اومانیسم با مسیحیت چه کرد؟

اومانیسم با مسیحیت چه کرد؟

نویسنده: محمد مددپور

تمامیت استقرار فرهنگ جدید و منحل شدن تفکر دینی در اومانیسم
با پیدایش فرهنگ جدید، صورت نوعیه ی جدیدی بر فرهنگ مسیحی زده شد. این صورت چیزی جز اومانیسم و شأن سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آن یعنی لیبرالیسم نبود. فرهنگ مسیحی که با ظهور رنسانس ظاهرش تا حدودی حفظ شده بود با بسط اومانیسم این ظاهر نیز به تبع باطن دچار تحولات بسیاری گردید و ظاهر و باطن آن صورت جدید به خود گرفت به نحوی که اساساً با اصول ظاهری مسیحیت نیز توافق نداشت. این امر از قرن هجدهم با نهضت «روشن اندیشی» یکی از ممیزات فکری قرن هجدهم در اروپا عبارت از اهمیت خاصی است که در این دوره از طرف بسیاری از نویسندگان و متفکران نسبت به فطرت عقل و صریح عقل و تعقل و مبارزه با جهل و اوهام و خرافات و تقلید و تعبد و تعصب (که همه از خصوصیات مسیحیت از نظر منورالفکران است) بالجمله به مبارزه با آنچه که به تعبیرِ تاریک اندیشی یاد شده است؛ گذارده می شود و از این روست که این دوره را اروپاییان با عبارتی بیان کرده اند که ما به ازای آن در زبان فارسی دوره ی روشن اندیشی را اصطلاح می توان نمود.این دوره، نخست در نیمه ی دوم قرن هجدهم با متفکرانی چون لاک و چوبری و شافتسبری و غیره در انگلستان شروع می شود و در فرانسه از طرف کسانی چون ولتر و روسو و هلوتیوس و دیدرو، دالامبر و غیره تعقیب می گردد، در اینجا به صورتهای مختلف سیاسی و ادبی و فلسفی و مبارزه با روش تألّه نقلی (Theism) یعنی قول به مبدأ و معاد و نبوت با اتکای به دلایلی نقلی و وحی و دفاع از روش تألّه ی عقلی (Deism) یعنی نفی وحی و نبوت با تصدیق عقلی به مبدأ و معاد و با هواخواهی از مذهب الحاد (Atheism) و روش مادی بیرون می آید، روشن اندیشان مخصوصاً اهتمام خود را به بحث در کیفیت ارتباط میان عقل و نقل که در تاریخ ملل و نحل اسلام نیز، با فرقه ی معتزله در مقابله فرقه ی اشعریه بدان بر می خوریم، معروض می دارند. با این اختلاف که اگر اشاعره با اثبات اینکه عقل با احکام نقل سازش پذیر نیست، احکام عقل را به سود احکام نقل، تقریباً یکباره از اعتبار ساقط می کردند، اینان به عکس احکام نقل را به سود احکام عقل یکسره مردود ملحوظ می دارند و از اینجاست که عده ای با اختیار روش تأله ی عقلی بر احکام اناجیل چهارگانه و اثبات اینکه بسیاری از احکام آنها و از جمله معجزاتی که در آنها به انبیاء نسبت داده شده است، خلاف ضرورت عقل و بداهت وجدان و منافی با قوانین نامتغیر طبیعت و سنّت های ثابت الهی است. اهتمام می ورزیدند و یا اینکه مانند معتزله به اثبات موافقت احکام عقل با شرع می پرداختند ولی در اینجا نیز میان آن ها و فرقه ی معتزله این اختلاف در کار است که غالباً احکام عقل را برتر از احکام شرع باز می شناسند، امری عادی گردید.
اولین آثار دوران روشن اندیشی و منورالفکری در مسیحیت پیدایی گروهی خارج از کلیسا به نام پیروان طریقه ی عقلانی بود. از بزرگترین نمایندگان این نحله «ژان سملر» است. وی می گوید: « دیانت برای تأمین فضایل اخلاقی است و هرکس حائز این فضائل گردید از اجرای مراسم بی نیاز و معاف می شود.» از دیگر بانیان طریقه ی جدید «شلایر ماخر» از علمای متأله و عالم در علوم دین بود. وی می گفت:
«علم معرفه الله علمی است که دیانت را مطابق مفهوم هر زمان تشریح می نماید.»
اینها با این کلمات صورتی کاملاً لیبرال (اباحی) به افکار دینی می دادند. چنین اندیشه هایی طبعاً انقیاد به ظاهر دین و اصول مسیحیت را به نام مسیحیت اصیل منتفی می گرداند. و این نشانه ای دیگر از نسخ کلی دیانت مسیح (ع) و جذب آن در فرهنگ اومانیسم در عصر جدید بود. کلیسای کاتولیک در این مدت به تحولات و تجدید نظر در آراء و عقاید قدیم به طور بطئی ادامه می داد. پیدایش فرقه ی ژزوئیت که برای پیشبرد مقاصد هر عمل ناپسند غیر مجاز را به طور مخفیانه در صورتی که مقدمه ی یک عمل صحیح و مطلوب باشد جایز می شمرد و به دروغ و تقیه و کتمان، حتی در موقع لزوم با یاد کردن سوگند به دروغ مبادرت می ورزیدند که به نحوی نفوذ ماکیاولیسم در مسیحیت جدید بود.
کار مهم ایشان که توفیق بسیاری در آن بدست آوردند، در زمینه ی اعزام مبلغان و میسیونرهای دینی بود. (1) این میسیونرها در جذب مردم به مسیحیت در مناطق مختلف آفریقا و آمریکای جنوبی موفقیت بسیار کسب کردند. اعضای این فرقه که خود را در اختیار پاپ و سرسپرده ی کلیسای کاتولیک می دانستند با فعالیت های سرّی به قتل عام پروتستانها می پرداختند. ولی این اعمال مخفیانه و توطئه های سری، آنها را نه فقط نزد پروتستانها بلکه در نزد کاتولیک ها هم منفور ساخت. و حاصل کار چیزی نبود جز منازعه ی سطحی برای نسخ فرهنگ جدید و تمنای محال بازگشت به صورت نوعی تاریخ منسوخ. ظهور این جریانها بدان معنی است که تاریخ تمدن شرعی قرون وسطی به تدریج به سر آمده بود و تاریخ تمدن واقع بنیادانه و خود بینانه ی غرب، سیطره یافته و علم جدید به صورت شریعت جدید استقرار یافته بود.
سرانجام نهضت و جنبشی که اصلاح دینی در کلیسای کاتولیک نام گرفت، نتوانست به بقای مسیحیت کمک کند و به تدریج رو به ضعف و فتور نهاد و با جریان روشن اندیشی و دئیستی غرب که اصول و مبانی کلامی و اعتقادی مسیحیت را مورد تردید عام قرار داد، این امر تشدید شد.
با آغاز قرن 19 و ضعف و فتور روح راسیونالیسم و عقل و گرایش به رُمانیتیسم و احساس و تخیل آزاد نفسانی و از طرفی ضعف اکتشاف علم جدید برای اقامه ی دلیل و برهان قاطع بر صحت عقاید مادی و کلاً به بن بست رسیدن علوم ریاضی و طبیعت در حل بسیاری از مسائل غیر مادی منجر به این گردید که جنبش علمی جدیدی در کلیسا به وقوع بپیوندد.
لیبرالهای مسیحی که از این جنبش دفاع می کردند می گفتند: « ایمان مسیحی تزلزل ناپذیر است» متفکران متجدد کاتولیک مذهب تحقیقات جدیدی در زمینه ی تاریخ و کتب مقدسه ی دین مسیحیت به عمل آوردند و نظریه ی جدید تکامل طبیعی (evolation) را مورد مطالعه و توجه قرار دادند و در نتیجه نهضتی کوتاه مدت به وجود آمد که به مدرنیسم (تجدّد) کاتولیک تعبیر گردید این نهضت می خواست توافقی میان معتقدات و مبادی ایمانی کاتولیک با علوم جدید(2) به وجود آورد. اما پاپ طی فرمانی این حرکت را مخالف دین اعلام نمود. جریان تجدد عملاً در صورتی دیگر که موفقیت بیشتری حاصل کرد، علم جدید و سیانتیسم را در معارف دینی وارد کرد، و آن صورت دیگر کوششی بود که اصحاب کلیسا در جمع مبادی و اصول کلامی کاتولیک با علوم و افکار جدید داشتند.
این نحله ی ثانی جریان تجدد به نام «توماسیسم»(3) جدید – Neo Thomasism یا تومیسم جدید موسوم است که پاپ با آن به مخالفت برنخاست و امروز به صورت جریان رسمی کلامی و عقیدتی در کلیسای کاتولیک در آمده است.
با این تحولات، کلیسا و دیانت مسیح (ع) وارد مرحله ی جدیدی شد که عبارت است از دوران بحران عمومی تفکر اومانیستی و فرهنگ و تمدن جدید. این بحران با تزلزل سه نظریه ی اساسی فرهنگ جدید که طرح جدیدی از عالم و آدم و مبدأ عالم و آدم در انداخته و جهان بینی جدیدی از آن تکوین یافته بود آغاز شد. نظریات فوق عبارت بودند از:
1. ماده انگاری (Materialism): مذهب اصالت ماده 2. علم انگاری (Scientism): مذهب اصالت علم تجربی) 3. فرد انگاری (Individualism): مذهب اصالت فرد. با این سه نظریه ی کلی پایه های فکری انقلاب فرانسه گذاشته شده بود که در حقیقت تمام آمالهای سه قرنه ی طبقه ی جدید را به منصه ی ظهور رسانید. البته فرهنگ جدید در این سه نظریه محدود نمی گردید، بلکه نظریاتی دیگر ذیل آنها مطرح شده بود و این سه اصل در حقیقت به مثابه اصل الاصول فرهنگ و تمدن اومانیستی جدید انگاشته می شد.
اما انقلاب فرانسه گرچه از یکسو تمام آرمانهای دوره ی جدید را متحقق ساخت، اما از سوی دیگر پایان فرهنگ اومانیستی و تمامیت یافتن آن نیز بود در این زمان تضادها و برخورد عقاید در باب تمدن قرون وسطی به نفع فرهنگ جدید پایان یافته بود و اگر اختلافی وجود داشت در محدوده و حوزه ی فرهنگ جدید بود.
به هر تقدیر با انقلاب فرانسه آرمانهای سیصد ساله با تحقیق دموکراسی و تکنولوژی جدید که وسیله ی تصرف در عالم و مبتنی بر علم جدید است به منصفه ی ظهور رسید. بعد از این انقلاب، مسأله اساسی غرب حفظ و تثبیت و بسط سطحی و جغرافیایی فرهنگ جدید و وضع موجود در سرتاسر جهان بود، و این به نحوی با اقدامات سوداگران از قرن 15 و 16 آغاز شده بود.
به تعبیر اشپنگلر با ورود تاریخ غرب به این مرحله پایان «عصر فرهنگ» تاریخ غرب فرا رسیده و از قرن هجدهم پا به عصر تمدنی تاریخ خویش گذاشت و این عبارت بود از منسوخیت تاریخ فرهنگ جدید.
فلسفه و منطق هگل و اتباع چپ و راست او آغاز تاریخ عصر تمدنی (تحجّر فرهنگ به اصطلاح اشپنگلری) غرب و پایان عصر فرهنگ در آن دیار است. مسأله عمل منفکِ از نظر و اصالت آن در نظر مارکس با این جمله که: « فلاسفه تاکنون همواره به نظر پرداخته اند؛ اینک شایسته است که به تغییر عالم پرداخته شود»، اعلام شده بود، و با فلسفه های پراگماتیسم آمریکایی و پوزیتیویسم و نئوپوزیتیویسم منطقی و اگزیستانسیالیسم ژان پُل سارتر عمومیت یافت. در این عصر صورت سیاسی ماکیاولی فرهنگ جدید به امپریالیسم به معنی جدید لفظ تحول یافته بود. این صورت سیاسی سعی در جذب همه ی تمدنها و فرهنگ ها به مثابه ماده برای صورت نوعیه ی خویش کرد. در حوزه ی امپریالیسم فرهنگی – سیاسی، نحله های شرق شناسی این وظیفه را به عهده داشتند.
همراه با این تحول در صورت سیاسی، در نظریه ی فرد انگاری فرهنگ جدید نیز تشکیکاتی به عمل آمد که علت آن بیچارگی و فلاکت روز افزون توده های عظیمی از کارگران و زحمتکشان ناشی از ظلم و جور و تعدی ناشی از نظریه ی اصالت فرد و لیبرالیسم اقتصادی منبعث از این نظریه بود. این انتقاد منجر به پیدایش و بسط نظریه ی کلکتیویسم در برابر اندیویدوآلیسم گردید، که صورت دیگری از فرهنگ اومانیستی است و به تعبیری صورت پایانی و تمدنی این فرهنگ.

دوران بحران عمومی فرهنگ و تمدن جدید
قرن هجده پایان عصری است که با نهضت رنسانس آغاز گردید و منجر به ظهور فرهنگ و تمدنی گردید که به اومانیسم تعبیر شد و طی سه قرن به سرتاسر جهان رسید. از ممیزات این فرهنگ و تمدن همان طوری که اشاره داشتیم توجه به ادب و فرهنگ شرک (پاگانیسم) متعلق به دوران قبل از تمدن مسیحی بود، فرهنگ جدید با فکر مستقل از کلیسا و دیانت تکوین یافت و در این فکر توجه به بشر و بشریت، جای توجه به خدا و الوهیت را گرفت. مذهب پروتستان در این عصر دعوت به یک نوع بازگشت ظاهری به فضایل اصیل دیانت مسیح (ع) خارج از دستگاه کلیسا کرد و بدین معنی فلسفه ی وجودی تشکیلات کلیسا انکار شد و بشر غربی که خود را از نظر دینی از تسلط دستگاه عظیم روحانیت رها می یافت. طالب یک زندگی دنیوی با توجه به جنبه های نفسانی وجود خویش و ذوقیاتی که به زیبایی های حیات دنیوی معطوف است، گردید.او آرامش و رفاه (در حقیقت غفلت) خود را بعد از بریدن از اطمینان روحانی قرون وسطی در این حیات دنیوی طلب می کرد: یعلمون ظاهراً من الحیه الدنیا وهم عن الاخره هم غافلون. اعتقاد به اینکه جهان دارای یک نظام منطقی و شناختنی ریاضی – کمی است (فاقد سرّ و راز و حتی امر نهان و غیبی)، و بشر با مراجعه به دانش مستفاد از تجربه ی مستقل از وحی، عاجز از فهم و دریافت آن نیست و اینکه خرد و عقل که هم نتیجه ی دانش تجربی است و هم منشأ آن، قادر به تسخیر دنیای مادی است، همه ی اذهان و افهام را تحت سیطره ی خویش گرفت. علم جدید به عنوان مؤثرترین وسیله ی تأمین خوشبختی بشر شناخته شد. به خصوص آنکه در قرن هجدهم مفهوم سعادت دنیوی به نحو بارزی اذهان را به خود جلب نمود و توجه به اعتنا و مائده های بهشتی و ملکوت آسمان حقیر و ناچیز شمرده می شود، بشر را به سوی وسائلی که برای رسیدن به مسرات دنیوی مورد استفاده قرار می گرفت، سوق داد، زیرا علم این فواید و دواعی را در برداشت که قادر است از آلام و مشقات آدمی بکاهد و خوشبختی مادی و تمتع از لذات دنیوی را برای او عملی سازد.(4) اعتقاد به پیشرفت با جریان سکولاریزاسیون (دنیوی شدن حیات بشر) در نظر غربیان منجر به این اعتقاد شد که بشر با کمک عقل معاش به بلوغ و آزادی از قید و بندها (منجلمه از دین) خواهد رسید. خلاصه و جان کلام اینکه: آدمی با فرهنگ جدید مقیاس و میزان همه چیز گردید و این همان اومانیسم بود.
بر اساس همین فرهنگ جدید بود که طبقه ی فعال و تازه نفس بورژوا که نمایندگان جهان بینی جدید بود در برابر روحانیت و اشرافیت کهنسال که متکی به کلیسای قرون وسطی بودند، قد علم کرد. جهان بینی این طبقه که طی سه قرن مبارزه و منازعه با کلیسای کاتولیک تکوین یافت، در قرن هجدهم در دائره المعارف جدید جمع شده بود. ویژگی دائره المعارف تثبیت سه نظریه ای بود که کاملاً با تلقی اصحاب کلیسا و مؤمنان قرون وسطی مغایرت داشت.
پس از گذر از مرحله ی اندیویدوالیسم، از کلکتیویسم (مذهب اصالت جمع) که صورتی دیگر از اومانیسم است طی قرون نوزدهم و بیستم نظریه های سوسیالیسم، فاشیسم و نازیسم و… نشأت گرفت و جهان را در مرحله ی جدیدی از برخوردها و تزاحم این نظریه ها که همه از انحطاط تام و تمام فرهنگ دنیوی غرب حکایت می کرد قرار داد، و همین نظریه ها و آراء بحرانی را که در عصر پایان فرهنگ عارض ذاتش بود به ظهور رساند، و سرانجام به وقوع دو جنگ بزرگ و بحران عمومی فرهنگ و تمدن در سرتاسر جهان منتهی شد. البته هنوز بسیارند از اربابان اقتصاد و سیاست و اتباع ایشان از تئوریسین های صهیونیست و فیلسوفان سیاسی و صاحب نظران اقتصادی که حافظ وضع موجود و امپریالیسم اند و این بحران عمومی فرهنگ و طامه الکبری (پریشانی و ابتلای بزرگ) آخرالزمان را باور ندارند و کمال و سعادت بشر را در همین فرهنگ پایانی می بینند.

کلیسا و دیانت مسیحی در عصر بحران عمومی جهان بعد از دو جنگ بزرگ
مفاهیم و وجود حوادث تاریخی همواره مبتنی بر صور نوعیه ی تاریخی هستند. از آنجا که کلیسا مفهوم و وجود تاریخی دارد و در هر دوره ی تاریخی با توجه به صورت غالب بر آن دوره صورتی پیدا می کند و بر این اساس کلیسا و حوادث آن با توجه به باطن و صورت نوعیه (5) و حقیقت تاریخ تفسیر و تبیین می شود. با توجه به این صورت نوعیه گفتیم کلیسا در آغاز بر اساس خدامداری شکل می گرفت و با این خدامداری دینی به جنگ جهان مداری دنیوی یونانی – رومی رفت و صورت نوعیه ی شرک یونانی را نسخ کرد و به عنوان مجمعی معنوی بر اساس دیانت مسیح (ع) قرنها ملاک و میزان حق و باطل برای اکثریت مسیحیان بود و صدها سال با فِرَق رافضی (Heresies) غیر کلیسایی به مبارزه پرداخته بود. در این دوره کلیسا در بر گیرنده ی تمام آحاد مردم بود و عنان حکومت را به دست گرفته بود و به عنوان حق الهی بر فرمانروایان امر و نهی می کرد و جامع مرجعیت دینی و دنیوی شده بود. از قرن پانزدهم و شروع نهضت رنسانس و اومانیسم از یک طرف و رفرماسیون از طرف دیگر تفکر سکولر (دنیوی) و منورالفکری صورت غالب شد که در پی آن کلیسا و حکومت از یکدیگر جدا می شوند و مناسبات کلیسایی از بنیاد دگرگون می گردد. دیانت مسیح (ع) در این دوره باطن خویش را از دست داده و به صورت امری قلبی و شخصی درآمد و صورت نوعیه ی غرب جدید بر ماده ی کلیسا زده شد. کلیسا برای حفظ وضع موجود که منحصر در معارف بی جان و آداب و رسوم و ظواهر بی رمق که با صورت اومانیستی تفسیر می شد، در کنار جباران و حکومت های لائیک (غیر دینی) قرار می گرفت. بدین ترتیب کلیسا جامعیت و مرجعیت خود را از دست داده به تابعیت سیاست های محلی درآمد. توین بی (6) در فلسفه تاریخ خود این مرحله را «پاروکیالیسم» (Parochialism) می نامد. در این مرحله، محدودیت فکر و دلبستگی به کار محلی و بخشی و بلوکی در کلیسای مسیحیت غربی منجر به ظهور انقلاب پروتستان و اعتقاد به حقوق الهی سلاطین در مقابل حق الهی اولیای کلیسا با ظهور مسلک ناسیونالیسم مذهب اصالت قوم (Nationalism) و پاتریوتیسم: خانواده و طایفه پرستی (Patriotism) همراه است و از این رو کلیسای جامع و وحدت بخش اقوام و طوایف خود اسیر امیال و خواهش های فردی و جمعی اقوام متعدد اروپا می شود. اُسوالد اشپنگلر فیلسوف تاریخ معاصر آلمانی در فلسفه ی تاریخ خویش برای دیانت کلیسایی در این دوره از تمدن غرب، اصطلاح «تدین دوم» را به کار برده است. به عقیده ی وی در این دوره هر چه بیشتر از قدرت و شمول کلیسا کاسته می شود، تدین نیز بیشتر به یک امر شخصی و قلبی تبدیل می گردد که مظهر دوران پایان یک فرهنگ است. وی معتقد است که در این دوره هیچ فکر و ایده ی تازه ای در فرهنگ مسیحی به وجود نمی آید و فقط مثل این است که مه ای سرزمینی را پوشانده باشد، رفته رفته به کناری می رود و صور قدیمی تفکر ناآگاهان مجدداً ظاهر می شوند. تدین دوم اگرچه از اجراء تدین اصیل اول برخوردار است لکن به نوع دیگر آزمون می شود و به نوع دیگر به بیان در می آید که درحقیقت همان آزمون و بیان اومانیستی است.
از اینجا در باطن، تفکر رایج در کلیسا با نحله های رسمی کفر تباین ذاتی ندارد. اگر تفاوتی است در کفر جلی نحله ها و کفر خفی کلیساست. نحله ها سخن گفتن از خدا را بی مورد می دانند؛ برایشان خدا و خدایان مرده اند. اما اینان هنوز دعوت به پرستش خدای مرده ی کلیسای قدیم که همان طاغوت است می کنند. در این عصر، در کلیسای دنیوی شده ی مسیحیت دیگر از سلطنت و امپراتوری مقدس مسیحی سخن نمی گفتند کلیسا اکنون به صورت ملعبه ای در دست اربابان سیاست و اقتصاد برای جهان گشایی و بهره کشی بیشتر از ممالک فقیر جهان سوم درآمده بودند.
با ورود به قرن بیستم و تحقق جامعه ی مصرف که اتوپیا و مدینه ی فاضله ی فرهنگ غربی است، دیگر نیازی از آن شرکت های چند ملیتی است و در حقیقت این شرکت ها کلیسای جدید سرمایه داران غربی اند. درحقیقت صاحبان قدرت، هویت خویش را در این کلیسای جدید پیدا می کنند، همچنان که مؤمنان مسیحی در کلیسای قرون وسطی و قدیم، کلیسای سنتی نیز در حاشیه ی این کلیسا قرار می گیرد.
اما این پایان کار کلیسا نیست، کلیسای غربی بستر تحول جدیدی است که به دنبال دو جنگ اول و دوم آغاز می شود. بحرانی که از قرن نوزدهم به وجود آمده بود در اعتقاد به پیشرفت در سایه ی دنیوی شدن جامعه، ایجاد رخنه و سستی کرد. غربیان با فرهنگ جدید سالها این را باور داشتند که با عقل معاش می توان به رستگاری و سعادت و خوشبختی رسید. اینک با بحرانهای مختلف در جهان از قبیل گرسنگی، جنگ، عدم داشتن پناهگاهی در جامعه، از هم پاشیدگی خانواده، پایه های این باور به تزلزل افتاده بود. دو جنگ بزرگ مکمل بحرانهای دیگر سراب چهار صد ساله ی مدنیت و فرهنگ غربی را که اینک جهانی شده بود فرو ریخت. با توجه به این حوادث در بسیاری از مردم شوق بازگشت به حقایق دینی قدیم و معنویت و روحانیت زنده شد. ولی از آنجایی که دین مسیح (ع) به جهت منسوخیت برای این رجعت کافی و یا شایسته نبود، به همین دلیل گرایش به مذاهب شرقی در جوامع غربی افزایش یافت (شبیه دوران پایان امپراتوری روم). اما تمایل به ماندن در ساختمان فرسوده ی دیانت عیسوی که از یک طرف دین اسلام و از طرف دیگر فرهنگ جدید غرب آن را منسوخ ساخته بود، و احیاء اصول و مبانی آن، تحولاتی را منجر گشت که با تحولاتی از قبیل پروتستانتیسم کاملاً متفاوت بود و رجوع به مردم حق طلبی می کرد که در نظام استکباری گرفتار آمده بودند. اینان برای ستیز با این نظام به تفسیری جدید از دیانت منسوخ مسیحی دست می زدند و به یک معنی، تمنای رجوع به معنویت و احسان و مساوات و عدالت صدر مسیحیت می کردند. مسلماً این تمنّا نمی توانست تحت تأثیر نظریه های غالب در فرهنگ عصر بحرانی غرب که همان کلکتیویسم (مذهب اصالت جمع) و سوسیالیسم بود قرار نگیرد.
به هر تقدیر تحولاتی رخ داد و جنبشی از درون کلیسای کاتولیک شکل گرفت که بی سابقه بود. این جنبش و حرکت به نام الهیات رهایی بخش (Liberation Theology) شهرت یافت. از عوامل اساسی پیدایش این تئولوژی می توان مباحث دوره ی جدید در باب نقش اجتماعی دین از یک سو و عدالت اجتماعی از سوی دیگر دانست.(7)
قبل از اینکه به تشریح چگونگی تکوین جنبش اخیر بپردازیم، ببینیم چه مسائل و حوادثی درون کلیسای کاتولیک در خارج از آن به نام مسیحیت و به دنبال پروتستانتیسم به رسم متداول و عادی و مطابق و هم جهت با سیاست های حاکم جهانی طی پایان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم صورت گرفته که مقدمات این نهضت را فراهم ساخته است.

تعالیم کلیسای رسمی در پایان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم و فرق نوظهور یهودی – مسیحی
بحران عمومی در فرهنگ و تمدن جدید و تشنگی و سرگردانی مردمی که طالب معنویت و آرامش بودند، حضور کلیسای کاتولیک و مسیحیت را در تأمین این خواسته در عرصه ی بین الملل بیش از پیش مطرح ساخت. عده ای از فیلسوفان که در نوشته هایشان به مسیح (ع) توجه داشتند، کلیسای منسوخ را به باد انتقاد گرفتند.
کلیسای کاتولیک در این زمان قادر به پاسخگویی به نیازهای جدید به ویژه طرح معنویت انقلابی نبود. پاپ سعی می کرد در مسائل دینی و سیاسی در سراسر جهان بیش از پیش دخالت کند و در قضایا و مسائل عمومی بین الملل و بیشتر در حوزه و موضع دفاع از نظام «الیگارشی» و سرمایه داری جهانی به نام کلیسای مسیح (ع) اعلامیه صادر کند. اجلاس و مجامع متعددی در واتیکان و کشورهای دیگر به نام کلیسای کاتولیک تشکیل شد که یکی از مهمترین این اجلاسها، اجلاس شورای واتیکان دوم است که به دنبال آن نهضت الهیات آزادیبخش شکل گرفت. روی هم رفته کلیسای کاتولیک که بعد از دو جنگ و تشدید بحران فرهنگی غرب نتوانسته بود در غرب به مقاصد خود برسد، تمام همّ خویش را مصروف مسیحی کردن جهان سوم، یا حداقل حفظ بخش مسیحی آن داشت. از این رو با توجه به تجربیات گذشته، سیاستهای جدیدی را که با فرهنگ جدید سوداگری کاملاً توافق داشت اتخاذ کرد و آن عبارت بود از رها کردن مباحث کلامی قرون وسطی و جذب تازه واردان به دین مسیح (ع) به لطائف الحیل بدون تأکید بر مبادی و اصول سنتی که تمام احکام و شئون این دین بر آن استوار است. از اینجا امروز دیگر مبلغان کلیسا وقت خود را بر سر این مباحث کلامی صرف نمی کنند و سعی می کنند که آن مسائل را به فراموشی بسپارند. نکته ی مهم در تعلیم کلیسای جدید با توجه به سوابق تاریخی، قبول جدایی سیاست از دیانت و نفی جهاد مسلحانه برای رهایی مظلومان است، که در شرایط بحرانی عصر حاضر مورد تأیید استکبار جهانی قرار گرفت و درنتیجه بی اعتباری بیش از پیش این تشکیلات را فراهم ساخت.
در کنار جریان رسمی مسیحیت خارج از کلیسا، مسیحیت جدید، با ویژگی دیگری از بطن پروتستانتیسم شکل گرفت که با فرهنگ یهودی آمریکایی کاملاً سازگار بود. نکته ی اساسی که باید در این باب مورد توجه قرار گیرد، دست داشتن قریب به یقین تشکیلات فراماسونری و دستگاه جهانی صهیونیسم در پیدایی این فِرَق شبه دینی به نام مسیحیت، به خصوص در آمریکا است.
ذیلاً مختصری از عقاید رهبران و خصوصیات کلی چند فرقه از این فِرَق را بیان می کنیم. این مختصر از یک طرف به خوبی شباهت عقاید این فِرَق را به اصول فراماسونری و صهیونیسم جهانی نشان می دهد. به ویژه آنجا که سخن از اباحیت امور و تساهل و تسامح و برتری خدای یهودیان و تابعیت مسیح (ع) نسبت به یهوه خدای یهود سخن به میان می آید و این جریانات انحطاط کامل مسیحیت در فِرَق خارج از کلیسا را که تالیِ تلوِ پروتستانتیسم است نشان می دهد.

فرقه ی اول، مُرمن ها(8):
مؤسس فرقه ی مُرمن، ژوزف اسمیت آمریکایی است. وی مدعی گردید آمریکاییان نیز از اولاد و اسباط بنی اسرائیل و عیسی (ع) در ظهور ثانی در میان سکنه ی آمریکا نیز تبلیغ رسالت کرد و پیروان زیادی یافت، گروهی از اقوامی که کافر بودند بر مسیحیان شوریدند و آنها را قتل عام نمودند. ولی کتاب مقدس از سوی وی از معرکه بیرون برده شد و در محل امنی مخفی همچنان باقی ماند. ژوزف اسمیت را خداوند توفیق و رهبری داد که به آن الواح دسترسی پیدا کند و دین مسیح (ع) را بار دیگر به جهانیان اعلام دارد و ادای رسالت نماید. مُرمنها به نبوت و به کشف و شهود به استقرار مجدد بنی اسرائیل و تأسیس یک دولت مستقل یهودی در آمریکا (دولت صهیونی) و ظهور مجدد عیسی (ع) نیز اعتقاد دارند. تعدد زوجات در آئین مُرمن ها مستحب مؤکَد است.

فرقه ی دوم: روسلین ها: (9)
این فرقه ی مذهبی از سال 1931 به نام گواهان یهود (خدای یهود) معروف شده اند. این فرقه در سال 1874توسط یک بازرگان آمریکایی به نام اچ. تی. روسل (10) تأسیس گردید. ظهور روحانی عیسی (ع) به زعم روسل اکنون صورت گرفته است. عیسی (ع) بار اول در سال 1874 ظهور کرد و دفعه ی دوم در 1914 ظهور نمود و کسانی که شاهد این ظهور بودند دیگر از دیانت بی نیازند. این فرقه مسیح را عامل اجرای اوامر یهوه خدای یهودیان می داند. در بین افراد این فرقه هیچ نوع فرایض و ادعیه ای وجود ندارد.

فرقه ی سوم: تعمیدیان: (11)
عده ی پیروان این فرقه در حدود بیست میلیون است. این گروه با ضمیمه شدن غیر تعمیدیان هلند، فراریان پروتستان را تشکیل می دهند گروهی از اینها نیز شامل دونکاردها(12) و منونیت ها(13) می شوند. این فرقه گاهی اوقات به صورت دسته جمعی مراسم تعمید را به عمل می آورند. ولی عبادت نزد فرقه ی تعمیدان بیشتر جنبه ی غیر عملی و ذهنی دارد و درحقیقت اینان قائل به عمل صالح چون کلیسای کاتولیک نیستند. آنچه در این فرقه بیش از فرق دیگر می توان ملاحظه کرد، دسته بندی سیاسی _ اقتصادی اعضای آن در نظام استکباری آمریکایی و اثری است که در سرمایه داری جهانی دارد.

پی نوشت ها :

1- اعزام هیأتهای دینی در قرون وسطی با جامعیت قدرت کلیسا با اعزام میسیونرها و مبلغان کاتولیک و پروتستان برای جذب مردم جهان سوم به مسیحیت که در حقیقت برای حفظ وضع موجود و غارت و چپاول هرچه بیشتر استعمارگران و صاحبان شرکت های انگلیسی و هلندی و کلاً اروپایی و آمریکایی و اربابان سیاست بود، تفاوت بسیار دارد. کلیسای خدامدار قرون وسطی با ایمان مسیحی به اناجیل و رسالت مسیح با کلیسای بشرمدار دوره ی جدید و ایمان به رستگاری دنیوی و ترقی مادی فاصله ای از دنیا تا آخرت داشت. البته این تفسیر از تبلیغات مسیحی ممکن است در موارد استثنایی و فردی صحیح نباشد، اما حرکات کلیسا به طور جمعی در دوره ی جدید نمی تواند در خدمت جائران نباشد. به ویژه هنگامی که کلمات قدیم با تفسیر جدید ارائه شود و دین مسیح را به صورت افیون جامعه درآورد.
2- همه ی این نهضت ها و جریانات در درون مسیحیت همان جریان تأویل ظاهر انجیل و معارف و آداب کلیسایی با باطن اومانیستی فرهنگ جدید بود، نه تثبیت و احیای ایمان مرده ی مسیحیت قرون وسطایی. اساساً این گونه مباحث بیش از آنکه مسیحیت را تقویت نماید، از درون متلاشی می کرد و به صورت زائده ای تابع تحولات علم جدید در می آورد.
3- سنت توماس بزرگترین متکلم مسیحی اواخر قرون وسطی است. وی با توجه به نظریات متکلمان و فلاسفه ی مسلمان و ارسطو مجموعه ای از معارف کلامی را مدون نمود.
4- سیر تکوین علوم اجتماعی، احسان نراقی، ص 89.
5- منظور از صور نوعیه، حقیقت و کمال شی ء است و ماده جهت نقض آن. مثلاً اگر یک انسان را در نظر بگیریم صورتی دارد که امری است بسیط که کمال و حقیقت اوست و ماده ای که خود از مواد و صور جمادی و نباتی و حیوانی ترکیب یافته است. از اینجا می توان گفت در تاریخ هر قوم نیز چنین است و هر تاریخی صورت و ماده ای دارد. صورت نوعیه حقیقت حوادث تاریخی است. هر تاریخی با مسخ صورتی و تأسیس صورتی دیگر آغاز می شود و صورت سابق آن با مواد سابقش حکم ماده تازه ای را پیدا می کند. در این بین حوادث تاریخی گذشته به مثابه مواد برای صورت جدید است هرگاه صورت نوعیه تاریخ حقیقت متعالی دین باشد حوادث صبغه و رنگ دینی به خود می گیرند و یا به عکس و این همان تباین ذاتی ادوار و اکوار تاریخی است که قبلاً به آن اشاره کردیم.
6-آرنولد توین بی فیلسوف و مورخ معاصر، مشاور وقت وزارت امور خارجه ی انگلیس در روابط و سیاست بین الملل یک دوره کتاب تاریخ جهان از آغاز تمدن بشری تا عصر حاضر تحت عنوان «پژوهشی در تاریخ» شامل ده جلد و در حدود ده هزار صفحه نگاشته است که حاوی فلسفه ی تاریخ اوست.
7- همان طوری که قبلاً اشاره کردیم در دوره ی جدید وقتی که مباحث کلامی و لاهوتی و آن جهانی به پایان می رسد، مباحث اجتماعی در ذیل علوم اجتماعی و سیاسی متداول بر جهت اول غلبه می کند. این را در مباحث سمینارهای بین المللی که واتیکان و مسیحیان و حتی مسلمین بر پا می کند به وضوح مشاهده می کنیم.
8- Mormens
9- Russeliens
10- CH. T.Russel
11- Anabaqtists
12-Dunkers
13-Mennonites
منبع مقاله: مددپور، محمد ؛ (1384) کلیسای مسیح در ادوار تاریخی، آبادان: پُرسش

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید