نبوغ مسیحیت

نبوغ مسیحیت

نویسنده: ویکونت دوشاتوبریان
مترجم: کامبیز گوتن

نبوغ مسیحیت(*)

مقدمه
فرانکلین لوفان باومر:
فرانسوا رُنه، ویکنت دو شاتوبرییان(1848-1768) یکی از رهبران واکنش، علیه انقلاب فرانسه، و از پیشگامان اصلی ادب در فرانسه دوران ناپلئون بود. در یادداشتهای روزانه خود او توضیح می دهد که بعد از تجربه ای در آزاداندیشی، به دین مادری خود بازمی گردد و مصمم می شود که تأثیر ولتر را از بین ببرد. معروفترین اثر او نبوغ مسیحیت (1802) درست به هنگامی به چاپ رسید که دستگاه کلیسائی کاتولیک به عنوان مذهب رسمی فرانسه توسط ناپلئون دوباره برقرار گردید

درباره اسرار
(طبیعت راز و رازهای مسیحی)
در زندگی فقط آن چیزهایی که رازآمیز هستند زیبا و لطیف و باشکوه اند. احساسات عالی آنهایی هستند که ما را به گونه ای ابهام زا بر سر شور درمی آورند: شرم و حیاء، عشق نیالوده، دوستی پارسایانه همه آکنده از رازند.
با نخستین نگاه، در مورد رازها، به نیکی می توان پی برد که دین مسیحی امتیاز عظیمی نسبت به ادیان دوران باستانLُ antiquite دارد. رازهای ادیان باستان ربط چندانی به انسانها نداشت، و در غایت، موضوعی برای تعمقات یک فیلسوف و یا سروده های یک شاعر بود. رازهایی که ما (مسیحیان) داریم، برعکس، روی سخن با دل ما دارند و در بردارنده اسرار سرشت خود ما هستند. مسئله در اینجا دیگر جابجایی بی حاصل ارقام نیست، بلکه رستگاری و خوشبختی نسل انسانی در میان است. انسان که هر روز نادانی و ضعف خویش را بخوبی درک می کند. آیا می تواند رازگونگی های عیسای مسیح را قبول نداشته باشد؟ اینها بر بخت برگشتگان است که تعلق دارند!
تثلیث، نخستین رازی که مسیحیان بدان ایمان دارند، عرصه عظیمی را برای مطالعات فلسفی باز می کند، چه آدمی آن را به صورت تجلیات خداوند در نظر گیرد، و چه به صورت بقایای این عقیده جزمی که روزگاری در شرق اشاعه داشت به پژوهش آن بپردازد. استدلال بد یا ناروائی خواهد بود هر آنچه را که نمی فهمیم مُنکرش گردیم.

درباره خدا و طبیعت
( چشم انداز کلی جهان)
خدا را قبول بایدش داشت؛ سبزه های دشت و سَروهای کوهستان سپاسش دارند؛ خستران با زمزمه های خود نیاشش کنند؛ فیل به هنگام دمیدن روز درودش گوید؛ پرنده در میانه
شاخساران آواز حمد او خواند؛ آذرخش با قدرت تندرش برخروشد، و اقیانوس، فراخناکی خود را بنمایاند. فقط انسان است که گفته است: خدا وجود ندارد.
مگر در مواقع دردمندی هرگز دیدگانش را به سوی آسمان برندوخته است، یا، به هنگام بهروزی نگاهش را به سوی زمین فرونیانداخته است؟ آیا طبیعت چنان از او دور است که هرگز نتوانسته به تعمق عجایب آن بپردازد، یا که می پندارد تمامی آنها نتیجه صرف تصادف است؟ ولی چه تصادفی می توانسته است یک ماده بی نظم و عاصی را بر آن وادارد که به نظمی اینچنین کامل درآید؟
می توان ادعا کرد که انسان اندیشه آشکار شده خداست، و اینکه جهان، تخیل پروردگار است که جلوه اش را می بینیم. آنانی که قبول کرده اند زیبایی طبیعت نشانگر درایتی است متعال، باید متوجه آن چیزی هم شده باشند که بر دامنه عجایب، گستردگی پرسخاوت می بخشد: اینکه، حرکت و سکون، ظلمات و روشنایی، فصول سال، جنبش اختران که جزء زینت پر تنوع جهان هستند فقط از لحاظ ظاهر است که توالی دارند، در حالی که از نقطه نظر واقعیت همیشه پایدارند و دائمی. صحنه ای که در برابر چشم ما غروب کرده و محو می شود، برای مردمی دیگر، رنگ و جلای تازه ای می گیرد؛ چشم انداز نیست که تغییر می کند، بلکه تماشاگر. بدینسان، خداوند، قادر بوده است در کار خلقت، تداوم مطلق و تداوم مرحله ای را به هم ربط داده و با هم متحد سازد: اولی را در زمان جای داده است و دومی را در ویژگی جسمانیetendue یا هر پیکره ای که دارای ابعاد مکانی است؛ یا اولی زیبایی های شکوهمند جهان، همه یکی هستند و بیکران و بی هیچ تغییر؛ با دومی، متنوع اند و مختوم و ظهوری تازه پیدا کرده. بدون اولی عظمتی در خلقت نمی بود؛ بدون دومی به غیر از یکنواختی چیز دیگر وجود نمی داشت.
در اینجا زمان برایمان جنبه تازه ای به خود می گیرد؛ کوچکترین بُرهه آن تمامیتی کامل می یابد که همه چیز را در برمی گیرد و در آن هر آنچه هست دستخوش تغییر می گردد، از مرگ یک حشره گرفته تا تولد یک دنیا: هر لحظه ای برای خود یک ابدیت کوچک است. پس در یک لحظه واحد، به کمک اندیشه، همه اتفاقات طبیعت را پیش هم جمع آورید؛ تصور کنید که در آنی واحد، تمامی ساعات روز و تمامی فصول سال را، یک سپیده دم بهاری و یک پگاه پائیزی را، یک شب پرستاره و یک شب ابرگرفته را، دشتهای پوشیده شده از گل را، درختزاران برهنه و سرمازده را، کشتزارهای رخشنده از خرمنهای طلائی را نگاه کنید: آنگاه در این حالت است که ایده ای درست از چشم انداز عالم نصیبتان خواهد شد. مادامی که با نگاه آکنده از تحسین شاهد غروب خورشید در زیر مینای گردون باختران هستید، کس دیگری، آن را می بیند که سر از سپیده دمان خاوران برمی آورد. با چه نیرویی جادوئی باورناشدنی است که آن ستاره سالخورده، که خسته و سوزان در غبار شامگاه خفته است، در همان لحظه، او همین اخگرِ جوان می گردد که خیس از نمناکی ژاله، و در چاره سپیده صبح، سر از خواب برمی دارد؟ در هر لحظه روز، خورشید طلوع نموده، به اوج رخشندگی می رسد در ظهر، و غروب می کند بر عالم؛ یا نکند این قوای حسی ما هستند که فریبمان می دهند، و اینکه نه طلوعی در میان است، و نه ظهری، و نه غروبی واقعی. همه اینها به نقطه ای ثابت تقلیل می یابد، جایی که از آن مشعل فروزان روز در لحظه ای واحد سه نور را که جوهری یگانه دارند برون می تابد. این شکوه سه گانه شاید زیباترین جلوه طبیعت باشد؛ زیرا، علاوه بر ارائه کردن ایده عظمت جاودانه و حضور کامل خدا، تصویر بارزی نیز از تثلیث شکوهمندش به ما نشان می دهد.
من چیزی نیستم؛ فقط آدمی هستم ساده و تنها؛ اغلب به علمائی گوش سپرده ام که در مورد موجود ازلی به جرّ و بحث پرداخته اند، و چیزی از حرفهایشان دستگیرم نشده است: ولی همواره متوجه شده ام با نگرش صحنه های عظیم طبیعت است که این موجود ناشناخته، خود را، در دل انسان نمایان می سازد. شبی( در حالی که سکوت عمیقی حکم فرما بود) خود را در آبهای سواحل ویرجینیا یافتیم، تمام بادبانها پائین کشیده شده بودند؛ با خود مشغول بودم که صدای ناقوس را شنیدم که کارکنان کشتی را به عبادت دعوت می کرد، به سرعت بر آن شدم که به همسفرانم ملحق شده و در دعا با آنان شریک شوم. ملاحان درجه دار، همراه با مسافران، در قسمت عقب عرشه کشتی جمع شده بودند، و کشیشی کمی جلوتر از آنان با کتابی در دست ایستاده بود؛ جاشویان به گونه پراکنده ای در قسمت فوقانی عرشه قرار داشتند. همگی بر سر پای بودیم و رویمان به طرف دماغه کشتی که به غرب چرخیده بود.
قرص خورشید می رفت که در آبها فرو شود، و می شد آن را از خلال طنابهای دکل در میان فضای بیکران دید. با تاب خوردن کشتی این گمان بر آدمی می رفت که خورشید درخشان در هر لحظه، افقی را که در آن بود تغییر می داد. چند تکه ابر پراکنده در مشرق به چشم می خورد، جایی که ماه به آهستگی بالا می آمد؛ بقیه آسمان صاف بود. در طرف شمال گردبادی از ذره های آب به رنگهای تیراژه، همچو ستونی بلورین، برخاسته از دریا و نگه دارنده گنبد مینو، مثلث با شکوهی را با اخگر روز و کوکب شب تشکیل می داد.
کسی که در برابر چشم اندازی این چنین، جمال الهی را تشخیص ندهد به راستی به حالش تأسف باید خورد. وقتی همراهان من کلاههای موم اندود خود را از سر برداشتند و با صدایی گرفته و آمیخته به شادی شروع به خواندن سرودی ساده در مدح بانوی مقدس یاری رسانمان، که حامی دریانوردان است، کردند، بی اختیار قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. چه دلنشین بود مناجات این انسانها که بر روی تخته ای شکننده آنهم در وسط اقیانوس، خورشید غروب کننده بر فراز امواج را تماشا نموده و اندیشه بدان می کردند! چه روح گشا بود حاجت طلبی دریانورد مسکین از مادرِ خسته دلان و دردمندان! در حالی که از حقارتمان در برابر بی کرانگی آگاه بودیم: آوازهایمان بر فراز آن چیزها تا دوردستان پیش می رفت؛ شب با تازشهای غافلگیرانه خود نزدیک می شد؛ در میان شگفتی های دیگر، کشتی ما نیز نوعی شگفتی برای خود داشت؛ سرنشینان دیندار در ترس و تحسین غوطه می خوردند، و کشیشی محترم مشغول دعاگویی بود؛ خدا خمیده بر فراز پرتگاه، با دستی خورشید را بر آستانه دروازه های مغرب نگه داشته، و با دستی دیگر ماه را در مشرق بالا می آورد، و در آن فراخناکی بی حد به صدای مخلوق خود گوش می داد: این بود آن صحنه ای که نمی شد بر پرده نقاشی کشیدش، و برای احساس کردنش قلب آدمی توان اندکی داشت.

دین مسیحی به صورت شوری درونی
دین مسیحی که به دامن زدن شور و شیدائیهای موجود در درام و شعر حماسی راضی نیست، خودش شوری است درونی با خُلسه و از خود ربودگیهایش، با شوقهای آتشین و آه هایش، با شادیها و گریه هایش، و با علاقه هایش به دنیای مردمان و بیابان تنهائی. این را، همان طور که می دانیم، عصر ما فناتیسم نامیده است. اما، ما جواب این عصر را با سخنی که روسو در این زمینه گفته است می دهیم: «فناتیسم هر چند سنگدل است و خون ریز، مع هذا، شوری است عظیم و نیرومند که دل آدمی را رفعت می بخشد، و او را قادر می سازد که مرگ را خوار شمارد؛ شوری که به او توانایی وافر می دهد، و فقط باید خوب هدایت شود تا رفیعترین محاسن از آن حاصل آید. اما، بی دینی، و چه بسا روح عقل گرایانه و فلسفی، وابستگی به زندگی را تحکیم کرده، آدمیان را به پستی وانهاده، زن- صفتی را اشاعه داده، و تمام شور و احساسهای عالی را در دون پایگی نفع شخصی متمرکز می سازد، در خودخواهی نفسانی انسانی، و با صدایی آهسته شالوده های واقعی تمامی جامعه را به ویرانی می کشاند: زیرا وجه اشتراکی که منافع شخصی نسبت به هم دارند آنقدر بی اهمیت است و حقیر که هرگز قادر نخواهد شد با آنچه برایشان مورد قهر و نفاق است تعادل برقرار سازد.»

کلیسای گوتیک
جالب اینجاست که در این عصر بی دینی، شاعران و رُمان نویسانمان، چه دلخوش اند که در افسانه سرایی های خود، با بازگشتی طبیعی به عادات و رسوم نیاکانمان، از دخمه های زیرزمینی، اشباح، قصرها، و معابد گوتیک یاد کنند: جذبه و افسون خاطراتی که با دین و تاریخ میهنمان پیوند خورده اند تا به این حد شدید است! اقوام، عادات و رسوم کهن خود را همچو کسی که لباس مندرسی را از تن درآورد از خود جدا نکرده و به دور نمی اندازد. بخشهائی از آن را می توان درید و از خود کند، ولی پاره هائی باقی خواهند ماند که با وصله خوردن به جامعه های نو، شکل مضحک و زننده ای به خود خواهند گرفت.
ممکن است معابدی نورگیر و زیبننده به شیوه معماری با شکوه یونانی بنا نمود تا مردم خوب محله سن لوئی را برای نیایش یک خدای ماوراء طبیعی گردهم آورد؛ با این حال، همین مردم همواره در حسرت کلیساهائی چون نوتر- دامِ رَنس Reims و پاریس، در حسرت این عبادتگاههای معظم و خزگرفته، که قبور گذشتگان و اولیای دین در آنها قرار دارند، احساس دلتنگی خواهند کرد؛ آنها همواره برای دعای دسته جمعی در کلیسای مون مُرانسی Montmorency شیفته زانو زدن بر صحن آن که مزار رادمردان است خواهند بود، بی اینکه بخواهیم چشمه های غسل تعمید را از خاطر بزدائیم. تمامی اینها با رسومی که به آنها عادت داریم پیوند دارند؛ و یک بنای یادبود در صورتی حرمت برمی انگیزند که تاریخ درازی در پس خود داشته و در زیر سقفها و رواقهای تیره اش نشانه های قرون گذشته را به گونه ای بارز بتوان یافت. به همین دلیل می بینیم در معبدی که جلوی چشمانمان بپا می گردد و گنبد آن زده می شود و پژواکها در درونش می پیچد هنوز عاری از شکوه و عظمت است. خدا یعنی قانون جاودان، منشاء ستایش الهی و هر آنچه به نیایش او ربط پیدا می کند باید در شامگاهان دوردست زمان باشد، که نگاهمان هیچ بدان نمی رسد.
آدمی ممکن نبود وارد یک کلیسای گوتیک شده بی اینکه احساسی از ترس آمیخته به احترام به او دست ندهد و یا معنویتی راز آمیز را تجربه نکند. آدمی ناگهان به یاد روزگارانی می افتاد که راهبان، پس از غور و تأمل روحانی در جنگلهای اطراف صومعه های خود، در مقابل محراب دِیر، جمع گشته و در آرامش و سکوت شبانه به حال سجود به سرود خوانی و نیایش پروردگار می پرداختند. چنین بنظر می آمد که تمامی فرانسه قدیم دوباره جان یافته و احیاء شده باشد: به آدمی این احساس دست می داد که شاهد آئین و مراسم ویژه ای است، و مردمی را می بیند که با فرانسویهای امروزی تفاوت داشتند؛ آدمی انقلابهای این مردم را به خاطر می آورد، تلاشهایی را که کرده بودند، و هنرهائی را که به ظهور رسانده بودند. هر اندازه این روزگاران از ما دورتر قرار داشت، همان اندازه نیز افسون گرانه تر بنظر می آمد و همانقدر این فکر را در ما برمی انگیخت که انسان چقدر ناچیز است و عمر تا چه حد کوتاه… .
.. دریک کلیسای گوتیک، همه چیز، آدمی را به یاد پیچ در پیچی یک جنگل می اندازد؛ همه چیز، آدمی را به یاد خدا می اندازد و در او احساس حرمت و خوف دینی برمی انگیزاند و او را غوطه ور رازها می گرداند.
دو برج بلندی که در جلوی مدخل عمارت برپا شده اند بر درختهای نارون و سُرخدار گورستان سَرَک می کشند و بر مینای آسمان تأثیری تماشائی می گذارند. گاهی خورشید صبحگاهی بر سرِ دوقلوی آنها نور می افشاند، و گاهی هم تاجی از ابر است که بر تارک خود دارند، و یا چنین به نظر می آیند که اَبخَره آماسشان کرده. اما اینطور که پیداست پرندگان هم گوئی آن دو را به جای درختهای جنگلی به اشتباه گرفته باشند: چه، زاغان و زغن ها بر فراز نوک برجها می چرخند و یا بر کنگره های آنها آسوده نشسته اند. ولی ناگهان بانگ و خروشی درهم، از سر این برجها برمی خیزد و پرندگان هراسیده را به فرار وا می دارد. معمار مسیحی که با ساختن جنگلها راضی نمی شده، می خواسته است بگونه ای صدا و زمزمه های جنگل را تقلید کند؛ از همین رو به کمک نوعی ارغنون و آلت برنجی آویزان به شکل ناقوس، می خواسته است صدای وزشهای باد و غرشهائی را که در اعماق جنگل به گوش می رسند، با ارتباط دادنشان به معبد، منعکس کند. با این بانگهای مذهبی که در کلیسای عظیم طنین می اندازند خبر از اعصار گذشته به گوشتان می خورد: محراب، پژواکی دارد که به غار هاتفه غیبگو، یا سی بِلSibyl دوران باستان می ماند؛ و، در حالی که ناقوسها برفراز سر به صدا درمی آیند، دخمه های زیرزمینی مرگ، زیر پایتان به گونه ای ژرف خاموشند و دَم برنمی آورند.

ویرانه ها
روزی در پشت کاخ لوگزامبورگ قدم می زدیم، برحسب تصادف گذرمان به همان صومعه ای افتاد که آقای «فونتانFontanes » درباره اش سرودی نوشته است. ما کلیسائی را می دیدیم که سقفش فرو ریخته، پنجره هایش شکسته، و درهایش تخته بندی شده بود. بیشتر قسمتهای بنای این صومعه دیگر وجود نداشت. مدت مدیدی در میان سنگهای قبوری که از مرمرِ سیاه بودند قدم زدیم، بر سنگهائی که روی زمین در اینجا و آنجا پراکنده بودند، که برخی کاملاً شکسته بودند و روی چندتائی هنوز می شد بقایای نبشته ای را تشخیص داد. به صحن درونی راه بردیم، دو درخت آلوی وحشی در میان علفها و خاک روبه ها قد افراشته بودند. بر دیوارهای نیمه مخروبه، نقاشی رنگ و رو رفته ای را می شد دید که زندگی سن برونو Saint Bruno را نشان می داد یک صفحه ساعتِ آفتابی بر ضلعی از بنای کلیسا باقی بود؛ و در درون محراب، به جای سرودی که برای آمرزش روح مردگان خوانده می شد، ما صدای تراشیدن سنگ قبر را می شنیدیم.
فکری که در این محل در سر ما افتاد ممکن است در سر هر کس دیگری هم خطور کند. ما آنجا را با دلی شکسته و غمگین ترک گفتیم و بی اینکه بدانیم به کجا می رویم به محله ای رسیدیم که چندان دور نبود. شب فرا رسید. در کوچه ای تنها، محصور بین دو دیوار بلند، می گذشتیم که ناگهان صدای اُرگی به گوشمان خورد که همراه با سرود مذهبی (Laudate Dominum, omnes gentes ) از کلیسائی در همان نزدیکیها بیرون می آمد. احساسی که این نوا و آواز مذهبی در ما برانگیخت توصیف ناپذیر است؛ احساس می کردیم صدایی آسمانی را می شنیدیم که می گفت: « ای مسیحی بی ایمان، چرا دستخوش نومیدی گشته ای؟ فکر می کنی من هم مانند آدمیان طرحهای خودم را تغییر می دهم، اینکه وامی نهم، چونکه کیفر می دهم، بجای ایراد به تکالیفی که من تعیین کرده ام، از بندگان وفادارم تقلید کن که ضربت دستم را دعا می گویند و حتی زیر آواری که بر سرشان خراب می کنم از ایمان خود دست برنمی دارند.»
ما درست هنگامی که کشیش دعای خیر نثار می کرد وارد کلیسا شدیم. زنان بینوا، مردان سالخورده، کودکان همگی زانو زده بودند. ما نیز در میان آنها زانو زده و به دعا کردن پرداختیم؛ اشک از چشمانمان سرازیر بود و از ته دل عذر به درگاه خدا برده و گفتیم: پروردگارا اگر با دیدن ویرانی معبد تو زمزمه ای ناروا کردیم ما را ببخشای! ببخشای عقل ناقص ما را! خود انسان چیزی نیست مگر بنائی ویرانه، چیزی نیست مگر خاک ریزه ای از مرگ و گناه؛ عشق بی حرارتش، ایمان بی ثباتش، صدقه ناقابلش، احساسات ناقصش، افکار تنگش، دل داغ دیده اش همگی در او چیزی نیست مگر سرایی مخروبه و عمارتی ویرانه.

پی نوشت ها :

chateaubriand: the Genius of christianity, trans. by. C. I. White( Baltimore: J. Murphy and co: 1862) p. 51
8 -467، 384-7، 291، 172-3، 139-40، 4-53،
منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید