مردی حیوان بارکشی داشت که صبح تا شام از آن کار می کشید و آخر شب آذوقه اندکی به او می داد، و حیوان زبان بسته هم نه زبان انتقاد داشت و نه جای برای شکایت. سالها به همین منوال گذشت و حیوان بیچاره بارهای سنگینی را جابجا می کرد تا سرانجام روزی در زیر بار بر زمین خورد و پایش شکست .
خربنده(صاحب خر) وقتی دانست که حیوان دیگر به کارش نمی آید آن را در بیابان برد و در آنجا رهایش کرد تا طعمه گرگان صحرا شود.
آری چنین است رسم بسیاری از مردم روزگار، که تا از آدمی بار می کشند لقمه نان بخور و نمیری به او می دهند، و همین که از کار افتاد دست از او می شویند و سراغی از او نمی گیرند.
اهل دنیا را سراسر پسر – همچو آن خربنده بی شک می شمر
بار ایشان تا کشی چون خر به روش – جمله در دورت به جوشند و خروش
گویدت گر بنده ام تا زنده ام – یعنی ای خر، من تو را خر بنده ام
ترک خرگیران کن اکنون ای پسر – تا نکردستند ایشان ترک خر
باری، گر چه این خربنده با حیوان بارکش معامله خوبی نکرد ولی به هر حال جان حیوان هم از آن همه رنج و زحمت برست و در همان جا پهلو دراز کشید.
اما هنوز، دیری نپاییده بود که ناگهان سر و کله گرگی از دور نمایان شد .گرگ که لقمه چرب و نرمی به دست آورده بود غویو شادی برکشید به طوری که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد.
خر بیچاره که خود را در دام گرگ گرفتار می دید و مرگ خود در پیش چشم احساس می کرد با خود گفت: باید چاره ای کنم که تا زنده ام این گرگ خونخوار نشوم، و پس از مرگ دیگر فرقی نمی کند که طعمه گرگان بیابان شوم یا خوراک مرغان هوا!
پس رو به گرگ کرد و با صدایی لرزان گفت: ای پیر و حش! بیا و بر این مشتی پوست و استخوان رحم کن و تا رمقی در من هست از دریدن من دست بکش و من در عوض کالایی به تو می دهم که در بازار از بهای گرانی برخورد است.
جناب گرگ! من صاحب ثروتمندی داشتم که از فرط دوستی من برایی سمهای طلایی ساخته بود. حال بیا این سمها طلایی را از پای من بر کن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله برای خود بخر.
گرگ طمع کار تا این سخن شنید حرص و آز دیده عقل و داناییش را کور کرد
و اسیر طمع خود گشت.
آری آری از طمعها ای پسر – چشمها و گوشها کور است و کر
ای بسا درنده گرگ کهنه کار – از طمع، لاغر خری را شد شکار
شیر نر گردد چو ژ از طمع – من طمع ذل، و عز من قنع
پس نزدیک شد و دندان تیز خود را به آن سمها بند کرد به خیال آنکه آنها را از پای خر برکند، که ناگهان خر زخم خورده پاشکسته چنان لگدی بر سر وی کوفت که کاسه سرش بشکست و دندانهایش در دهان فرو ریخت.
گرگ طمعکار که دیگر دندانی برای خوردن آن لاشه در دهان نداشته، با نا امیدی، زا و نالان، لنگ لنگان راه خود را در بیابان پیش گرفت در روباهی به او بر خورد و از شرح حال پرسید.
گرگ گفت: این بلا که می بینی همه از دست خودم بر سرم آمده است. زیرا که شغل خانوادگی من قصابی بود نه زرگری، و چون پا از گلیم خود به در کردم و به طمع مال زیاد زرگر را پیش ساختم، بدین مصیبت گرفتار آمدم!
گرگ صحرا خویش را رسوا کند – چو دکان نعلبندی وا کند
هر که پا از کار خود بیرون نهد – جامه و کالای خود در خون نهد