طوری که معلوم است حجاج بن یوسف پیوسته با اهل حق و مخصوصاً با شیعیان امیرالمؤمنین عناد و عدالت می ورزند.
روزی صحبت از سعید بن جبیر کوفی که از حواری حضرت سجاد بود بمیان آمد: حجاج چند نفر از اصحاب مخصوص خود را گماشت تا سعید را پیدا کرده و در مجلس او حاضر کنند.
مأمورین حرکت کرده و او را جستجو می کردند تا بصومعه ای رسیدند که راهبی در آنجا سکنی داشت از راهب تقاضا کردند که آنان را بجای سعید راهنمائی نماید.
راهب چون از اوصاف و علامات سعید پرسید: ایشان را بسوی سعید رهنمائی نمود.
مأمورین بنزدیکی سعید رسیده و او را بحالت سجده یافتند که مشغول مناجات با خدای خود بود، مأمورین سلام کردند! سعید نماز خود را تمام کرده جواب ایشان را رد کرد، مأمورین اظهار داشتند که مأموریت ما اینستکه شما را بسوی حجاج دعوت کنیم.
سعید فرمود: اگر پذیرفتن من واجب است، که موافقت نمایم؟ گفتند: بلی ناچار باید اجابت کنید.
سعید حمد و ثنای خدای را بجای آورده و صلوات بر پیغمبر اکرم فرستاده و از جای خود حرکت نموده با ایشان براه افتاده و رفتند، تا بهمان صومعه راهب رسیدند.
راهب پرسید: آنرا که طلب میکردند پیدا نمودید؟ گفتند بلی.
راهب تقاضا نمود: داخل صومعه شوند تا شب را از شر درندگان و مخصوصاً دو شیر ماده و نر که هر شب در اطراف صومعه پناهنده می شوند ایمن گردند؟ مأمورین اجابت کرده و داخل صومعه شدند ولی سعیدبن جبیر اظهار داشت من هرگز بصومعه یک شخص مشرک و غیر مسلمان پناهنده نمیشوم شب را در بیرون صومعه هستم.
مأمورین گفتند: شما در نظر گرفته اید که فرار کنید و یا میخواهید خودتان را بمعرض هلاکت بیندازید!
سعید فرمود: من فرار نمیکنم و خدای من همراه من است و مرا از هرگونه پیش آمدهای سوء نگاهداری فرموده و همان حیوانات درنده را نگاهدار و پاسبان من قرار میدهد، انشاءالله.
گفتند مگر شما از جمله پیغامبران خدا هستید،
سعید پاسخ میدهد: من یک بنده گناهکار و خطا پیشه هستم از بندگان خدا، مأمورین اظهار کردند: پس قسم یاد کن که از اینجا فرار نکنی! سعید قسم خورد که شب را از آنجا حرکت نکند.
راهب گفت: شما بطرف صومعه بالا آئید و این بنده صالح که سخت قوی دل است تنها بماند که خودش مایل نیست بداخل صومعه آید.
مأمورین داخل صومعه شدند و باطراف می نگریستند که ناگاه از دور یک شیر ماده نمایان شده و بسوی صومعه میآید، این شیر ماده نزدیک سعید رسیده و خود را ببدن سعید میمالد و سپس در نزدیکی او خوابید و پس از این شیر نری باز همانطور از بیابان آمده و خود را بسعید مس کرده و در نزدیکی او خوابید.
شب بپایان رسیده و هوا روشن شد، راهب از صومعه بپائین آمده و از محضر سعید تقاضا نمود که شریعت اسلام و تعالیم دینی را برای او توضیح بدهد: و در آن ساعت اسلام آورده و از روی خلوص و صفاء نیت بوظائف دینی خود عمل کرد.
مأمورین چون از این منزلت و مقام سعید آگاهی یافتند شروع کردند بمعذرت طلبیدن و دست و پاهای او را می بوسیدند و از خاک پاهایش برای تبرک برداشته و برای او صلوات می فرستادند.
سپس گفتند: ما در حضور حجاج قسم خورده ایم که اگر شما را پیدا کرده و بعد رها کنیم زنهای خودمان را طلاق داده و بندگان خود را آزاد بسازیم، ولی با اینحال فرمان شما را هر چه بفرمائید اطاعت خواهیم کرد؟
سعید بن جبیر فرمود: شما وظیفه خودتان را انجام دهید، من بآفریننده خود پناهنده هستم و قضاء و حکم او را کسی نتواند برگرداند.
پس براه افتادند تا بشهر واسط رسیدند، نزدیک شب شده است و مدت عمرم سپری گشته، از شما تقاضا دارم امشب مرا آزاد بگذارید تا توشه ای برای مرگ و رحلت خود بگیرم و مهیای نکیر و منکر و شکنجه های قبر باشم، نزدیک شده است که خاک تیره بر روی جسدم بریزند، و البته صبحگاه هر مکانی را که تعیین میکند حاضر آمده و بعهدم وفا کنم؟
مأمورین اختلاف نمودند: یکی گفت اگر از خود اوست دست برداریم چطور میتوانم اثر شرا پیدا کنیم، دومی گفت تا اینجا زحمت کشیده و نزدیک است که از امیر بگرفتن جائزه نائل باشیم و هم بجائی رسیده ایم که امیدواریم ایمن گردیم و در آخر کار نباید سستی و مسامحه را روا بداریم، دیگری بصدا درآمد که من ضامن او هستم و فردا صبح پیش شما حاضر می کنم انشاءالله.
در این هنگام بسوی سعید بن جبیره متوجه شده دیدند: اشک از چشمهای او سرازیر بود و سیمایش دگرگون شده بود زیرا از آن ساعتی که او را دستگیر کرده بودند پیوسته دلتنگ و گرفته حال و با گرسنگی و تشنگی بسر برده بود.
مأمورین از دیدار این رخسار افسرده بیشتر متأثر شده و یکبارگی گفتند: ای بهترین مردان روی زمین ای کاش ما تو را نمیدیدیم و چنین مأموریتی را نمیداشتم! وای بر ما چگونه بواسطه این عمل گرفتار گشتیم! تقاضا میکنیم در روز قیامت و هنگام بازخواست در پیشگاه آفریننده ما عذر ما را بخواهی تا ما را معذور بدارد! البته خداوند جهان بزرگترین حکم کننده و بهترین دادخواه است که هیچگونه ستم و ظلم نخواهد کرد.
بهمگی گریه میکردند تا یکی از مأمورین که ضمانت او را نمود روی بسعید کرده و عرض نمود: از حضرت تو مسئلت میکنم که بخاطر خدا امشب ما را از دعای خیر بی نصیب نکنی؟ ما آدمی را مانند تو دیگر باره نخواهیم یافت.
سعید بن جبیر آنان را بدعای خیر یاد کرده و بطرف دیگر روان شد: سعید نزدیک آب آمده عباء و پیراهن بلندیکه داشت از تن خود کنده و شستشو داد و هم سرش را پاک و تمیز کرده و برای مناجات مهیا شد.
آری سعید آن شب را تا صبح بیدار بود و با خدای خود بر از و نیاز اشتغال داشته و با کمال خضوع قلب در مقام بندگی آمده و خود را مهیای یک سفر روحانی کرد.
روشنائی آفتاب از مشرق دمید، و سعید بموجب عهدی که کرده بود از جای برخواسته بسوی جایگاه مأمورین حرکت کرده و در را زد.
مأمورین صدای در را شنیده بهم دیگر گفتند: قسم بخدای کعبه سعید است که بعهد خویش وفا نمود.
و چون در را باز کرده و بسیمای روحانی سعید برخوردند؛ همگی می گریستند.
سپس با همدیگر حرکت نموده و بسوی خانه حجاج بن یوسف روان شدند: دربان بنزد حجاج شتافت و از قدوم سعید مژده داد و برای ورود و اجازت گرفت.
سعید بن جبیر داخل اطاق حجاج شده و در مقابل او ایستاد.
حجاج پرسید اسم شما چیست؟
سعید: نامم سعید بن جبیر است.
حجاج: اسم تو شقی بن کسیر است.
سعید: مادر من داناتر بود بنام من از تو.
حجاج: تو شقی هستی و هم مادرت.
سعید: غیب را کس دیگر میداند که او غیر از تو باشد.
حجاج: زندگانی دنیوی تو را بیک آتش سوزان عوض خواهم کرد.
سعید: اگر میدانستم که این عمل از قدرت تو برآید البته تو را برای خودم خدا می گرفتم.
حجاج: عقیده تو درباره محمد(ص) چیست؟
سعید: آنحضرت پیغمبر رحمت است.
حجاج بخیال تو آیا ابوبکر و عمر در بهشت هستند یا در جهنم.
سعید: اگر داخل بهشت و جهنم شده بودم اهل آنها را میشناختم.
حجاج: اعتقاد تو درباره خلفاء چیست؟
سعید من وکیل آنها نیستم.
حجاج: کدامین یک از خلفاء پیش تو محبوبتر است.
سعید: آنیکه بیشتر در مقام و قضای خداوند تسلیم و راضی باشد.
حجاج: کدام یکی از آنها بیشتر در مقام رضا بود؟
سعید: خدای من از حال ایشان آگاه بود که داناتر است بظاهر و باطن آنان و عالم است بقلوب ایشان.
حجاج: از تصدیق و موافقت من خودداری میکنی؟
سعید: بلکه دوست نمیدارم تا تو را تکذیب کنم.
حجاج: عقیده تو درباره من چیست:
سعید: تو قاسط و عادل هستی.
حاضرین: چه جواب موافق و خوبی داد (خیال کردند منظور سعید معنای عدالت و انصاف و داد است).
حجاج متوجه بحاضرین شده گفت: شما منظور او را نمیفهمید، سعید اشاره میکند بظالم بودن و مشرک بودن من، میخواهد بآیه (و امّا القاسطون فکانوا الجهنّم حطبا) و آیه (ثم الذین کفروا بربّهم یعدلون) اشاره کند.
حجاج باز خطاب بسعید کرد: چرا نمیخندی؟
سعید: چطور بخندد آن مخلوقیکه از خاک و گل آفریده شده و ممکن است آنرا آتش نابود کند.
حجاج، پس ما چرا خنده میکنیم؟
سعید: قلوب و دلهای انسان متفاوت است و متساوی نیست.
حجاج فرمان داد: قدری یاقوت و لوءلوء و زبرجد بیاورند و در پیشروی سعید بگذارند.
سعید: اگر این جواهر را جمع آوری، تا روز قیامت در مقابل گرفتاریهای وحشت انگیز و ناله های جانسوز آن روز بخشیده و از آنها خلاص شوی، البته بسیار خوب است، اگر چنین معامله ای صورت بگیرد، ولی فشاری از گرفتاریهای قیامت که بانسان روی آورد چنان سخت میشود که علاقه و مهر فرزندی را از دل مادر مهربان براندازد، پس در متاع دنیوی خیری نباشد مگر آنچه پاک و خالص باشد.
حجاج: فرمان داد آلات لهو و عیش را بیاورند!
سعید: حالش منقلب شد و بگریه در آمد.
حجاج: چه رقم از قتل را اختیار می کنی که آن طور کشته شوی؟
سعید: بهر طوریکه خواستی باکی نباشد، قسم بخدایم بهر طوریکه مرا بقتل برسانی خداوند تو را در روز قیامت بمانند آن جزاء خواهد داد.
حجاج: میخواهی که تو را عفو کنم؟
سعید: اگر عفوی باشد از جانب خدا است، و از تو نمیخواهم.
حجاج: تو را قطعه قطعه میکنم و اعضای تو را از هم جدا میسازم.
سعید: در اینصورت تو دنیای مرا از من گرفتی ولی من حیات اخروی تو را دگرگون خواهم کرد.
حجاج: وای باد بر تو.
سعید وای بر آن کسی باشد که از بهشت دور و بجهنم نزدیک باشد.
حجاج: ببرید این شخص را و بقتل برسانید.
سعید: هنگامی که بیرون میرفت بخنده در آمد.
حجاج: برای چه خنده میکنی؟
سعید: از این جرأتی که بخدا میکنی و خدایم برای تو حلم میورزد.
حجاج: فرمان داد، بساط بساط را بیاندازند و بقتل رسانید.
سعید: وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض و ما انا من المشرکین.
حجاج: بساط را بطرف غیر قبله برگردانید!
سعید: (فاینما تولوا افثم وجه الله).
حجاج: بر روی صورت بخوابانید!
سعید: (منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تاره اخری).
حجاج: سرشرا از تن جدا سازید!
سعید: (اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له و ان محمداً عبده و رسوله، اللهم لاتسلّطه علی احد بعدی) (خدایا او را پس از من بر دیگر کس مسلط مکن).
در این هنگام سر سعید بن جبیر را جدا کردند، و عجب اینستکه آن سر مقدس پس از جدا شدن میگفت: (لا اله الا الله محمد رسول الله).
حجاج پس از این قضیه بموجب نفرین سعید چند روزی بیش نماند، و در حال مرضش چون بیهوش میشد یا بخواب میرفت، میگفت:
من بسعید بن جبیر چه کردم و باز بیهوش میافتاد.(23)
نتیجه
از این قضیه پندهای زیاد و عبرتهای بسیار باید گرفت، مخصوصاً مقام اطمینان قلب و سکون نفس شخص مؤمن است که: در مقابل حقیقت از خلاف و عدوات جهان و جهانیان نیاندیشیده، و کوچکترین خوف و هراسی در دل او راه نمی یابد (الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لا یحزنون) شخص مؤمن هنگامی که اظهار حق را وظیفه خود داند: مانند کوه در مقابل هرگونه پیش آمدها و خطرها مقاومت نموده، و نقد جان بدست می گیرد.
مرگ برای بشر حتمی و ضروری است، آدمی خواه و ناخواه می باید از زندگانی دنیوی دست شسته، و شربت مرگ را بنوشد، پس خوف از مرگ در اینصورت بسی بیجا و قبیح است.
انسان میباید با کمال آزادی و سعادتمندی زندگانی دنیوی خود را ادامه داده، و در مقام انجام وظیفه، هیچگونه از مرگ ترس و هراسی نداشته باشد.
اشخاص ضعیف الایمان هنگامی که با کوچکترین ضرر و خطری مواجه میشوند، دست از حق و حقیقت کشیده، و خدا و پیغمبر و دین و وظیفه را بکلی از یاد میبرند.
23) روضات الجنات