پادشاه مغرب زمین

پادشاه مغرب زمین

پادشاهی بود که سراسر سرزمین پهناور مغرب حکومت می کرد. کشوری آباد و خزانه های بیکران داشت. اما به جای شکرانه این نعمت، سر مست قدرت بود و در شب در فکر می خوارگی و نغمه سرایی بسر می برد. خنیاگران  می نواختند، رقاصان پایکوبی می کردند و شاه هم در عیش و نوش، از خدا بی خبر و از بازیچه چرخ کبود غافل!
چاپلوسی اطرافیان و بله قربان گویان بی شخصیت و چاکران مزدور نیز که تنها به فکر پر کردن جیب خودند، بر غرور و مستی از می افزود.
نوبتی به سرزمین زنگبار تاخت و دار و ندار مردم آنجا را تاراج کرد، سرداران را به زیر تیغ و باج گیران را به زیر یوغ خود در آورد.
شاه پیروزی و مغرور با دستی پر از زر و سیم به کشور خود بازگشت و عیش و طرب آغاز کرد. چند شبی مجلس جشن و سرور بر پا نمود، در این شب نشینی ها نوجوانان زیباروی ساغر به دست به دور شاه می گشتند و شاه نیز قدم زنان در باغ به گردش می پرداخت.
یکی از شب ها شاه بر آن شد که به باغی که در خارج شهر داشت برود و در مجلس عیش و عشرت را در آنجا بپا کند و دمی از غوغای شهر بیاساید. شاهدان زیباروی و شاعران و خنیاگران را گرد آورد و همگی با هم به باغ رفتند و مجلس عیش خود را از سر گرفتند. شاه در آن شب چندان باده نوشیده که به کلی عقل و هوش خود را از دست داد.
وانگه از شور شراب آن کیقباد – مست و لا یعقل در آن محفل فتاد
دیگران هم جمله کردند این سلوک  – آری الناس علی دین الملوک
چون پاسی از شب گذشت شاه مست لا یعقل بر درختی تکیه کرده بود و اطراف می نگریست، هر طرف گل و گیاه و سرو و چمن می دید و صدای ساز و آواز می شنید. در این حال شوق گشت و گذار به او دست داد. از جا بر جست و خرامان و دامن کشان به سیر و سیاحت در باغ پرداخت و با همین حال بدون توجه از در باغ بیرون رفت. دربان هم که مست خواب و شراب بود متوجه خروج شاه نشد.
شاه مست همین طور به راه خود ادامه داد تا به دشتی بی پایان و تاریک رسید. اتفاقا گروهی از مردم غیور زنگبار که همه چیزشان به تاراج رفته بود از سرزمین خود روان شده جستجو کنان در پی یافتن شاه بی مروت بر آمده بودند تا داغ دل خویش بر گیرند و از شاه ظالم انتقام کشند، که ناگهان با شاه روبرو شدند.
شاه مست که هوش و حواس خود را از دست داده بود پنداشت که آنان از چاکران درگاهند. سفره دل خویش را گشود و گفت: عزم آن دارم که بار دیگر بر زنگیان یورش برم و پس از قلع و قمع آنان به سرزمین ایران و چین بتازم و پس از آن به خاور رفته و هفت اقلیم را در بند خویش در آورم.
با این سخنان، زنگیان از حال وی با خبر شدند و دانستند که شکارشان اینک در چنگال آنان گرفتار آمده است.
شد اسیر زنگیان آن شاه راد – ای سپهر از وجود بیداد تو داد
گردنش را پالنگ انداختند – دست او بستند و محکم ساختند
خلاصه تا توانستند شاه را شکنجه کردند و سرانجام او را در چاهی افکندند. آنگاه به سوی کشور شاه حمله بردند و هر چه در پیش رو دیدند سوزاندن و سران لشگر را به قتل رساندند. تخت شاه سرنگون، قصرها را ویران، ایوان ها خراب شد، رعیت و سپاه بر باد رفت و باران قتل و غارت بر سر مردم آن دیار بارید و آن سرزمین سبز و خرم چراگاه آهوان و گوران صحرا شد و دیگر اثری از شاه ستمگر و اطرافیان چاپلوسش باقی نماند.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید