نویسنده:عبدالرحیم سلیمانى
اشاره
ماجراى پایان زندگى زمینى عیسى مسیح در اناجیل و قرآن مجید به گونهاى ظاهراً متفاوت مطرح شده است. بر طبق اناجیل حضرت عیسى به صلیب رفته، مدفون شد، اما بعد از سه روز زنده شد و به آسمان رفت و تاکنون زنده است؛ اما مطابق ظاهر آیهاى از قرآن و برداشت رایج از آن، عیسى به صلیب نرفت و کشته نشد، بلکه امر بر یهودیان مشتبه شده است. جداى از تفاوت ظاهرى دو نقل، این ماجرا و چگونگى نقل آن در اناجیل، در کل ساختار الاهیات مسیحى تأثیرگذار است؛ زیرا در این نگاه صلیب مسیح نه یک حادثه عادى، بلکه حادثهاى است که در سرشت و سرنوشت انسان و برنامه خدا براى نجات انسان نقشى اساسى دارد. این در حالى است که این ماجرا، هرگونه که بوده باشد، هیچ تأثیر و نقشى در الاهیات اسلامى ندارد. بررسى ماجراى پایان زندگى عیسى در عهد جدید و قرآن مجید و تأثیر آن در الاهیات موضوع این نوشتار است.
مقدمه
عیسى مسیح به صلیب کشیده شد و کشته و مدفون شد؛ اما سه روز بعد زنده شد و مدتى حواریان و عدهاى دیگر او را میدیدند، اما پس از حدود چهل روز به آسمان رفت. او اکنون زنده و نزد خداوند است و روزى باز خواهد گشت.
عیسى مسیح به صلیب کشیده نشد و کشته نیز نشد، بلکه قاتلان او اشتباه کردند و فرد دیگرى را به جاى او به صلیب کشیدند. خداوند عیسى را به آسمان برد. او اکنون زنده و نزد خداوند است و روزى باز خواهد گشت.
سخن اول اعتقاد مسیحیان درباره پایان زندگى عیسى مسیح است که از اناجیل گرفته شده است و سخن دوم اعتقاد رایج مسلمانان است که از ظاهر آیهاى از قرآن برداشت شده است.
عیسى مسیح شخصیتى است که در دو دین اسلام و مسیحیت مورد احترام است و هر دو دین او را از بزرگان تاریخ بشریت میدانند؛ اما درباره زندگى و شخصیت او اختلافاتى بین پیروان و متون مقدس این دو دین وجود دارد. یکى از این اختلافات درباره چگونگى پایان یافتن زندگى این شخصیت است: آیا او «کشته شد و زنده شد و زنده است» یا اینکه «کشته نشد و زنده است»؟
برخى از نقادان جدیدِ کتاب مقدس بر اساس مبنایى که دارند هیچ یک از این دو روایت را نمیپذیرند؛ چراکه جهانبینى آنان به گونهاى است که دخالت ماوراءالطبیعه را در طبیعت برنمیتابد و بنابراین وقوع هیچ معجزهاى را نمیپذیرند.[1] برخى از عالمان جدید الاهیات مسیحى، غیرممکن میدانند انسانى که از لوازم الکترونیکى استفاده میکند معجزات نقلشده در عهد جدید را بپذیرد.[2]
هر دو روایت از پایان زندگى زمینى عیسى معجزهآسا و در نتیجه «علمگریز»ند؛ به این معنا که علم نه میتواند آنها را تأیید کند و نه تکذیب؛ چون علم تجربى فقط در محدوده طبیعت کاربرد دارد و درباره ماوراى طبیعت هیچ نظرى نفیاً و اثباتاً ندارد. معجزه، دخالت ماوراءالطبیعه در طبیعت است و هر جا پاى ماوراءالطبیعه به میان آید علم باید سکوت کند. جهانبینى مدرن اصل معجزه را انکار میکند، زیرا وجود ماوراءالطبیعه را نمیپذیرد و عالم هستى را محدود به طبیعت میداند؛ البته کسانى قبل از عصر روشنگرى بودند که ماوراء را انکار نمیکردند، ولى دخالت آن در طبیعت را نمیپذیرفتند و در نتیجه معجزه را قبول نداشتند؛ اما جهانبینى مسیحیت و اسلام سنتى، مانند جهانبینى بیشتر ادیان جهان، معتقد به وجود ماوراءالطبیعه و دخالت آن در طبیعت هستند و بنابراین معجزه را میتوانند و باید بپذیرند. معتقدان به قرآن و نیز معتقدان به کتاب مقدس باید اعجاز را بپذیرند و ممکن بدانند؛ چراکه متون مقدس آنان معجزات فراوانى را نقل کردهاند.
آنچه اناجیل از پایان زندگى زمینى عیسى نقل کردهاند، معجزه است. معجزات علمگریزند و باید آنها را خردگریز دانست نه خردستیز؛ بنابراین پیروان دیگر ادیان، و از جمله مسلمانان، امکان آن را میپذیرند. آیا ممکن است انسان کشتهشده و مدفونشدهاى پس از سه روز زنده شود و به آسمان رود و تا امروز ـ که دو هزار سال از آن زمان گذشته است ـ زنده باشد؟ علم میگوید طبق ابزارى که من در اختیار دارم چنین چیزى ممکن نیست؛ ولى عقل میگوید ممکن است، چون به امورى مربوط است که فراتر از علم و تجربه است؛ بنابراین مسلمان امکان آن را میپذیرد. همینطور فرد مسیحى نیز امکان وقوع این حادثه را میپذیرد که قیافه فردى معجزهآسا عوض شود و در نتیجه امر بر کسانى مشتبه شود، و او به آسمان برده شود و تاکنون زنده باشد. این معجزه است و براى مسیحیان قابل قبول است؛ چراکه مشابه آن در متون مقدس آنان زیاد نقل شده است. تا اینجا به ظاهر اختلاف چندان عمیق و مهم نیست.
براى مسلمانان تفاوتى ندارد که پایان زندگى پیامبرشان چگونه بوده باشد و براى مثال آن حضرت در بستر و به سبب مریضى وفات یافته باشد یا اینکه در میدان نبرد به شهادت رسیده باشد و یا اینکه در شهر مسموم شده و به شهادت رسیده باشد؛ زیرا این امر و چگونگى آن در هیچ یک از اعتقادات و اعمال اسلامى تأثیرگذار نیست. همچنین براى آنان فرقى نمیکند که عیسى کشته نشده باشد و به آسمان رفته باشد، یا کشته شده باشد و زنده شده باشد و به آسمان رفته باشد، یا اینکه کشته شده باشد و زنده هم نشده باشد. مقصود این است که چگونگى پایان یافتن زندگى پیامبر اسلام و نیز هیچ شخصیت دیگرى در نظام عقیدتى و عملى اسلام هیچ تأثیرى ندارد. البته این رهبران بزرگ که در طول زندگى خود به شیوههاى مختلف انسانها را راهنمایى کردهاند، با انتخاب شیوه مرگ خود نیز میتوانند الگویى براى دیگر انسانها باشند؛ اما اینگونه نیست که خودِ حادثه تأثیرى در اصل نظام دین داشته باشد. اما براى مسیحیان حادثه پایان زندگى عیسى اینگونه نیست. این حادثه در نظام الاهیات مسیحى نقشى بسیار محورى دارد. کل اختلاف قرائت اسلامى با قرائت مسیحى از این حادثه به دو جمله برمىگردد: مسیحیان میگویند مسیح کشته شد و مسلمانان میگویند مسیح کشته نشد؛ مسیحیان میگویند مسیح دوباره زنده شد و مسلمانان میگویند کشته نشد که زنده شود. براى مسیحیان دو جمله «کشته شد» و «زنده شد» دو حادثه معمولى نیست. آنان میگویند این دو حادثه اگر به همین صورت رخ نمیداد کل برنامه خدا براى نجات انسان ناتمام میماند. اگر این دو حادثه را از مسیحیت کنونى حذف کنیم، کل نظام الاهیات مسیحى به هم میریزد و این دین هویت خود را از دست داده، و به دین دیگرى تبدیل میشود.
پس مسئله صلیب دو بعد دارد: یکى بعد الاهیاتى و دیگرى بعد تاریخى. در بحث مقایسه ماجراى صلیب در قرآن و عهد جدید یا اسلام و مسیحیت باید به هر دو بعد توجه کرد. البته بسیار روشن است که این بعد اول است که اهمیت زیادى دارد و بعد دوم اهمیت چندانى ندارد. در بعد اول بحث به کل نظام اعتقادى کشیده میشود، اما در بعد دوم صرفاًً بحث این است که ظاهر متون مقدس دو دین یک حادثه تاریخى را به دو صورتِ متفاوت نقل کردهاند.
اما قبل از ورود به بحث تفصیلى درباره هر یک از این دو بعد باید به یک بحث مبنایى اشاره کنیم و آن اینکه در مقایسه دو دیدگاه از دو دین و دو متن مقدس قاعدتاً پاى معیار و میزان و داور بیرونى به میان میآید و بدون تردید در این بحث پاى عقل به میان کشیده میشود.
اما در رابطه با داورى عقل مسئلهاى مطرح است. چه بعد تاریخى و چه الاهیاتى در این بحث از متن مقدس اتخاذ شده است. حال سؤال این است که درباره آنچه از متن مقدس گرفته میشود، عقل چه موقعیت و جایگاهى دارد؟ چه بسا در خود این مسئله مبنایى ـ که در این بحث تأثیر زیادى دارد ـ نیز بین پیروان دو دین اختلاف باشد. در اینجا مجال آن نیست که به این مسئله مبنایى بپردازیم. اما در بحث خود، حجیت عقل را به این معنا میپذیریم که اعتقاد و عملِ خردستیز در دین پذیرفته نیست، اما اعتقاد و عمل خردگریز اجمالاً پذیرفته است. بحث را در دو محور اصلى پى میگیریم:
1. ابعاد عقیدتى و الاهیاتى ماجراى پایان زندگى زمینى عیسى
1.1. جایگاه الاهیاتى صلیب در عهد جدید
نویسندهاى مسیحى با برداشت از عهد جدید، اهمیت صلیب و نقش آن را در کل الاهیات مسیحى اینگونه توصیف میکند:
مهمترین مقصود مسیح از آمدن به این جهان این نبود که براى ما سرمشق باشد و یا تعلیمى بدهد، بلکه این بود که براى ما جان بدهد. مرگ او یک امر اتفاقى یا بر اثر تصمیم بعدى نبود، بلکه مهمترین هدفِ مجسم شدن بود. مجسم شدن هدف نهایى نبود، بلکه براى این انجام شد که به وسیله مرگ مسیح بر روى صلیب، گمشدگان به نجات برسند.[3]
فقره فوق به روشنى نشان میدهد که حادثه صلیب در کل نظام دینى مسیحیت چه جایگاه محورى و اساسىاى دارد. این فقره نشان میدهد که هدف نهایى از آمدن مسیح و مأموریتِ او، همین حادثه بوده است. مسیح با مرگ خود بیش از حیات خود نقش ایفا کرده است.
اگر بخواهیم براى دین یک تعریف کلامى ارائه دهیم ـ البته تعریفى که براى ادیانى مانند اسلام و مسیحیت اجمالاً مورد قبول باشد ـ باید بگوییم: «دین عبارت است از برنامه خدا براى نجات انسان». در این تعریف غیر از حرف ربطِ «براى»، چهار واژه وجود دارد: انسان، نجات، خدا و برنامه. واژه دیگر آن چیزى است که تعریف شد؛ یعنى «دین» ـ که در بحث ما مصداق آن «مسیحیت» است. سخن این است که حادثه صلیب نه تنها با چهار عنوان داخل تعریف، بلکه با پیام اصلىِ خود مسیحیت ارتباطى ناگسستنى دارد.
الف) انسان
از نوشتههاى پولس ـ که الاهیات رایج مسیحى منطبق با آن است ـ برمىآید که دو حادثه یا دو عمل بسیار مهم در تاریخ زندگى بشر وجود دارد که همچون نقاط عطفى تاریخ زندگى انسان را به چهار (یا سه) دوره تقسیم میکنند. سرشت، جایگاه و قدرت و توان انسان در این چهار دوره متفاوت است. این دو حادثه یکى گناه آدم است و دیگرى صلیب مسیح. بر اساس این دو حادثه تاریخ انسان به چهار دوره «انسان قبل از گناه آدم»، «انسان بعد از گناه آدم و قبل از صلیب مسیح»، «انسان بعد از صلیب تا حیات دیگر» و «انسان در حیات دیگر» تقسیم شده است. انسان در ابتداى خلقت پاک و مقدس بود. او دوست خدا بود و مقام فرزندى خدا را داشت و در واقع عضو خانواده خدا بود. عقل و اراده او سالم و قوى بودند؛ اما با گناه آدم ـ که گناه بسیار بزرگ و فجیعى بود، چراکه طغیان علیه خدا بود و توبهاى به همراه نداشت ـ[4] آدم و نسل او سقوط کردند. سرشت و ذات انسان گناهآلود شد. گناه آدم به نسل او به ارث رسید و از آن پس، فرزند آدم هنگام تولد ذاتاً گنهکار است. انسان ذاتاً به بدى تمایل دارد. انسانى که قبل از گناهِ آدم دوست خدا و حق و حقیقت بود، از این پس دشمن خدا گردید. عقل و اراده انسان ضعیف و ناتوان گردید. انسان مقام فرزندى خدا را از دست داد و در واقع به عبد و غلام تبدیل شد. خدا براى اینکه تا زمانى که راه نجاتى از این وضعیت اسفبار پیدا شود، این انسان بتواند به حیات خود ادامه دهد شریعت را فرستاد ـ در واقع شریعت نه راه نجات انسانها، بلکه زمینهساز آمدن نجات بود. خداوند در این دوره انبیاء را فرستاد که وظیفه آنان آوردن شریعت بود. انسانِ سقوطکرده زیر بار سنگین شریعت بود و هر روز بر گناهش افزوده میشد و راهى براى نجات از این وضع اسفبار نداشت. بزرگترین مانعِ نجات انسان، گناه آدم بود و تا زمانى که گناه آدم وجود داشت و کفاره آن داده نشده بود، انسان در همین وضعیتِ سقوطکرده قرار داشت؛ اما این انسان سقوطکرده گنهکار چیزى نداشت که ارزش کفاره گناه آدم را داشته باشد. اما این وضعیت شایسته انسان نبود، زیرا او براى مقام فرزندى خدا خلق شده بود. خداى مهربان چون دید که این انسان توان دادن کفاره را ندارد، سرانجام پسر یگانه خود را ـ که همذات با خدا و با او برابر بود ـ فرستاد تا مجسم شده، به صورت انسان درآید و به صلیب رود تا گناه آدم را کفاره دهد. با صلیبِ مسیح گناه آدم کفاره داده شد و بار دیگر این امکان فراهم شد تا انسان فرزند خدا گردد. در دوره پس از صلیب، هر کس به پسر خدا ایمان آورد، یعنى ایمان آورد که این پسر خدا بود که به صلیب رفت و گناه آدم را کفاره داد، میتواند به مقام فرزندى خدا نایل آید.[5]
پولس در فقرهاى چکیده ماجراى سقوط انسان به واسطه گناه آدم، و نجات انسان از وضعیت سقوطکرده از طریق صلیب مسیح را اینگونه بیان میکند:
همانطور که یک گناه موجب محکومیت همه آدمیان شد یک عمل کاملاً نیک نیز باعث تبرئه و حیات همه میباشد و چنان که بسیارى در نتیجه سرپیچى یک نفر گناهکار گشتند، به همان طریق بسیارى هم در نتیجه فرمانبردارى یک نفر، کاملاً نیک محسوب خواهند شد (رومیان، 5: 19 ـ20).
پس با گناه آدم همه مردم گناهکار، بیگانه از خدا و جداى از او گردیدند و با صلیب مسیح همه مردم نیکوکار شدند و ارتباط سالم آنان با خدا بازگردانده شد.[6] پولس درباره اینکه با صلیب مسیح، انسان از وضعیتِ بردگى به فرزندى خدا بازگشته است چنین میگوید:
چون روزى که خدا تعیین کرده بود فرا رسید او فرزندش را فرستاد تا به صورت یک یهودى ]زیر شریعت] از زن به دنیا بیاید، تا بهاى آزادى ما را از قید اسارت شریعت بپردازد و ما را فرزندان خدا بگرداند… بنابراین دیگر غلام نیستیم بلکه فرزندان خدا میباشیم، و به همین علت وارث نیز هستیم و هرچه از آن خداست به ما نیز تعلق دارد (غلاطیان، 4: 4ـ7).
به هر حال مسیح با صلیبِ خود این زمینه را ایجاد کرد که انسان مقامى را که از زمان گناه آدم از دست داده بود ـ یعنى فرزندى خدا که بالاترین درجه و مقامى است که خدا براى انسان در نظر گرفته است ـ مجدداً بهدست آورد. البته این امر حاصل عمل فداکارانه مسیح است نه عمل خود انسان.[7]
نکته دیگرى که پولس درباره تأثیر گناه آدم و صلیب مسیح بر انسان میگوید این است که انسان با گناه آدم داراى یک طبیعت گناه آلود و ناپاک و کهنه گردید و مسیح با صلیب خود انسان را از این طبیعت کهنه نجات داد و این امکان را براى انسان فراهم کرد که طبیعت نوى که به صورت خداست، بپوشد.[8]
تأثیر دیگر گناه آدم بر انسان این بود که انسان فانى شد. اگر گناه آدم نبود انسان جاودانه زندگى میکرد؛ اما این گناه آدم بود که مرگ را به جهان آورد.[9] (هرچند از برخى از تعابیر پولس برمىآید که مقصود از مرگ در اینجا مرگ روحى و هلاکت ابدى باشد،[10] اما عموم نویسندگان مسیحى همین مرگ بدنى را برداشت کردهاند). گناه آدم باعث شد که انسان حیات جاودانه را از دست بدهد، اما صلیب مسیح این امکان را فراهم آورد که انسان حیات جاودانه را بهدست آورد. هر کس به مسیح بهعنوان پسر خدا که به صلیب رفت ایمان آورد حیات جاودانه مییابد، اما نه در این دنیا بلکه در حیات دیگر؛ چراکه در واقع انسان کفاره گناه آدم را نداد، بلکه خدا مجاناً این کار را انجام داد.[11] به همین جهت، امور دیگرى نیز که با گناه آدم از انسان گرفته شد مانند عقل و اراده و… در این دنیا به انسان بازگردانده نمیشوند و بازگرداندن آنها همچون حیات جاودانه در دنیاى دیگر محقق خواهد شد.[12]
ب) نجات
در تعریف دین گفته شده است که دین براى نجات و رستگارى انسان آمده است؛ پس نجات و رستگارى هدف دین است. صلیب مسیح چه نقشى در نجات و رستگارى انسان دارد؟ پاسخ این است که بدون صلیب نجات و رستگارى ممکن نیست. انسانشناسى پولسى و مسیحى به گونهاى است که انسان براى نجات خود به منجى نیاز دارد (منجى در اصطلاح علم ادیان عبارت است از کسى که با عمل خود نجات و رستگارى را براى انسان ممکن میکند). انسان مسیحى سقوط کرده است و خودش براى نجات خودش هیچ کارى نمیتواند انجام دهد. این مسیح است که با صلیب خود امکان نجات و رستگارى را فراهم میکند. در اینجا دو اصطلاح «کفاره» و «فدیه» مطرح میشود. مسیح گناه آدم را کفاره داد یا فدیه گناه آدم را پرداخت کرد و بدین وسیله، نجات و رستگارى را براى انسانها میسر ساخت. هرچند در تبیین آموزه «کفاره» و کیفیت آن بین مسیحیان اختلاف وجود دارد، اما اصل اینکه نجات و رستگارى با حادثه صلیب ممکن شده است، مورد وفاق میباشد[13] و در تاریخ مسیحیت کسانى مانند پلاگیوس که مسیح را «منجى» نمیدانستند بلکه او را «راهنمایى» براى هدایت انسانها میدانستند مرتد و بدعتگذار اعلام شدهاند.[14]
به هر حال نکته مهم در نجاتشناسى پولسى و مسیحى آن است که نجات و رستگارىِ انسان را خارج از او قرار میدهد؛ یعنى نجات و رستگارى باید از بیرون براى انسان میسر شود، والاّ از خود انسان کارى ساخته نیست؛ این حادثه صلیب است که نجات و رستگارى را ممکن کرده است.
ج) خدا
ماجراى صلیب برنامهاى بود که خدا از قبل تعیین کرده بود. اما چه کسى باید بالاى صلیب میرفت؛ زیرا انسانهاى عادى ارزش این را نداشتند که کفاره گناه آدم شوند. کسى که فدا شدن او میتوانست کفاره آدم به حساب آید، پسر یگانه خدا بود که همذات با خدا و با او برابر بود. در واقع خدایى که انسان شده بود باید بالاى صلیب میرفت. خدا (مسیح) جسم گرفت و به شکل انسان درآمد تا خود را فداى انسان کند.[15] پس خدا هم برنامهریز بود و هم مجرى برنامه.
د) برنامه خدا
برنامه خدا براى نجات در واقع همان راه نجات است. چگونه میتوان به نجات و رستگارى دست یافت؟ پولس میگوید تنها راه نجاتْ ایمانِ به این مطلب است که پسر خدا به صلیب رفت و گناه ما را کفاره داد. تعبیر پولس این است که انسانها ـ که همه فاسق هستند ـ با ایمان آوردن به پسر خدا و صلیب او و اینکه گناه آدم کفاره داده شده است گویا با مسیح به صلیب رفتهاند و بدین طریق با اینکه عادل نیستند و گناهکارند (چون کفاره را خودشان ندادهاند)، بىگناه و عادل به حساب میآیند.[16] علاوه بر این پولس تأکید دارد که هیچ نجاتى در شریعت نیست و اصلاً شریعت براى نجات و رستگارى نیامده است و در واقع با صلیب مسیح دوره شریعت به سر آمده است.[17] پس برنامه خدا براى نجات انسان این بوده است که پسر یگانه خود را بفرستد تا به شکل انسان درآمده، به صلیب رود و انسانها، با ایمان به این پسر و صلیب او نجات یابند. در واقع انسانهایی که دشمن خدا شده بودند با خون مسیح با خدا آشتى میکنند و دوست خدا میشوند.[18]
نکته بسیار مهم در بحث نجاتشناسى مسیحى این است که ماجراى صلیب، مسیحیت را در میان ادیان منحصر به فرد کرده است. نویسندهاى مسیحى میگوید:
اساس سایر ادیان بر تعالیم بنیانگذاران آن قرار دارد. مسیحیت با تمام این ادیان این تفاوت را دارد که بر اساس مرگ بنیانگذار خود قرار گرفته است. اگر مرگ مسیح را به کنارى بگذاریم مسیحیت به سطح سایر ادیان نزول خواهد کرد. در آن صورت هرچند هنوز هم اخلاقیات عالى در دست خواهیم داشت ولى فاقد نجات خواهیم بود. اگر صلیب را برداریم قلب مسیحیت از بین خواهد رفت.[19]
این نکته باعث شده است که مسیحیت از جهت دیگرى نیز از سایر ادیان متمایز باشد. نجات در مسیحیت به ایمان به حادثهاى خاص که در زمان و مکانى خاص رخ داده، منوط شده است؛ اما ادیان دیگر هرچند نجات را در تعالیم خود میدانند، به راحتى ممکن است قائل شوند که همین تعالیم به صورتهاى دیگر براى مردم دیگر آمده باشد یا بگویند دیگران نیز قدرى از حق را دارند و به آن عمل میکنند و چون ناآگاه هستند معذورند. از آنجا که مسیحیت نجات را به ایمان به صلیب منحصر کرده است، دیگرانى که به این ماجرا ایمان ندارند در واقع راهى براى نجات ندارند. میتوان گفت که مسیحیت انحصارگراترین دین در میان ادیان است.[20]
ه) اساس مسیحیت
مسیحیت یک اسم تعینى است که به تدریج در استعمالات از نام مؤسس آن گرفته شده است،برخلاف «اسلام» کهیک اسمتعیینىاست و مقصوداز آن «تسلیمبودن در مقابل حق» است. اما اگر از مسیحیان بخواهیم که یک نام تعیینى بر دین خود بگذارند، بدون شک نام «انجیل» یا «بشارت» را میگذارند. مقصود از بشارت، بشارت به نجات است، نجاتى که تنها با صلیب مسیح حاصل میشود. پس مسیحیت در واقع بشارت به صلیب است.[21]
1.2. جایگاه الاهیاتى رستاخیز مسیح در عهد جدید
بخش دومِ ماجراى صلیب، قیام مسیح از قبر و زندهشدن اوست. پولس میگوید:
اگر مسیح زنده نشده باشد، هم بشارت ما پوچ است و هم ایمان شما!… اگر مسیح زنده نشده است ایمان شما بیهوده است و شما هنوز در گناهان خود هستید و از آن گذشته ایمان دارانى هم که مردهاند باید هلاک شده باشند!… اما در حقیقت مسیح پس از مرگ زنده شد و اولین کسى است که از میان مردگان برخاسته است، زیرا چنان که مرگ به وسیله یک انسان آمد همانطور قیامت از مردگان نیز به وسیله یک انسان دیگر فرا رسید. و همانطور که همه آدمیان به خاطر همبستگى با آدم میمیرند، تمام کسانى که با مسیح متحدند زنده خواهند شد (اول قرنتیان، 15: 14ـ22).
گفته شد که گناه آدم با خود، مرگ را براى انسان آورد؛ اما مسیح با صلیبِ خود، دستیابى به حیات جاودانه را براى انسان ممکن ساخت. این صلیب مسیح بود که راه نجات را براى انسانها گشود؛ اما مسیح در صورتى میتواند حیاتبخشى کند که خودش زیر سلطه مرگ نباشد و بر آن غلبه کرده باشد. اگر مسیح زنده نشده باشد نجاتى در کار نیست و ایمانداران هم نجات نیافتهاند. در واقع، ماجراى صلیب در صورتى ارزش و اثر و نتیجه دارد که به دنبال آن قیام عیسى از مرگ رخ داده باشد.[22]
پولس همه امورى که با صلیب مسیح به انسان برگردانده میشوند را منوط به زندهشدن مسیح میداند. فقره فوق نشان میدهد که چگونه بازگشت حیات جاودانه به زندهشدن دوباره مسیح بستگى دارد. یکى دیگر از چیزهایى که گناه آدم پدید آورده بود گنهکارىِ ذاتى انسانها بود. گفته شد با صلیب عیسى این امکان به وجود آمد که انسان از این گنهکارى رهاشده، عادل شمرده شود؛ اما این نیز در صورتى است که مسیح زنده شده باشد: «او به خاطر گناهان ما تسلیم مرگ گردید و زنده شد تا ما در پیشگاه خدا عادل شمرده شویم» (رومیان، 4: 25). انسان با صلیب مسیح از شریعت آزاد میشود، اما آزادىِ از یوغ شریعت نیز به زندهشدن مسیح بستگى دارد؛ زیرا کسى که به مسیح ایمان میآورد گویا با او به صلیب رفته و «زنده شده» و به حیاتى جدید دست یافته است و در حیات دوباره نیازى به اجراى شریعت نیست.[23] در این حیاتِ دوباره طبیعت گناهآلود و کهنه ما عوض شده است.[24] همین کافى است تا پولس نجات را منوط به ایمان و اعتراف به زندهشدن مسیح کند:
زیرا اگر با لبان خود اعتراف کنى که عیسى، خداوند است و در قلب خود ایمان آورى که خدا او را پس از مرگ زنده ساخت نجات خواهى یافت (رومیان، 10: 9).
اما خدا محبت خود را نسبت به ما کاملاً ثابت کرده است، زیرا در آن هنگام که ما هنوز گناهکار بودیم مسیح به خاطر ما مرد. ما که با ریختن خون او عادل شمرده شدیم چقدر به وسیله خود او از غضب خدا خواهیم رست! وقتى ما با خدا دشمن بودیم او با مرگ پسر خویش دشمنى ما را به دوستى تبدیل کرد، پس حال که دوست او هستیم چقدر بیشتر زندگانى مسیح باعث نجات ما خواهد شد! (رومیان، 5: 8 ـ10).
در کتابهاى الاهیاتى مسیحى علاوه بر امور فوق امور دیگرى از قبیل اثبات قدرت خدا، اثبات پادشاهى عیسى، اثبات کهانت عیسى، قبولشدن قربانى و… را از نتایج زندهشدن عیسى دانستهاند.[25]
1.3. قرآن مجید و بحثهاى الاهیاتى صلیب
حادثه صلیب چه رخ داده باشد و چه رخ نداده باشد در قرآن مجید هیچ ثمره الاهیاتىاى بر آن بار نیست. در واقع از نگاه قرآن از هنگامى که انسان بر روى این زمین آمده است هیچ حادثهاى رخ نداده است و نخواهد داد که تفاوتى تکوینى در انسان و سرنوشت او ایجاد کند؛ بلکه آنچه در طول تاریخ رخ داده است، هدایت انسانها توسط فرستادگان الاهى است.
مىتوان موضع قرآن را در رابطه با آنچه از مسیحیت در باب تأثیرات الاهیاتى صلیب نقل شد، در چند محور بیان کرد:
اول، گناه آدم در قرآن مجید یک گناه عادى بود و هرگز شورش علیه خداوند نبود؛ چون در قرآن سخن از درخت معرفت نیک و بد نیست که انسان بخواهد مانند خدا عارف به نیک و بد شود. علاوه بر این، در روایت قرآنىْ خدا به آدم میآموزد که توبه کند و آدم نیز توبه میکند و خدا توبه او را میپذیرد.[26] بنابراین گناه آدم براى خود او نیز باقى نماند تا چه رسد به اینکه به نسل او به ارث برسد. بنابراین هرچند در اثر این گناه نشئه زندگى آدم عوض شد و به زمین هبوط کرد و بدنش متناسب با زندگى زمینى شد، اما سرشت و ذات انسان هیچ تغییرى نکرد و هیچ سقوط ذاتىاى در کار نبود. انسان قبل از گناه آدم بنده خدا بود و بعد از آن هم همان بنده بود و خواهد بود؛ پس نیازى به صلیب ندارد.
دوم، آنچه انسان به آن نیاز دارد هادى و راهنماست و نه منجى. نجات و رستگارى همیشه و همه جا براى همه کس ممکن و میسر بوده است. همگان خودشان میتوانند تصمیم بگیرند و با اراده خویش به سوى نجات روند. از نظر قرآن نه تنها انسانها سرشتى گناهآلود و دشمن حق و حقیقت ندارند، بلکه به لحاظ فطرت و سرشت خود حقپرست و دوست خدا هستند.[27] پس هرگز نیاز به کسى ندارند که واسطه شود و آنان را با خدا آشتى دهد. تنها چیزى که انسانِ قرآن نیاز دارد هدایت و راهنمایى است. قرآن مجید در دو جا پس از نقل ماجراى گناه آدم و آمدن انسان به زمین، میگوید از این به بعد هدایتهایی از جانب خدا میآید و هر کس از آن هدایتها پیروى کند نجات خواهد یافت و رستگار خواهد شد.[28] پس براى نجات و رستگارى به هیچ یک از مفاهیمى که در مسیحیت و ماجراى صلیب مطرح شد نیاز نیست. انسان خودش میتواند با ایمان و عمل صالح به عبد صالح خدا ـ که نهایت کمال انسانِ قرآن است ـ تبدیل شود.
سوم، عیسى مسیح نه خدایى است که جسم گرفته و روى زمین آمده است، نه هرگز در هیچ حدى الوهیت دارد و نه فرزند خداست. او مخلوقى از مخلوقات خدا و انسانى مانند دیگر انسانهاست؛ البته او یکى از پیامبران بزرگ الاهى است که زندگىاش آغاز و پایانى معجزهوار داشت. عیسى مسیح هم یکى از همان راهنمایان است و آنچه در مسیحیت درباره صلیب گفته شد براى مسیح قرآن بىمعناست.
و چهارم، روح اسلام، تسلیم در مقابل حقیقت و حقپرستى است. این چیزى است که براى همه انسانها ممکن بوده و هست و باید با اراده خویش آن را انجام دهند. اینکه حادثهاى خاص از بیرونِ وجود انسان، نجات و رستگارى را براى انسان میسر کند با روح اسلام ناسازگار است.
پس انسانشناسى، نجاتشناسى، راهشناسى و راهنماشناسى قرآن همه به گونهاى هستند که حادثه صلیب یا هر حادثه دیگرى در آن هیچ نقشى ندارند.
موارد بالا، در واقع گزارشى از ماجراى انسان، نجات و عیسى در قرآن بود و دیدیم که هیچ جایى براى صلیب در آن نیست. اما میتوان ماجرا را از منظر قرآن به گونهاى دیگر بررسى کرد. فرض کنیم قرآن نه ماجراى گناه آدم را نقل کرده و نه مسیح را معرفى کرده است و نیز فرض کنیم گناه آدم چنان بزرگ باشد که غیرقابل بخشش باشد، باز هم از نگاه قرآن بىمعناست که گناه او به دیگر انسانها به ارث برسد و هزاران سال بعد کس دیگرى مجازات گناه او را تحمل کند؛ زیرا قرآن مجید میگوید هیچ کس مجازات گناه فرد دیگرى را تحمل نخواهد کرد[29] و هر کس ثمره عمل خود را خواهد دید. خداى عادل چگونه گناه کسى را به پاى دیگرى میگذارد.[30] این خردستیز است. از این گذشته فرض کنیم که انسانها به واسطه گناه آدم سقوط کردهاند. مسیحیان میگویند که از انسانها هیچ کارى ساخته نیست و خدا خودش باید دست به کار شده، انسان شود و به صلیب رود تا گناه انسان را کفاره دهد و مجاناً او را ببخشد. این چه کارى است که خدا از طریق صلیب مسیح مجاناً آنان را بىگناه به حساب آورد. اگر قرار بود انسانها را مجاناً ببخشد میتوانست از همان ابتدا، گناه فرد دیگرى را به حساب انسانهاى بىگناه نگذارد.
به هر حال در عصر حاضر کسانى در غرب کل داستان مسیح را یک اسطوره میدانند و میگویند صرفاً باید پیام این اسطوره را دریافت کرد و نباید انتظار داشت که این حوادث به همین صورت رخ داده باشد.[31] به نظر میرسد تا جایى که بحث درباره مسائل مربوط به الاهیات صلیب است حق با آنان است؛ چراکه همه داستان خردستیز است ـ هرچند در مسیحیت عقل جایگاه چندان محکمى ندارد و بنابراین خردستیزى ممکن است لطمه چندانىنزند؛ اما طبق معیار اسلامى، ما هرگز حقنداریم در هیچیک از ساحات دین به امور خردستیز تن دهیم؛ زیرا قرآن مجید مکرر به تعقل دستور میدهد و طبق مبناى قرآن نباید به امور خلاف عقل تن داد. تا جایى که امور خردستیز عهد جدید ـ و از جمله ماجراى الاهیات صلیب ـ اسطوره انگاشته میشود، ما با آن مخالفتى نداریم. هرچند با اسطورهانگارى امور علمگریز، مانند زندهشدن مسیح، مخالف هستیم.
2. ابعاد تاریخى ماجراى پایان زندگى زمینى عیسى
2.1. در عهد جدید
ماجراىپایان زندگى زمینى عیسىـ یعنى دستگیرى، محاکمه، مصلوبشدن، مدفونشدن و برخاستن از قبر ـ در هر چهار انجیل، البته با تفاوتهایى در جزئیات، آمده است؛ اما صعود او به آسمان نزد خداوند، تنها در دو انجیل مرقس و لوقا آمده است.
الف) دستگیرى عیسى
عیسى شب هنگام در باغى به نام جستیمانى به راز و نیاز با خدا مشغول بود که ناگاه یکى از حواریان او به نام یهوداى اسخریوطى ـ که به عیسى خیانت کرده بود ـ عده زیادى از یهودیان را که فرستاده سران کاهنان و مشایخ قوم اسرائیل بودند و به شمشیر و چماق مسلح بودند به آنجا آورد و عیسى را به آنان معرفى کرد (در انجیل یوحنا آمده است که عیسى به استقبال آنان رفت و پرسید: چه کسى را میخواهید. آنان گفتند: عیساى ناصرى را. پس خود را معرفى کرد و از آنان خواست که با شاگردان کارى نداشته باشند). یهودیان عیسى را دستگیر کردند. در این زمان یکى از پیروان او به مبارزه با آن عده پرداخت و با شمشمیر گوش غلام کاهن اعظم را قطع کرد. عیسى گفت: شمشیر را غلاف کن، مگر نمیدانى که اگر از پدر خود بخواهم دوازده فوج از ملائکه را به یارىام میفرستد؛ اما در آن صورت پیشگویىهاى کتاب مقدس محقق نمیشود (بنابر نقل انجیل مرقس عیسى چیزى نگفت. در انجیل لوقا همه از عیسى پرسیدند که آیا با شمشیر دفاع کنیم. سپس آن فرد دست به شمشیر برد و گوش غلام را قطع کرد. عیسى گفت که دست نگه دارند و گوش غلام را شفا داد. در انجیل یوحنا آمده است پطرس شمشیر زد و عیسى به او گفت شمشیرت را غلاف کن؛ آیا جامى را که پدر به من داده نباید بنوشم؟). عیسى به جمعیت اعتراض کرد: مگر من یاغى هستم که با شمشیر و چماق براى دستگیرى من آمدهاید. من هر روز در حضور شما در معبد تعلیم میدادم و مرا دستگیر نکردید، اما باید کلام خدا تحقق یابد.[32]
ب) محاکمه عیسى در شوراى یهود
عیسى را به خانه قیافا کاهن اعظم یهود، که سران یهود در آنجا جمع بودند، بردند. اعضاى شورا سعى میکردند دلیلى پیدا کنند که بتوانند عیسى را اعدام کنند. افراد زیادى علیه عیسى شهادت داده، جرمهاى زیادى را به او نسبت دادند. عیسى ساکت بود تا اینکه کاهن اعظم گفت: تو را به خداى زنده قسم میدهم بگو آیا تو مسیح پسر خدا هستى؟ عیسى پاسخ داد: همان است که تو میگویى، اما همه شما بدانید که بعد از این پسر انسان[33] را خواهید دید که بر دست راست قادر مطلق نشسته و بر ابرهاى آسمان میآید. کاهن اعظم گریبان چاک میدهد و میگوید: کفر گفت و همه دیدید و شنیدید. سپس از اعضاى شورا پرسید: نظر شما چیست؟ آنها جواب دادند که مستوجب اعدام است. پس به صورتش آب دهان انداخته، به او سیلى زدند.
در سه انجیل اول، ماجرا با تفاوتهایی جزئى به همین صورت نقل شده است؛ اما انجیل یوحنا ماجرا را به گونهاى متفاوت نقل میکند: ابتدا عیسى را نزد پدرزن کاهن اعظم بردند و سپس او را نزد کاهن اعظم بردند. کاهن اعظم از عیسى درباره تعالیم و شاگردان او پرسید و عیسى پاسخ داد که من علنى تعلیم دادهام، پس از آنانى که شنیدهاند بپرس. یکى از اطرافیان کاهن اعظم از پاسخ عیسى خشمگین شده به او سیلى زد. عیسى اعتراض کرد و گفت: اگر سخنم نادرست است با دلیل خطایش را روشن کن و اگر درست است چرا میزنى؟[34]
ج) بازجویى توسط فرماندار رومى و صدور حکم اعدام
یهودیان عیسى را به پیلاطس، فرماندار رومىِ یهودیه، تحویل دادند. او از عیسى پرسید: آیا تو پادشاه یهود هستى؟ عیسى جواب مثبت داد، اما در پاسخ اتهامات سران یهود سکوت کرد. رسم بر این بود که در ایام عید فرماندار رومى یک نفر از مجرمان را به انتخاب مردم میبخشید. پیلاطس به یهودیان گفت: کدام را ببخشم، عیسى را یا مجرم معروف دیگرى به نام بَراَباس را؟ فریاد زدند که براَباس را ببخش. گفت: پس با عیسى چه کنم. فریاد زندند: مصلوبش کن. گفت: جرمى ندارد و من نمیخواهم دستم به خون او آلوده شود. یهودیان گفتند که خونش به گردن ما. در نتیجه پیلاطس براباس را آزاد کرد و دستور داد که عیسى را تازیانه بزنند و مصلوب کنند.
در انجیل لوقا آمده است یهودیان نزد پیلاطس عیسى را متهم به اخلالگرى علیه امپراتورى روم کردند. پیلاطس پس از بازجویى، در او جرمى ندید؛ لذا گفت چون او جلیلى است باید او را نزد هیرودیس فرماندار آن منطقه، که در آن موقع در اورشلیم بود، بفرستم. عیسى به سؤالات هیرودیس و سران یهود پاسخى نداد؛ پس او را مسخره کردند و هیرودیس او را دوباره نزد پیلاطس فرستاد. پیلاطس گفت باید او را آزاد کنم چون نه هیرودیس و نه من جرمى در او نیافتهایم؛ اما یهودیان اصرار کردند که او را مصلوب کند. پیلاطس به ناچار تسلیم شد.
در انجیل یوحنا نیز آمده است که پیلاطس به یهودیان گفت او را طبق قانون خودتان محاکمه کنید. یهودیان گفتند ما طبق قانون، اجازه نداریم کسى را اعدام کنیم. پیلاطس از عیسى پرسید: آیا تو پادشاه یهود هستى؟ عیسى گفت: پادشاهى من متعلق به این جهان نیست. اگر متعلق به این جهان بود پیروان من میجنگیدند که مرا دستگیر نکنند. پیلاطس به یهودیان میگوید این مرد جرمى ندارد؛ ولى آنان اصرار میکنند که او را باید اعدام کنى و براباس را آزاد کنى. پس پیلاطس تسلیم میشود.[35]
د) صلیب و مرگ عیسى
سربازان پیلاطس عیسى را پس از استهزا بسیار بردند تا به صلیب بکشند. در راه شمعون قیروانى را مجبور کردند که صلیب عیسى را حمل کند (در انجیل یوحنا آمده است خود عیسى صلیب را حمل کرد). چون به محلى به نام جلجتا، به معناى کاسه سر، رسیدند، او را به صلیب میخکوب کردند. در دو طرف او دو راهزن را نیز به صلیب کشیدند و بالاى سر عیسى جرم او را نوشتند که «این است عیسى، پادشاه یهود». کسانى که از آنجا میگذشتند عیسى را مسخره میکردند و میگفتند چرا خدا او را نجات نمیدهد. حتى آن دو راهزن نیز به او توهین میکردند. (در انجیل لوقا آمده است که یکى از آنها به عیسى گفت: اگر تو مسیح هستى خود را نجات بده؛ اما دیگرى به او گفت: مگر از خدا نمیترسى. او مثل ما مجرم نیست. پس از مسیح خواست که وقتى به سلطنت رسید او را به یاد داشته باشد. عیسى پاسخ داد: مطمئن باش همین امروز با من در فردوس خواهى بود). از ظهر تا ساعت سه بعد از ظهر تاریکى تمام زمین را فرا گرفت (در یوحنا نیست). در حدود ساعت سه عیسى فریاد زد: «خداى من، خداى من، چرا مرا ترک کردى؟» (در لوقا آمده است که گفت: «اى پدر، روح خود را به تو تسلیم میکنم» و در یوحنا آمده است که گفت «تمام شد»). عیسى بار دیگر فریاد بلندى کشید و جان سپرد. در آن لحظه پرده اندرون معبد دو پاره شد و زمینلرزهاى شدید رخ داد به گونهاى که سنگها شکافته شدند و قبرها باز شدند و بسیارى از مقدسین خفته در قبر برخاستند و… . سردار رومى تعجب کرد و اعتراف کرد که مسیح پسر خدا بود و… .[36]
ه) تدفین عیسى
غروب همان روز، که روز پیش از سبت (شنبه) بود، مردى ثروتمند از پیروان عیسى به نام یوسف به حضور پیلاطس رفته، از او جسد عیسى را طلب کرد تا دفن کند. پیلاطس دستور داد که جسد را به او تحویل دهند. یوسف جسد را گرفت، در پارچه کتانى پیچید و در قبرى سنگى ـ که براى خود تراشیده بود ـ دفن کرد و سنگ بزرگى جلوى قبر غلطانید و رفت.[37]
و) رستاخیز عیسى
بامداد روز یکشنبه مریم مجدلیه و مریم دیگر به دیدن قبر رفتند. ناگاه زمینلرزه شدیدى رخ داد؛ چون فرشته خدا از آسمان نزول کرده بود. فرشته سنگ قبر را کنار زد و بر روى آن نشست (در انجیل یوحنا آمده است مریم مجدلیه به زیارت قبر رفت و دید سنگ روى قبر نیست. پس رفته، به پطرس و شاگردى دیگر خبر داد و… . در مرقس آمده است مردى در داخل قبر ایستاده بود و در لوقا آمده است دو مرد در کنار زنان قرار گرفتند). او به زنان گفت: نترسید، میدانم که به دنبال عیساى مصلوب آمدهاید. او اینجا نیست و همانطور که خود او گفته بود زنده شده است. بروید و به شاگردان او این خبر را بدهید و بگویید که او قبل از شما به جلیل میرود و در آنجا او را ملاقات خواهید کرد. زنان حرکت کردند اما در راه عیسى را دیدند و پیش پاى او به خاک افتادند. بعد از این حادثه تا مدتى گهگاه شاگردان او را ملاقات میکردند (ملاقاتها در چهار انجیل به صورت متفاوتى نقل شدهاند).[38]
ز) صعود عیسى به آسمان
حدود چهل روز پس از رستاخیز، عیسى نزد شاگردان آمد و به آنان دستوراتى داد. پس از این صحبتها عیسى به عالم بالا برده شد و در سمت راست خدا نشست. (در لوقا این عبارت آخر نیست و در اعمال رسولان با تفصیل بیشترى آمده است).[39]
ح) جمعبندى
این ماجراى پایان زندگى زمینى عیسى از زمان دستگیرى تا صعود به آسمان بود. هرچند چهار انجیل اختلافاتى در جزئیات داستان دارند ـ که البته برخى مانند وسوسه عیسى بالاى صلیب که در دو انجیل متى و مرقس آمده است در حالى که دو انجیل دیگر تسلیم محضبودن او را نشان میدهند، مهم و عجیب است ـ اما به هر حال خطوط اصلى داستان یکسان است. از جمله امورى که هر چهار انجیل به روشنى نشان میدهند این است که مسبب اصلى ماجراى صلیبْ یهودیان بودهاند و این برخلاف تلاش برخى از مسیحیان در عصر حاضر است که، احیاناً با انگیزههاى سیاسى، تلاش میکنند نقش یهودیان را در ماجراى صلیب کمرنگتر نشان دهند.
سراسر این داستان معجزه است و در نتیجه فراتر از علوم تجربى و در واقع علم گریز و خردگریز است. همانطور که قبلا اشاره شد در دین امور خردگریز وجود دارد و هیچ لطمهاى به آن نمیزند. تنها یک بخش از این داستان بحثانگیز است. عیسى از قبر برخاست و زنده شد. آیا بدن او یک بدن مادى و همان بدنى بود که به صلیب رفته بود؟ مسیحیان به این سؤال پاسخ مثبت میدهند و شواهدى از خود کتاب میآورند.[40] معناى این سخن این است که بدن عیسى در همین دنیا برخى از خواص جسمهاى عادى را نداشته باشد، مثلا از انظار غایب باشد و برخى او را ببینند. آیا در جهان وراى طبیعت قدرتى هست که بتواند با جسم کارى کند که گاهى دیده نشود یا اینکه با چشمها کارى کند که آن جسم را نبینند؟ به هر حال این امر عقلاً غیرممکن نیست، پس علم گریز و خردگریز است. اما مسئله به همین جا ختم نمیشود. «مسیح به آسمان برده شد و در سمت راست خدا نشست». آیا مسیح با همین جسم نزد خدا رفت؟ نویسندهاى مسیحى ایرادهاى نقادان جدید و پاسخ به آنها را اینگونه بیان میکند:
ایرادهاى نقادان جدید در مورد صعود مسیح اصولا بر دو اساس متکى است: اولا میگویند که اطلاعات ما در مورد کائنات نشان میدهد که امکان ندارد آسمان جاى بهخصوصى ماوراى ستارگان باشد. ولى باید توجه داشته باشیم که کتاب مقدس نمیگوید آسمان کجاست هرچند چنان سخن میگویند که گویا یک محل یا حالت است. آسمان همان جایى است که خدا سکونت دارد و همان جایى است که فرشتگان و روحهاى عادلان وجود دارند و مسیح هم به همان جا رفت. بدن زنده شده مسیح حتماً به جایى احتیاج دارد. فرشتگان چون نامحدود نیستند نمیتوانند در همه جا حاضر باشند و باید جاى بهخصوصى داشته باشند. به علاوه مسیح فرمود «مى روم تا براى شما مکانى حاضر کنم» (یوحنا، 14: 2). ثانیاً نقادان جدید میگویند که بدن جسمانى نمیتواند خارج از جو زمین به زندگى ادامه دهد. در جواب میگوییم که ستارگان و اجرام سماوى در جو زمین نیستند ولى وجود دارند. پولس میفرماید «جسمهاى آسمانى هست و جسمهاى زمینى نیز» (اول قرنتیان، 15: 40). اگر رستاخیز بدنى مسیح را بپذیریم قبول صعود بدنى مسیح مشکل نخواهد بود. در واقع صعود بدنى مسیح براى قبول رجعت بدنى او لازم است، زیرا همانطور که صعود فرمود همانطور هم رجعت خواهد فرمود.[41]
به نظر میرسد فقره فوق مشکلاتى داشته باشد. خدا جا ندارد و در مکان سکنا ندارد. فرشتگان نامحدود نیستند، اما اصولا جسمى مانند جسمهاى زمینى ندارند که مسیح با همین جسم نزد آنان باشد. معنا ندارد که جسم مسیح در جایى زندگى کند که روحهاى عادلان در آنجا هستند. رستاخیز بدنى با صعود بدنى بسیار متفاوت است؛ زیرا رستاخیز در محدوده طبیعت است و بنابراین مشکل عقلى پیدا نمیکند، اما صعود به معناى رفتن به فراتر از طبیعت است و جسم چگونه میتواند به ماوراى طبیعت، که در واقع ماوراى جسم است، برود؟ صعود بدنى براى رجعت بدنى ضرورت ندارد. ممکن است صعود روحانى باشد و به هنگام بازگشت متناسب با زندگى زمینى جسم بگیرد.
اشکال و ایراد اصلى در اینجا این است که آیا صعود عیسى یک صعود مکانى است یا صعود به لامکان؟ مسیح نزد خدا رفته است. مگر خدا مکان دارد که مسیح به آنجا رفته باشد؟ حتى اینکه گفته میشود خدا همه جا هست، از باب تسامح است؛ زیرا خدا مکان ندارد و فراتر از محدودیتهاى مکانى است. پس اگر مسیح نزد خدا رفته است، باید از محدودیتهاى مکانى خارج شده باشد. از آنجا که جسم ـ به هر شکل که باشد ـ محدودیت مکانى دارد، نمیتواند به لامکان و نزد خدا برود. این محال و غیرممکن است. در نتیجه این جمله که «جسم نزد خدا رفته» یک جمله درون ناسازگار و خردستیز است.
2.2. روایتهاى دیگر از صلیب مسیح
در سنت مسیحى روایت دیگرى نیز از صلیب مسیح وجود دارد که البته بدنه اصلى مسیحیت با آن مخالف بوده است. درباره جماعتى از گنوسىها، (گروهى که جسم و ماده را پلید میدانستند و در نتیجه جسم مسیح را جسم واقعى نمیدانستند) نقل شده است که آنان معتقد بودند شمعون قیروانى، همان کسى که صلیب مسیح را حمل کرد، به جاى مسیح مصلوب شد. ایرنئوس از اینان نقل میکند که شمعون اشتباهاً به صلیب کشیده شد، ولى شکلش توسط مسیح تغییر کرد تا مردم تصور کنند که او همان عیسى است و عیسى خودش به شکل شمعون در آمده و ایستاده بود و آنان را استهزا میکرد. سپس به سوى کسى که او را فرستاده بود صعود کرد.[42]
روایت دیگر از ماجراى صلیب از آنِ کتابى است که به انجیل برنابا معروف است. مسیحیان هیچ اعتقادى به این انجیل ندارند و آن را مجعول میدانند. آنان میگویند این کتاب چند قرن پیش (قرن 16 یا 14 میلادى) توسط یک مسیحى تازهمسلمان جعل شده و نویسنده تلاش کرده است که روایتى از ماجرا ارائه دهد که با دین جدیدش سازگار باشد. به هر حال نسخه خطى این کتاب به زبان ایتالیایى جدید است و در آثار قدیمى و مربوط به سدههاى نخست، اثرى از این کتاب نیست.[43]
به هر حال روایت این کتاب اینگونه است که یهوداى اسخریوطى به عیسى خیانت میکند و میخواهد او را تحویل دهد. اما در همین موقع عیسى به آسمان برده میشود و قیافه و لهجه یهوداى اسخریوطى مانند عیسى میشود. یهودا را به جاى عیسى دستگیر میکنند. او هر چه میگوید که من یهودا هستم، کسى به سخن او گوش نمیدهد. او از ترس مرگ کارهاى جنونآمیز انجام میدهد. همه یقین دارند که او همان عیسى است به همین دلیل میگویند که عیسى دروغ میگفته و به همین دلیل است که از ترس مرگ این اعمال را انجام میدهد. او را به صلیب میکشند، و عده زیادى از پیروان عیسی از ایمان خود دست برمىدارند و معتقد میشوند که عیسى یک پیامبر دروغین بوده و معجزات او سحر بوده است. یهودا را به خاک میسپارند؛ اما برخى از پیروان بىایمان جنازه او را میدزدند و میگویند او زنده شده است. چندى بعد عیساى واقعى بر مادرش و برخى از شاگردان ظاهر میشود و داستان را میگوید. از او میپرسند که پس چرا خدا ما را به اشتباه انداخت و آزار داد؟ جواب میدهد: براى اینکه شما به من دلبستگى زمینى پیدا کرده بودید. میپرسند: با آنچه رخ داد آبروى تو نزد بسیارى از مردم رفت؟ عیسى در پاسخ میگوید: با اینکه من گناهى نداشتم، اما چون مردم مرا خدا یا پسر خدا میخواندند، خدا میخواست من در چشمان مردم خفیف شوم.[44]
همانطور که از پایان این نقل پیداست براى خود نویسنده نیز این سؤال مطرح بوده است که چرا خدا باید قیافه کس دیگرى را تغییر دهد تا به جاى عیسى مصلوب شود؟ اما به نظر میرسد که پاسخهاى خود او به هیچ وجه قانعکننده نیستند. اینکه چون پیروان عیسى به او دلبستگى زمینى پیدا کرده بودند و یا اینکه دیگرانى عیسى را پسر خدا یا خدا خوانده بودند، خدا قیافه شخص دیگرى را مانند مسیح کند تا به صلیب رود پذیرفتنى نیست. انجیل برنابا میگوید که عده زیادى از کسانى که ایمان آورده بودند ایمان خود را از دست دادند. آیا این افراد با آنچه دیدند حق نداشتند که عیسى را یک پیامبر دروغین بخوانند؟ دشمنان او یقین کردند که عیسى یک شیاد بوده است. آیا با آنچه شاهدش بودند این یقین آنان بهجا نبوده است؟ آیا میتوان از این عمل خدا دفاع کرد؟ آیا این عمل با حکمت الاهى سازگارى دارد؟ خدا پایان زندگى پیامبرى را معجزهآسا به گونهاى گرداند که همگان، به حق، در رسالت او شک کنند و بلکه یقین به بطلان آن کنند؟ به نظر میرسد این روایت خردستیز است و پذیرفتنى نیست.
2.3. روایت قرآنى ماجراى صلیب
در قرآن مجید در دو فقره به پایان زندگى زمینى عیسى اشاره شده است. بنابر ظاهر یکى از این دو مورد، آنچه در اناجیل رسمى مسیحى درباره پایان زندگى زمینى عیسى نقل شده است مطابق واقع نیست و در واقع حادثهاى به نام صلیب براى عیسى رخ نداده است:
بلکه خدا به خاطر کفرشان ]یهودیان] بر دلهایشان مهر زده و در نتیجه جز شمارى اندک از ایشان ایمان نمیآورند. و نیز به سزاى کفرشان و آن تهمت بزرگى که به مریم زدند، و گفته ایشان که: «ما مسیح، عیسى بنمریم، پیامبر خدا را کشتیم»، و حال آنکه آنان او را نکشتند و مصلوبش نکردند، لیکن امر بر آنان مشتبه شد؛ و کسانى که درباره او اختلاف کردند، قطعاً در مورد آن دچار شک شدهاند و هیچ علمى بدان ندارند، جز آنکه از گمان پیروى میکنند، و یقیناً او را نکشتند. بلکه خدا او را به سوى خود بالا برد، و خدا توانا و حکیم است. و از اهل کتاب، کسى نیست مگر آنکه پیش از مرگ او حتماً به او ایمان میآورد، و روز قیامت او بر آنان شاهد خواهد بود (نساء: 156ـ159).
در این آیات سخن از این است که یهودیان گفتهاند ما عیسى مسیح را کشتیم. ولى قرآن با رد ادعاى آنان، میگوید که «او را نکشتند و به صلیب نکشیدند، لیکن امر بر آنان مشتبه شد و خدا او را به سوى خود بالا برد». آنچه از خود این آیه برمىآید این است که عیسى به صلیب کشیده نشده است و یهودیان اشتباه کردهاند. اما اینکه جزئیات حادثه چگونه بوده است و به چه صورت امر بر یهودیان مشتبه شد، از این آیات چیزى برنمیآید و هر آنچه در این باره گفته شده یا با استفاده از روایات است و یا احتمالاتى است که مفسران مطرح کردهاند. بنابراین هر سخنى در این باره قابل چون و چرا و بحث است. براى نمونه برخى از مفسران در تفسیر عبارت «شبه لهم» به روایت انجیل برنابا اشاره کردهاند،[45] که همانطور که گذشت روایتى خردستیز و بىاساس است. تفسیر این آیه قرآن با انجیل بىاساس برنابا ظلم واضح به قرآن است. البته عدهاى از مفسران و همچنین برخى روایات، ماجرایى شبیه به ماجراىِ نقل شده در انجیل برنابا را بیان کردهاند و این قول که قیافه شخص دیگرى، شبیه عیسى شد و به صلیب کشیده شد اجمالاً در بین اقوال دیده میشود،[46] ولى این اقوال با روایتِ انجیل برنابا تفاوتهایی دارند و هیچ بیانى به ناروایى روایت انجیل برنابا نیست.
براى مثال، در روایتى آمده است که عیسى به حواریان گفت که چه کسى حاضر است جان خود را در راه من فدا کند و یکى از حواریان جوان اعلام آمادگى کرد و شبیه عیسى گردید و به قتل رسید.[47] این روایت هرگز مشکلات روایت انجیل برنابا را ندارد؛ زیرا آن حوارى با رضایت خود تسلیم شده است؛ پس کارهاى جنونآمیز ـ آنگونه که انجیل برنابا به یهوداى اسخریوطى نسبت داده است ـ انجام نمیدهد و در نتیجه ایمان مردم به عیسى حفظ میشود. هرچند طبق این روایت باید گفت غیر از حواریان عیسى، کسانى که ماجرا را از دور میدیدند، چه یهودیان و چه دیگران، همان چیزى را دیدهاند که سنت مسیحى نقل کرده است و در این رابطه دروغ نقل نکردهاند، بلکه اشتباه کردهاند و این همان چیزى است که قرآن مجید میگوید.
اما این پرسش باقى میماند که چه نیازى بود فرد دیگرى شبیه عیسى ـ که قرار بود فوراً به آسمان برده شود ـ شده، و به صلیب کشیده شود. اگر قرار بود معجزهاى صورت گیرد، این معجزه چه ترجیحى بر معجزه منقول در اناجیل دارد که طبق آن عیسى به صلیب کشیده شد، اما سپس زنده گشت. خصوصاً که بسیارى، چه از موافقان و چه از مخالفان، این را میدیدند که عیسى بود که به صلیب کشیده شد. به هر حال این روایت حتى اگر ما وجه ترجیح این صورت را ندانیم باز هم خردستیز نیست و خردگریز است و نمیتوان آن را رد کرد؛ اما نکته مهم این است که دلیل قطعى براى آن نیست.
مفسرى دیگر میگوید دراین مسئله سه قول وجود دارد: یکى اینکه همه حواریان مانند عیسى شدند و عیسى از آنان خواست که یک نفر خود را فدا کند. یکى پذیرفت و به صلیب کشیده شد و عیسى بالا برده شد. قول دوم این است که همه حواریان مانند عیسى شدند و دشمنان یکى از آنان را دستگیر کردند و به جاى عیسى به صلیب کشیدند. قول سوم این است که قیافه کسى عوض نشد، اما آنان یک نفر را گرفتند و به جاى عیسى به صلیب کشیدند و چون فاصله زیاد بود مردم گمان کردند که همان عیسى است.[48]
در تأیید قول سوم شاهدى وجود دارد. از اناجیل نقل شد که یهودیان عیسى را پس از دستگیرى به رومیان تحویل دادند و اصرار کردند که او به صلیب کشیده شود. اما فرماندار رومى عیسى را بىگناه میدانست و از این کار اکراه داشت و میخواست او را آزاد کند. چه بسا فرماندار فرد دیگرى را به صلیب کشیده باشد و یهودیان که ماجرا را از دور نظاره میکردند گمان کردهاند که فردِ مصلوب، عیسى است.[49]
به هر حال همانطور که از نقلهاى فوق نیز پیداست، هرچند در سنت اسلامى اصل این مطلب پذیرفته شده است که مطابق قرآن مجید عیسى به صلیب کشیده نشده و امر بر یهودیان مشتبه شده است، اما درباره اینکه این اشتباه به چه صورت بوده است اقوال زیادى وجود دارد و نمیتوان یک قول خاص را به سنت اسلامى نسبت داد. البته مسلم است که روایت انجیل برنابا را نمیتوان به قرآن و سنت اسلامى نسبت داد. همه بیانهایی که از سنت اسلامى در مورد این ماجرا نقل شد، خردگریزند و نه خردستیز، هرچند در رابطه با برخى از این بیانها سؤالهایی مطرح است.
نکته دیگرى که این آیات بیان کردهاند این است که خدا عیسى را به سوى خود بالا برد و او زنده است و اینکه اهل کتاب قبل از مرگش به او ایمان میآورند. از این قسمت اخیر برخى از مفسران بازگشت دوباره مسیح را استفاده کردهاند.[50] اما اینکه خدا او را چگونه و به چه صورت بالا برد را در ذیل آیه دیگرى که به پایان زندگى زمینى عیسى مربوط است بررسى میکنیم:
هنگامى که خدا گفت اى عیسى من برگیرنده تو و بالابرنده تو به سوى خود و پاک کننده تو از کسانى که کفر ورزیدهاند هستم (آلعمران: 55).
سخن مهم در این آیه این است که مقصود از «مُتَوَفّیکَ» ـ که قبل از بالابردن عیسى واقع شده است ـ چیست؟
واژه «توفى» به معناى گرفتن شىء بهطور کامل است و به همین جهت در قرآن به معناى «میراندن» به کار رفته است: «الله یتوفى الانفس حین موتها»، «قل یتوفاکم ملک الموت…»؛ بنابراین متبادر از آیه مذکور این است که «ما میراننده و بالابرنده تو به مکانى رفیع هستیم».[51]
صاحب تفسیر روض الجنان پس از نقل سخن ابنعباس مبنى بر اینکه مقصود از «متوفیک» همان میراندن است و دلیل آن آیه «قل یتوفیکم ملک الموت» است، میگوید: «همین قول به حقیقت نزدیکتر است و به ظاهر لایقتر، و در آیه دو تأویل است یکى اینکه عیسى سه ساعت مرد و زنده شد و به آسمان برده شد و تأویل دیگر قول مسیحیان است که هفت ساعت مرد و زنده شد».[52] شریف لاهیجى نیز همین قول را به برخى نسبت میدهد.[53] شیخ طوسى میگوید در تفسیر «متوفیک» سه قول مطرح است یکى اینکه تو را از زمین (بدون موت) برگرفتیم و به آسمان بردیم. قول دیگر این است که عیسى یک روز وفات یافت و بعد زنده شد و قول سوم این است که در آیه تقدیم و تأخیر است، یعنى اول باید «رافعک» باشد و بعد «متوفیک».[54] روشن است که قول سوم به دنبال آن است که با آیه «ماقتلوه و ماصلبوه» تعارض نداشته باشد. صاحب تفسیر بیان السعاده نیز سه قول را نقل میکند که یکى از آنها موت است و درباره آن دو قول است یکىاینکه سه ساعت مرد و زنده شد و قول دوم همان قول مسیحیان است که به صلیب کشیده شد و دفن شد و زنده شد.[55] بنابر احتمال دوم باید آیه «ماصلبوه» را تأویل کرد.
صاحب تفسیر المیزان تلاش میکند که «متوفیک» را به معناى دیگرى غیر از میراندن بگیرد؛ البته تلاش ایشان، همانطور که خود ایشان نیز اشاره کردهاند بیشتر براى هماهنگکردن این آیه با آیه «ماصلبوه» است و در پایان میگوید که آیه صریح نیست.[56]
به نظر میرسد که حق با مفسر اول باشد؛ یعنى متبادر از آیه این است که خدا ابتدا عیسى را میرانده و بعد به آسمان برده است. اگر آیه دیگر، یعنى آیه «ماقتلوه و ماصلبوه»، نبود، کسى در این سخن تردید نمیکرد. بر اساس این معنا از آیه، اگر این دو آیه را کنار هم بگذاریم و بخواهیم ظاهر هر دو را نگاه داریم، باید بگوییم که در حادثه صلیب یهودیان اشتباه کردند و عیسى به صلیب کشیده نشد؛ اما خدا قبل از آنکه او را به آسمان ببرد، او را میراند و پس از چند ساعت زنده کرد و سپس به آسمان برد. اما در این فرض چند سؤال مهم مطرح میشود:
یکى اینکه چرا خدا ابتدا عیسى را میرانده و زنده کرده است و بعد او را به آسمان برده است. اگر قرار است عیسى به صورت زنده، به معناى عادى آن، به آسمان برده شود، این عمل خداوند چه معنایى میدهد که او را چند ساعت بمیراند، سپس به صورت اول در آورد و بعد به آسمان ببرد؟
سؤال دوم این است که مفسران از کجاى آیه برداشت کردهاند که خدا بعد از میراندن، دوباره او را زنده کرد؟ آیه میگوید «ما تو را گرفتیم و به سوى خود بالا بردیم» و در آیه هرگز اشارهاى به زندهشدن دوباره عیسى نیست. از طرفى در آیات دیگرى که کلمه «توفى» به کار رفته همه میگویند مقصود این است که روح گرفته شده است. پس ظاهر آیه این است که خدا روح مسیح را گرفت و بالا برد.
و سوم اینکه همانطور که قبلا گذشت، مگر ممکن است جسم عیسى نزد خداوند برود؟ مگر خدا مکان دارد؟ و مگر جسم میتواند به عالم لامکان برود؟ پس همانطور که برخى از مفسران گفتهاند منظور از رفع، رفع معنوى است و نه مکانى، و روح صعود کرده است. پس روح مسیح همانند روح شهداء ـ که قرآن درباره آنان میفرماید «بل احیاء عند ربهم یرزقون» ـ زنده است و پیش خداست.[57]
پس مطابق ظاهر این آیه پایان زندگى زمینى عیسى مانند پایان زندگى شهدا بوده است. حال اگر از ظاهر برخى از آیات و روایات برداشت میشود که عیسى در زمانى باز خواهد گشت، باید در این باره همان چیزى را بگوییم که شیعه در آموزه «رجعت» قائل است؛ یعنى برخى از کسانى که وفات یافتهاند یا شهید شدهاند در آخرالزمان به همین دنیا باز خواهند گشت و زندگى خواهند کرد. همانطور که بقیه کسانى که باز میگردند روح به بدنشان برمىگردد، عیسى نیز همین گونه رجعت خواهد کرد.
توجه داشته باشیم که آنچه در اینجا گفته شد با توجه به آیه 55 از سوره آلعمران است. البته این بیان تضادى با آیه «ماقتلوه و ما صلبوه» ندارد؛ چراکه میتوان گفت که یهودیان او را به صلیب نکشیدند و به قتل نرساندند، اما خدا خودش او را میراند و روح او را بالا برد.
ولى سخن مهم دیگرى وجود دارد. در آیه 54 سوره آلعمران آمده است: «و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین؛ و ]دشمنان عیسى] مکر ورزیدند و خدا مکر در میان آورد و خدا بهتر از همگان مکر میانگیزد». سخن این است که علت اینکه سران یهود میخواستند عیسى را به قتل برسانند این بود که عیسى اعمال و سوءاستفادههاى آنان را رد میکرد. عیسى در کوچه و بازار و معبد و کنیسهها با مردم بود و براى آنان سخن میگفت و سخنان او که به صورت بسیار دلنشینى بیان میشد و با معجزات عجیب او تأیید میشد، در بسیارى تحول ایجاد میکرد و این هرگز خوشایند عالمان و کاهنان یهود نبود. پس آنان مکر و حیله کردند؛ آنان زمینهسازى کردند که فرماندار رومى عیسى را به صلیب کشیده، به قتل برساند. حال اگر قرآن بفرماید که آنان در این مکر و حیله خود موفق نشدند و نتوانستند عیسى را به صلیب بکشند، زیرا خدا عیسى را به آسمان برد، ممکن است کسى بگوید یهودیان به هدف خود رسیدهاند؛ چراکه آنان میخواستند عیسى به فعالیتهاى خود ادامه ندهد و براى آنان فرقى نمیکرد که عیسى به صلیب کشیده شود یا به طریق دیگرى وفات یابد. در آن زمان شورشیان و یاغیان را به صلیب میکشیدند، یهودیان براى اینکه فرماندار رومى را مجبور کنند که او را اعدام کند، عیسى را به شورشىبودن متهم کردند و این مکر آنان بود. ولى آنان میخواستند که عیسى نباشد و این تنها هدف آنان بود. اما این هدف را خود خداوند براى آنان برآورده کرد، چراکه عیسى را به آسمان برد. خدا نگذاشت آنان عیسى را به صلیب بکشند؛ اما خودش او را میراند و به آسمان برد. آیا «خیر الماکرین»بودن خدا به این است که هدف سران یهود را اجرا کند؟
براى پاسخ به این مسئله، آیات 54 و 55 سوره آلعمران را یکبار دیگر بهطور کامل قرائت میکنیم:
و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین. اذ قال الله یا عیسى انى متوفیک و رافعک الىّ و مطهرک من الذین کفروا و جاعل الذین اتبعوک فوق الذین کفروا الى یوم القیامه…
و ]دشمنان عیسى] مکر کردند و خدا مکر کرد و خدا برترین مکرکنندگان است. هنگامى که خدا گفت: «اى عیسى، من در برگیرنده و بالابرنده تو به سوى خود هستم و پاک کننده تو از کسانى که کفر ورزیدهاند هستم و تا روز قیامت پیروان تو را فوق کافران قرار دهنده هستم».
از این آیات برمىآید که سران یهود هرگز به هدف خود نرسیدهاند. آنان به عیسى کفر ورزیدند و زیر بار حق نرفتند و براى قتل او مکر کردند، اما آنچه مهم بود کارى بود که عیسى درصدد انجام آن بود و رسالتى بود که میبایست انجام دهد. آن رسالت انجام شده است و پیروان عیسى فوق کفار قرار خواهند گرفت و خدا عیسى را از کافران پاک گردانید، چون رسالت حق او با باطل کفر کافران آلوده نگردید. آنان میخواستند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند؛ اما خدا، با اینکه کافران نمیخواستند، نور خود را کامل کرد.[58]
در قرآن مجید پایان زندگى هیچ یک از انبیا اهمیت ندارد، آنچه مهم است رسالت رسولان است. قرآن مجید درباره خاتم پیامبران میگوید:
و ما محمد الاّ رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم؛ و محمد، جز فرستادهاى که پیش از او هم پیامبرانى آمده و گذشتند، نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود بر میگردید؟ (آلعمران: 144)
و نیز میگوید:
انک میتٌ و انهم میتون؛ قطعاً تو خواهى مرد، و آنان نیز خواهند مرد. (الزمر: 30)
پیامبر حتماً میمیرد، کما اینکه پیامبران قبل از او نیز مردند و فرقى نمیکند که در بستر بمیرد یا کشته شود؛ زیرا آنچه مهم است رسالتى است که او انجام داده است. پس امر بر یهودیان مشتبه شد و گمان کردند که به هدف خود رسیدهاند. بنابراین «عیسى به صلیب نرفت و کشته نشد» یعنى سران یهود هرگز به هدف خود نرسیدند.
درباره شهدا در قرآن مجید آمده است که «و لاتحسبنّ الذین قتلوا فى سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون؛ هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شدهاند مرده مپندار، بلکه زندهاند که نزد پروردگارشان روزى داده میشوند» (آلعمران: 169). با اینکه چه به لحاظ لغوى و چه به لحاظ عرف و تجربه مردم کسى که در جنگ کشته شده میت و مرده به حساب میآید، اما او را نباید مرده به حساب آورد. شاید بتوان آیه «ماقتلوه و ماصلبوه» را اینگونه تأویل کرد.
3. جمعبندى و نتیجهگیرى
ماجراى پایان زندگى زمینى حضرت عیسى، در عهد جدید به تفصیل و در قرآن مجید به اجمال مطرح شده است. جایگاه و نقش این حادثه را در این دو کتاب از دو بعد میتوان با هم مقایسه کرد: یکى بعد الاهیاتى و دیگرى تاریخى. در بعد الاهیاتى ماجراى صلیب عیسى در عهد جدید نقش محورى دارد و در آموزههاى بنیادینى مانند انسان، نجات، راه نجات و… تأثیرى اساسى دارد؛ صلیب است که انسانِ سقوطکرده را فرزند خدا میگرداند؛ صلیب است که نجات و رستگارى را براى انسان میسر میکند؛ صلیب است که راه این رستگارى را ترسیم میکند و صلیب است که دوره شریعت را پایان میدهد و دوره نجات با ایمان را آغاز میکند. صلیب در عهد جدید محور و اساس الاهیات است. این در حالى است که در قرآن مجید چگونگى پایان یافتن زندگى عیسى و نیز هیچ شخصیت دیگرى، و نیز هیچ حادثه دیگرى، هیچ تأثیرى در هیچ یک از آموزههاى عقیدتى ندارند؛ چراکه راه نجات به وسیله خدا مشخص شده است و شخصیتهایی چون مسیح تنها انسان را به این مسیر راهنمایى میکنند. نجات و رستگارى همیشه براى انسان ممکن بوده و هیچ شخص یا حادثهاى در اصل امکان یا عدم امکان آن مؤثر نبوده است. پس اگر بخواهیم پایان زندگى عیسى را در این دو کتاب به لحاظ الاهیاتى مقایسه کنیم، باید بگوییم نه تنها امر مشترکى بین دو کتاب نیست، بلکه از هر جهت نهایت اختلاف وجود دارد. البته همانطور که گذشت برداشت الاهیاتی عهد جدید از این ماجرا خردستیز مینماید.
اما از بعد کماهمیتتر تاریخى، از چهار انجیل برمىآید که حضرت عیسى با توطئه و تحریک یهودیان به وسیله فرماندار رومى محاکمه شد و به صلیب کشیده شده و مدفون شد؛ اما پس از سه روز از قبر برخاست و پس از مدتى به آسمان صعود کرد و زمانى باز خواهد گشت. این ماجرا در هر چهار انجیل با تفاوتهایی آمده است.
انجیل برنابا روایتى دیگر ارائه میدهد. قیافه یهوداى اسخریوطى، که به عیسى خیانت کرد، مانند قیافه عیسى شد و قیافه عیسى نیز به قیافه یهودا شبیه گشت. یهودا را به جاى عیسى به صلیب کشیدند و عیسى را خدا به آسمان برد. بسیارى از کسانى که به عیسى ایمان آورده بودند وقتى اعمال یهودا را دیدند، از ایمان خود دست برداشتند. روایت اناجیل رسمى از صلیب خردگریز است؛ اما روایت انجیل برنابا خردستیز است.
قرآن مجید در دو فقره به این موضوع پرداخته است. یکى در سوره نساء آیات 156ـ158 که از قول یهودیان نقل میکند که ما عیسى را کشتیم؛ اما با رد سخن آنان میگوید که او را نکشتند و به صلیب نکشیدند؛ بلکه امر بر آنان مشتبه شد و خدا او را نزد خود به آسمان برد. از ظاهر این آیات تنها این مطلب استفاده میشود که عیسى را به صلیب نکشیدهاند و در واقع یهودیان اشتباه کردهاند؛ اما درباره چگونگى این اشتباه در قرآن سخنى نیست. مفسران در توجیه چگونگى این اشتباه اقوال متعددى دارند که البته هیچ یک از این اقوال شباهت به روایت انجیل برنابا ندارند و هرچند درباره آنها سؤالاتى وجود دارد اما خردستیز نیستند.
اما در آیه 55 از سوره آلعمران پایان زندگى عیسى به گونهاى دیگر به تصویر کشیده شده است. ظاهر این آیه این است که خدا عیسى را میرانده و او را نزد خود برده است. اگر ما باشیم و این آیه از قرآن باید بگوییم حضرت عیسى مانند شهدا است که روحشان نزد خدا زندگى میکنند. البته عیسى مطابق ظاهر برخى از آیات و نیز روایات روزى بر میگردد که این بازگشت به دنیا دقیقاً همان آموزه «رجعت» نزد شیعه است. اگر بخواهیم ظاهر این آیه را بگیریم، که همانطور که گذشت مؤیدات بیشترى دارد، باید ظاهر آیه قبل را تأویل کنیم. در سنت اسلامى غالباً آیه سوره نساء «ماقتلوه و ماصلبوه» را گرفته و آیه 55 سوره آلعمران را به گونهاى تأویل کردهاند. سخن ما این است که هرچند در این باره سخنى قطعى نمیتوان گفت، ولى این امکان وجود دارد که کسى ظاهر آیه 55 آلعمران را بگیرد و آیه «ماقتلوه…» را تأویل کند. در این صورت در بعد تاریخى اختلاف مهمى بین روایت اناجیل و قرآن وجود ندارد و تنها در بعد الاهیاتى اختلاف است.
کتابنامه
قرآن مجید
کتاب مقدس، انجمن کتاب مقدس ایران.
استید، کریستوفر، فلسفه در مسیحیت باستان، ترجمه عبدالرحیم سلیمانى، قم: مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، 1380.
اُ گریدى، جوان، مسیحیت و بدعتها، ترجمه عبدالرحیم سلیمانى، قم: مؤسسه فرهنگى طه، 1377.
انجیل برنابا، ترجمه سردار کابلى، تهران: نشر نیایش، 1379.
انس الامیرکانى، القس جیمس، نظام التعلیم فى علم اللاهوت القویم، ج2، بیروت: مطبعه الامیرکان، 1890.
بارکلى، ولیم، تفسیر العهد الجدید، قاهره: دارالثقافه، 1987.
پترسون، مایکل و…، عقل و اعتقاد دینى، ترجمه احمد نراقى و…، تهران: طرح نو، 1383.
تیسن، هنرى، الاهیات مسیحى، ط. میکائیلیان، تهران: انتشارات حیات ابدى ]بىتا].
جنابذى، الحاج سلطان محمد، بیان السعاده فى مقامات العباده، بیروت: مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، 1408ق.
رابرتسون، آرچیبالد، عیسى اسطوره یا تاریخ، ترجمه حسین توفیقى، قم: مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، 1378.
رازى، ابوالفتوح، روض الجنان و روح الجنان فى تفسیر القرآن، مشهد: بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوى، 1371.
رشیدرضا، محمد، المنار، بیروت: دارالمعرفه، 1342ق.
سعید، حبیب، المدخل الى الکتاب المقدس، قاهره: دارالتألیف و النشر للکنیسه الاسقفیه، ]بىتا].
طباطبایى، محمدحسین، ترجمه تفسیر المیزان، ترجمه محمدباقر موسوى همدانى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، 1384.
طوسى، ابوجعفر محمد بنالحسن، التبیان فى تفسیر القرآن، بیروت: دار احیاء التراث العربى ]بىتا].
لاهیجى، بهاءالدین محمد، تفسیر شریف لاهیجى، ]تهران:] شرکت چاپ و انتشارات علمى، 1363.
لین، تونى، تاریخ تفکر مسیحى، ترجمه روبرت آسریان، تهران: انتشارات نشر و پژوهش فرزان روز، 1380.
المسکین، متى، شرح رساله القدیس بولس الرسول الى اهل رومیه، قاهره: دیر القدیس ابنا، 1992.
میشل، توماس، کلام مسیحى، ترجمه حسین توفیقى، قم: مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، 1377.
میلر، و. م.، تاریخ کلیساى قدیم در امپراتورى روم و ایران، ]بىجا]، حیات ابدى، 1981.
هنرى، متى، التفسیر الکامل للکتاب المقدس، ج2، قاهره: مطبوعات ایجلز، 2002.
هوردرن، ویلیام، راهنماى الاهیات پروتستان، ترجمه ط. میکائیلیان، تهران: شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ اول، 1368.
Catechism of the Catholic Church, Ireland: Veritas, 1991.
E. Mcgrath, Alister, (Ed), the Christian Theology (An Introduction), USA, Blakwell Publishers, 1999.
The Oxford Dictionary of the Christian Church, Oxford University Press, 1997.
پینوشتها:
*استادیار دانشگاه مفید.
[1]. رک: ویلیام هوردرن، راهنماى الاهیات پروتستان، ص38؛ آرچیبالد رابرتسون، عیسى اسطوره یا تاریخ، ص61ـ63.
[2]. تونى لین، تاریخ تفکر مسیحى، ص448.
[3]. هنرى تیسن، الاهیات مسیحى، ص219.
[4]. توجه شود که پولس بر اساس تورات و تفسیرى که از آن دارد سخن میگوید.
[5]. رک: همان، ص147ـ152 و 171ـ190 و 218ـ229؛ الامیرکانى، نظام التعلیم فى علم اللاهوت القویم، ج2، ص51ـ54 و 64ـ75 و 94ـ136 و 176ـ177 و 228ـ263.
[6]. ولیم بارکلى، تفسیر العهد الجدید، ص94.
[7]. رک: متى المسکین، شرح رساله القدیس بولس الرسول الى اهل رومیه، ص380ـ381؛ هنرى تیسن، الاهیات مسیحى، ص262.
[8]. رک: رومیان، 8: 3 ـ4؛ افسسیان، 4: 23ـ24.
[9]. رک: اول قرنتیان، 15: 21ـ22؛ رومیان، 5: 12ـ18.
[10]. رک: اول قرنتیان، 15: 42ـ50؛ افسسیان، 3: 4ـ6.
[11]. رک: هنرى تیسن، پیشین، ص162و176؛ الامیرکانى، پیشین، ص119؛ ولیم بارکلى، پیشین، ص96؛ متى المسکین، پیشین، ص276.
Catechism of the Catolic Church, p.90
[12]. رک: رومیان، 7: 18ـ21 و 8: 23؛ غلاطیان، 5: 16ـ18.
[13]. رک: الامیرکانى، پیشین، ص161ـ173؛ هنرى تیسن، پیشین، ص220؛ توماس میشل، کلام مسیحى، ص81ـ89.
[14]. رک: جوان اُگریدى، مسیحیت و بدعتها، ص186ـ187؛
Christian Theology, Alister, E. McGrath, p.21
[15]. رک: انجیل یوحنا، 3: 16؛ رومیان، 8: 3؛ غلاطیان، 4: 4و5؛ عبرانیان، 2: 14ـ16؛ الامیرکانى، پیشین، ص189؛ هنرى تیسن، پیشین، ص219.
[16]. رک: رومیان، 3: 21ـ26 و 5: 1و9؛ عبرانیان، 9: 22.
[17]. رک: دوم قرنتیان، 3: 7ـ11؛ غلاطیان، 2: 19ـ21 و 3: 10ـ14 و 23ـ29.
[18]. رک: رومیان، 5: 10؛ دوم قرنتیان، 5: 18؛ کولسیان، 1: 20.
[19]. هنرى تیسن، پیشین، ص219.
[20]. مایکل پترسون، و…، عقل و اعتقاد دینى، ص402ـ404.
[21]. رک: هنرى تیسن، پیشین، ص219.
[22]. رک: هنرى، متى، التفسیر الکامل للکتاب المقدس، ج2، ص349.
[23]. رک: رومیان، 7: 4؛ کولسیان، 2: 12ـ15.
[24]. رک: رومیان، 6: 4و9.
[25]. رک: الامیرکانى، پیشین، ص296ـ297؛ هنرى تیسن، پیشین، ص230ـ231.
[26]. بقره: 34ـ38.
[27]. روم: 30.
[28]. بقره: 38؛ طه: 123.
[29]. انعام: 164؛ اسراء: 15 و… .
[30]. نجم: 38ـ41 و… .
[31]. رک: تونى لین، پیشین، ص446ـ448.
[32]. رک: متى، 26: 47ـ56؛ مرقس، 14: 43ـ50؛ لوقا، 22: 47ـ53؛ یوحنا، 18: 1ـ11.
[33]. پسر انسان در عهد قدیم عنوانى براى مسیح است و عیسى در اناجیل مکرر آن را براى خود به کار برده است.
[34]. رک: متى، 26: 57ـ68؛ مرقس، 14: 53ـ65؛ لوقا، 22: 54ـ55 و 63ـ71؛ یوحنا، 18: 13ـ14 و 19ـ24.
[35]. رک: متى، 27: 1ـ2 و 11ـ26؛ مرقس، 15: 2ـ5؛ لوقا، 23: 3ـ5؛ یوحنا، 18: 33ـ38.
[36]. متى، 27: 32ـ56؛ مرقس، 15: 21ـ41؛ لوقا، 23: 26ـ49؛ یوحنا، 19: 38ـ20: 10.
[37]. متى، 27: 57ـ61؛ مرقس، 15: 42ـ47؛ لوقا، 23: 50ـ56: یوحنا، 19: 38ـ42.
[38]. متى، 28: 1ـ20؛ مرقس، 16: 1ـ18؛ لوقا، 24: 1ـ49؛ یوحنا، 20: 1ـ21: 25.
[39]. رک: مرقس، 16: 19ـ20؛ لوقا، 24: 50ـ53؛ اعمال رسولان، 1: 9ـ11.
[40]. رک: هنرى تیسن، الاهیات مسیحى، 231.
[41]. هنرى تیسن، پیشین، ص235؛ و الامیرکانى، پیشین، ص299.
[42]. رک: و. م. میلر، تاریخ کلیساى قدیم، ص193؛ کریستوفر استید، فلسفه در مسیحیت باستان، ص294.
[43]. رک: توماس میشل، پیشین، ص53؛ حبیب سعید، المدخل الى الکتاب المقدس، ص239ـ240؛ The Oxford Dictionary of the Christian Church, p. 159
[44]. رک: انجیل برنابا، فصلهاى 214ـ220.
[45]. رشید رضا، المنار، ج6، ص19.
[46]. لاهیجى، تفسیر شریف لاهیجى، ج1، ص83.
[47]. همان.
[48]. طوسى، التبیان، ج3، ص382.
[49]. طباطبایى، المیزان، ج5، ص216.
[50]. همان، ج3، ص324.
[51]. رشیدرضا، پیشین، ج3، ص316.
[52]. ابوالفتوح رازى، روض الجنان، ج4، ص350.
[53]. لاهیجى، تفسیر شریف لاهیجى، ج1، ص329.
[54]. طوسى، تبیان، ج2، ص478.
[55]. محمد الجنابذ، بیان السعاده، ج1، ص267.
[56]. طباطبایى، پیشین، ج3، ص324.
[57]. رک: طباطبایى، پیشین، ج3، ص324؛ رشید رضا، پیشین، ج3، ص316ـ317.
[58]. صف: 8.
منبع:فصلنامه هفت آسمان