ماجرای فارسی سخن گفتن امام هفتم

ماجرای فارسی سخن گفتن امام هفتم

زندانبان امام کاظم(ع) ‌گوید: سه روز قبل از شهادت امام مرا طلبیدند و فرمودند: امشب عازم مدینه هستم تا عهد امامت پس از خود را به فرزندم علی واگذار کنم!

25 رجب سال 183 هجری قمری یکی دیگر از ستارگان آسمان عصمت و طهارت شربت شهادت را نوشید و به دیدار معبودش شتافت.

هارون‌الرشید خلیفه عباسی که همانند پدرانش از مواجهه با امام موسی کاظم به ستوه آمده بود و دشمنی‌هایش علیه این امام معصوم تمامی نداشت، به فضل بن ربیع که یکی از وزیرانش بود دستور داد تا آن حضرت را بکشد، اما او از انجام این کار خودداری کرد.

پس از او نوبت به فضل پسر یحیی رسید که او هم از کشتن امام کاظم(ع) سر باز زد، این بار هارون کار را به دست فردی داد که رحمی در دل نداشته باشد، فرستاده هارون به سوی بغداد آمد و سِندی بن شاهک (رئیس شرطه بغداد و یهودی مذهب) را طلبید و به او دستور کشتن موسی بن جعفر(ع) را داد. سندی بن شاهک غذایی را به زهر آلوده کرد و آن را به داخل زندان نزد امام موسی بن جعفر(ع) برد، امام در اثر آن زهر سه روز به سختی بیمار شد و سرانجام پس از تحمل سال‌ها رنج و مشقت زندان در سخت‌ترین شرایط مظلومانه به شهادت رسید.

به مناسبت گرامیداشت سالروز شهادت امام موسی کاظم(ع) در ادامه نمونه‌ای از کرامات حضرت می‌آید:

*اعجاز امام کاظم(ع) در خروج از زندان

«مسیب» زندانبان امام موسی کاظم(ع) ‌گوید: سه روز قبل از شهادت امام مرا طلبید و فرمود: امشب عازم مدینه هستم تا عهد امامت پس از خود را به فرزندم علی واگذار کنم و او را وصی و خلیفه خود کنم.

گفتم: آیا توقع دارید با وجود این همه مأمور و قفل و زنجیر، امکان خروج شما را فراهم کنم؟!

فرمود: ای مسیب! تو گمان می‌کنی قدرت و توان الهی ما کم است؟

گفتم: نه! ای مولای من!

فرمود: پس چه؟

گفتم: دعا کنید ایمانم قوی‌تر شود.

امام چنین دعا کرد: خدایا او را ثابت‌قدم بدار.

سپس فرمود: من با همان اسم اعظم الهی که آصف بن برخیا -وزیر حضرت سلیمان(ع)- تخت بلقیس را در یک چشم به هم زدن از یمن به فلسطین آورد، خدا را می‌خوانم و به مدینه می‌روم.

ناگهان دیدم امام دعایی خواند و ناپدید شد. اندکی بعد بازگشت و با دست خود زنجیرهای زندان را به پای مبارک بست.

سپس فرمود: من پس از سه روز از دنیا می‌روم.

من به گریه افتادم. فرمود: گریه مکن و بدان که پسرم علی ابن موسی الرضا پس از من، امام توست.(1)

*امام موسی کاظم(ع) و خبر از مرگ زندانبان

ابویوسف و محمد بن حسن که دو نفر از اصحاب ابوحنیفه بودند، در زندان سندی بن شاهک به ملاقات امام ابی الحسن موسی بن جعفر(ع) رفتند، در بین راه با هم می‌گفتند: ما چیزی از موسی بن جعفر کم نمی‌آوریم یا مساوی او هستیم، یا مشابه او!

وقتی به خدمت حضرت(ع) رسیدند و مقداری نشستند، یکی از مأمورین زندان وارد شد و گفت: نوبت کاری من تمام شده و از خدمت شما می‌روم، اگر بیرون زندان کاری دارید بفرمایید تا مرتبه دیگر که نوبت خدمت من می‌شود و مجدداً باز خواهم گشت، نتیجه‌اش را تقدیم کنم.

حضرت(ع) فرمودند: کاری ندارم.

وقتی آن مرد رفت، حضرت(ع) به ابویوسف رو کرد و فرمود: عجیب است، او امشب می‌میرد، آن وقت به من می‌گوید اگر کاری داری بگو انجام دهم! ابویوسف و محمد بن حسن بهت زده پس از خداحافظی از زندان بیرون آمدند، در حالی که به یکدیگر می گفتند: ما آمده بودیم بحث حلال و حرام کنیم، او از امور غیبی خبر داد، زمان مرگ امری نهانی است، از کجا می‌دانست؟!

سپس فردی را مأموریت دادند تا آن مأمور زندان را تا فردا تعقیب کند و آن‌ها را از وضع او مطلع کنند، آن مرد نیز وی را زیر نظر گرفت و شب را در مسجد محله که نزدیک خانه آن مأمور بود، خوابید، صبحگاهان دید فریاد عزا بلند است و مردم به داخل خانه وی رفت و آمد می‌کنند، پرسید: چه خبر است؟ گفتند: فلانی دیشب از دنیا رفت. این مرد پیش ابویوسف و محمد بن حسن آمد و خبر مرگ آن مأمور را آورد.

مجدداً این دو به ملاقات حضرت(ع) آمدند و گفتند: معلوم شد شما به حلال و حرام دین خدا آگاهید، ولی زمان مرگ او را که از اسرار غیبی الهی است از کجا دانستید؟

حضرت فرمود: از دروازه‌های علم رسول الله است که به روی حضرت امیرالمؤمنین(ع) گشودند و سپس آن علم الهی از هر امام به امام بعدی منتقل شده است(2)

*امام کاظم(ع) و زنده ساختن گاو مرده

علی بن مغیره گوید: همراه امام موسی کاظم(ع) در منا می‌رفتیم که با زنی روبه‌رو شدیم که که فرزندان کوچکش به دورش حلقه زده بودند و همگی سخت می‌گریستند.

امام فرمود: چرا گریه می‌کنید؟!

زن که امام را نمی‌شناخت، گفت: تنها سرمایه من و این فرزندان یتیمم گاوی بود که از شیرش زندگی را می‌گذراندیم. اینک گاو مُرده و ما درمانده شده‌ایم.

امام(ع) فرمود: آیا دوست داری آن گاو را زنده سازم؟

گفت: آری! آری!

امام(ع) به گوشه‌ای رفت و دو رکعت نماز خواند و دست به سوی آسمان گرفت و دعا کرد، آنگاه کنار گاو مرده آمد و ضربه‌ای به پهلوی گاو زد، ناگهان گاو زنده شد و از جا بلند شد.

زن با دیدن این صحنه فریاد زد: بیایید که قسم به خدای کعبه، او عیسی بن مریم است!

مردم ازدحام کردند و به تماشای گاو و سخنان زن مشغول شدند و امام کاظم(ع) خود را در بین مردم گم کرد و به راه خود ادامه داد.(3)

*امام کاظم(ع) و سخن گفتن به زبان فارسی

ابوبصیر از امام موسی بن جعفر(ع) پرسید: امام با چه نشانه‌هایی شناخته می‌شود؟

فرمود: امام راستین صفاتی دارد که اولین و مهم‌ترین آن این است که امام قبلی معرفی‌اش کرده باشد، همان گونه که رسول خدا علی بن ابیطالب(ع) را معرفی کرد، هر امامی نیز باید امام پس از خود را معرفی کند، نشانه‌ دیگر آن است که هر چه از او می‌پرسند، جواب بدهد و از هیچ چیز بی‌خبر نباشد. نشانه‌ دیگر اینکه هرگز در دفاع از حق سکوت نکند، از حوادث آینده خبر بدهد و به همه زبان‌ها سخن بگوید.

سپس فرمود: هم اکنون نشانه‌ای به تو نشان می‌دهم تا قلبت مطمئن شود.

در همین حال مردی خراسانی وارد شد و شروع کرد به عربی سخن گفتن، اما امام پاسخش را به فارسی داد. مرد خراسانی گفت: من خیال می‌کردم فارسی متوجه نمی‌شوید.

امام(ع) فرمود: سبحان الله! اگر نتوانم جوابت را به زبان خودت بدهم، پس چه فضیلتی بر تو دارم؟! سپس فرمود: امام کسی است که سخن هیچ فردی بر او پوشیده نیست، او کلام هر شخص و هر موجود زنده‌ای را می فهمد، امام با این نشانه‌ها شناخته می‌شود و اگر اینها را نداشته باشد، امام نیست(4)

*آمدن درخت نزد امام کاظم(ع)

علی بن ابراهیم از پدرش و او از واقفی روایت کرد که گفت: من پسر عمویی به نام حسن بن عبداللَّه داشتم، وی بسیار عابد و زاهد بود، سلطان وقت از کوشش او در راه دین ترس داشت، حسن بن عبداللَّه یکی از روزها وارد مسجد شد در هنگامی که حضرت موسی بن جعفر(ع) هم در مسجد تشریف داشتند.

راوی گوید: موسی بن جعفر به طرف او اشاره کردند و آن مردم هم در خدمت او حاضر شد، پس از این فرمود: ای ابوعلی! من از اقوال و اطوارت خوشم نمی‌آید، اینک بر تو لازم است دنبال معرفت بروی.

وی گفت: قربانت گردم معرفت کدام است تا من دنبال او بروم.

حضرت(ع) فرمود: برو کسب علم و دانش کن و فقه و حدیث یاد بگیر، عرض کرد: از کجا فقه و حدیث را طلب کنم، فرمود: از فقهای مدینه یاد بگیر، پس از این به من القاء حدیث کن.

راوی گفت: این مرد از خدمت آن جناب مرخص شد، روز دیگر مراجعت کرد و روایات را برای آن حضرت خواند و لیکن همه را اسقاط کرد.

حضرت موسی بن جعفر(ع) بار دیگر فرمود: بروید معرفت پیدا کنید.

این مرد به یاد گرفتن مسائل دینی اهتمام زیادی داشت، راوی گوید: وی همواره در خدمت موسی بن جعفر(ع) حاضر می‌شد، یکی از روزها حضرت اراده کردند به یکی از باغ‌های خود بروند، این مرد ناگهان سر راه را بر آن جناب گرفت و گفت: قربانت گردم من در پیشگاه خداوند با شما احتجاج خواهم کرد، اکنون به من بفهمان معرفت چیست؟

حضرت در این هنگام وی را به امامت امیرالمؤمنین(ع) و حسنین(ع) و بقیه امامان از آل‏ محمد(ص) آشنا کرد، و پس از این سکوت کرد.

این مرد گفت: پس امروز امام چه کسی است؟

فرمود: اگر به شما بگویم قبول می‌کنی؟

عرض کرد: آری! خواهم پذیرفت.

فرمود: من امروز امام هستم.

عرض کرد: در این باره دلیلی هم داری؟

فرمود: نزد این درخت برو و بگو موسی بن جعفر امر می‌کند به طرف من بیا.

این مرد گفت: من به طرف درخت رفتم، ناگهان مشاهده کردم درخت از زمین کشیده می‏شود و درخت آمد تا آنگاه که در مقابل آن جناب توقف کرد، سپس حضرت به وی اشاره کردند و او بار دیگر به جای خود مراجعت کرد.

آن مرد در این هنگام به امامت موسی بن جعفر اعتقاد پیدا کرد و سکوت و عبادت را پیشه خود ساخت و با احدی سخن نگفت.(5)

*پی‌نوشت‌ها:

1- بحار الانوار، ج 48، ص 224، ح 26 از عیون

2- بحار الانوار، ج 48، ص 64 از خرائج

3- بحار الانوار، ج 48، ص 55، از بصائر الدرجات

4- بحار الانوار، ج 48، ص 47 از قرب الاسناد

5- زندگانی چهارده معصوم(ع)‏، عزیز الله عطاردی‏، ج1، ص409

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید