جلوه هایی از معجزات امام حسن عسکری (ع) (1)

جلوه هایی از معجزات امام حسن عسکری (ع) (1)

نویسنده: سید محمد موسوی

پیش گفتار
یکی از موضوعات مهمی که در بحث نبوت و امامت مطرح است، موضوع اعجاز یا معجزه است.
اگر کسی بپرسد: چرا پیامبران به معجزه نیاز دارند؟
در کوتاه سخن می توان گفت: به این دلیل که نبوت و پیامبری، بزرگ ترین منصب و مقامی است که به گروهی از پاکان بشریت داده شده است؛ این منصب بر جان و دل جامعه ها حکومت می کند؛ بدین جهت مدعیان دروغین و افراد شیاد، ممکن است آن را ادعا نموده و از آن سوء استفاده کنند. از این رو، اگر مردم سخن هر مدعی پیامبری را بپذیرند، هرج و مرج لازم آید و اگر هیچ یک را نپذیرند، نتیجه اش گمراهی و دور افتادن از رهنمودهای پیامبران واقعی است. بنابراین باید نشانه هایی همراه مدعیان حقیقی باشد تا امتیاز آنان را از مدعیان دروغین بنمایاند و آشکار سازد، و این همان موضوع «معجزه» است.
درباره امامت نیز سخن بالا به گونه ای قابل طرح است که در بحث های اعتقادی به تفصیل آمده است. اکنون اگر سؤال شود: چه تفاوتی میان کارهای خارق العاده دیگران با معجزات پیامبران و امامان (علیهم السلام) وجود دارد؟ در پاسخ به دو جمله کوتاه بسنده کرده و توضیح بیشتر را در کتاب های مربوطه می توان ملاحظه کرد:
1.بعضی از کارهای خارق العاده از افراد غیر مؤمن سر می زند؛ مانند مرتاضان که بر اثر انجام ریاضت هایی امور عجیب و غریبی انجام می دهند. اما کار آنان متکی به قدرت محدود بشری است، در حالی که معجزات پیامبران و امامان (علیهم السلام) بدون آن ریاضت ها و متکی بر قدرت بی پایان خداوند و نامحدود است.
2.اگر برای کسانی از اهل ایمان و فرزانگان کار خارق العاده ای رخ دهد و به قول معروف اهل «کرامت» باشند، این کار آنان توأم و همراه با ادعای پیامبری یا امامت نیست، در حالی که کار خارق العاده آن وقت نام «معجزه» به خود می گیرد که همراه با ادعای نبوت یا امامت باشد. یکی از راه های شناخت امامان (علیهم السلام) همین معجزات است، اگرچه راه های دیگری نیز برای شناخت آن بزرگواران وجود دارد.
در این نوشتار به جلوه هایی از اعجاز امام حسن عسکری (علیه السلام) می پردازیم.

طی الارض امام (علیه السلام) به گرگان
راوندی به سند خود نقل کرده است که جعفر بن شریف جرجانی می گوید:
سالی عازم حج شدم و در «سامرّا» نزد امام عسکری (علیه السلام) رسیدم. شیعیان، مال زیادی را توسط من برای آن حضرت فرستاده بودند. خواستم از حضرت بپرسم که آنها را به چه کسی بدهم؟ اما پیش از این که چیزی بگویم، فرمود: آنچه با خود آورده ای به مبارک، خادم من بده!
من نیز چنان کردم. سپس گفتم: در گرگان شیعیانت به شما سلام می رسانند. فرمود: آیا بعد از اتمام مناسک حجّ به آنجا برمی گردی؟
گفتم: آری. فرمود: تو بعد از صد و هفتاد روز، به گرگان می رسی. و در آغاز روز جمعه، سه روز گذشته از ماه ربیع الآخر، به آنجا وارد می شوی. به آنها بگو که من نیز پایان همان روز، آنجا می آیم. برو که رهیافته ای! خدا تو را و آنچه با خود داری سالم نگه خواهد داشت. بر خانواده ات وارد می شوی و برای پسرت، شریف فرزندی به دنیا خواهد آمد، اسمش را صلت بن شریف بن جعفر بن شریف بگذار. و خداوند او را بزرگ می گرداند و از دوستان ما خواهد شد.
گفتم: ای فرزند رسول خدا! ابراهیم بن اسماعیل جرجانی از شیعیان شما است و بین دوستانت بسیار کار خیر انجام داده و هر سال بیش از صد هزار درهم از ثروت خود را به آنان می دهد.
فرمود: خدا به ابراهیم بن اسماعیل، به خاطر رفتارش با شیعیان ما پاداش دهد، گناهان او را بخشیده و فرزند سالمی به او روزی خواهد کرد که حق را می گوید، به او بگو که حسن بن علی گفت: نام پسرت را «احمد» بگذار.
آنگاه از پیش آن حضرت رفته و مناسک حج را انجام دادم. و خدا مرا سالم نگه داشت تا اینکه روز جمعه، از ماه ربیع الآخر، در ابتدای روز همچنان که امام (علیه السلام) فرموده بود، به گرگان رسیدم. دوستان و آشنایان برای تبریک به دیدارم آمدند. به آنها گفتم که امام حسن عسکری (علیه السلام) وعده داده است که تا پایان امروز اینجا بیاید، پس آماده شوید تا پرسش ها و حاجت های خود را از او بخواهید.
همین که نماز ظهر و عصر را خواندند، در خانه من گرد آمدند. به خدا سوگند! چیزی متوجه نشدیم جز اینکه امام آمد و وارد خانه شد. ابتدا او بر ما سلام کرد، آنگاه ما به استقبالش رفتیم و دستش را بوسیدیم.
سپس فرمود: من به جعفر بن شریف وعده داده بودم که آخر همین روز به اینجا بیایم. نماز ظهر و عصر را در سامرّا خواندم و به سوی شما آمدم تا تجدید عهد نمایم. و اکنون در میان شما هستم تا پرسش ها و حاجت های خود را مطرح سازید.
نخستین کسی که پرسش نمود، «نضر بن جابر» بود. او گفت: ای فرزند رسول خدا! چند ماه است که چشمان پسرم آسیب دیده است، از خدا بخواه تا بینایی را به او برگرداند.
حضرت فرمود: او را بیاور، پس دست مبارکش را به چشمان وی کشید، بینایی او به حالت اول برگشت، آنگاه مردم یکایک می آمدند و نیازهای خود را مطرح می کردند و حضرت نیز برای آنها دعا می نمود و نیازهایشان را برآورده می ساخت. سپس حضرت، همان روز به سامرّا برگشت.(1)

رام شدن درندگان
شیخ کلینی نقل کرده است:
علی بن محمد به نقل از بعضی دوستانش گوید: امام حسن عسکری (علیه السلام) را به شخص ماهر و کارکشته ای ــ که گویا از نگهبانان باغ وحش بوده ــ سپردند [تا نزد او زندانی باشد]. او بر حضرتش سخت می گرفت و آزارش می داد، زنش به او گفت: وای بر تو! از خدا بترس، نمی دانی چه شخصی در منزل تو است؟! و شایستگی حضرت را برای او بیان کرد و گفت: من درباره او بر تو نگرانم. مرد گفت: [اکنون که چنین گفتی] او را میان درندگان می اندازم. و همین کار را هم کرد. آنگاه امام را دیدند که به نماز ایستاده و درندگان گرد او هستند…(2)

رام شدن استر چموش
شیخ کلینی به سند خود چنین آورده است:
احمد بن حارث قزوینی گوید: من با پدرم در سامرا بودم و پدرم رسیدگی به چهارپایان اصطبل امام حسن عسکری (علیه السلام) را بر عهده داشت. مستعین (خلیفه عباسی) استری داشت که در زیبایی و بزرگی مانند نداشت، ولی از سواری دادن و لجام و زین گرفتن سرپیچی می کرد. رام کنندگان ستور بر سرش ریخته بودند و چاره ای برای رام کردن آن نیافته بودند، یکی از همدمان خلیفه گفت: ای امیرمؤمنان! چرا دنبال (امام) حسن «ابن الرضا» نمی فرستی تا بیاید، یا این استر را سوار شود و یا استر وی را بکشد تا از دستش راحت شوی؟!
خلیفه نزد ابو محمد (امام عسکری (علیه السلام)) فرستاد، پدرم نیز همراه او بود. پدرم گوید: وقتی که حضرت وارد خانه شد، من با او بودم، نگاهی به استر کرد که در صحن منزل ایستاده بود، آنگاه به سویش رفت و دست بر کپلش گذاشت، استر را دیدم که عرق از بدنش سرازیر است. سپس امام نزد مستعین رفت و سلام کرد، مستعین او را خوش آمد گفت و نزدیک خود نشانید، و گفت: ای ابا محمد! این استر را لجام گذار.
حضرت به پدرم گفت: ای غلام! لجامش گذار، مستعین گفت: خود شما لجامش گذارید. حضرت رو لباسی اش را کنار گذاشت و برخاست و استر را لجام کرد و به جای خود بازگشت و نشست. مستعین گفت: ای ابا محمد! آن را زین بگذار، حضرت به پدرم فرمود: غلام! آن را زین گذار. باز خلیفه گفت: خود شما زین بگذارید. امام دوباره برخاست و استر را زین گذاشت و برگشت.
مستعین گفت: میل دارید سوارش شوید؟ فرمود: آری. آنگاه بر آن سوار شد، بدون اینکه سرکشی کند و در میان منزل آن را براند، راندنی تند و آرام و بهترین راندنی که ممکن است، سپس برگشت و فرود آمد.
مستعین گفت: ای ابا محمد! آن را چگونه دیدی؟ فرمود: ای امیرمؤمنان! در زیبایی و مهارت رفتار، مانندش ندیده ام و چنین استری جز امیرمؤمنان را شایسته نیست. خلیفه گفت: ای ابا محمد! امیرمؤمنان هم شما را بر آن نشانید (و به شما بخشید). حضرت به پدرم فرمود: غلام! آن را بگیر. پدرم آن را گرفت و افسار کشید.(3)

نشان دادن بوستان ها و نهرهای روان
یکی از یاران امام عسکری (علیه السلام) در زندان به حضور حضرت رسید، و هنگامی که تنها بود، عرض کرد: شما حجت خدا در زمین هستید و در «خان الصعالیک» (4) بازداشت شده اید؟!
امام با دست مبارک خود اشاره کرد و فرمود: نگاه کن! آن مرد هنگامی که دید در اطراف آن حضرت، باغ های سرسبز و نهرهای روان قرار دارد، شگفت زده شد. امام فرمود: «حیث ما کنّا هکذا، لسنا فی خان الصعالیک؛ هر جا ما باشیم، همین طور است. ما در «خان الصعالیک» نیستیم!(5)

بیرون آوردن طلا از زمین
شیخ کلینی به سندش چنین نقل کرده است:
ابوهاشم جعفری گوید: از نیازمندی خود به امام حسن عسکری (علیه السلام) شکایت کردم، حضرت با تازیانه اش به زمین کشید و به گمانم با دستمالی روی آن را پوشانید و پانصد اشرفی بیرون آورد و فرمود: «یا أبا هاشمٍ خذ و أعذرنا؛ ای ابا هاشم! بگیر و ما را معذور دار (که مقدار آن کم است یا دیر به تو رسید)».(6)

سخن گفتن به زبان های گوناگون
نصیر خادم گوید: بارها می شنیدم که امام حسن عسکری (علیه السلام) با غلامان ترک و رومی و صقالبی خود به لغت و زبان خودشان سخن می گفت. شگفت زده شده با خود می گفتم: این شخص که در مدینه به دنیا آمد و تا [پدرش] ا

مام هادی (علیه السلام) وفات کرد، پیش کسی نرفت و
کسی او را ندید [که پیش وی درس بخواند یا با اهل زبان های دیگر گفتگو کند]! من این موضوع را در دل داشته و با خود گفتگو می کردم، که حضرت به من روی کرد و فرمود:
«إنّ الله تبارک و تعالی بیّن حجّته من سائر خلقه بکلّ شیءٍ و یعطیه اللّغات و معرفه الأنساب و الآجال و الحوادث و لو لا ذلک لم یکن بین الحجّه و المحجوج فرق؛ (7) همانا خدای تبارک و تعالی حجت خود را با سایر مردم در همه چیز امتیاز بخشیده و شناخت زبان ها، نسبت ها، مرگ ها و پیش آمدها را به او عطا فرموده و اگر چنین نبود، میان حجت خدا و مردم (امام و مأموم) فرقی نبود».

آگاه بودن از امور پنهان
اسماعیل بن محمد، از نوادگان عباس بن عبد المطلب گوید: سر راه حضرت عسکری (علیه السلام) نشستم. چون بر من گذشت، از نیازمندی خود به او شکایت کردم و سوگند خوردم که یک درهم یا بیشتر از آن ندارم و صبحانه و شام هم ندارم. امام فرمود:
«تحلف بالله کاذباً و قد دفنت مائتی دینارٍ و لیس قولی هذا دفعاً لک عن العطیه، أعطه یا غلام ما معک؛ (8) به نام خدا سوگند دروغ می خوری در صورتی که دویست دینار زیر خاک پنهان نموده ای؟! من این سخن را برای نبخشیدن به تو نمی گویم. ای غلام! هر چه همراه داری به او بده».
غلامش صد دینار به من داد، سپس رو به من کرد و فرمود: «إنّک تحرمها أحوج ما تکون إلیها؛ هنگامی که به آن دینارهای زیر خاک نیاز شدیدی داری، از آنها محروم می شوی». و راست فرمود و چنان شد که او گفت؛ زیرا دویست دینار زیر خاک پنهان کردم و با خود گفتم: پشتیبان و پس انداز روز بیچارگی ام باشد، سپس برای انجام کاری به شدت ناچار و نیازمند شدم و درهای روزی به رویم بسته شد، آنجا را کندم تا دینارها را بردارم، اما معلوم شد پسرم جای آنها را دانسته و برداشته و فرار کرده و چیزی از آنها به دست من نرسید.(9)

پی‌نوشت‌ها:

1.موسوعه الامام عسکری (علیه السلام) ج 1، ص 335، رقم 350.
2.کافی، ج 1، ص 513، ح 26.
3.همان، ص 507، ح 4.
4.کاروانسرایی که بی کسان و نیازمندان در آنجا به سر می برند.
5.عیون المعجزات، ص 140.
6.کافی، ج 1، ص 507، ح 5.
7.همان، ص 509، ح 11.
8.همان، ص 509، ح 14.
9.همان.
منبع:نشریه فرهنگ کوثر، شماره 84.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید