فریب خوردگان شیطان

فریب خوردگان شیطان

شیطان و بلعم باعورا

بلعم باعورا عابدی زاهد و با ورع و باتقوا بود که در اثر عبادت مداوم و تهذیب نفس و مخالفت با شیطان و نفس اماره به درجه مستجاب الدعوه رسیده بود یعنی هر دعایی که می کرد از طرف خداوند مستجاب می شد. هر کس هر حاجتی داشت و یا مریض لاعلاجی داشت به او می گفت و او هم از خداوند می خواست و فوراً حاجت روا می گردید و یا مریضش شفا پیدا می کرد.
اما پس از مدتی شیطان به فکر افتاد که او را چگونه منحرف کند و گمراه گرداند! او که در زمان حضرت موسی زندگی می کرد و جنگی هم بین حضرت موسی و مخالفینش درگرفته بود، شیطان به ذهن مخالفین حضرت موسی انداخت که بروند پیش بلعم باعورا و از او استمداد جویند، از آن طرف هم رفت به پیش بلعم باعورا و او را وسوسه کرد که به آنها بگوید حالا که سربازان حضرت موسی مدتی در حال جنگ هستند و نیاز شدید به همسر دارند بنابراین شما دختران و زنان زیبا را ببرید در جنگ و بین سربازان موسی رها کنید، وقتی آنان، این اوضاع را ببینند دست از جنگ می کشند و مشغول فحشا و منکرات می گردند و شما پیروز می شوید. آری شیطان در این نقشه پیروز شد و بلعم باعورا این دستور را داد و دشمنان موسی پیروز شدند و مستجاب الدعوه بودن او هم از بین رفت و بعد از آن هم شیطان، دیگر نگذاشت او برگردد و توبه کند و مرتب گمراه و گمراه ترش کرد و آخرالامر کافر از دنیا رفت و ضرب المثلی شد برای قدّیسان عاقبت به شرّ.

حسن بصری و آواز شیطانی

جنگ جمل پایان یافت و یاران علی(ع) با سربلندی و افتخار از این که در رکاب جانشین پیامبر بوده اند از جنگ بازمی گشتند، از جهاز شتران برای امام منبری برپا کردند، حضرت بر فراز آن رفت و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: ای مردم! ای مردمی که منحرف و منقلب شده اید! ای اهل بصره! ای دردمندانی که درمان ندارید! ای پیروان چهارپای! ای سپاه زن! ای گروهی که به صدای حیوان چارپایی جمع شدید و وقتی چهار پاکشته شد پراکنده شدید! آب خوردنی شما تلخ و ناگوار است و آئین شما بر روی نفاق قرار گرفته است و از جهت اخلاق و عقل ضعیف و سست هستید و…
تا اینکه حضرت از منبر پایین آمد و به راه افتاد و در وسط راه امام علی با حسن بصری ملاقات کرد. پدر حسن بصری از اسرای میسان بود. حسن در سال دوم پیش از فوت عمر بن خطاب متولد شده وی در سال 110هجری فوت کرد و 89 سال عمر کرد. او استاد واصل بن عطاست که سر سلسله معتزلی ها بود، حسن بصری در جنگ جمل خود را کنار کشیده بود و مردم را نیز از یاری علی(ع) منصرف می کرد. او در عبادت و زهد زبانزد بود، ولیکن در امام شناسی عقب مانده بود و دچار عجب و غروری بود که ناشی از اکتفا به عبادت ظاهری به وی دست داده شده بود و حتی از زهاد ثمانیه محسوب می شد. اما متأسفانه دینش را از اهل بیت پیامبر اخذ نکرد و همین علت انحراف وی بود.
حسن بصری به حضرت گفت: دیروز بود که با مردمی می جنگیدی که شهادت به توحید پروردگار می دادند و معتقد به رسالت خاتم النبیین بودند و فرایض خود را به جا می آوردند.
علی(ع) فرمود: در صورتی که شاهد این جریان بودی پس برای چه از آن مردم طرفداری نکردی و با من نجنگیدی؟
حسن بصری گفت: سوگند به خدا که درست فرمودی در روز اول جنگ بود که از خانه خود بیرون آمده و غسل کردم و اسلحه همراه خود برداشتم و معتقد بودم که هر کسی از همراهی با عایشه تخلف کند کافر شده است و راه خود را به سوی لشکرگاه بصره پیش گرفتم و چون به نزدیکی خریبه در بصره رسیدم آوازی را شنیدم که گفت: ای حسن! برگرد؛ زیرا قاتل و مقتول هر دو در آتش جهنم خواهند بود و من با حال وحشت و اضطراب به منزل خود برگشتم.
و چون روز دوم شد، باز همان عقیده مرا از جای خود حرکت داده و از منزل خود به نیت جنگ بیرون آمدم تا به پشتیبانی از عایشه با تو بجنگم باز به همان محل رسیدم همان ندای غیبی را شنیدم که گفت برگرد قاتل و مقتول هر دو در آتشند.
امیرالمؤمنین فرمود: این سخن درست است ولی آیا می دانی آن آواز از که بود؟ آن آواز برادرت شیطان بود، و سخن او نیز درست است؛ زیرا که قاتل و مقتول از اهل بصره که در رکاب عایشه بودند، داخل آتش خواهند بود. تا اینکه حضرت بصره را فتح کرد. صبح فردای آن روز جمعی به قصد دیدار علی(ع) به ملاقات او شتافتند و در میان آنها حسن بصری دیده می شد که اوراق سفیدی به دست گرفته و سخنان امیرالمؤمنین را ضبط می کرد امام علی(ع) به صدای بلند او را خطاب کرد که چه می کنی؟
حسن بصری گفت: آثار و کلمات شما را می نویسم که برای دیگران بعد از درگذشت شما حدیث بگویم.
امیرالمؤمنین(ع) فرمود: آگاه باشید که در مقابل هر جمعیت و قومی یک نفر سامری می باشد و این شخص سامری شماهاست. (اشاره به گوساله سامری) و سامری امت موسی می گفت کسی پیش من نیاید.
و این شخص نیز به هر کس می رسد می گوید «لاقتال» یعنی محاربه و جنگ نباید باشد. پس این فرد هم سامری شماست.( 1)

وسوسه و اثر وضعی عمل

مرد سقایی در شهر بخارا بود و سی سال به خانه زرگری آب می برد و هیچ نظر بدی از او دیده نشد. روزی سقا آب به منزل زرگر برد و چشم او به دست زن زرگر افتاد و به وسوسه افتاد و او را بوسید و لذت برد. ظهر زرگر وارد منزل شد. عیالش گفت: امروز تو در دکان چه کار بدی کرده ای؟
گفت: هیچ، اصرار کرد و مرد زرگر گفت: زنی برای خرید دست بند به دکانم آمد و من خوشم آمد، و به وسوسه بازوی او را گرفتم و او را بوسیدم.
زن گفت: الله اکبر. مرد گفت: چرا تکبیر گفتی. زن جریان سقا و بوسیدن او را گفت؛ که اثر وضعی عمل تو، باعث شد سقایی که سی سال با چشم پاک به خانه ما رفت و آمد داشت این کار را بکند.(2)

عمل و عکس العمل وسوسه

شیخ عباس تهرانی می گفت: یکی از ارباب علم و دانش که در نهایت راستی و درستی بود برای من نقل کرد که یکی از اهل علم در نیت نماز وسوسه داشت، به طوری که مرتب تکبیره الاحرام می گفت و به هم می زد. من سر به سرش گذاشته و تقلید او را درآوردم. اما طولی نکشید که خودم به این وسوسه مبتلا شدم و هر چه نیت می کردم و تکبیره الاحرام می گفتم به دلم نمی چسبید و نماز را به هم می زدم. دقیقاً همان حالت تردید و شک و دودلی و وسوسه ای که او داشت من نیز پیدا کردم. متوجه شدم که این سنگ از کجا به پایم خورده. تا 15 سال من مبتلا به این حالت بودم اما سرانجام با توسل و دعا از این گرفتاری نجات پیدا کردم.

شیطان و قابیل

خداوند به آدم(ع) وحی کرد که می خواهم در زمین دانشمندی که به وسیله آن آیین من شناسانده شود وجود داشته باشد و قرار است چنین عالمی از نسل تو باشد، لذا اسم اعظم و میراث نبوت و آنچه را که به تو آموخته ام و هرچه که مردم بدان احتیاج دارند، همه را به هابیل بسپار.
آدم(ع) نیز این فرمان خدا را انجام داد. وقتی قابیل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناک گشت. به نزد پدر آمد و گفت:
– پدر جان! مگر من از هابیل بزرگتر نبودم و در منصب جانشینی شایسته تر از او نیستم؟ آدم(ع) فرمود:
– فرزندم! این کار دست من نیست، خداوند امر نموده، و او هر کس را بخواهد به این منصب می رساند. اگرچه تو فرزند بزرگتر من هستی، اما خداوند او را به این مقام انتخاب فرمود و اگر سخنانم را باور نداری و قصد داری یقین پیدا کنی، هر یک از شما قربانی به پیشگاه خدا تقدیم کنید، قربانی هر کدام پذیرفته شد، او لایق تر از دیگری است.
رمز پذیرش قربانی آن بود که آتش از آسمان می آمد، قربانی را می سوزاند. قابیل چون کشاورز بود مقداری گندم نامرغوب برای قربانی خویش آماده ساخت و هابیل که دامداری داشت گوسفندی از میان گوسفندهای چاق و فربه برای قربانی اش برگزید. در یک جا در کنار هم قرار دادند و هر کدام امیدوار بودند که در این مسابقه پیروز شوند. سرانجام قربانی هابیل قبول شد و آتش به نشانه قبولی گوسفند را سوزاند و قربانی قابیل مورد قبول واقع نشد. شیطان به نزد قابیل آمد و به وی گفت چون تو با هابیل برادر هستی، این پیش آمد فعلاً مهم نیست، اما بعدها که از شما نسلی به وجود می آید، فرزندان هابیل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان می گویند ما فرزندان کسی هستیم که قربانی او پذیرفته شد، ولی قربانی پدرت قبول نگردید، چنانکه هابیل را بکشی، پدرت به ناچار منصب جانشینی را به تو واگذار می کند. پس از وسوسه شیطان (خودخواهی و حسد کار خود را کرد، عاطفه برادری، و ترس از خدا، و رعایت حقوق پدر و مادری، هیچ کدام نتوانست جلوی طوفان کینه و خودخواهی قابیل را بگیرد) بلافاصله اقدام به قتل برادرش هابیل نمود و عاقبت او را کشت. (3)

شیخ صنعان عاشق یک دختر مسیحی

شیخ صنعان یکی از علمای سنی مذهب بود که 50 سال برای دین و مذهبش عربده می کشید. شیخ صنعان بیچاره و بدبخت با یک نگاه در دام شیطان افتاد و نتوانست نگاه خود را کنترل کند و عاشق یک دختر مسیحی شد. به خواستگاری دختر رفت پدر دختر که مسیحی بود گفت: برو ما دختر به مسلمان نمی دهیم؛ زیرا ما مسیحی هستیم و شما مسلمان، و مذهب ما با شما دو تاست و در مذهب ما دادن دختر به غیر مسیحی جایز نیست. شیخ عاشق که دلش در عشق دختر می سوخت گفت: چه کار کنم؟ پدر دختر گفت: به یک شرط به تو دختر می دهم و آن شرط این است که مسیحی شوی. شیخ صنعان بدبخت فلک زده که محاسنش را در دین اسلام سفید کرده بود عمامه به زمین زد و مسیحی شد رفت پیش پدر دختر و از او دختر خواست.
پدر دختر گفت: به همین سادگی که فکر کرده ای نیست پس مسئله مهریه چه می شود. گفت: مهریه چقدر است می پردازم. دختر مسیحی گفت: مهریه من همانند مهریه صفورا دختر شعیب زن حضرت موسی(ع) است اما با یک فرق باید 8 سال خوک چرانی کنی. شیخ صنعان که چاره ای جز این نمی دید قبول کرد. دختر گفت: خوک نجس است. شیخ گفت: این حرفا دیگر نیست من مسیحی شدم. بیچاره 8 سال خوک چرانی کرد. بعد از 8 سال به دختر گفت: برویم کلیسا و مراسم ازدواج را انجام دهیم. دختر گفت: من به تو شک دارم که واقعاً مسیحی شده ای یا نه.
شیخ گفت: چکار کنم تا تو یقین پیدا کنی که من مسیحی شده ام. دختر گفت: باید بروی قرآن را بیاوری و جلوی چشم من آن را برگ برگ بکنی و آتش بزنی (العیاذ بالله)
شیخ رفت و قرآن را آورد و پاره پاره کرد و آتش زد. گفت: حالا برویم کلیسا. دختر گفت: برو، برو پی کارت، تو که 50 سال برای دین و مذهبت عربده کشیدی آن وقت به خاطر یک هوس؛ با آن اینگونه رفتار کردی من چطور به تو اعتماد کنم. برو!برو!(4)

تهیدستی عامل گمراهی

در دوران پیشین دانشمند فقیر و تهیدستی بود که دوست می داشت به حکومت و زرق و برق دنیا برسد و از لذائذ و خوشی های زندگانی برخوردار گردد، از این رو نخست آن را از راه مشروع و حلال جستجو می کرد لیکن نتوانست سپس تصمیم گرفت که از راه نامشروع و حرام به هدفش برسد، اما باز هم نتوانست.
روزی شیطان در برابرش مجسم شد و گفت: ای مرد دانشمند! تو فرّ و شکوه دنیا و خوشی های آن را از راه مشروع و نامشروع جستجو کردی ولی موفق نشدی، آیا می خواهی راهی به تو نشان دهم که به وسیله آن، دنیا به تو رو آورد و از همه لذائذ و مزایای آن بهره مند شوی و به زندگانی رضایت بخش و مرفهی دست بیابی و دوستداران و علاقمندان بسیاری داشته باشی؟ گفت: بلی، این بزرگترین آرزوی من است. شیطان گفت: تنها راه علاج این است که از خودت دین و آیینی اختراع کنی و مردم را به آن دعوت نمایی. مرد دانشمند پیشنهاد شیطان را با جان و دل پذیرفت و از خودش دین و شریعتی به وجود آورد و توده های مردم را به آن فرا خواند و توانست از این راه گروهی را فریب داده و به دور خود جمع کند و از راه خدا منحرف سازد، او به آنچه که می خواست نایل گشت.
پس از مدتی زیر پتک وجدان قرار گرفت و نفس خود را سزنش کرد و گفت: وای بر تو، این چه کاری بود که کردی و برای چه مردم را به خاطر ریاست و خوشی چند روزه دنیا از راه راست به در کردی؟
با چنین اعمالی دیگر برای تو راه توبه و بازگشتی نیست مگر آنکه کسانی را که گمراه ساخته ای به دین خدا برگردانی، پس از آن با پیروان خود ملاقات کرده و حقیقت مطلب را به آنان گفت، اما پیروانش گفته های او را نپذیرفته و او را به دروغگویی متهم ساختند. وقتی که از آنان مأیوس شد زنجیری تهیه کرد و آن را در جایی محکم نمود و به گردنش انداخت و گفت: این زنجیر را از گردنم باز نخواهم کرد مگر آنکه خداوند متعال توبه ام را بپذیرد و از سر تقصیرات و گناهانم بگذرد. پروردگار عالم به یکی از پیامبرانش وحی نمود که به آن عالم بگوید، سوگند به عزت و جلالم، اگر آنقدر مرا بخوانی که اعضا و جوارحت از همدیگر جدا و بند از بندت سوا شود، توبه ات را قبول نخواهم کرد مگر اینکه کسانی را که با دین و آیین ساختگی تو مرده اند، زنده کنی و به راه حق هدایت نمایی.(5)

درگیری شیطان و عابد

گویند که در اعصار پیشین زاهد و پارسایی بود که روزگاران درازی خدا را پرستش می کرد. روزی عده ای نزدش آمدند و گفتند: در فلان جا گروهی هستند که معبود حقیقی را رها کرده و درختی را می پرستند عابد از اعمال جاهلانه و نامشروع آنها خشمگین شد که چرا آفریننده موجودات را ترک کرده و درختی را که هیچ گونه اراده و اختیاری از خود ندارد و سرچشمه سود و زیان نیست مورد پرستش قرار داده اند و در برابرش سر تعظیم فرود می آورند.
از این رو تبرش را بر دوش گذاشته، به سوی آن درخت حرکت کرد تا آن را از بیخ و بن بر کند، در وسط راه شیطان به صورت پیرمردی با او ملاقات نمود. پرسید: کجا می روی؟ خدا تو را رحمت کند! عابد گفت: می روم تا فلان درخت را قطع کنم. شیطان گفت: تو را با آن درخت چه کار است؟ از عبادت و بندگیت دست کشیده و اصلاح نفس خویش را ترک کرده و مشغول کار دیگری شده ای؟!
عابد جواب داد که این کار از عبادت و بندگیم محسوب می شود؛ زیرا که بندگان خدا را از ضلالت و گمراهی نجات می دهم. شیطان گفت: ولی من نمی گذارم آن را ببری بدین ترتیب با یکدیگر درگیر شده و جنگیدند و دست و پنجه نرم کردند تا اینکه عابد او را بلند کرده و بر زمین کوبید، سپس روی سینه اش نشست. شیطان به او گفت: رهایم کن که با تو حرفی دارم. عابد از روی سینه اش برخاست و او را رها نمود. شیطان به او گفت: ای مرد! خداوند بزرگ این کار را بر تو واجب نکرده است و تو هم که آن را نمی پرستی پس با دیگران چه کار داری؟!
چرا که تو مسئول خود هستی نه اعمال دیگران وانگهی پروردگار جهان روی زمین پیامبرانی دارد و اگر بخواهد آنان را به سوی مردم آن سامان می فرستد و به ایشان دستور می دهد تا آن را قطع کنند. عابد گفت: چاره ای جز بریدن آن نیست. شیطان دوباره او را به مبارزه طلبید این بار نیز عابد پیروز شده و او را زمین زد و روی سینه اش نشست.
شیطان که خود را در دست عابد عاجر و ناتوان دید، از این رو به او گفت: آیا می خواهی با یک پیشنهاد که صد در صد به نفع تو است، اختلاف را فیصله داده و برطرف سازیم؟ عابد پرسید: آن چیست؟ شیطان گفت: رهایم کن تا بگویم. عابد از او دست کشید، شیطان به او گفت: تو مرد فقیر و تهیدستی و سربار مردم هستی؛ زیرا دیگران زندگیت را اداره می کنند. شاید دوست داشته باشی که نسبت به برادران دینی خود تفوق و برتری داشته و از مردم بی نیاز باشی به علاوه به همسایگان خود کمک کنی و گرفتاری هایشان را برطرف سازی؟!
عابد گفت: بلی. شیطان گفت: از تصمیم خود صرف نظر کن در عوض به تو قول می دهم که هر شب دو دینار زیر سرت بگذارم!! هنگام بامداد آنها را بردار و برای خود و خانواده ات خرج کن و از برادران دینی خویش دستگیری نما و نیازمندیهایشان را برطرف ساز. این کار هم برای تو و هم برای برادران دینی ات از بریدن درخت سودمندتر است؛ زیرا اگر درخت را ببری مردم درخت دیگری به جای آن می کارند؛ و قطع کردن آن به حال صاحبانشان ضرر و زیانی نمی رساند، از طرفی قطع درخت به حال برادران دینی تو سودی ندارد.
عابد پیرامون سخنان شیطان لختی تأمل کرد سپس با خود گفت: این پیرمرد راست می گوید؛ زیرا من که پیامبر نیستم که بریدن آن درخت بر من واجب و لازم باشد و خداوند هم که به من دستور قطع آن را نداده است تا در اثر ترک آن گناهکار باشم، پیشنهاد پیرمرد سودمندتر است. پس از این افکار و اندیشه ها از شیطان قول گرفت که به عهد و پیمان خود عمل نماید. شیطان هم قول حتمی و قطعی داده و به انجام آن سوگند خورد. عابد از نیمه راه به سوی معبد و پرستشگاه خود برگشت. روز اول و دوم دید دو دینار زیر سرش هست آنها را برداشت ولی روز سوم به بعد چیزی نیافت. عابد از این پیشامد بسیار خشمناک شد و تبرش را برداشت و به سوی آن درخت روانه شد.
شیطان در وسط راه با او روبرو شد و از او پرسید: کجا می روی؟ عابد گفت: می روم آن درخت را قطع کنم. شیطان گفت: به خدا دروغ می گویی، تو هر گز قدرت این کار را نداری. عابد خواست که او را بگیرد و همانند گذشته بر زمین بکوبد. شیطان گفت: افسوس و صد افسوس که نخواهی توانست، آنگاه شیطان عابد را گرفته و بر زمین افکند و همانند گنجشک زیر پایش قرار داد سپس روی سینه اش نشست و گفت: از تصمیم خود برمی گردی یا تو را بکشم؟
عابد به خود نگریست دید وامانده و تاب و توانش را از دست داده است و هیچ گونه توانایی مقابله با او را ندارد آنگاه گفت: تو بر من غالب شدی، مرا رها کن بگو ببینم چگونه شد که بار اول من زورم به تو می رسید ولی این بار کاملاً در دستت اسیر شده ام؟
شیطان گفت: تو نخستین بار، برای خدا خشمگین و غضبناک شده بودی و هدفت آخرت بود، بدین علت خداوند تو را بر من چیره ساخت ولی این دفعه برای منفعت خود و به دست آوردن مال دنیا خشمناک شدی، از این رو من تو را بر زمین زدم و بر تو پیروز شدم.(6)

حکایت شیطان و قارون

گویند قارون- که پسر عموی حضرت موسی(ع) بوده است- پس از موسی(ع) و هارون، داناترین و فاضل ترین و زیباترین فرد بنی اسرائیل بوده. گفته شده است قارون هر کجا می رفته کلیدهای گنجهای خود را می برده، آن کلیدها نخست از آهن بود و چون سنگین بوده از چوب و سپس از چرم گاو ساخته بود و هر کلید به بلندی انگشتی بوده و چهل استر آنها را حمل می کرده است! برخی هم گفته اند منظور از کلمه کلید خود گنج است. ابورزین گوید: یکی از گنجهای او برای همه مردم کوفه کافی بود.
درباره چگونگی فراهم آمدن این اموال برای قارون اختلاف نظر است، برخی گفته اند که او کیمیا می دانسته است. اما ثعالبی با سند خود از ابوسلیمان دارانی نقل می کند که گفته اند: سبب جمع شدن این همه مال برای قارون چنین بود که او چهل سال در کوه به عبادت سرگرم بود و در عبادت بر همه بنی اسرائیل پیشی گرفته بود. ابلیس دست نشاندگان خود را به سوی او برانگیخت که از پس او بیامدند، خود پیش او آمد و برای وی به صورت عابدی جلوه کرد و همراهش شروع به عبادت نمود و در آن کار بر او پیشی گرفت و برتر شد و قارون در برابر او خاضع و فروتن شد، ابلیس به قارون گفت: آیا باید به همین کار راضی باشیم و بسنده کنیم و آیا نباید در اجتماع بنی اسرائیل شرکت و از بیماران عیادت و از مردگان تشییع جنازه کنیم؟ و او را از کوه به صومعه ای در شهر آورد. بنی اسرائیل برای آن دو خوراک می آوردند و ابلیس به او گفت: ای قارون، درست است که این گونه زحمت ما بر دوش بنی اسرائیل باشد؟ گفت: عقیده تو چیست؟ گفت: روز جمعه را در هفته به کسب و کار بپردازیم و بقیه هفته را به عبادت سرگرم باشیم، و چنان کردند. پس از چندی ابلیس گفت: آیا به همین اندازه باید خشنود باشیم؟! قارون گفت: نظرت چیست؟ گفت یک روز پی کسب باشیم و یک روز پی عبادت، تا بتوانیم از درآمد خود زکات و اموالی به فقیران بدهیم! و چون چنان کردند ابلیس از قارون کناره گرفت و درهای دنیا بر قارون گشوده شد و اموال او چنان که ثعلبی از مسیّب بن شرکت نقل می کند، چندان زیاد شد که شمار کلیدهای آن چهارصد میلیون بود که در چهل جوال بزرگ قرار می داد و چون توانگر شد، سرکشی و طغیان کرد و نخستین نشانه سرکشی او تکبر و فخرفروشی بر مردم به زیادی اموالش بود و با تمام آرایش خود بیرون می آمد، و بر مادیان های سفید که بر آنها زین ارغوانی و پوشش های زرد زعفرانی بود سوار می شد.
اما در کتابهای تفسیر ماجرا را این گونه بیان فرموده اند: فرعون برای این که بنی اسرائیل را به زنجیر کشد و تمامی هستی آنها را غارت کند یک نفر مرد منافق حیله باز و به اندازه کافی بی رحم از میان بنی اسرائیل برگزید و زمام اختیار آنها را به دست او سپرد، تا به نفع دستگاه جبّارش آنها را استثمار کند و بر خاک سیاه بنشاند، و از این رهگذر ثروت کلانی نیز برای خود کسب کند و قرائن نشان می دهد که بعد از نابودی فرعونیان مقدار عظیمی از ثروت و گنج های آنها در دست قارون ماند، و موسی(ع) تا آن زمان مجال این را پیدا نکرده بود که این ثروت باد آورده فرعونی را به نفع مستضعفان از او بگیرد.(7)

شیطان و برصیصای عابد

قوله تعالی (کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر قال انی بریء منک انی اخاف الله رب العالمین)
یعنی داستان شیطان با مردم چنین است که آنها را به کفر وادار می کند و چون آنها را کافر نمود می گوید من از تو که پس از یک عمر اظهار توحید و خداپرستی کافر شدی بیزاری می جویم و من از خدایی که تربیت کننده تمام عالم است خائف و ترسان می باشم.
در تفسیر مجمع البیان از ابن عباس نقل شده که این آیه مربوط به برصیصای عابد است و داستان او چنین است که در بنی اسرائیل عابدی بوده به نام برصیصا که اعبد تمام مردم زمان خود بوده و به نحوی در انظار مردم وجهه قدس و تقوا داشت که هر مریضی را که اطبا جواب می کردند اگر در نزد او می آوردند و او دعا می کرد، فوراً شفا پیدا می کرد. تا اینکه دختری از بزرگان بنی اسرائیل مبتلا به دیوانگی گردید و هرچه او را معالجه نمودند مفید واقع نشد تا اینکه او را نزد برصیصا آوردند و چون طرف عصر بود او را در صومعه برصیصا گذاشتند تا اینکه شب در وقت سحر در حق او دعا کند و برادران دختر به سوی شهر برگشتند و سحر هم برصیصا در حق او دعا کرد و خداوند دختر را شفا داد و لیکن شیطان به قدری برصیصا را وسوسه کرد و آن دختر را در نظر او جلوه داد که عنان صبر و اختیار از دست او خارج شد و با دختر زنا کرد و بکارت او را زایل نمود بلکه آثار انعقاد نطفه در رحم دختر معلوم گردید.
در این اثنا شیطان به صورت شخص صالحی متصور گشت و پس از کسب اجازه وارد صومعه برصیصا گردید و گفت: تو خیال کرده ای که عمل زنای تو با دختر و زوال بکارت او چیزی است که بتوان مخفی داشت علاوه بر زنا و زوال بکارت او، دختر آبستن شده و قطعاً پس از ظاهر شدن آثار حمل در دختر قضیه معلوم می گردد و تمام وجهه تو از دست می رود و من چون از قضیه مطلع شده ام از برای حفظ مقام تو خود را رسانده ام که فکری از برای تو بنمایم مبادا آنکه این امر واضح گردد و وجهه شما از بین برود.
برصیصا بر خود لرزید و گفت: از مقدم شما تشکر می کنم و هر راهی که به نظر شما برسد عمل می کنم. گفت: به نظر من می رسد تا صبح روشن نشده دختر را خفه نمایی و در میان این بیایان در زیر خاک دفن کنی که کسی نبیند و چون برادران او سراغش آمدند می گویی من سحر در حق او دعا کردم و خداوند او را شفا داد و فوراً به طرف شهر رهسپار گشت و هرچند او را نصیحت کردم که بمان تا اینکه برادران تو بیایند و تو را به شهر ببرند قبول نکرد و از صومعه خارج شد و من دیگر از او خبری ندارم و البته آنها سخن تو را تصدیق خواهند نمود.
شیطان این سخن را گفت و از نظر برصیصا غایب گردید و چون در صومعه کسی نبود و دختر در گوشه ای در خواب بود برصیصا دوید و گلوی او را گرفت و چنان فشار داد تا اینکه خفه گردید و بدن او را فوراً برد و در گوشه ای در زیر خاک پنهان نمود. شیطان باز هم به صورت شخص ظاهر الصلاحی مجسم گردید و بر سر راه که صبح برادران به سراغ خواهرشان می آمدند آمد و با چشم گریان گفت: عابدی که در این صومعه عبادت می کند کیست؟ گفتند: برصیصای عابد است. گفت: این چه عابدی است که امشب دختری را آورده بودند در حقش دعا کند با او زنا کرد و بعد دختر بیچاره را کشت و در فلان جای بیابان او را به خاک سپرد و من او را دیدم که از دفن آن دختر بی گناه فارغ گردیده بود و به طرف صومعه خویش می رفت من به حال آن دختر بی گناه که در دست این مرد منافق کشته شده گریان می باشم.
این سخن را گفت و از نظر آنها مخفی گردید. برادرها وحشت زده به طرف صومعه دویدند و چون خواهر خود را ندیدند از برصیصا احوال او را پرسیدند. گفت: من سحر در حق او دعا کردم شفا پیدا کرد و پیش از آفتاب از صومعه خارج گردید و به طرف شهر آمد و هر چند به او گفتم بمان تا برادران تو بیایند، گوش نداد و رفت و دیگر من خبری از او ندارم. برادرها دویدند و بدن خواهر را از میان خاک بیرون کشیدند و جنازه او را به شهر بردند و قضیه را به حاکم تذکر دادند. حاکم هم فوراً دستور داد تا اینکه رفتند صومعه عابد را خراب نمودند و او را زنجیر کردند و در میان شهر، داری از برای او نصب کردند و او را به دار کشیدند و مردم شهر در دور دار کف می زدند و شادی می نمودند.
شیطان در بالای دار در نظر برصیصا مجسم گشت و گفت: من همان شخص هستم که سحر در صومعه در نزد تو آمدم و دستور قتل دختر را به تو دادم و بدین وسیله تو را در بالای دار آویزان نمودم، اگر خواسته باشم تو را از دار نجات دهم و به مقام اولیه برسانم می توانم به شرط آنکه مرا سجده نمایی.
برصیصا گفت: در این حال چگونه به تو سجده کنم؟
گفت: با همان سر و چشم هم اشاره نمایی من قناعت می کنم و قبول می نمایم.
برصیصا به شیطان سجده کرد و شیطان از نظر او غایب گردید و سه روز در بالای دار گرسنه و تشنه زنده بود تا اینکه از دنیا رفت و در جهنم ملحق به شیطان و قرین او گشت. دارهای سابق چنان بوده که شخص را بر صلیب یا تنه درختی می بسته اند تا اینکه آن شخص از گرسنگی و تشنگی جان می داده و آن نحوه از دار هزاران مرتبه از دارهای این زمان که طناب را به گلو می اندازند تا اینکه طرف را زود خفه نمایند سخت تر بوده. بنابراین عابدی که مستجاب الدعوه بود، به وسیله شیطان همه چیزش را از دست داد و کافر از دنیا رفت.(8)

عبرت از سرانجام نکبت بار طاغوت مغرور

فرعون طاغوت زمان موسی(ع) به قدری مغرور بود که در برابر دعوت حضرت موسی(ع) صریحاً گفت:
(لئن اتّخذت الهاً غیری لاجعلنّک من المسجونینَ)
اگر معبودی غیر از من برگزینی تو را از زندانیان قرار خواهم داد.(9)
و در مورد دیگر می خوانیم: «و قال فرعونُ یا ایّها الملأ ما علمت لکم من اله غیری» فرعون گفت: ای جمعیت (درباریان) من معبودی جز خودم برای شما، سراغ ندارم.(10)
و سرانجام پا را فراتر گذاشت، غرورش به نهایت رسید: (فقال انا ربّکم الاعلی) من پروردگار بزرگتر شما هستم.(11)
در روایات آمده: روزی فرعون در حمام بود، ابلیس به صورت انسان بر او وارد شد، او خشمگین شد (که چرا انسانی بی اجازه وارد حمام شده) نسبت به او اعتراض شدید کرد.
ابلیس به او گفت: «آیا مرا می شناسی؟»
فرعون گفت: تو کیستی؟
ابلیس گفت: «تو چگونه مرا نمی شناسی. با اینکه تو مرا آفریده ای؟!»
همین القای ابلیس، مثل بادی که به مشک کنند، او را آنچنان مغرور ساخت که علناً اعلام کرد: «انا ربّکم الاعلی» من پروردگار برتر شما هستم. سرانجام خداوند با شدیدترین مجازاتی او را گرفت و غرق در دریا نمود و سپس به سوی عذابهای دوزخ فرستاد و عاقبت شوم او، موجب عبرت و پند دیگران گردید. چنانکه در آیه 25 و 26 سوره نازعات می خوانیم:
(فاخذه اله نکال الاخره و الاولی انّ فی ذلک لعبرهً لمن یخشی) پس خداوند او را به مجازات آخرت و دنیا (یا مجازات گفتار آغاز و انجامش) گرفت، بی گمان در این مجازات، عبرت و پندی است برای آنان که (از مکافات عمل زشت خود) هراسناکند.

وزیر گمراه‌گر فرعون

در ماجرای مبارزه موسی(ع) و فرعون آمده: وقتی که موسی عصای خود را در برابر سحر ساحران ( و ریسمان های تبدیل به مار شده آنها) افکند، عصای موسی اژدها شد. پس از آنکه ریسمانهای مار شده آنها را تار و مار کرد، متوجه فرعون شد. اطرافیان فرعون فرار کردند، فرعون متوجه موسی شد در حالی که فریاد می زد: ای موسی! تو را به خدا و تو را به آن شیری که در خانه ما خوردی، آن اژدها را بگیر و از من دور کن، که اگر چنین کنی به تو ایمان می آورم و بنی اسرائیل را همراه تو می فرستم.
موسی(ع) در اینجا معجزه دیگری نیز به فرعون نشان داد، و آن مسأله «ید بیضاء» (دست درخشنده) بود. موسی دستش را در جِیب خود نمود و بیرون آورد، ناگهان فرعون دید: دست او مانند تابش نور خورشید می درخشد و اطراف را روشن کرده است. بار دیگر دست را در جیب کرد و بیرون آورد، آنچنان نورش زیاد بود که شعاع آن از پشت پرده ها دیده می شد، چشم فرعون خیره شد و نتوانست آن را بنگرد. موسی در این هنگام دست خود را در جیب نمود و بیرون آورد، فرعون دید همان دست معمولی موسی است. فرعون با دیدن این معجزات، تصمیم گرفت که به خدای موسی و رسالت آن حضرت ایمان بیاورد، ولی وزیرش هامان، مانع شد و به فرعون گفت: آیا تو که سالها خدای مردم هستی و آنها تو را به خدایی می پرستند، پیرو بنده ای می شوی؟
فرعون به موسی گفت: تا فردا به من مهلت بده.
خداوند به موسی وحی کرد: به فرعون بگو اگر تو به خدای یکتا ایمان بیاوری، تو را به صورت جوان شاداب، در حکومتت ابقا می کنم.
موسی(ع) وحی الهی را به فرعون فرمود، فرعون مهلت خواست، وقتی که فردای آن روز فرا رسید، باز هامان نزد فرعون رفت و وسوسه کرد و گفت: سوگند به خدا تمام وعده های موسی به اندازه لذّت یک روز پرستش مردم از تو، ارزش ندارد و به این ترتیب هامان، باد در دماغ فرعون کرد و او را مغرور نمود و حتی به آن خیره سر گفت: «من تو را جوان می کنم.» آنگاه رفت و وسمه آورد و صورت فرعون را به شکل جوان، بزک نمود و رنگ آمیزی کرد، به طوری که وقتی موسی بر فرعون وارد شد و آن قیافه رنگ کرده را دید، نخست وحشت کرد. خداوند به موسی(ع) وحی نمود وحشت نکن، که چندان طول نمی کشد که قیافه فرعون به صورت اول برمی گردد، و او با رنگ آمیزی جوان نخواهد شد.(12)

پی‌نوشت‌ها:

1. داستان های نیمرخ، ص 94.
2.یکصد موضوع، پانصد داستان، ص 549.
3. داستان های بحارالانوار، ج2، ص 223.
4.دنیای شگفت جن، ابلیس، شیطان، ص 91.
5.گفتار علوی، ج3، ص190.
6. داستان های علوی، ج4، ص 81.
7. داستان های شگفت درباره جن، ص 169.
8. داستان پیامبران، تألیف مرحوم قرنی گلپایگانی، ج2، ص 412.
9.سوره شعراء، آیه 29.
10. سوره قصص، آیه 38.
11.سوره نازعات، آیه24. در روایات آمده، بین گفته فرعون به درباریان که معبودی جز خودم در میان شما سراغ ندارم (قصص-38) و بین گفته دیگرش که من پروردگار بزرگ شمایم (نازعات-24) چهل سال فاصله بود.
12.حکایت های شنیدنی، ج5، ص171.

منبع:قنبری، حیدر؛ (1389) داستان های شگفت انگیزی از شیطان، قم، انتشارات تهذیب، چاپ ششم.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید