مثنوی محمّد (ص)
محمد رضا آقاسی
الا ساقی مستان ولایت
بهار بی زمستان ولایت
از آن جامی که دادی کربلا را
به نوشان این خراب مبتلا را
چنان مستم کن از یکتا پرستی
که از آهم بسوزد کل هستی
–
هزاران راز را در من نهفتی
ولی در گوش من اینگونه گفتی
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندراین یک میم غرق است
یقینا میم احمد میم مستی ست
که سر مست از جمالش چشم هستی ست
–
زاحمد هردو عالم آبرو یافت
دمی خندید و هستی رنگ و بو یافت
اگر احمد نبود آدم کجا بود
خدا را آیه ای محکم کجا بود
چه می پرسند کاین احمد کدام است
که ذکرش لذت شرب مدام است
–
همان احمد که آوازش بهار است
دلیل خلقت لیل و نهارست
همان احمد که فرزند خلیل است
قیام بتشکنها را دلیل است
همان احمد که ستار العیوب است
دلیل راه و علام الغیوب است
–
همان احمد که جامش جام وحی است
به دستش ذوالفقار امر و نهی است
همان احمد که ختم الانبیا شد
جناب کنت و کنز مخفیا شد
همان اول که اینجا آخر آمد
همان باطن که بر ما ظاهر آمد
–
همان احمد که سرمستان سرمد
بخوانندش ابوالقاسم محمد (ص)
محمد میم و حا ء و میم و دال است
تدارک بخش عدل و اعتدال است
محمد رحمه للعالمین است
کرامت بخش صد روح الامین است
–
محمد پاک و شفاف و زلال است
که مرات جمال ذوالفقار است
محمد تا نبوت را برانگیخت
ولایت را به کام شیعیان ریخت
ولایت باده ی غیب و شهود است
کلید مخزن سر وجود است
–
محمد با علی روز اخوت
ولایت را گره زد بر نبوت
محمد را علی آینه دارد
نخستین جلوه اش در ذوالفقار است
هنوز بوی تو در باغهای عالم هست
جواد محقق
رشتهای که فرود آمد
تو را چه گفت
که تا امروز
تمام جان و جهان را
بهخویش میخوانی
و تا زمین و زمان هست
زنده میمانی؟
اگرچه بعد تو ای سبز
باغها زردند
و خیل مردنمایان شهر نامردند،
ولی هنوز کسانی که با تو همسویند
غبار غصه ز چشمان شهر میشویند
اگرچه نیستی اما
هنوز بانگ بلال از مناره میآید
که شهر را به تماشای نور میخواند
هنوز خاطره تابناک فریادت
که تا نهایت تاریخ راه میپوید
تمام هستی ما را در این خرابآباد
به پایکوبی جشن و سرور میخواند
هلا ستاره شبهای مکه و تاریخ!
که طاق کاخ مداین بهخاطر تو شکست
و شعلههای بلند آشیانه زرتشت
به احترام شب زادنت به خاک نشست
و ساوه چشم پرآب از هرآنچه غیر تو بست
تو را غروب در این بامداد رنگین نیست
هنوز، بوی تو در باغهای عالم هست
منبع:www.payambarazam.ir