یا شب گریه کن یا روز

یا شب گریه کن یا روز

نویسنده: مهدی طلایی

گذری بر اتفاقات روزهای پایانی زندگی آخرین دختر آخرین رسول خدا

گریه هایش امان همه را برید. همسایه ها آمدند سراغ علی(ع) و گفتند سلام ما را به فاطمه برسان و بگو یا شب گریه کن یا روز. گریه شبانه روزی او آسایش ما را گرفته. فاطمه (س) جز این گریه چه کار می توانست بکند در برابر غم ها و ظلم ها. فاطمه(س) هم جواب داد: عمر من تمام شده، خیلی بینشان نمی مانم. بعد از آن روزها دست حسن (ع) و حسین(ع) را می گرفت و می رفت سر قبر رسول خدا(ص) و آنجا گریه می کرد. گاهی هم توی بقیع سر قبر شهدا. علی(ع) هم برایش سایبانی درست کرد تا فاطمه(س) کمتر اذیت شود، اسم آن سایبان از غم و حزن فاطمه(س) ماند رویش:« بیت الحزان». دختر پیامبر خاتم(ص) از دست زنده ها پناه برده بود بین مرده ها و شهدا.

وقتی فاطمه(س) به خودش آمد دید علی (ع) را برده اند مسجد. جان علی (ع) در خطر بود و نمی شد معطل کرد. فاطمه(س) با تن مجروح و پهلوی شکسته از خانه بیرون آمد و همراه زنان بنی هاشم به مسجد رفت. به مردم گفت: ای مردم! پسر عمویم را رها کنید والا به خدا نفرینتان می کنم. بعد رو به ابوبکر کرد و گفت: می خواهی شوهرم را بکشی و بچه هایم را یتیم کنی؟ اگر آزادش نکنی، سر قبر پدرم می روم و نفرینتان می کنم. این را که گفت دست حسن(ع) و حسین(ع) را گرفت و رفت سمت قبر پیامبر(ص). علی(ع) که دید اوضاع خطرناک است و اگر فاطمه(س) نفرین کند، همه چیز به هم می ریزد به سلمان فارسی گفت: خودت را برسان به دختر پیامبر(ص) و بگو برگردد.
سلمان خودش را به فاطمه(س) رساند و گفت: ای دختر پیامبر(ص) پدرت برای جهانیان رحمت بود، از نفرین بگذر. فاطمه(س) گفت: سلمان بگذار حقم را از اینها بگیرم. سلمان دید فاطمه(س) مصمم است گفت: علی(ع) مرا فرستاد و گفت برگرد. فاطمه ساکت شد و بعد گفت: چون علی(ع) گفته برمی گردم و رفت خانه. فاطمه(س) حتی در آن حال هم حرف امامش را بر تصمیمش مقدم کرد.
***

یک زمانی مشرکان مکه به کاروانی که از مکه به مدینه هجرت کرد، حمله کرد. زینب دختر پیامبر(ص) هم توی کاروان بود. هبار پسر اسود با نیزه او را ترساند و زینب که حامله بود، بچه اش را از ترس سقط کرد. پیامبر(ص) آن قدر از این ماجرا ناراحت شد که وقتی مکه به دست مسلمانان فتح شد، او همه را بخشید و آزاد کرد و فقط خون چند نفر را مباح کرد که یکی از آنها هبار بود.
اگر پیامبر(ص) زنده بود احتمالا خون کسی را که باعث سقط بچه فاطمه(س) شده بود هم مباح می کرد.
***

فاطمه(س) سکوت را جایز ندانست. نمی خواست مردم فکر کنند که فدک حق او نبوده و حکومت ابوبکر به ظلم و ستم عادت کند. رفت پیش ابوبکر و گفت: چرا کارکنان من را از ملکم بیرون کردی؟ پدرم فدک را به من بخشیده بود.
ابوبکر گفت: با اینکه می دانم دروغ نمی گویی ولی باید برای ادعایت شاهد بیاوری.
فاطمه(س)، علی(ع) و ام ایمن را به عنوان شاهد معرفی کرد. علی(ع) شهادت داد. ام ایمن هم گفت: ابوبکر تو را به خدا قسم نشنیدی که پیامبر(ص) گفت ام ایمن اهل بهشت است؟ ابوبکر جواب داد: چرا خبر دارم که پیامبر(ص) این حرف را زده.
ام ایمن گفت: حالا گواهی می دهم وقتی آیه و آت ذالقربی حقه نازل شد، پیامبر(ص) فدک را بخشید به فاطمه(س).
خلیفه اول چاره ای ندید جز اینکه فدک را برگرداند به دختر پیامبر(ص). نامه ای نوشت و داد به فاطمه(س). یکدفعه عمر سر رسید و از جریان باخبر شد. نامه را از فاطمه(س) گرفت. به آن تف کرد و پاره اش کرد. ابوبکر هم در تایید کار عمر گفت: یا باید غیر از علی(ع) یک شاهد مرد دیگر بیاوری یا علاوه بر ام ایمن یک زن دیگر هم شهادت بدهد. چشم های فاطمه(س) پر از اشک شد و از خانه ابوبکر بیرون آمد.
حتی اگر دختر پیامبر(ص) شاهدی هم نداشت یعنی آن قدر هم احترام نداشت که خلیفه از فدک بگذرد؟
***

فاطمه(س) دست بردار نبود. می خواست خلیفه را رسوا کند. روز دیگری سراغ ابوبکر رفت و گفت: فرض کن پیامبر(ص) فدک را به من نبخشیده بود. چرا ارث پدرم را از من گرفتی؟
ابوبکر گفت: از پیامبر(ص) شنیدم که گفت پیامبران ارث نمی گذرند، عایشه و حفصه هم تایید کردند.
فاطمه(س) گفت: مگر خدا در قرآن نمی گوید: «و ورث سلیمان داود» مگر سلیمان از داود ارث نبرد؟
ابوبکر عصبانی شد و گفت: گفتم پیامبر.
فاطمه(س) گفت: مگر زکریای پیامبر(ص) به خدا نگفته «فهب لی من لدنک ولیا یرثنی و یرث من آل یعقوب».
ابوبکر باز هم گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه(س) باز هم قرآن خواند: مگر خدا در قرآن نمی گوید:« یوصیکم الله فی اولاد کم للذکر مثل خط الانثیین». ای ابوبکر نکند منکری که من دختر رسول خدا هستم؟
ابوبکر باز هم همان حرف را زد.
دلایل حضرت زهرا(س) از خود قرآن بود و محکم. هر کس حرف ها را شنید فهمید حدیثی که خلیفه اول ادعایش را می کند، یک جایش لنگ می زند!
***

علی(ع) هم پیش ابوبکر رفت و گفت: چرا فدکی را که رسول خدا به فاطمه(س) داده بود از او گرفتی؟
ابوبکر جواب داد: شاهد ادعایش ناقص بود. علی(ع) گفت: اگر مالی دست کسی بود و من ادعا کردم که آن مال برای من است، تو از کدام ما شاهد می خواهی برای اثبات حرفمان؟
ابوبکر گفت: معلوم است از تو شاهد می خواهم، چون مال دست او بوده.
علی(ع) گفت: پس چرا از فاطمه(س) شاهد خواستی در حال که فدک در اختیار و تملک او بود.
ابوبکر جوابی نداشت و ساکت ماند. عمر گفت: علی(ع) دست بردار از این حرف ها. تصمیم خلیفه عوض نمی شود.
***

خبری مثل زلزله شهر مدینه را تکان داد: فاطمه(س) دختر رسول خدا می خواهد سخنرانی کند.
مهاجر و انصار به سمت مسجد هجوم بردند. فاطمه(س) که در مرحله اول مبارزه رفتارهای ناصحیح و قضاوت های نادرست ابوبکر را افشا کرده بود، حالا می خواست علنی و در حضور مردم او را استیضاح کند. زنان بنی هاشم به خانه علی(ع) رفتند و فاطمه(س) را از خانه تا مسجد همراهی کردند. در مسجد پرده ای زدند. یاد پدر و حوادث اخیر، فاطمه(س) را منقلب کرد. صدای ناله فاطمه(س) که بلند شد، جمعیت همگی به گریه افتادند. فاطمه(س) صبر کرد تا همه ساکت شدند، بعد نطق آتشینی کرد.
***

فاطمه(س) در ابتدای صحبتش نعمت های خدا را برشمرد و شکر کرد. بعد توحید خدا را تذکر داد، درباره نبوت پیامبر(ص) حرف زد و بعد مردم جلسه را مخاطب قرار داد و گفت: ای مردم شما نمایندگان امر و نهی خدا هستید و علوم دین و نبوت را شما می دانید. دین را شما باید به ملت های دیگر تبلیغ کنید و برسانید. خلیفه واقعی پیامبر(ص) در بین شما هست. خدا قبلا با شما پیمان بسته که از او طاعت کنید… پیروی از او انسان را به بهشت هدایت می کند. شنیدن حرف هایش باعث نجات است و به برکت او می توان دلایل نورانی خدا را فهمید. به کمک او می توان واجبات و محرمات و مستحبات و مباحات را داشت… خدا اطاعت از اهل بیت را باعث نظم ملت و امامت را مانع تفرقه و پراکندگی قرار داد… ای مردم تقوا داشته باشید و اسلام را نگهداری کنید و از دستورات خدا پیروی کنید که تنها عالمان از خدا می ترسند.
فاطمه(س) تا اینجای خطبه اش یک دوره کامل معارف دین را برای حضار گفت تا بدانند با چه کسی طرف هستند. تا معلوم شود چند قواره زمین و تعدادی باغ و درخت باعث نشده فاطمه(س) از خانه بیرون بزند و این طور سخنرانی کند.
***

فاطمه(س) که تازه مردم را آماده شنیدن حرف هایش کرده بود، رسید به اصل ماجرا؛ ای مردم! من فاطمه(س) هستم، پدرم محمد(ص) است. حالا اول و آخر ماجرا را برایتان می گویم و بدانید که دروغ نمی گویم. ای مردم! خدا برای شما پیامبری فرستاد از بین خودتان که از ناراحتی شما ناراحت می شد و به شما علاقه داشت. نسبت به مومنین مهربان و دلسوز بود. ای مردم آن پیامبر پدر من است نه پدر زنان شما، برادر پسر عموی من است نه برادر مردان شما. محمد(ص) رسالت خودش را انجام داد. از راه مشرکین رو برگرداند و به آنها ضربه های سختی زد. گلویشان را گرفت و با حکمت دعوت کرد به خدا. بتها را شکست، سرافکنده شان کرد تا کفار شکست خوردند… حق آشکار شد و اهل نفاق نابود شدند… و شما هم با گروهی از اهل بیت کلمه شهادت را گفتید و نجات پیدا کردید در حالی که زیر پای قایل له می شدید، آب کثیف می خوردید و پوست حیوانات و برگ درختان را. همیشه ذلیل و خوار بودیم. خدا به برکت محمد(ص) نجاتتان داد. با اینکه پدرم با شجاعان و گرگان عرب و سرکشان اهل کتاب درگیر بود ولی هر بار خدا کمک کار او بود. هر وقت از بین این شیاطین کسی گردن کشی می کرد، محمد (ص) برادرش علی(ع) را به گلوگاهش می فرستاد و علی هم تا سر و مغز او را نمی کوفت از میدان جهاد برنمی گشت. با رسول خدا نزدیک بود، دوست خدا بود و همیشه آماده جهاد. شما در همان حال در آسایش و خوشی بودید. از درگیری دوری می کردید و موقع جنگ فراری بودید. این بود تا وقتی خدا پیامبر(ص) را به منزلگاه ابدی برد. تازه کینه های شما پیدا شد. گمراهان برون آمدند، شتر اهل باطل بلند شد و دم تکان داد. شیطان سرش را از مخفیگاهش بیرون آورد و دعوتتان کرد، با عجله دعوتش را قبول کردید و به تحریک او به حرکت درآمدید. ای مردم شتری که مال شما نبود داغ زدید و در حالی که از مرگ پیامبر(ص) چیزی نگذشته بود، هنوز زخم دل ما خوب نشده بود، هنوز پیامبر به خاک سپرده نشده بود که از تزس فتنه، خلافت را غصب کردید و افتادید در دل فتنه. چه شدید، به کجا می روید؟ کتاب خدا بین ماست، احکامش آشکار است و دستوراتش واضح. با قرآن مخالفت کردید و آن را پشت گوش انداختید… چراغ دل و سنت های رسول خدا را خاموش کردید. کار را جور دیگری نشان دادید و با اهل بیت پیامبر(ص) با فریب رفتار می کنید. کارهای شما مثل زخم نیزه و خنجری است که در شکم فرو رفته باشد.
فاطمه(س) اول از همه موضوع ولایت و خلافت را مطرح کرد تا معلوم کند همه اتفاقات برای این است که عده ای دنبال قدرت بودند.
***

بعد از ماجرای خلافت، دختر پیامبر(ص) مساله فدک را با مردم در میان گذاشت: عقیده دارید ما نباید از پیامبر (ص) ارث ببریم. آیا به قوانین جاهلیت برگشتید در حالی که قوانین الهی بهتر از هر قانونی هستند. شما نمی دانید من دختر رسول خدا هستم؟ چرا می دانید و مثل آفتاب برایتان روشن است. آیا درست است من از ارث پدر محروم شوم؟ ای ابوبکر در کتاب خدا نوشته تو از پدرت ارث ببری و من نبرم؟ دروغ بزرگی به خدا بستید. بعد فاطمه(س) همان دلایل و آیاتی که از قرآن درباره ارث به ابوبکر خصوصی تر گفته بود، علنی به همه گفت و ادامه داد: نکند فکر می کنید من با پدرم نسبت ندارم؟ یا شاید آیات ارث مخصوص شماست و پدر من از آنها خارج است؟… نکند شما بهتر از پدر و پسر عمویم قرآن را می فهمید؟!
ای ابوبکر خلافت و فدکی که گرفتی، ارزانی تو ولی در قیامت تو را خواهیم دید، همان وقتی که حکومت و قضاوت با خداست. ای پسر ابی قحافه وعده گاه ما روز رستاخیز، همان روزی که ضرر بیهوده گویان معلوم می شود و پشیمانی سودی ندارد. به زودی عذاب خدا را خواهید دید.
***

فاطمه(س) در اینجای صحبت هایش انصار را مخاطب قرار داد و گفت: ای جوانان و یاوران ملت و یاری کنندگان اسلام، چرا در گرفتن حق من سستی می کنید و خوابید؟ شما در رفع ظلمی که به من شده توانایید. آیا می گویید محمد(ص) از دنیا رفت؟ بله اما مصیبت بزرگی بود که هر روز شکافش بیشتر می شود… احترام پیامبر(ص) مراعات نشد. مصیبت بزرگی بود که مثلش تاکنون دیده نشده. اما قرآن خدا از این مصیبت خبر می داد: محمد هم مثل پیامبران گذشته است، اگر مرد یا کشته شد از دین برمی گردید؟ هر کس از دین خارج شد به خدا زیانی وارد نخواهد ساخت… ای فرزندان قیله! آیا درست است که من از ارث پدرم محروم شوم در حالی که شما می بینید و می شنوید؟ فریادم را می شنوید و به فریادم نمی رسید؟ شما به شجاعت معروفید، شما برای ما اهل بیت انتخاب شدید. ای انصار! حیرت زده به کجا می روید؟ چرا بعد از ایمان مشرک شدید؟ آیا از منافقین وحشت دارید؟ در حالی که باید از خدا بترسید. ای مردم می بینم که به پستی رو آورده اید. کسی که لایق اداره امور بود کنار گذاشتید و به کنج عافیت خودتان خزیدید… چیزی که در باطنتان بود، رو کردید. هرچه خورده بودید بالا آوردید ولی بدانید اگر شما و تمام اهل زمین کافر شوید، خدا به شما نیازی ندارد. ای مردم! من هرچه را لازم بود بگویم، گفتم با اینکه می دانم کمکم نمی کنید. نقشه های شما برایم پنهان نیست. اما چه کنم، درددلی بود که از شدت ناراحتی افشا کردم. حالا خلافت و فدک را محکم نگه دارید اما بدانید برایتان سختی هایی دارد و ننگش از دامنتان پاک نمی شود.
خدا رفتارتان را می داند. ای مردم، من دختر پیامبری هستم که شما را از عذاب خدا می ترسانید. پس هر کاری می توانید انجام دهید. ما هم از شما انتقام خواهیم گرفت. شما منتظر باشید. ما هم منتظریم. هرچند انتظار فاطمه(س) هنوز ادامه دارد و منتقمش در غیبت است ولی این انتظار یک روز به سر می رسد.
***

بعد از خطبه دختر رسول خدا مجلس متشنج شد. ابوبکر در بن بست سختی گیر کرده بود. اگر می خواست از افکار عمومی تبعیت کند و فدک را برگرداند معلوم نبود فاطمه(س) فردا نیاید و دوباره خطبه خوانی کند و خلافت را برای علی(ع) نخواهد. ضمن اینکه اگر قبول می کرد فاطمه(س) درست می گوید باید قبول می کرد خودش دروغ گفته و اشتباه کرده. این طور راه معترضین به خلافت باز می شد تا انتقاد کنند و این برای دستگاه خلافت خوشایند نبود.
به هر حال ابوبکر پیش بینی این جریان را می کرد و کسی نبود که به این راحتی از میدان در برود و البته او باید به خطبه فاطمه(س) جواب می داد.
***

ابوبکر که باید جو متشنج جلسه را آرام می کرد، در جواب فاطمه(س) گفت: ای دختر رسول خدا پدرت نسبت به مومنین مهربان بود. البته که محمد(ص) پدر تو بود و برادر شوهر تو… هر کس شما را دوست داشته باشد رستگار می شود و هرکس با شما دشمنی کند زیانکار است… ای بهترین زنان! مقام صداقت و عقل و فضیلت تو بر کسی پنهان نیست. کسی حق ندارد تو را از حقیقت محروم کند ولی به خدا من هم از نظر پیامبر (ص) پیروی می کنم و هر کاری می کنم با اجازه پدرت است. به خدا من از پدرت شنیدم که گفت: ما پیامبران از طلا و نقره و خانه و ملک به ارث نمی گذاریم، جز علم و دانش و نبوت، ارث دیگری نداریم و اموالی که از ما باقی بماند در اختیار خلیفه مسلمین است. من از درآمد فدک اسلحه می خرم و با کفار جنگ می کنم. خیال نکنی من تنهایی فدک را گرفتم. بلکه مسلمان ها با من موافق بودند. البته اموال شخصی من در اختیار شماست، هرچه می خواهی بردار. ولی آیا درست است من با دستورات پدرت مخالفت کنم؟
ابوبکر در این عوام فریبی تا حدودی موفق شد و فضا را آرام تر کرد. ابوبکر ظاهرا می گفت فاطمه(س) راستگوست ولی در عمل طور دیگری رفتار می کرد. چون اگر معتقد به صداقت او می بود باید خلافت را هم پس می داد چون فاطمه (س) آن را هم غصبی می دانست.
***

فاطمه(س) نتوانست در برابر جواب ابوبکر ساکت بماند و گفت: سبحان الله. پدر من که پشت به قرآن نکرده و با احکام اسلام مخالفت نمی کند. نکند شما اجماع کرده اید که خیانت کنید و به پدرم تهمت بزنید؟ مگر نه اینکه خدا در قرآن از قول زکریا نقل می کند که «فهب لی ولیا یرثنی و یرث من آل یعقوب» مگر در قرآن نیست که «ورث سلیمان داود» مگر احکام ارث در قرآن نیست؟ چرا همه اینها در قرآن هست شما هم می دانید ولی می خواهید خیانت کنید. من هم چاره ای جز صبر ندارم.
مجلس کم کم به هم خورد و مردم پخش و پلا شدند. در اثر خطبه حضرت فاطمه(س) صدای اعتراض و گریه و ناله مردم بلند شد. آن قدر گریه کردند که سابقه نداشت. ابوبکر نگران شد و نگرانی اش را با عمر در میان گذاشت.
***

خلیفه اول خواست فدک را برگرداند و خودش را راحت کند ولی عمر نگذاشت. ابوبکر گفت: پس با اعتراضات و احساسات به جوش آمده مردم چه کار کنم؟ عمر گفت: این احساسات ماندنی نیست. تو نماز بخوان، زکات بده. امر به معروف و نهی از منکر کن، بیت المال مردم را بیشتر کن… مشکلات حل می شود.
ابوبکر آرام تر شد بعد هم مردم را در مسجد جمع کرد و رفت بالای منبر و گفت: ای مردم! این سر و صداها چیست؟ هر کس آرزویی دارد، کجا این خواسته ها در زمان رسول خدا وجود داشت؟ هرکس شنیده بگوید.
این طور نیست بلکه او مانند روباهی است که شاهدش دمش است. من اگر بگویم رازها را افشا می کنم. تا وقتی با من کاری نداشته باشند ساکت می مانم. از دختر کمک می گیرند و زن ها را تحریک می کنند. ای اصحاب رسول خدا! صحبت های بعضی نادانان به گوش من رسیده. شما پیامبر(ص) را یاری کردید و سزاوارید از دستوراتش سرپیچی نکنید. فردا بیایید حقوقتان را بگیرید. بدانید من راز کسی را آشکار نمی کنم و کسی را اذیت نمی کنم مگر اینکه لازم باشد مجازات شود. بعد از پروژه عوام فریبی، تطمیع و تهدید شروع شد.
***

ام سلمه که حرفهای ابوبکر را شنید نتوانست ساکت بنشیند و گفت: ای ابوبکر این حرف ها را درباره زنی مثل فاطمه(س) می گویی با اینکه فرشته ای در میان انسان هاست؟ در کنار پیامبر(ص) پرورش پیدا کرد و بین فرشتگان دست به دست می شد. تو فکر می کنی رسول خدا فاطمه(س) را از ارث محروم کرده و به خودش نگفته با اینکه خدا به پیامبرش در قرآن می فرماید: خویشان و نزدیکانت را انذار کن. یا فکر می کنی پیامبر(ص) به دخترش گفته و با این حال فاطمه(س) الان ارث می خواهد؟ در حالی که او بهترین زنان عالم و مادر بهترین جوانان اهل بهشت و همطراز مریم دختر عمران است و پدرش خاتم پیامبران. هنوز رسول خدا پیش چشم خداست. چیزی نمی گذرد که می روید پیش خدا و نتیجه کارهایتان را می بینید.
ام سلمه از فاطمه (س) دفاع کرد ولی تا یک سال از حق بیت المال محروم شد.
***

خلیفه که رفتارش خشن تر شد، فاطمه(س) هم روشش را عوض کرد. به ابوبکر گفت: اگر فدکم را پس ندهی تا زنده هستم با تو حرف نمی زنم.
هرجا هم با ابوبکر برخورد می کرد، صورتش را برمی گرداند و جوابش را نمی داد.
خبر اعتصاب سخن فاطمه(س) کم کم از مدینه بیرون رفت و شایع شد که دختر رسول خدا با خلیفه رسول خدا قهر است. همه از هم می پرسیدند:«چرا؟ حتما به خاطر فدک است. فاطمه(س) که دروغ نمی گوید. پیامبر(ص) خودش گفت رضایت فاطمه(س) رضایت خداست و ناراحتی اش ناراحتی خدا.»
اطرافیان حکومت هم هرچه تلاش کردند نتوانستند زمینه آشتی را فراهم کنند.
***

فاطمه که مریض و در خانه بستری شد، خلیفه اول چند بار تقاضای ملاقات کرد و طبق معمول فاطمه(س) قبول نکرد. یک روز ابوبکر موضوع را با علی(ع) مطرح کرد و از او درخواست زمینه عیادت را درست کند.
علی (ع) پیش فاطمه(س) رفت و گفت: عمر و ابوبکر اجازه ملاقات می خواهند. اجازه می دهی بیایند.
فاطمه(س) از مشکلات علی (ع) در خارج از خانه باخبر بود. می دانست چه محدودیت هایی دارد. جواب داد: خانه، خانه توست و من در خدمت تو هستم، هر کاری صلاح می دانی انجام بده.
با وساطت علی(ع)، خلیفه و دوستش آمدند خانه فاطمه(س). داخل شدند و سلام کردند. فاطمه(س) چادرش را روی سرش کشید و رویش را برگرداند سمت دیوار. آنها گفتند: ما اشتباهاتی داشتیم امیدواریم از ما ناراحت نباشی.
فاطمه(س) گفت: من از شما یک سوال دارم. شما را به خدا قسم از پدرم نشنیدید که می گفت فاطمه(س) پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند مرا اذیت کرده؟ آنها گفتند: بله شنیده ایم.
فاطمه (س) گفت: خدایا شاهد باش این دو نفر مرا اذیت کردند. شکایت اینها را به تو و پیامبرت می کنم. هرگز از اینها راضی نمی شوم تا پدرم را ببینم و آزارهایشان را به او بگویم.
ابوبکر از شنیدن حرف های فاطمه(س) به هم ریخت. گریان از خانه بیرون آمد. عمر البته دلداری اش می داد که نباید از حرف های یک زن ناراحت شود. ابوبکر ظاهرا پشیمان بود ولی هیچ کاری برای اثبات پشیمانی اش نکرد.
***

یکی از همان روزهایی که حالش خوب نبود گفت: آرزو دارم یک بار دیگر صدای اذان مؤذن پدرم را بشنوم. بلال اذان گوی پیامبر(ص)، بعد از رحلت او دیگر اذان نگفت. وقتی خبر تقاضای فاطمه(س) به گوشش رسید قبول کرد یک بار دیگر اذان بگوید.
شروع کرد: الله اکبر، فاطمه(س) یاد دوران زندگی پیامبر(ص) افتاد و گریه اش گرفت.
بلال هنوز اذان می گفت: اشهد ان محمد رسول الله.
فاطمه(س) اسم پدرش را که شنید فریادی زد و غش کرد. بچه ها از خانه بیرون دویدند. بلال! بلال! بس کن. مادرمان از دست رفت.
***

نزدیک از دنیا رفتن فاطمه(س) بود. به علی(ع) گفت: شنیده ام به تو سلام نمی کنند علی. علی(ع) گفت: ای کاش فقط سلام نمی کردند، جواب سلامم را هم نمی دهند. فاطمه(س) گریه اش گرفت. علی(ع) گفت: چرا گریه می کنی فاطمه(س) جان؟
فاطمه(س) جواب داد: برای گرفتاری های آینده تو. علی (ع) گفت: گریه نکن، این مسائل برای من مهم نیست.
معلوم نبود کدامشان داشت به دیگری تسلی می داد.
***

فاطمه(س) موقع وفات جوان بود. به اسماء گفت: از حمل جنازه زن ها نگرانم. حجم بدن شان معلوم می شود. اسماء گفت: نگران نباش. در حبشه چیزی دیده ام که الان برایت درست می کنم. اسماء چند چوب تر آورد. خم شان کرد و دو طرف آنها را به کنار تختی بست. بعد روی چوب ها را چادر کشید و تابوتی ساخت. فاطمه(س) که آن را دید خوشحال شد و خندید.
از روزی که پدرش از دنیا رفته بود تا آن لحظه حتی تبسم هم نکرده بود.
فاطمه(س) موقع وفات هنوز جوان بود. اما از مرگ نمی ترسید، نگران حجاب بعد از مرگش بود.
***

فاطمه(س) در بستر بیماری پایان عمرش به علی(ع) گفت وصیت هایی دارم. علی نشست بالای سر فاطمه (س) و خانه را خالی کرد. فاطمه(س) گفت: پسر عمو هیچ وقت در زندگی به تو دروغ نگفتم و خیانت نکردم، از تو دوری نکردم و همیشه حرف هایت را گوش دادم. علی(ع) گفت: پناه می برم به خدا تو راستگوتر و پرهیزگارتر و گرامی تر از هر کسی، من هم از خدا در مخالفت با تو بیمناک بودم. دوری ات برای من سخت است و به خدا هیچ چیز نمی تواند مصیبت فراق تو را تسلیت دهد. هر دو به گریه افتادند و زار زار اشک ریختند. زهرا(س) به علی (ع) عرض کرد: پسرعمو جلوتر بیا و دستت را روی سینه من بگذار علی(ع) خواهشش را عمل کرد. فاطمه(س) گفت: پسر عمو از من راضی باش. علی(ع) گفت: راضیم، خدا هم از تو راضی باشد.
***

آرام تر که شدند علی(ع) گفت: هرچه می خواهی وصیت کن دختر رسول خدا، مطمئن باش که به همه شان عمل می کنم. فاطمه(س) گفت: علی جان مردها بدون زن نمی توانند زندگی کنند، بعد از من با دختر خواهرم امامه ازدواج کن چون امامه با بچه هایم مهربان است. بعد از من با بچه های یتیمم مدارا کن و سرشان داد نزن. بدنم را شب غسل بده، شب کفن کن و مخفیانه و شبانه دفن کن.
راضی نیستم کسانی که پهلویم را شکستند و نوزادم را سقط و اموالم را مصادره کردند به تشییع جنازه ام بیایند. قبرم را هم مخفی کن. برایم تابوتی بساز که دوست ندارم بدنم دیده شود.
علی(ع) می شنید و می سوخت.
***

علی(ع) به بچه ها گفته بود آرام باشند. همان شب مشغول غسل دادن فاطمه(س) شد. به وصیت خود فاطمه(س) از روی لباس. دست علی(ع) که به بازوی ورم کرده فاطمه(س) خورد، صدای گریه اش بلند شد.
فاطمه(س) حتی نخواسته بود بعد از مرگ هم علی(ع) ناراحت حال او بشود با دیدن بازوی ورم کرده.
کار غسل و کفن که تمام شد علی(ع) بچه هایش را صدا زد تا با مادرشان خداحافظی کنند و چه خداحافظی ای!
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
***

همان شب چند نفر از دوستان نزدیک اهل بیت(ع) مثل سلمان و مقداد و عمار و ابوذر آمدند. اول در خانه بر بدن فاطمه(س) نماز خواندند و بعد آن را تشییع کردند. آرام و بی صدا که نکند کسی خبردار شود. علی(ع) با دست خودش فاطمه(س) را در قبر گذاشت و تند تند رویش خاک ریخت. همین که کار دفن تمام شد انگار غم عالم یک دفعه به دل علی(ع) ریخت. گفت: ای خدا چطور یادگار رسول خدا را دفن کردم و رویش خاک ریختم. چه همسر مهربانی، پاکدامن و باصداقتی را از دست دادم. خدایا برای دفاع از من چقدر اذیت شد. چقدر در خانه ام زحمت کشید. وای از دردهای دل زهرا. وای از پهلوی شکسته و بازوی ورم کرده و نوزاد سقط شده زهرا. خدایا فکر می کردم تا آخر عمر با همسر مهربانم زندگی می کنم. حیف که مرگ بین ما فاصله انداخت. علی(ع) متوجه حسن و حسین شد و ادامه داد: وای! با بچه های یتیم چه کار کنم؟
***

علی(ع) از کنار قبر فاطمه(س) بلند شد. رو کرد به سمت قبر پیامبر(ص) و گفت: سلام من و دخترت بر تو ای رسول خدا، دختری که زود به تو رسید و کنارت آرام گرفت. ای رسول خدا صبرم تمام شده و طاقتم طاق. اما چاره ای ندارم، باید همان طور که در مصیبت تو صبر کردم، در نبود زهرا هم صبر کنم. خودم تو را در قبر گذاشتم و نَفَسَت در آغوش من بالا رفت که ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم.
ای امانت را برگرداندم و آن چه داده بودی گرفتی. اما همیشه در اندوهم و دیگر خواب ندارم تا وقتی که من هم بمیرم و پیش شما بیایم. دخترت به تو خبر می دهد که امتت دست به دست هم دادند و خلافت را از من گرفتند و حق او را غصب کردند. با اصرار از او سوال کن و احوال ما را بپرس که هنوز زمانی از آن دوره نگذشته و نام تو بر ماذنه است که اوضاعمان این شد که مجبور شدیم دخترت را شبانه و مخفیانه دفن کنیم.
درد دل هایم را پیش خدا می برم و این مصیبت را به شما تسلیت می گویم…
علی(ع) قبر فاطمه(س) را صاف کرد و چند قبر دیگر هم درست کرد تا مردم نتوانند جای دفن همسرش را پیدا کنند. همان طور که او خواسته بود.
و چه شب سختی گذشت برای علی(ع)، اولین شب بدون زهرا(س).
***

افتخار علی یار علی

وقتی علی (ع) به فاطمه (س) نگاه می کرد، غم و ناراحتی هایش را فراموش می کرد. فاطمه (س) هیچ وقت چیزی را که علی (ع) قادر به تدارک آن نبود، از او نخواست. هیچ وقت هم شوهرش را ناراحت نکرد و همیشه حرفش را گوش داد. علی(ع) هم به فاطمه (س) افتخار می کرد، هرگز فاطمه (س) را عصبانی نکرد و تا وقتی زنده بود، او را مجبور به کاری نکرد که از آن خوشش نیاید.

خشم فاطمه خشم خدا

چند نفر پیش امام صادق(ع) آمدند و با تعجب گفتند: بعضی جوان ها حدیثی از شما می گویند که باور کردنی نیست. امام پرسید: چه حدیثی؟ گفتند: آنها می گویند شما گفته اید خدا از خشم فاطمه (س) به خشم می آید! امام (ع) گفت: مگر شما توی کتاب های خودتان نمی گویید که خدا از ناراحتی و خشم بنده مؤمن، خشمگین می شود؟ گفتند: بله. امام(ع) ادامه داد: پس چرا باور نمی کنید که خدا از خشم فاطمه (س) که زنی باایمان بود ناراحت و خشمگین شود؟

مبارز پایدار

فاطمه(س) در رسیدن به هدفش پایدار بود. تا آخرین لحظات زندگی مبارزه اش را ادامه داد. برای اینکه مرگ زودهنگام مبارزه اش را از بین نیرد با وصیتی که کرد، این مبارزه را تا روز قیام ادامه داد.
از گذشته تا حالا مسلمان ها می خواهند بدانند قبر عزیزترین دختر پیامبر اسلام(ص) کجاست. از همان موقع این سوال پیش آمد که چرا جای قبر معلوم نیست و جواب این بود که خود فاطمه(س) وصیت کرد قبرش مخفی باشد چون از خلیفه و دم و دستگاهش راضی نبود و نمی خواست آنها بر جنازه اش نماز بخوانند و سر قبرش حاضر شوند.
راستی دختر پیامبر(ص) که رضایتش رضایت خداست و ناراحتی اش ناراحتی خدا، از خلیفه پدرش راضی نباشد و خلافت او درست باشد؟!
منبع: نشریه همشهری قرآن (آیه)شماره1

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید