آن را دریافت کردم.

هنگامی که خواستم برگردم، مرا به نزد خود خواند و فرمود: شما مردم سرچشمه علم و دانش را رها کرده‌اید؟!

عرض کردم: آیا شما امام و پیشوای امت در این زمان هستید؟

امام فرمود: آری!

عرضه داشتم: دلیل و آیتی می‌خواهم تا یقین پیدا کنم.

آن حضرت فرمود: هر چه می‌خواهی بپرس، من با اراده الهی جواب تو را خواهم گفت.

عرض کردم: برادری داشتم که از دنیا رفته و او را در این قبرستان دفن کردیم، از شما می‌خواهم او را زنده کنید.

امام فرمود: برادرت انسان خوبی بود و به خاطر او خواسته تو را برآورده می‌کنم، گرچه تو سزاوار چنین کاری نیستی، سپس نزدیک قبر او شد و او را صدا زد، در این هنگام قبر شکافته شد و برادرم از آن خارج شد. به خدا قسم که چنین شد و به من گفت: ای برادر از او (امام صادق(ع)) پیروی کن و او را رها مکن، آنگاه به قبر خویش بازگشت.

امام(ع) از من عهد گرفت و مرا قسم داد تا کسی را از این موضوع مطلع نسازم.(1)

*عملی که از دید امام پنهان نماند

ابراهیم بن مهزم می‌گوید: از محضر امام صادق(ع) جدا شدم و به منزل رفتم، شب هنگام بین من و مادرم مشاجره‌ای رخ داد، بر سر او فریاد زدم و با تندی با او سخن گفتم، صبح شد، نماز را خواندم و بلافاصله نزد امام آمدم، همین که داخل شدم فرمود: ای پس مهزم! چرا بر سر مادر خود فریاد زدی؟ آیا نمی‌دانی که او تو را در شکم خود نگهداری کرد و در دامان خود پروراند و با شیر خود تو را بزرگ کرد؟ عرض کردم: آری! ایشان فرمودند: پس هیچ وقت با تندی با او سخن مگو!(2)

*هنگامی که یکی از یاران امام(ع) وارد آتش شد

یکی از اصحاب امام صادق(ع) به نام مأمون رقی نقل کرده است که: در محضر سرور و مولایم امام صادق(ع) بودم، سهل بن حسن از شیعیان خراسان وارد شد و سلام کرد و نشست، عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! کرامت و بزرگی از آن شماست، شما خاندان امامت، چرا بر این حق خود سکوت کرده و قیام نمی‌کنید و حال آن که هزاران نفر از شیعیان شما آماده شمشیر زدن در رکاب شما هستند.

امام(ع) فرمود: ای خراسانی! لحظه‌ای درنگ کن. پس امر فرمود که تنور را روشن کنند، هنگامی که آتش شعله‌ور شد، به سهل فرمود: داخل تنور شو، سهل گفت: ای پسر رسول خدا! مرا از این کار معاف بدار، در این هنگام هارون مکی یکی از اصحاب با وفای امام(ع) وارد شد، در حالی که کفش‌های خود را در دست گرفته بود، سلام کرد و جواب شنید.

امام به او فرمود: کفش‌های خود را بر زمین بگذار و داخل تنور شو، او بدون هیچ درنگی وارد تنور شد و در میان شعله‌های آتش نشست، امام صادق(ع) رو به خراسانی کرد و از حوادث خراسان برای او گفت، انگار امام(ع) در آنجا حاضر بوده است، سپس فرمود: داخل تنور را نگاه کن.

مأمون رقی می‌گوید: من هم جلو رفتم و داخل تنور را مشاهده کردم، هارون مکی در میان آتش نشسته بود و برخاست و از تنور خارج شد.

امام به سهل فرمود: در خراسان چند نفر مانند او می‌شناسی؟ عرض کرد: به خدا قسم احدی را نمی‌شناسم، امام(ع) حرف او را تأیید کرد و فرمود: در زمانی که ما حتی پنج نفر از این گونه یاران نداریم چگونه قیام کنیم؟(3)

*شفای یک بیمار

عمار سه فرزند به نام‌های اسحاق، اسماعیل و یونس داشت، آن‌ها نقل کرده‌اند که یونس به مرض بدی مبتلا شده بود، به محضر امام صادق(ع) رفتیم، امام با مشاهده وضع یونس، دو رکعت نماز خواند و خدا را حمد کرد و بر نبی اکرم(ص) درود فرستاد و ذکرهایی بر زبان جاری ساخت و از خداوند چنین خواست: شر دنیا و آخرت را از او دور نما و این مرض را از او بر طرف ساز که عارضه او مرا ناراحت و غمگین کرده است.

آن سه نفر نقل می‌کنند که: به خدا قسم از شهر خارج نشده بودیم که بیماری او برطرف شد و شفا یافت.(4)

*پی‌نوشت‌ها:

1-الخرائج و الجرائح، قطب‌الدین راوندی، مؤسسه امام مهدی، ج 2، ص 742

2-بصائر الدرجات، صفار قمی، منشورات مکتبه آیت‌الله النجفی، ص 243؛ مدینه المعاجز، ج 5، ص 314.

3-مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 237.

4- مناقب ابن شهرآشوب، همان، ص 232 و مدینه المعاجز، ج 6، ص 109.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید