جوان بی نوا و خوان الهی

جوان بی نوا و خوان الهی

در روزگار گذشته جوانی بود بخت بر گشته که همه دارائیش از رفت به طوری که برای گذران زندگی مجبور شد اثاث خانه را یک یک بفروشد یا گرو بگذار تا لقمه نانی برای خود و همسر تهیه کند.
شبی همسرش از روی اعتراض به او گفت: چرا دنبال کار نمی رود؟ اگر می توانی سرمایه ای تهیه کن و به کسب و کار پرداز و گرنه در نزد کسی شاگردی کن و نانی به دست آر، دیگر این برای من قابل تحمل نیست.
فردا صبح او را از خانه بیرون کرد تا به جستجوی روزی بپردازد. جوان ساعتی سر گذر ایستاد مگر کسی به دنبال کارگری باشد، اما خبری نشد. پس با دلی پر از غم و اندوه راه مسجد پیش گرفت و به نماز و راز و نیاز پرداخت.
شب هنگام دست خالی به خانه بازگشت. همسرش پرسید: هان چه آوردای؟ جوان گفت: امروز را نزد کار فرمای کریمی کار کردم و به من وعده داد که فردا مزدم را را دو برابر دهد و من هم شرم کردم که نپذیرم و از او طلبکار کنم.
گفت: گشتم من در امروزی ای سلیم – مزد کار کارفرمای کریم
گفت: با من آن کریم دلفروز – می دهم فردا تو را مزد دو روز
شرم کردم تا طلبکاری کنم – یا سخن در حال خود جاری کنم
زن گفت: مانعی ندارد، امشب نانی از همسایگان قرض می گیریم تا خدا بزرگ است.
روز دوم نیز جوان سر گذر ایستاد و انتظار کشید، باز هیچ کس سراغ او نرفت. دوباره به مسجد رفت و مانند روز گذشته به نماز و عبادت پرداخت و شب با دست خالی به خانه برگشت و در پاسخ همسر گفت: فردا مزد سه روز را خواهم گرفت. آن شب نیز دو قرص نان از همسایگان قرض گرفتند و آن شب را بسر بردند.
روز سوم نیز همین عمل تکرار شد و وزن در خانه به انتظار نشسته بود. خداوند کریم فرشته ای را مامور کرد یک گوسفند و یک خروار آرد و یک کارد قصابی و کیسه ای زر به خانه جوان برد و مزد سه روزه را به همسر جوان تحویل داد.
گفت با زن آن سروش بی نظیر: – هین سه روزه مزد شویت را بگیر
آن کریم کارفرما داد گفت: – این سه روزه مزد شوت ای نیک جفت
گو به شویت تا بیفزاید به کار – تا فرایم مزد او من بی شمار
زن با خوشحالی آنها را گرفت، گوسفند را سر برید و بریان کرد، آردها را نان پخت و سفره رنگینی ترتیب داد، و در انتظار شوهر نشست.
از آن طرف مرد،!بی خبر از همه جا در مسجد نماز عشا را گزار و اندکی به تعقیب نماز نشست و اذکار لازم را گفت، اما رویی که به خانه باز گردد نداشت. ناچار با دلی پر از تشویش سوی خانه حرکت کرد.
پس به سوی خانه خود شد روان – زرد روی و خسته تن آزرده جان
گه به سوی آسمان کردی نگاه – باز پیمودی به سوی خانه راه
گاه در فکر جواب جفت خویش – تا چه طرحی ریز اندر گفت خویش
آمد و آمد تا در خانه رسید، با دلی اندوهبار پشت در خانه نشست. زن که از دیر آمدن شوهر خود به تشویش افتاده بود برای سر کشی به در خانه آمد، شویش را دید پشت در نشسته، گردن کج کرده و زانوی غم در بغل گرفته!پرسید چرا این جا نشسته ای؟
گفت: منتظرم تا آن کارفرمای کریم مزدم را بفرستد.
گفت: جانا اندرآ خانه زود – تا بینی بخشش آن بحر جود
اندرآ بین موج دریای کرم – می افزاید زان نشاطم دم بدم
اندرآ و هر که را خواهی بخوان – کان کریم امشب فرستاده است خوان
کیست بر گو با من آن کان کرم – هر که باشد، باشد آن مولی النعم
می دهد مزد سه روز کار تو – می نگنجد آنچه در انبار تو
جوان گفت: همسرم، او کریم مطلقی است که تمام جهانیان جهانیان روزی می رساند و گبر و ترسا و یهود و بت پرست بر سر خوان نعمت او روزی می خورند.
باری، با این عنایت الهی، آن مرد و زن مجذوب خدا شدند و تمام عمر به بندگی خدا حق پرداختند.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید