من خدایى غیر حق نشناختم
هر که دید از آل پیغمبر اثر
جاى پاى جملهشان بگذاشت سر
شربتى کاز دست شان نوشیده شد
تا ابد شیرینىاش در کام بُد
شربت دیگر کسان، فرداست زَهْر
بدءِ آن خیر و نهایت شر و قَهْر
قلب اگر مِرْآه شد، مَرْئِى بدید
چون مُجَرد هست ما فِى الْغَیب دید
«کل شَىْء هالِک إلا وَجْهَهُ»
آن بداند، کاوست با «هُو» روبه رو
از تنفس پى به صاحب مىبرى
قطع آن دیدى زِعبرت بگذرى
اى خدا! واضحْ مرا مشکل مدار
مشکلاتِ دَهْر بر من سَهْل دار
چون که در دستِ تو باشد کنْ فَکان
چون به دیگر سو رَوَم در هر زمان؟
گر فراموشم بدارى خویش را
یادِ چیزى کى کند دردم دوا؟
از مناجاتم اگر کردى برون
کى سعیدم مىنمایى از درون؟
گر به من کردى جهنم را محل
گویم: اى اهل جهنم! لاحِیل
من خدایى غیر حق نشناختم
با شما ها در جهان ننواختم
دوست بودم با همه یارانِ حق
دشمن بدکار و بددارانِ حق
روسیاهى در عمل این جا براند
نقطه بیضاء من در جا بماند
گرچه من این جا سیه رو آمدم
متصل با حَبْلِ مولایم شدم
من نگفتم: روسفیدم در جهان
نامهام نَبْوَد سیه با این و آن
صاحبِ وُدى بُدم چون مو دقیق
همچون بودم با اَوِدائش رفیق
چشم من با دشمنان، روحم لطیف
من نبودم خارِ رَهْ سر هر شریف
حالیا! در دوزخم بگذاشتى
ساقیا! هر تلخ، شیرین داشتى
چون ز دستت آبریزى بنگرم
بنگرم دست تو، آبش ننگرم
گفت لقمان: تلخ، شیرین شد مرا
چون ز دستِ مُنْعِمَم دیدم وُرا
ناخنى از دست تو در لقمهاى
گر ببینم باشد اَحْلى طُعْمهاى
چند پرسى: تلخ بُد یا خوشگوار؟
نیست تلخ ار مىرسد از دست یار
گرچه در یارى دروغم داخل است
با دروغِ دوستان کالْغافِل است
گر بگویى: دوستى کامل نبود
گویمت، سلمان و بُوذْر دلْ که بود؟
گر بگویى مثل بد، گه داشتى
گویمت: تَوابیش بگذاشتى
نورباران مىکند وقتِ ظهور
عزت ایمان و ذُل قومِ بُور
گر نبودى اصلِ اَخْبارش ز غیب
بود ممکن عُمْرِ خِضْرش(ع) سَلْبِ رَیب
او بُوَد ایمانیان را دادرس
شیطنت، سُفیانیان را دادرس
مُسْتَغیثا! گر بخوانى با یقین
لطف او، دستت بگیرد راستین
هر زمان پُر مىشود از لطف و مِهْر
یک کتابى گر نگویى بود سِحر
غایب است اما بَرِ اهل یقین
اَخْضَرِ حُضار شد آن مَهْ جَبین
اى خدا! نورى بده چون نار طور
آن چه در باطن بُوَد آرَد ظهور
یا که ظاهر را کند کالْعَدَم
اِنْدکاک کوه انیت به دَم
گر بدادى اى خدا! محفوظ دار
از سقوط و از معاصى برکنار
تا نگویندم که آقایت تو را
طرد کرده، نیستى اهل شِفاء
یا عتیقى ماندهاى از کار دور
یا رسیدى نارسى بر کوه طور
از سرور بىخودى واقف شدى
دایما مُسْتَغْفِرى از با خودى
قُرب او پروانه ها را سوخت پَر
اى مُحاطَ الرب! چرا این بال و پَر؟
چون ندارى علم، محرومى از آن
چون نکردى ذوق، معذورت بخوان
هر که را اُنس عبادت دادهاند
قاب قَوْسَینِ سعادت دادهاند
طفل گوید: لَعْبِ اول خوشتر است
اى رجل! تقلیدِ اَکمَل خوشتر است
گر نمازت شد عروج مستقِر
باش دایم در عروج مستمِر
ذکر شد معراجْ آور در صَلات
ذاکر آمد چون مُصلى از صفات
گر نمازت حاجتت در دست داد
از کلید فتح خود غفلت مباد
بین که تکرارش به «بى ینْطِق» رسید
نُطق حق در سمعِ قارى شد پدید
چون زبانش بُد درخت نور حق
فهم کن تأویل، ار خواندى ورق
در مُسَبب با سبب در این کتاب
نیست نقص از عقل و شرع اى مستطاب
گر تو را باب لِقائش باز شد
«یبْصِرُ ویسْمَعُ بِهِ» آغاز شد
در نمازت خویش را بیرون نما
اجنبى را رَه مده در این سرا
تا بفهمى معنى «لاحَوْل» را
کالْعَدَم بینى تو صاحبْ قول را
از تجلى غیر لفظ آشکار
آشکارا گر بدیدى تاجدار
صاحب غیب و شهود مِلْک و مُلْک
از تجلى برده اِنیت به هُلْک
این تناقض نیست واحد در کثیر
لایکونُ فیهِ جَبرٌ لِلْکسیر
او دخولش با خروجش بى شبیه
هم محیط و هم احاطه، اى نبیه!
نیست عزلت این جدایى در صفت
فهم آن جز رؤیت دل شد عَنَت
این بیاناتى که وَحْیش نبود
مصدرش بالواسطه چون لب گشود
نور خود پیدا شود، أَینَ النجومُ؟
جز به حکم عقل، اى صاحب علوم!
شب چه شد پُر شد نجوم آسمان
شمس، معقول است، نى محسوس مان
آن که را چشمِ بصیرت باز شد
کالْعَدَم شد ماسِوى گر ساز شد
یا نبیند، یا ببیند کالْعَدَم
چون خیالاتِ تکاثُر دم بدم
عشق آن باشد که در آب فرات
تشنهتر بینى تو نورِ کاینات
عشق آن باشد که در میدان جنگ
خود برهنه سازد از هر لُبْس و رنگ
عشق آن باشد که مىبُرید دست
دید چون یوسف(ع) ز خودبینى بِرَسْت
عشق آن باشد که چون تیرى کشَند
بىخبر باشند غرقِ مَهْوَشَاند
عشق آن باشد که از تکرارِ ذکر
بشنود مذکور ذاکر شد به سِفْر
آن که در هر حال، برهانش بدید
غیرِ او نزدش سِیهْ بُد یا سفید
زشت و زیبا در قِبالش بى جلال
لایقاسُ، ور بود یوسفْ جمال
مُتکى بر نور او، مسرور شد
آمِن از نزدیک و از هر دور شد
هر که از نور خدا آگاه شد
نزد او دنیا، چو قعرِ چاه شد
شب در اُخرى، روز در دنیاست او
روزِ شبْ داران چو شب اُخرى است او
در ترهب انعزال اندر مکان
در تهجد قسمت آمد در زمان
شب، بساطِ خلوت عشاقِ اوست
روز، مشىِ خاص بر مشتاق اوست
اى پدر! رو برنگردان از خدا
مى نباشد طاقتِ عکسش تو را
این تنفس از تو گر قطع آمدى
هم تو لاشیئى فقیرى بائِدى
مُسْتَمِدى آنْ به آنْ از فیضِ رب
هست اِعْراضش به آنى زو عَجَب
بلکه هر آنْ گر به اقبالت فزود
آنِ سابق فَرْش و لاحق، عَرْش بود
این تو و این گوى و چوگان، این حساب
فى حِسابِ النفْسِ قَدْ تَم الْکتاب
خود مُحاسِب، خود مُحاسَب، خود جَزاء
توبه از اَسْوآء و شکرِ هر عطاء
همتى بالا و عزمى لایزُول
صادقانه سَلْ رَقیبَک ما تَقُول
ز آن ملائک در فرح از حالِ تو
هم شیاطین یأس از اَفعالِ تو
شبنشینانِ زمین را زن صدا
اهل لذت از اَلَذ گشتى جدا
راست یا نِهْ، شد به یک شب امتحان
حال همچون مُسْتَحیل، آسان بدان
دل حریم رب، مده دستِ کسان
ناکسان را است اندر دل مکان
خانه را ویران کند تا آن حدود
نیست آبادى امید از آن به زود
حفظِ دل از غیر حق چون واقف است
گر نکردى، گُرگ، دل را صاحب است
شو مُهیاىِ پذیرایى، که نیست
چاره جز تسلیمِ گرگ آن جا که زیست
جز تَحَصن بر فناء فى الله و ذکر
راه دیگر نیست نزد اهل فکر
راه استغراق، ذکر است اى پدر!
شوق محبوب و مخافت از غِیر
ذکر، فَتْحُ العین باشد بر لقاء
گو به بینا: باز کن چشم و بیا
گر تواند که نبیند چشمِ باز
مىشود دور از لقاء ذکر و نماز
در مراتب، ذکر و لُقْیا متحد
خوب دقت کن، چه باشى مجتهد
همچنین معلول تولیدى، جدا
از سبب هرگز نباشد بى مِراء
اى مراقِب! چشم دل هرگز مبند
گر ندیدى نورِ حق، بر من بخند
از ادامه از تکرر هم چنین
حاصل آید قوهى حق الیقین
از خدا خواهیم در مقصد طریق
با یقین باشیم، عقل و دین رفیق
حکم و موضوع و پیاده کبْرَیات
انطباق عام بر هر صُغْرَیات
آن چه مذکور است این جا از سبب
یا مُسَبب از یقین شد مُنْتَخَب
از یقینى از دلیل و ارتکاز
با تمیز هر حقیقت از مجاز
بین که در الهامِ ناگه، کس کجاست
با دلِ مُسْتَوْحِشین، آنِس کجاست
اصل اثبات خدا، نورِ هُدى است
رهنمایى ز انبیاء و اوصیاء است
از یقین کى دور شد انسانِ پاک
از جحودِ اشقیاء ما را چه باک
هر که از قرآن و عترت دور شد
از حُظُوظ آدمى مهجور شد
گر تو را تمثیل باشد رهنما
عترت و اعداء مثالش را گشا
جمع عترت بر مثالِ انبیاء
دیگران فرعون و جمعِ اشقیاء
خود بده انصاف در این فِرْقَتَین
قلب سالم چه بگیرد؟ بَین بَین
یا بگو: فرعونِیم همکار او
یا بگو با مُوسِیم(ْع) هم یار او
یا بکن کارى که فرعونش فزود
یا بکن کارى که موسى(ْع) مىنمود
قصد با عزم و اراده اعتقاد
قابل عفو است فِعْلش کم زیاد
دوستى با نوریان، جذبى به نور
دوستى با ناریان، وَیل و ثُبُور
با مُعاوى گر شدى چون اَمْس غَدْ
با على(ع) اندر بهشتى بى مَرَد
این هم آمد اختصاصِ اهل حق
دفتر ایمان به ما داد این ورق
هر که از نور خدا آگاه شد
نزد او دنیا، چو قعرِ چاه شد
مُرغ گر غافل نشد، کى صید شد
دستِ صیادِ نگهبان، قید شد
منبع: نشریه پنجره شماره 42