زندگانی امیرمؤمنان علی(علیه السلام)ــ(3)

زندگانی امیرمؤمنان علی(علیه السلام)ــ(3)

نویسنده: دکتر سید جعفر شهیدی

چون خبر رحلت پیغمبر(ص) در سرزمین عربستان پراکنده گردید، بیشتر قبیله ها و نومسلمانان به آیین جاهلیت دیرین بازگشتند؛ چرا که رها کردن آیین پدران برای آنان دشوار بود و دشوارتر از آن، پرداخت زکات، که آن را نشانه ی سرشکستگی می شمردند.
خبر مرتد شدن این مردم به مدینه رسید و در شهرها و شهرکها اثر گذاشت. اما تنی چند که آینده نگر بودند، می دانستند کار حکومت قبیله ای پایان یافته و دری که اسلام به روی مردم این سرزمین گشوده است، بسته نخواهد شد و به سود آنان خواهد بود که از اسلام پشتیبانی کنند. ابوسفیان که تا توانست، با پیغمبر(ص) جنگید و در فتح مکه از بیم کشته شدن، به سفارش عباس، عموی پیغمبر(ص) به زبان مسلمان شد و در دل دشمن اسلام بود، فرصت را غنیمت شمرد و نزد علی(ع) آمد و گفت: «چه شده است که کار حکومت را باید پست ترین خاندان از قریش عهده دار شود؟ به خدا اگر بخواهی مدینه را پر از سوار و پیاده می کنم».
علی(ع) گفت: «ابوسفیان، از دیرباز دشمن اسلام بوده ای».
علی(ع) از آنچه در دل او بود و از آنچه در بیرون می گذشت، آگاه بود و می دانست برای باقی ماندن نام مسلمانی، باید خاموش بنشیند و با در دست گیرندگان حکومت مدارا کند. او در این باره چنین می‌ گوید:
«دامن از خلافت درچیدم و پهلو از آن پیچیدم و ژرف بیندیشیدم که چه باید کرد و از این دو کدام شاید؟ با دست تنها بستیزم یا صبر پیش گیرم و از ستیز بپرهیزم؟ که جهانی تیره است و بلا بر همگان چیره؛ بلایی که پیران در آن فرسوده شوند و خردسالان پیر و دین دار تا دیدار پروردگار در چنگال رنج اسیر، چون نیک سنجیدم، شکیبایی را خردمندانه تر دیدم».
چون دید مردم او را رها کردند و به سوی دنیا رو آوردند، با آن که می توانست با آنان درافتد و حقّی را که از آن اوست، بازستاند، لب فرو بست و چیزی نگفت؛ چنان چه خود گوید:
«به صبر گراییدم، حالی که دیده از خار غم خسته بود و آوا در گلو شکسته، میراثم ربوده ی این و آن و من نگران».
او اگر خلافت را می خواست، برای آن بود که سنت رسول خدا را بر پای دارد و عدالت را بگمارد؛ نه آن که دل به حکومت خوش کند و مردم را به حال خود واگذارد. وی در نامه ای که هنگام خلافت ظاهری خود به عثمان، پسر حنیف، که از جانب او در بصره حکومت داشت، نوشت و او را سرزنش کرد که چرا به مهمانی ای رفته است که توانگران در آن بوده اند نه مستمندان، گوید:
«بدین بسنده کنم که مرا امیرالمؤمنان گویند، و در ناخوشایندی های روزگار شریک مردم نباشم یا در سختی زندگی برایشان نمونه ای نشوم».
علی(ع) خلافت را حقّ خود می دانست؛ اما حرمت دین و وحدت مسلمانان را برتر از آن می دید و می گفت:
«می دانید سزاوارتر از دیگران به خلافت منم. به خدا سوگند، بدان چه کردید، گردن می نهم، تا چندی که مرزهای مسلمانان ایمن بود، کسی را جز من ستمی نرسد. من خود این ستم را پذیرفتارم و اجر این گذشت و فضیلتش را چشم می دارم و به زر و زیوری که بدان چشم دوخته اید، دیده نمی گمارم».
«به خدایی که دانه را کفید و جان را آفرید، اگر این بیعت کنندگان نبودند و یاران حجت بر من تمام نمی نمودند و خدا علما را نفرموده بود تا ستم کار شکم باره را برنتابند و به یاری گرسنگان ستم دیده بشتابند، رشته ی این کار از دست می گذاشتم و پایانش را چون آغازش می انگاشتم و چون گذشته خود را به کنار ی می داشتم و می دیدید که دنیای شما را به چیزی نمی شمارم و حکومت را پشیزی ارزش نمی گذارم».
با این همه، آنجا که لازم بود، راه نمایی می فرمود. اگر مشکلی پیش می آمد، می گشود و اگر حکمی به خطا صادر می شد، درست را به آنان می نمود. رسول خدا درباره ی او فرمود: «من شهر دانشم و علی دَرِ آن شهر است».
حضرت رسول، علی را در قضاوت از همه ی صحابیان برتر شمرد و فرمود: «أقضا کم علی».
عمر می خواست خود همراه سپاهیانی که به ایران می رفتند، به راه افتد. علی(ع) بدو گفت : «تو همانند قطب برجای بمان و عرب را چون آسیاسنگ، گرد خود بگردان و به آنان آتش جنگ را برافروزان، که اگر تو از این سرزمین برون شوی، عرب از هر سو تو را رها کند و پیمان بسته را بشکند؛ و چنان شود که نگاه داری مرزها که پشت سر می گذاری، برای تو مهم تر باشد از آنچه پیش روی داری».
در سال های گوشه نشینی، به گردآوری قرآن پرداخت و آن را چنان که بر رسول(ص) نازل شده بود، فراهم آورد. علی(ع) در میان یاران پیغمبر(ص) بی گمان در شناخت قرآن و گشودن مشکل های آن یگانه بود و پیوسته مسلمانان را به خواندن قرآن و دانستن معنای آن ارشاد می فرمود. در این باره چنین می فرماید:
«بر شما باد کتاب خدا که ریسمان استوار است و نور آشکار، و درمانی است سود دهنده و تشنگی را فرونشاننده؛ چنگ در زننده بدان را نگه دارنده و در آویزنده را نجات بخشنده؛ نه کج شود تا راستش گردانند، نه به باطل گراید تا آن را بر گردانند».
بسا مشکل که پیش آمد و خلفا و صحابه در آن درماندند، سپس علی(ع) را خواندند و او آن مشکل ها را گشود. ستم ها را با شکیبایی تحمل می فرمود و گاهی مردم را هشدار می داد که:
«آنچه را فردا یادتان آوردند، به فراموشی سپردید و از آنچه ترساندند، خود را ایمن دیدید. پس اندیشه ی درست از سرتان رفته و کارها بر شما آشفته است».
ابوبکر در جمادی الآخر سال 13 هجری در گذشت و چنان که نوشته اند، در آخرین روز زندگی عمر را به جانشینی خود معین کرد. علی(ع) در این باره فرماید:
«شگفتا! کسی که در زندگی می خواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسید، کوشید تا آن را به عقد دیگری در آرد».
ابوبکر، هنگامی از جهان رفت که سپاهیان مسلمان از سوی شرق به سرزمین ایران و از سوی شمال به متصرفات امپراطوری روم درآمده بودند. این کشور گشایی در دوره عمر ادامه یافت و به دنبال گشودن سرزمین ها، مشکل ها پدید گردید؛ چنان که برخی سنت ها هم دگرگون شد.
می توان گفت در طول دوازده سال پس از رحلت پیغمبر(ص) اندک اندک گروهی از مسلمانان مدینه و مکه که ستون اصلی این دین به حساب می آمدند، به دنیا بیشتر از آخرت نگریستند. عدالت و تقوا ــ که دو رکن اصلی در اسلام است، جای خود را به دست اندازی به مال و رسیدن به جاه داد و از سوی دیگر مردمانی از نژاد غیر عرب، خود را در اختیار سران فاتح نهادند و سپاهیان اسلام با رسیدن به سرزمین آنان، دنیایی تازه پیش روی خود دیدند. عربی که ساده می زیست، تجمل آنان را دیده و به زندگانی پر زرق و برق روآورد و بدان خو گرفت.
عمر در سال ذوالحجه ی سال بیست و سوم از هجرت با خنجری که به پهلوی او زدند، در بستر افتاد و پس از چند روز درگذشت. پیش از مردن، شش تن از یاران پیغمبر(ص)، یعنی علی(ع)، عثمان، زبیر، سعد پسر ابووقاص، عبدالرحمان پسر عوف و طلحه را که در آن روز در مدینه نبود، نامزد کرد تا به مشورت بپردازند و در مدت سه روز خلیفه ی مسلمانان را تعیین کنند.
با چنین ترکیبی از یاران رسول خدا(ص) و چنان سفارشی درباره ی پذیرفتن رأی آنان، از آغاز معلوم بوده است علی(ع) به خلافت نخواهد رسید؛ زیرا عبدالرحمن به خاطر خویشاوندی، طرف عثمان را رها نمی کرد.
در پایان سه روز، عبدالرحمن نزد علی(ع) رفت و گفت: «اگر خلیفه شوی، به کتاب خدا و سنت رسول و سیرت دو خلیفه پس از او رفتار خواهی کرد؟» علی(ع) گفت: «امیدوارم در حد توان و علم خود رفتار کنم». و چون از عثمان پرسید، گفت: «آری».
نخستین خرده ای که بر ترکیب این شورا می توان گرفت، این است که چرا اعضای این شورا باید همگی از مهاجران باشند؟ چرا انصار نباید در این مجلس راه یابند؟
دوم اینکه چرا تنها شش تن به مشورت نشینند؟ مگر آن روز اصحاب حل و عقد، تنها این شش نفر بودند؟
سوم این که اگر یک یا دو تن مخالف بود، چرا باید گردن آنان را بزنند؟
چهارم این که اگر پس از سه روز نتوانستند یکی را بگزینند، چرا همه را بکشند. این همه سخت گیری و ترساندن اعضای شورا برای چه بود؟ بهتر است سخن علی(ع) را در این باره بخوانیم:
«چون زندگانی او به سر آمد، گروهی را نامزد کرد و مرا در جمله ی آنان درآورد. خدا را چه شورایی! من از نخستین چه کم داشتم که مرا در پایه ی او نپنداشتند و در صف اینان گذاشتند؟ ناچار با آنان انباز و با گفت و گوشان دم ساز گشتم؛ اما یکی از کینه راهی گزید و دیگری داماد خود را بهتر دید و این دوخت و آن برید تا سومین به مقصد رسید».
در آن شورا عثمان به خلافت مسلمانان گزیده شد. سال های عمر عثمان را هنگام مرگ او از هفتاد و نه تا نود سال نوشته اند. حتی اگر کم ترین آن را بگیریم، نشان می دهد نیروی جسمانی او در سال های خلافت رو به کاهش بوده است؛ در حالی که گشودن مشکل های پیش آمده به نیروی جوان نیاز داشت. اگر عثمان مشاوران آگاه و با انصافی می گزید، کهن سالی او مشکلی نبود؛ اما چنین نشد. اندک اندک کار دشوارتر گردید. نه پیرامونیان عثمان اندازه نگاه می داشتند و نه او از رفتار آنان آگاه بود. چند تن از اصحاب رسول خدا به یکدیگر نامه نوشتند به مدینه بیایند که جهاد اینجاست. مردم فراهم آمدند و از علی(ع) خواستند با عثمان گفت و گو کند. علی(ع) نزد عثمان رفت و گفت:
«مردم پشت سر من اند و من را میان تو و خودشان میانجی کرده اند. به خدا نمی دانم به تو چه بگویم؟ چیزی نمی دانم که تو آن را ندانی. تو را به چیزی راه نمی نمایم که آن را نشناسی. تو می دانی آنچه ما می دانیم. ما بر تو به چیزی سبقت نجسته ایم تا تو را از آن آگاه کنیم. جدا از تو چیزی نشنیده ایم تا خبر آن را به تو برسانیم. دیدی، چنان که ما دیدیم. شنیدی، چنان که ما شنیدیم. با رسول خدا بودی، چنان که ما بودیم. پسر ابوقحافه و پسر خطّاب در کار حقّ از تو سزاوارتر نبودند. تو از آنان به رسول خدا نزدیک تری، که خویشاوند پیامبری، داماد او شدی و آنان نشدند.
من تو را سوگند می دهم امام کشته شده ی این امت نباشی! چه، گفته می شد در این امت امامی کشته گردد و با کشته شدن او دَرِ کشت و کشتار تا روز رستاخیز باز شود و کارهای امت بدانها مشتبه بماند و فتنه میان آنان بپراکند؛ چنان که حق از باطل نشناسد و در آن فتنه با یکدیگر بستیزند و در هم آمیزند».
از جمله ی کسانی که بر عمر خرده می گرفتند، ابوذر بود. ابوذر از یک سو بذل و بخشش های عثمان را می دید و از سوی دیگر تجمل گرایی مسلمانان و بعضی از صحابه ی پیغمبر(ص) را، و بر او گران می آمد؛ بنابراین خرده گیری را آغاز کرد، و طبیعی است که یاران عثمان را خوش نیاید. سفری به شام کرد، یا آن که او را به شام تبعید کردند، در آنجا نیز دگرگونی های تازه ای دید. حاکمی که از جانب خلیفه ی رسول خدا بر مردم حکومت می کرد، روش قیصرهای روم را در پیش گرفته بود؛ جمعی گرد او را گرفته و از بخشش او برخوردار بودند و بیشتر مردم تهی دست. ابوذر در مسجد می نشست و بر مردم سیرت رسول خدا و دو خلیفه ی پس از او را می خواند. پیرامونیان معاویه بدو گفتند ماندن ابوذر در اینجا صلاح نیست و بیم آن می رود که مردم را بشوراند. معاویه ماجرا را به عثمان نوشت و عثمان پیام داد ابوذر را روانه ی مدینه کنید. چون به مدینه رسید، بدو تندی کرد و سرانجام وی را به ربذه تبعید نمود.
هنگامی که به ربذه می رفت، علی(ع) را دید و آن حضرت به وی چنین فرمود:
«ابوذر، تو برای خدا به خشم آمدی، پس امید به کسی بند که به خاطر او خشم گرفتی. این مردم بر دنیای خود از تو ترسیدند و تو بر دین خویش از آنان ترسیدی. پس آن را که به خاطرش از تو ترسیدند، بدیشان واگذار و با آنچه از آنان بر آن ترسیدی(دین) رو، به گریز آر. بدان چه آنان را بازداشتی، چه بسیار نیاز دارند، و چه بی نیازی از آن چه از تو باز می دارند! به زودی می دانی فردا سود برنده کیست و آن که بیشتر بر او حسد برند چه کسی است».
همچنین به دستور عثمان، عمار را چندان زدند که از هوش رفت. او را به دوش گرفتند و به خانه ی امّ سلمه، همسر پیغمبر(ص)، بردند. عمار باقی روز را همچنان بیهوش بود و نماز ظهر و عصر او فوت شد.
عثمان چنان در بخشش بیت المال به خویشاوندان و منع آن از مستحقان اسراف کرد که گویی مال پدر اوست. علی(ع) درباره ی او چنین می گوید:
«خویشاوندانش با او ایستادند و بیت المال را خوردند و بر باد دادند؛ چون شتر که مهار برد و گیاه بهاران چرد. کار به دست و پایش پیچید و پرخوری به خواری و خواری به نگون ساری کشید».
در این روزهای پر گیر و دار، چند بار علی(ع) میان شورشیان و عثمان میانجی بوده ورفت و آمد داشته است. اندک اندک کار بر عثمان دشوار گردید. در سندهای دست اول می بینیم علی(ع) تا آخرین لحظات از عثمان حمایت می کرد. در شب حادثه، عثمان کسی را نزد علی(ع) فرستاد که اینان آب را از ما بازداشته اند؛ اگر می توانید، آبی به ما برسانید. این پیغام را به طلحه و زبیر و عایشه و نیز زنان پیغمبر(ص) فرستاد.
نخستین کسی که به یاری او آمد، علی(ع) و امّ حبیبه بود. علی(ع) در تاریکی نزد شورشیان رفت و گفت:
«مردم، آنچه می کنید، نه به کار مؤمنان می ماند و نه به کار کافران. آب و نان را از این مرد بازمدارید! رومیان و پارسیان اسیر خود را نان و آب می دهند. این مرد با شما در نیفتاده است. چگونه دربندان و کشتن او را حلال می شمارید؟»
گفتند: «نمی گذاریم بخورد و بیاشامد». علی(ع) عمامه ی خود را در خانه ی عثمان افکند به نشان آن که آنچه خواستی، کردم و بازگشت».
آیا در آن روزها بزرگانی از مردم مدینه در نهان شورشیان را تحریک نمی کردند؟ آیا دست هایی پنهانی نبود که می خواست کار عثمان به نهایت برسد؟ آیا کسانی دیده به خلافت ندوخته بودند و فرصت نمی بردند که کار خلیفه پایان یابد و خود به نوایی برسند؟
عثمان را کشتند و خویشان به جای آن که کشندگان وی را نکوهش کنند، بنی هاشم را عامل این کار شناساندند. ولید، پسر عقبه، برای مادری عثمان، در سوگ او چنین سروده است:
«پسران هاشم، از جان ما چه می خواهید؟ شمشیر عثمان و دیگر میراث او نزد شماست. پسران هاشم، جنگ افزار خواهر زاده ی خود را برگردانید، آن را غارت مکنید، که به شما روا نیست. پسران هاشم، چگونه توانیم با شما نرم خو باشیم؟ حالی که زره و اسب های عثمان نزد علی است. اگر کسی در سراسرزندگی آبی را نوشید، فراموش کند، من عثمان و کشته شدن او را فراموش می کنم».
این شعرها را مردی سروده است که از سوی عثمان حکومت کوفه را عهده دار بود. او در این بیت ها نمی خواهد کشنده ی عثمان را بشناساند؛ او می خواهد کینه ی فرزندان امیه را از فرزندان هاشم بگیرد؛ و گرنه بایستی نام کسانی را که سبب اصلی کشته شدن عثمان بوده اند، می گفت. بایستی چون مروان حکم می گفت: «آن که عثمان را به کشتن داد، طلحه بود»
همین که شورشیان کار عثمان را پایان دادند، به فکر اداره ی حکومت افتادند. بدیهی است مسلمانان را به حاکمی نیاز بود و باید خلیفه ای معین گردد. چه کسی جز علی(ع) سزاوار خلافت است؟
باری، مردم از هر سو بر علی(ع) گرد آمدند که باید خلافت را بپذیری؛ اما افسوس که زمان مساعد نبود و در این بیست و پنج سال که از رحلت پیغمبر(ص) می گذشت، هیچ سالی مناسب تر از این سال برای خلافت علی(ع) نمی نمود. برخی سنت ها دگرگون شده و برخی حکم ها معطل مانده و درآمد دولت در کیسه ی کسانی ریخته شده که در این مدت چندان رنجی برای اسلام و مسلمانان بر خود ننهاده بودند؛ از این دشوارتر کار بعضی سران قریش بود. این تیره ی خودخواه و جاه طلب که در سقیفه با روایتی که ابوبکر بر مردم خواند، زمام داری مسلمانان را از آن خود ساخته بود، بر دیگر تیره ها و بر همه ی مسلمانان که عرب نبودند، بزرگی می فروخت. خاندان اموی که تیره ای از قریش اند، از دیر زمان با خاندان هاشم میانه ی خوبی نداشتند؛ به خصوص با علی(ع) که در جنگ با تنی چند از بزرگان آنان را از پا درآورده بود.
علی(ع) از این مشکل ها و ده ها مشکل سخت تر از آن آگاه بود و می گفت:
«مرا بگذارید و دیگری را به دست آرید، که پیشاپیش کاری می رویم که آن را رویه هاست و گونه گون رنگ هاست، دل ها برابر آن بر جای نمی ماند و خردها بر پای. همانا کران تا کران را ابر فتنه پوشیده است و راه راست ناشناسا گردیده، و بدانید اگر من درخواست شما را پذیرفتم، با شما چنان کار می کنم که خود می دانم و به گفته ی گوینده و ملامت سرزنش کننده گوش نمی دارم؛ و اگر مرا واگذارید، همچون یکی از شمایم و برای کسی که کار خود را بدو می سپارند، بهتر از دیگران فرمان بردار و شنوایم. من اگر وزیر شما باشم، بهتر است تا امیر شما باشم».
بعضی از مورخان نوشته اند همان روز که عثمان کشته شد، با علی(ع) بیعت کردند؛ ولی بعضی نوشته اند گفت و گو دو ــ سه روز به درازا کشید و بعضی ها هشت روز نوشته اند و باید چنین باشد. حاضران گفتند: «تو را رها نمی کنیم تا با تو بیعت کنیم. گفت: «اگر چنین است، بیعت باید در مسجد انجام گیرد».
نوشته اند نخست کس که با او بیعت کرد، طلحه بود که با دست شل بیعت کرد. بیعت مردم با علی(ع) بیعت انبوه مردم بود و او چنین می فرماید:
«چنان بر من هجوم آوردند که شتران تشنه بر آبشخور روی آرند و چراننده پای بند آنها را دارد و یکدیگر را بفشارند؛ چنان که پنداشتم خیال کشتن مرا در سر می پرورانند یا در محضر من بعضی خیال کشتن بعضی دیگر را دارند».
و در جای دیگر می فرماید:
«ناگهان دیدم مردم از هر سو روی به من نهادند و چون یال کفتار، پس و پیش هم ایستادند؛ چندان که انگشتان شست پایم فشرده گشت و دو پهلویم آزرده. به گرد من فراهم و چون گله ی گوسفند سر نهاده به هم».
«دستم را گشودند، باز داشتم؛ و آن را کشیدند؛ نگاهش داشتم. سپس بر من هجوم آوردند، همچون شترهای تشنه که روز آب خوردن به آبگیرهای خود در آیند؛ چندان که بند پای افزار برید و ردا افتاد و ناتوان پای مال گردید و خشنودی مردم در بیعت من بدانجا رسید که خردسال شادمان و سال خورده لرزان و لرزان بدانجا دوان».
یکی از سخنان او که نشانه ی سختگیری وی در کار بیت المال و نماینده ی درجه تقوا و عدالت اوست و شاید در همان روزهای نخست گفته باشد، اعتراض وی به بخشش های عثمان از بیت المال است:
«به خدا اگرببینم به مهرزنان و بهای کنیزکان رفته باشد، آن را باز می گردانم؛ که در عدالت گشایش است و آن که عدالت را برنتابد، ستم را سخت تر یابد».
طبری نوشته است: «چون مردم با علی (ع) بیعت کردند گروهی از امویان از مدینه گریختند». از آن روز، مکه پایگاهی برای مخالفان علی (ع) گردید.
به هر حال، مردم در حالی با علی (ع) به خلافت بیعت کردند که مشکل های سیاسی و اداری فراوانی در حوزه ی اسلامی پدید آمده بود. او در دشوارترین شرایط زمانی به خلافت رسید؛ زیرا مردم عصر وی تنها آنان نبودند که با او بیعت کردند؛ هر چند میان بیعت کنندگان هم کسانی یافت می شدند که خدا می دانست در دلشان چه می گذرد. بیشتر مردم د مکه، کوفه و بصره و دیگر ایالت ها با سنتی پرورده شده بودند که یک ربع قرن، با سنت رسول خدا مغایرت داشت. علی (ع) می خواست آنان را به سنتی که خود او بدان رفته بود و می رفت و یاران خاص رسول بدان سنت بودند، برگرداند. آیا چنین کاری محال و یا لااقل سخت و دشوار نبود؟
حاکمان ستمکار بر سرکار بودند و او بایست آنان را از کار برکنار کند. این حاکمان هر یک به خانواده ای تعلق داشتند و هر خانواده به قبیله ای بسته بود. آیا آنان آرام می نشستند؟
منبع:نشریه النهج شماره 23-24
ادامه دارد…

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید