روزی مردی لرستان بار کشک و پشم و این قبیل چیزها برای فروش به اصفهان برد، اجناس خود را به میدان شهر آورد و همه را فروخت و زرها را گرفته و در کیسه نهاد. کیسه های زر را به میان بست و از آنجا به راه افتاد.
رندانی چند از این معامله آگاه شدند و تصمیم گرفتند پولهای او را به هر تزویری شده از چنگ او در آورند.
هنوز چند قدمی دور نشده بود که رندی پیش آمد، مرد لر را در آغوش کشید و با دهانی پر از خنده چند بوسه بر او زد و گفت: سلام، گاهی سهم الدین!دوست دیرین من!حالت چطور است؟ بابا سالهاست از ما دوری گزیده ای، چرا سری به ما نمی زنی؟!
مرد لر حیران شد و گفت: من سهم الدین نیستم، اشتباه گرفته ای
رند گفت: عجب!خود را به آن راه مزن!تو بسیار حق گردن من داری. بگو بدانم حالت چطور است؟ کار و بارت چطور است؟ ای دوست قدیمی!من در خدمت تو هستم هر امری داری بفرما!
مرد لر دوباره گفت: به خدا قسم من گاهی سهم الدین نیستم، دست از سرم بردار!
رند گفت: چرا خودت را به بیراهه می زنی؟ گویا خستگی راه تو را گیج و حیران نموده؟ تو دوست قدیمی من هستی.
رند و لر در همین گفتگو بودند که رند دوم پیش آمد و خنده کنان سلامی گرم کرد و گفت: به به، گاهی سهم الدین!چه عجب از طرفها!خیلی خوش آمدی.
مرد لر باز حیران شد و دیده به زمین دوخت و با خود گفت: من سهم الدین نیستم، اینها دیگر کیانند؟
رند گفت: مسخره بازی در نیاور، و بیهوده این در و آن در نزن، تو یار دیرین ما دلگیر شده ای که خود را ناشناس نی نماید.
در همین حال رند سوم از راه رسید و با صدای بلند سلام کرد و گفت: گاهی سهم الدین من!تا حال کجا بودی؟ چه شده یادی از دوستان قدیمی کرده ای؟ ما مدتهاست چشم به راه تو نشسته ایم.
این بار مرد لر کمی شک کرد و اظهارات او را رد نکرد و ساکت ایستاد.
در همین حال رند چهارم پیش آمد و سلامی گرم داد و گفت: به به، سهم الدین!راه گم کرده ای! مثل این که در شهر خود به خوش گذشته که یاد ما را فراموش ساخته ای؟ لر با تبسم جواب سلامش را داد. مرد رند نیز پشت سر هم از او احوال پرسی می کرد و مرد لر پاسخ می داد، و همگی اطراف او درخواست می کردند که به خانه آنان برود.
در این حال رند پنجم از راه رسید و از شادمانی کلاه بر زمین زد و گفت: مژده! مژده! گاهی سهم الدین ما از راه رسیده!ای دوست قدیمی چه بی وفا شده ای!سالهاست ترک ما گفته ای!
اینجا بود که مرد لر باورش شد که او گاهی سهم الدین است و از رنج و خستگی راه نام خود را فراموش نموده است. از رندان عذر خواهی کرد و آنان و فرزندانشان پرسید.
کم کم چهل نفر رند دور او را گرفتند و مرد لر با یک یک آنان سلام و احوال پرسی می کرد و فریاد شوق و شادی بر می داشت، گویا که تازه دوستان قدیمی خود را پیدا کرده است. هر یک از رندان دست او را می کشید که باید امشب را در خانه من بسر بری. عاقبت قرار شد او را به یک مهمان سرا ببرند و از او پذیرایی کنند.
لر ساده لوح از پیش به راه افتاد و رندان به دنبالش تا به سالن غذا خوری رسیدند.
پس روان شد گاهی سهم الدین ز پیش – در قفای او روان چل رند بیش
رفت و چل رند گرسنه پیش و پس – سهم دین را ای خدا فریاد رس
خواجه را بردند با رقص و رجز – فوج رندان تا دکان آش پز
همگی بر سر میزها نشستند و به بهانه آنکه خواجه سهم الدین مشکل پسند است بهترین غذاهای لذیذ و معطر و مطبوع از مرغ و ماهی و کباب جوجه را سفارش دادند و آنچه خواستند به همراه لر خوردند.
جمله را آورد استاد گزین – تا بر رندان و خواجه سهم دین
آستین بالا زدند آن رندکان – لپ لپی افتاد اندر آن دکان
هم چون گاو نر که افتد در چرام – پاک خوردند آنچه بود آنجا طعام
پس از خوردن غذا دستها را شستند و هر کدام به بهانه آن که برود خانه را زینت کند از دکان بیرون شد. هر کدام که بیرون می رفت با صدای بلند سفارش خواجه را به دیگری می کرد که از او مواظبت کنید تا من باز گردم. بالاخره همه بیرون رفتند و تنها یک نفر با مرد لر ماند. او هم به بهانه ای بیرون رفت و لر بیچاره را تنها گذاشت.
مرد لر هر چه به انتظار نشست کسی پیدا نشد. برخاست از دکان بیرون رود که صاحب مغازه جلو او را گرفت و گفت: مردک!چهل نفر را میهمان کرده ای و هر چه بود خورده اید و اینک قصد گریز داری؟!زود باش، پول غذاها را رد کن.
لر گفت: بابا، من میهمان اینان بودم، من خواجه سهم الدین هستم!
صاحب مغازه گفت: نه تو را می شناسم و نه آنان را، هر چه زودتر پول را بشمار و گر نه با این کفگیر بر سرت می کوبم که مغزت در دهانت بریزد.
مرد لر کیسه های زر زا یک یک باز می کرد و زرها را بیرون می ریخت و به صاحب مغازه می پرداخت و زیر لب می گفت: دیدی گفتم من خواجه سهم الدین نیستم و این رندان مکار مرا فریب دادند!بالاخره آنچه داشت داد و بر خر خود سوار شد و رفت.