این غلام بر خواسته نفس چیره شد

این غلام بر خواسته نفس چیره شد

حضرت صادق (علیه السلام) غلامی داشت که هرگاه سواره به مسجد تشریف می برد، غلام درب مسجد استر ایشان را نگه می داشت تا مراجعت فرماید. اتفاقا یک روز خارج مسجد افسار استر را به دست گرفته بود، چند نفر مسافر از خراسان آمدند، یکی از آنها پیش غلام آمده گفت میل داری من به جای تو غلامی حضرت صادق (علیه السلام) را بکنم و تو به جای من صاحب اموال و ثروت زیادی که دارم بشوی. غلام گفت از حضرت صادق (علیه السلام) تقاضا کنم و اجازه بگیرم شاید موافقت بفرماید. خدمت آنجناب رفته عرض کرد شما سابقه خدمتکاری مرا نسبت به خود می دانید. مدت زیادی است که پیش شما هستم. اگر خداوند از نظر مالی پیش آمد خوبی برای من ایجاد کند آیا جلوگیری می فرمائید؟ حضرت فرمود من از خودم می دهم چه رسد که دیگری را منع کنم. غلام داستان مرد خراسانی و خواهش او را به عرض رسانید. حضرت فرمود اگر تو نسبت به خدمت ما بی میل شده ای و آن خراسانی راغب گردیده مانعی نیست او به جای تو و تو به جای او. غلام رو برگردانید که برود. حضرت او را صدا زنده فرمود. غلام چون مدتی است که در پیش ما هستی از نظر طول خدمت، تو را یک نصیحت می کنم آنگاه خواستی بروی مختاری.
فرمود روز قیامت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) چنگ به نور جلال خدا می زند. علی (علیه السلام) نیز به حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) تمسک دارد ائمه (علیهم السلام) به امیر المؤمنین (علیه السلام) متمسکند. شیعیان ما نیز بستگی به ما خواهند داشت هر کجا ما داخل شویم آنها هم وارد می شوند. غلام تأملی کرده گفت پس من از خدمت شما جائی نمی روم در همین خدمتگذاری هستم آخر را بر دنیا مقدم می دارم. بیرون شد تا تصمیم خود را به خراسانی بگوید. همین که چشم خراسانی به او افتاد گفت از قیافه تو آشکار است که انقلابی پیدا کردی با آن وضعی که رفتی و برگشتی. غلام سخن حضرت را نقل نمود او را خدمت آنجناب برد دوستی و ولای خراسانی قبول فرمودند به غلام نیز هزار اشرفی دادند.(23)
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند – از تلخی جان کندنم از عاشقی وا سوختند
ی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله – و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند
چون رشته ایمان من بکسسته دیدند اهل کفر – یک رشته از زنار خود در خرقه من دوختند
یا رب چه فرخ طالعند آنانکه در بازار عشق – دردی خریدند و غم دنیا و دین بفروختند
ر گوش اهل مدرسه یا رب بهائی شب چه گفت – کامروز آن بیچارگان اوراق دفتر سوختند(24)


23) منتهی الامال، ج 2، ص 120.

24) شیخ بهاء.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید