عنایاتی شگرف – قسمت اول

عنایاتی شگرف – قسمت اول

عنایت قمر بنی هاشم علیه السلام به شیعیان

نوجوانی را سیم برق گرفته، خشک کرده است
جناب حجه الاسلام آقای شیخ محمدتقی نحوی واعظ قمی در تاریخ 16 محرم الحرام 1417 ق از مرحوم پدرشان، آقای حاج شیخ ابوالقاسم نحوی، ماجرای زیر را نقل کردند:
مرحوم نحوی، در آن زمان که به امر حضرت آیه الله العظمی بروجردی (ره) همراه پسرشان در نجف اشرف اقامت داشتند، در ایام زیارتی مخصوصه حضرت سیدالشهدا اباعبدالله الحسین علیه السلام که مصادف با شب نیمه شعبان است به کربلا می‌رفتند و در آنجا نخست به حرم حضرت امام حسین علیه السلام سپس به حرم سردار کربلا حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام مشرف می‌شدند. یک روز که برای عتبه بوسی به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام رفته بودند، مشاهده می‌کنند نوجوان 13 – 14 ساله‌ای را سیم برق گرفته، خشک کرده است.
پدر بچه داشت با حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام حرف می‌زد و می‌گفت: آقا جان، تو می‌دانی من می‌خواستم بیایم به پابوس شما، اما مادر بچه راضی نبود که او را با خود بیاورم. حالا اگر بدون او به خانه برگردم، جواب مادرش را چه بگویم؟! مرحوم نحوی می‌فرمود: یکدفعه دیدم که بچه مرده، به کرامت حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام به حرکت آمد! آری، نوجوان زنده شد و همراه پدرش به منزل بازگشت.

بلی غیر از ما دکترهای دیگری نیز وجود دارد
حجه الاسلام آقای حاج شیخ محمد معین الغربائی، فرزند آیه الله شیخ عمادالدین و نوه مرحوم آیه الله معین الغربائی خراسانی، فرمودند:
تقریبا چهل سال قبل که هنوز ازدواج نکرده بودم، یک شب جمعه، از نجف اشرف پیاده به کربلای معلی رفتم و دعای کمیل را در حرم مطهر حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام خواندم. وسط دعا خوابم برد و دقایقی بعد سر وصدا و شیون فوق العاده مرا از خواب بیدار کرد. دیدم دختر عربی را به ضریح مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بسته‌اند و او، که مرض جنون دارد. به مردم جسارت می‌کند پدر و مادر و بستگانش اطراف او را گرفته بودند و برای شفای این دختر دیوانه به حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شده بودند.
یک نفر که در همان جا خود را دکتر روان پزشک معرفی می‌کرد و ایرانی هم بود. به من گفت: بگو این دختر را بیاورند فندق الحرمین که من در آنجا می‌باشم، تا این مریض را معاینه کنم. من گفته دکتر ایرانی را به پدر دختر تذکر دادم. پدر دختر به زبان عربی گفت: لعنت به پدر کسی که عقیده به حضرت ابوالفضل علیه السلام ندارد! بنده خجالت کشیدم و رفتم و نشستم مشغول خواندن بقیه دعای کمیل شدم، که دوباره در حال خواندن دعا خوابم برد. مجددا از سر و صدا بیدار شدم و این بار دیدم که اطراف آن دختر را گرفته‌اند و دختر مورد عنایت حضرت ابوالفضل علیه السلام قرار گرفته و حضرت دختر دیوانه را شفا داده است. مردم هم ریخته‌اند و لباسهایش را پاره پاره می‌کنند و او از عبای پدرش برای پوشیدن خویش استفاده می‌کند.
در آن حال، دکتر ایرانی را دیدم که دو دست بر سر می‌زند و گریه می‌کند و می‌گوید: بلی، غیر از ما دکترهای دیگری نیز وجود دارد!

حضرت اباالفضل علیه السلام فرمود: بگو یا صاحب الزمان!
جناب حجه الاسلام آقای مکارمی فرمودند:
نقل شده است در یکی از شهرهای شیراز شخصی همراه عمویش برای ماهی‌گیری به کنار ساحل می‌رود و در آنجا یکدفعه غرق می‌شود. عموی وی، نگران از مرگ برادرزاده ، ناگهان می‌بیند که وی روی آب آمد! باری، شخص غرق شده کنار ساحل می‌آید و عمویش از او می‌پرسد: چگونه نجات یافتی؟ می‌گوید: در حال غرق شدن ، به یاد روضه‌ها افتادم، پس از آن عرض کردم: یا اباالفضل!
دیدم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام تشریف آوردند و در گوشم فرمودند: بگو یا صاحب الزمان! من هم متوسل به حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) شدم و عرض کردم یا صاحب الزمان! آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف آوردند و مرا نجات داده کنار ساحل آوردند.

دشمن از او می‌خواست تا تسلیم گردد
مردی که اهل خیمه را، سیراب می‌خواست
خود را از تاب تشنگی، بیتاب می‌خواست
آمد سراغ شط، ولیکن تشنه برگشت
مردی که حتی خصم را، سیراب می‌خواست
با مشک خالی، امتحان دجله می‌کرد
دریا تماشا کن که از شط، آب می‌خواست!
دشمن از او می‌خواست تا تسلیم گردد
بیعت ز دریای شرف، مرداب می‌خواست!
عمری چو او، در خدمت خفاش بودن
این را ، شب از خورشید عالمتاب می‌خواست!
در قحط آب، از دست خود هم دست می‌شست
مردی که باغ عشق را، شاداب می‌خواست
دیشب که شوری در دلم افکنده بودند
طبعم به سوگ عشق، شعری ناب می‌خواست(1)

در قبر گفت: السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام
جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ عبدالله مبلغی آبادانی نقل کردند:
در سال 1355 شمسی، یکی از وعاظ شهر یزد، به نام شیخ ذاکری، به بندرعباس می‌آید و از آنجا جهت تبلیغ به دهکده سیاهو، در اطراف این شهر، عازم می‌گردد و در روز 9 محرم الحرام در اثر سکته قلبی درمی‌گذرد. جنازه آن مرحوم را به بندرعباس منتقل می‌کنند و در جوار یکی از امامزاده‌ها به خاک می‌سپارند.
اینکه بقیه ماجرا را از زبان حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای مبلغی بشنوید:
ایشان می‌گوید:
من موقع تلقین خواندن، قسمت دست راست مرحوم ذاکری را تکان می‌دادم که ناگاه چشم خود را باز کرد و با صدای بلند، به گونه‌ای که همه شنیدند گفت: السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام! و سپس بست.
همزمان با این حادثه شگفت، بوی عطر خوشی به مشام من و حضار رسید که بر اثر آن افراد حاضر شروع به صلوات بر پیامبر و خاندان معصوم وی سلام الله علیهم اجمعین نمودند. این بود مشاهدات این جانب که خود در حال تلقین میت ، ناظر آن بودم.
آنقدر نرفتیم، که مرداب شدیم همرنگ سکوت، محو مهتاب شدیم
هر بار نشستیم و، مروت کردیم از شرم لبان تشنه‌ات، آب شدیم!(1)

صد دینار حواله حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
ثقه الاسلام جناب آقای حاج شیخ علی رضا گل محمدی ابهری زنجانی، شب 27 جمادی الثانیه سال 1416 هـ ق در حرم مطهر کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام نقل کرد:
یکی از اهالی کربلا، عربی را می‌بیند که در حرم حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام کنار ضریح مطهر ایستاده و با حضرت سخن می‌گوید.
آقا جان، صد دینار از شما پول ‌می‌خواهم؛ می‌د‌هی که بده و اگر نمی‌دهی می‌روم به حرم حضرت سیدالشهداء امام حسین علیه السلام شکایت شما را به آن حضرت می‌کنم.
سپس سرش را به طرف ضریح مطهر برده و می‌گوید: فهمیدم، فهمیدم! و از حرم بیرون می‌رود. عرب مزبور به بازار رفته و به یکی از مغازه داران می‌گوید: آقا فرموده است صد دینار به من بده. او می‌گوید: نشانی شما از آقا چیست؟ می‌گوید: به این نشان، که پسر شما مریض شده و شما صد دینار نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام کردی؛ بده! و او هم صد دینار را می‌دهد.
ناقل می‌گوید: به مرد عرب گفتم: چطور شد با حضرت صحبت کردی و نتیجه گرفتی. گفت: به حضرت گفتم اگر پول ندهی، میروم شکایت شما را به برادرت امام حسین علیه السلام می‌کنم. اینجا بود که دیدم حضرت، داخل ضریح ظاهر شد و در حالیکه روی صندلی نشسته بود، حواله‌ای به من داد.من هم رفتم و از بازار گرفتم.

کفی از آب برداشت
شب سی‌ام رمضان المبارک سال 1418 هـ ق در مسجد جواد الائمه علیه السالم در سادات محله(بابل) جناب آقای دکتر حاج سیدعلی طبری پور اظهار داشتند:
شخصی رفت کنار نهری وضو بگیرد؛ کفی از آب برداشت و نزدیک لبهایش آورد که بخورد، به یاد سقای دشت کربلا، حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام افتاد و آب نخورد. آب را روی آب ریخت و همزمان، اشک زیادی هم در عزای آن حضرت از چشم جاری ساخت. همان شب، زن مریضش در خواب می‌بیند که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آمد و وی را شفا داد. به این طریق که، پایش را به پشت کمر خانم گذاشت. خانم پرسید: مگر شما دست نداری؟ فرمود: من دست ندارم . گفت: تو کی هستی؟ فرمود: شوهرت به چه کسی متوسل شده است؟ حالا شناختی که شوهرت به چه کسی متوسل شده است؟!

رشته سبز را از بازویت بازنکن…
جناب حجه الاسلام ، خطیب فرزانه، آقای حاج سیدحسین معتمدی کاشانی گفتند:
نعمت الله واشهری قمصری از فرزندش محسن نقل کرد که:
اواخر خدمت سربازی، مرا به ایستگاه قطار تهران آورده بودند. حضور من در ایستگاه راه آهن مصادف با زمانی بود که اسرای عراقی و زخمیها را با قطار می‌آوردند. در آنجا یک اسیر عراقی را از قطار خارج کردند که رشته سبزی بر بازویش بسته بود. با او مصاحبه کردند و ضمن مصاحبه از او پرسیدند: شما رشته سبزی به بازویت بسته‌ای ، آیا سید؟ گفت: نه، و توضیح داد:
چند روز قبل از آنکه ما را به جبهه ببرند تا به دستور صدام علیه ایرانیها جنگ بکنیم، مادرم مرا به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برد و یک رشته سبز رنگ را از یکی از خدام حرم گرفته، یک سر آن را به بازوی من بست و سر دیگرش را به ضریح مطهر حضرت ابوالفضل العباس قمر بنی هاشم علیه السلام گره زد و شروع کرد به گریستن. در حین گریه حضرت را قسم داد و گفت: این بچه‌ام را میخواهند به جبهه ببرند، من از زخمی شدن و اسیر شدن او حرفی ندارم، اما نمی‌خواهم کشته شود یا ابوالفضل، شما یک نظری بفرمایید، هر چه به سر بچه من بیاید مسئله‌ای نیست، ولی کشته نشود و دوباره به سوی من برگردد. سپس به من گفت رشته را از بازویت بازنکن که من از حضرت عباس علیه السلام خواسته‌ام تا محفوظ مانده و به من برگردی.
وقتی که به جبهه آمدیم، با چند نفر در یک مکان به ایرانیها حمله کردیم. ایرانیها ما را محاصره کردند. وضع بسیار سختی داشتیم و از چهار طرف تیر به طرف ما می‌آمد. چند نفر از رفقای من در اثر تیرخوردن کشته شدند، ولی من که دستها را روی سرگذاشته و برای تسلیم آماده شده بودم، به لطف خداوند متعال و نظر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و دعای مادرم از کشته شدن نجات پیدا کردم.

بابا مرا بر زمین بگذار
جناب حجه‌الاسلام و المسلمین آقای سیداحمد قاضوی در تاریخ 26 صفر الخیر 1417 ق نقل کردند که مرحوم آیه الله حاج شیخ محمد ابراهیم نجفی بروجردی می‌فرمودند:
زمانی که در عراق بودیم، یک روز در صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام با عده‌ای از رفقا نشسته بودیم، که ناگهان دیدیم عربی وارد صحن مطهر شد. وی پسر بچه‌ای 6 – 7 ساله را بر روی دست حمل می‌کرد که به نظر می‌رسید جان خود را از دست داده و مرده است. پدر بچه اشاره به ضریح مطهر حضرت کرده و گفت: ای عباس بن علی علیهما السلام، اگر شفای پسرم را از خداوند نگیری شکایت شما را به پدرت علی علیه السلام می‌کنم.
با دیدن این صحنه، به ذهن ما رسید که به او بگوییم اگر درخواستی هم داری باید با حضرت مؤدبانه صحبت کنی و این گونه عتاب و خطاب با این بزرگوار درست نیست. هنوز فکر کردن ما به پایان نرسیده بود که دیدیم بچه چشمانش را باز کرده، به پدر گفت: بابا مرا بر زمین بگذار!
همه ما از مشاهده این صحنه بسیار منقلب شدیم و به چشم خود دیدیم که بچه شفا یافته است.

یکی از کبوترهای حرم اباالفضل علیه السلام
ششم ذی الحجه الحرام سال 1417 ق مطابق با 25 فروردین 1376 ش در مدرسه آیه الله العظمی آقای حاج سید محمدرضا موسوی گلپایگانی(ره) با جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج سیدرسول مجیدی، مروج و حامی مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام ملاقاتی دست داد. فرمودند:
جناب آقای حاج آقا رضا کرمانی صاحب فروشگاه گز عالی در اصفهان برای من نقل کرد که، من بچه‌ای 10 – 12 ساله بودم. دیدم کودکی یکی از کبوترهای صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام را گرفت. دم کبوتر کنده شده و کبوتر فرار کرد. کودک هم دم کبوتر را که در دستش مانده بود، رها کرد؛ دم کبوتر پشت سرش به هوا رفت تا به دم اصلی چسبید. این هم یکی از کرامات آقا قمر بنی هاشم علیه السلام.

بابا مگر اربابت باب الحوائج نیست؟!
سلاله السادات جناب آقای سیدعلی صفوی کاشانی، مداحل اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام از جناب آقای هارونی نقل کرد که گفتند:
یکی از عزیزان سقای هیئتی که در ایام محرم (عاشورا) دور می‌زد و آب به دست بچه‌ها می‌داد، نقل می‌کند خدا یک پسر به من داد که یازده سال فلج بود. یکی از شبها که مقارن با شب تاسوعا بود وقتی می‌خواستم از خانه بیرون بیایم، مشک آب روی دوشم بود؛ یکدفعه دیدم پسرم صدا زد: بابا کجا می‌رودی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعاست و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتیها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری که از خدا گرفتم، یک بار مرا با خودت به هیئت نبرده‌ای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ مرا با خودت امشب بین هیئتیها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیرد.
می‌گوید: خیلی پریشان شدم. مشک آب را روی یک دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی که هیئت می‌خواست حرکت کند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئتها بایستید! امشب پسرم جمله‌ای را به من گفته که دلم را سوزانده است اگر امشب اربابم بچه‌ام را شفا داد که داد، والا فردا می‌آیم وسط هیئتها این مشک آب را پاره می‌کنم و سمت سقایی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را کنار می‌گذارم این را گفتم و هیئت حرکت کرد.
نیمه‌های شب بود هیئت عزاداریشان تمام شد، دیدم خبری نشد. پریشان و منقلب بودم، گفتم: خدایا، این چه حرفی بود که من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند بچه‌ام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است. با خود گفتم: دیگر حرفی است که زده‌ام، اگر عملی نشد فردا مشک را پاره می‌کنم. آمدم منزل وارد حجره شدیم و نشستیم. هم من گریه می‌کردم و هم پسرم گریه می‌کرد.
می‌گوید: گریه بسیار کردم، یکدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس از دیگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد من هم راضیم!
من از حجره بلند شده، بیرون آمدم و رفتم اتاق بقلی نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمرا گریه می‌کردم تا اینکه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنیدم که پسرم مرا صدا می‌زند و می‌گوید: بابا، بیا اربابت کمکم کرد. بابا، بیا اربابت مرا شفا داد. بابا.
آمدم در را باز کردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم : عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه میکردم که یک دفعه اتاق روشن شد دیدم یک نفر کنار من ایستاده به من می‌گوید بلند شود! گفتم : نمی‌توانم برخیزم. گفت: یک بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بابا، یک بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم،‌ بابا. بابا، ببین اربابت ناامیدم نکرد و شفایم داد! ناقل داستان می‌گوید: پسرم را بلند کرده، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالیکه با صدای بلند می‌گفتم : ای هیئتها بیایید ببینید عباس علیه السلام بی‌وفا نیست، بچه‌ام را شفا داد!
عنایت قمر بنی هاشم علیه السلام به اهل سنت

چرا سفره نذر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام برگزار کرده است؟
جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای شیخ روح الله قاسم پور از فضلای محترم بابل طی نامه‌ای سه کرامت به انتشارات مکتب الحسین علیه السلام فرستاده‌اند، که دو کرامت آن در قسمت عنایات قمر بنی هاشم علیه السلام به شیعیان نقل شد و اینک کرامتی دیگر در این قسمت می‌آوریم.
جناب حجه الاسلام آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی امیدوارم در راه خدمت به اهل بیت علیهم السلام موفق و سربلند باشید، کثرالله امثالکم، سه کرامت از علمدار کربلا، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را به عرض شما می‌رسانم:
1. در سال 1364 در کردستان مشغول تدریس بودم. یکی از برادران اهل سنت به ما رجوع کرد که سفره حضرت ابوالفضل علیه السلام دارم. خیلی تعجب کردم. به هر صورت، قبول کردم. روز جمعه بود، به خانه این برادر اهل سنت رفتم. دو اتاق پر از برادران اهل سنت بود. در وسط این دو اتاق، یک هال کوچک قرار داشت. صندلی گذاشتند و من منبر رفتم. این برادر اهل سنت در کنار من بود. از اول منبر تا آخر، ایشان خیلی حال خوشی داشت. در حین سخنرانی نیز، خانمهای اهل سنت به طور مکرر در دستم پول می‌گذاشتند و می‌گفتند: نذر حضرت علی اکبر علیه السلام، نذر حضرت علی اصغر علیه السلام… بعد از منبر، مرا دعوت به ناهار کردند. بعد از صرف ناهار، هنگام خداحافظی چیزی به عنوان حق الزحمه می‌خواستند به من بدهند که قبول نکردم و گفتم: همین که به من اجازه دادید در خانه شما از علمدار کربلا سخن بگویم مرا کفایت می‌کند. او قبول نکرد. برای پذیرفتن مزد منبر، یک شرط گذاشتم و آن اینکه بگوید چرا سفره نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برگزار کرده است؟! (در خور ذکر است من تا به حال، سفره‌ای به آن رنگینی ندیده‌ام). گفت برایت خواهم گفت و چنین تعریف کرد:
من ناراحتی قلبی داشتم، هر چه دکتر رفتم اثر نداشت. حتی دکتر خوبی در تبریز بود، به او مراجعه کردم ولی از او هم فایده‌ای ندیدم. دست آخر همه دکترها جوابم کردند و مرا به خانه آوردند. کاملا ناامید بودم و در خانه افتاده بودم. مادرم به خانه من آمد و گفت: فرزندم حالت چطور است؟ گفتم چه حالی مادر؟! گفت: نمی‌خواهی به دکتر بروی. گفتم به هر دکتری که رفتم دیدی که فایده‌ای نداشت. گفت: یک دکتر من سراغ دارم که با یک نسخه وی شفا خواهی یافت. گفتم این دکتر کیست، اسم او چیست و مطب او کجاست؟ گفت: او مطب ندارد و نوبتی نیست! گفتم: مادر بگو این دکتر کیست؟ من از درد دارم می‌میرم. مادرم گفت: اسم دکتر، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام فرزند علی علیه السلام است. گفتم: ما که با آنها ارتباطی نداریم، و قهر می‌باشیم. مادرم گفت: اینها بزرگوار هستند و عفو و بخشش آنها زیاد است. و با این حرف قلبم را آتش زد.
مادرم از من جدا شد و نزد فرزندانم رفت. کم کم حال توسلی پیدا کردم، حال خیلی خیلی خوبی پیدا کردم. گفتم: یا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام من خیلی تعریف تو را شنیده‌ام، مرا از درد نجات بده! ای آقا، اگر پدر و مادرتان حق بوده‌اند مرا شفا بدهید.
با گریه زیادی که کردم به خواب رفتم. در عالم خواب دیدم کسی که یک پارچه نور بود وارد خانه‌ام شد. بالای سرم آمد و فرمود: برخیز! گفتم : تازه از دردم مقداری کاسته شده است، بگذار بخوابم. برای بار دوم فرمود: به تو می‌گویم برخیز! گفتم: بگذار استراحت بکنم، تو که هستی؟ فرمودند: تو چه کسی را می‌خواستی؟ یادم آمد، گفتم‌: فرزند امام علی علیه السلام حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را. فرمود: من ابوالفضل هستم، فرزند حضرت امام علی علیه السلام. فرمود: خواسته تو چیست؟ عرض کردم: قلبم ناراحت است و از درد زیاد آن، طاقت من دیگر تمام شده است، یک نظر ولایی به قلبم کرد، قلبم خوب شد و از درد چند ساله راحت شدم. برای قدردانی از وی که شفایم داد، به دست و پای حضرت افتادم، که از نظرم غایب شد.
در همین حال از خواب بیدار شدم و نزد مادر و عیال و فرزندانم رفتم. وقتی آنها من را با این حال دیدند که خود به تنهایی از جایم برخواسته‌ام، تعجب کردند و گفتند: چرا از جای خود برخواستی؟ گفتم: مادرم، دکتر بی مطب تو آمد و مرا شفا داد!

به عنایات حضرت ابوالفضل علیه السلام همسرش حامله شد
جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ علی اکبر قحطانی در 6 صفر الخیر 1416 ق نقل کردند :
آقای حاج شیخ عبدالحسین فیاض دشتی می‌گفت: شخصی از اهل سنت سالیان متمادی از فرزند محروم بود. یک روز در مراسم تعزیه حضرت امام حسین علیه السلام به بانی تعزیه می‌گوید: چنانچه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام حاجتم را روا کند، هدایایی تقدیم شما خواهم نمود.
همان شب به عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام همسرش حامله می‌شود و حالیه مدت سه سال از وقوع این کرامت می‌گذرد که هر سال ماه محرم کمکهای نقدی و جنسی خود را به هیئت تقدیم می‌دارد.

مدت ده سال بود بچه‌دار نمی‌شد.
یکی از موثقین از شیعه کویتی به نام محمدمراد نقل کرد که می‌گفت:
3. شخصی بدوی از اهل سنت، مدت ده سال بود ازدواج کرده بود ولی بچه‌دار نمی‌شد حتی به دکترهای لندن و آمریکا مراجعه کرد و نتیجه‌ای ندید. تا اینکه یک روز آن مرد سنی جریان را با محمدمراد در میان می‌گذارد و محمد مراد به وی می‌گوید: من دکتری را به شما معرفی می‌کنم که کارش برو برگرد ندارد!
از کویت با همدیگر به سمت کاظمین حرکت می‌کنند و به زیارت امام موسی بن جعفر و امام محمد جواد علیهما السلام مشرف می‌شود و مدت ده روز در آنجا می‌مانند. پس از ده روز به طرف سامراء حرکت می‌کنند و مرقد امام علی النقی و امام حسن عسگری علیهما السلام را زیارت می‌کنند. سپس به نجف اشرف می‌روند و به زیارت حضرت علی بن ابیطالب علیهما السلام نائل می‌شوند و بعد از آن عازم کربلا می‌شوند و به زیارت امام حسین علیه السلام و حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام می‌روند.
ده روز هم در اینجا توقف می‌کنند و به زیارت می‌پردازند و سپس به کویت برمی‌گردند.
پس از چهل روز آثار حاملگی در همسر مرد سنی ظاهر می‌شود و او به محمدمراد که شیعه بوده است می‌گوید: مژده مژده که همسرم حامله شده است! باری، مرد سنی پس از گذشت چندین سال، دارای یازده فرزند شده و اسم هر یک از فرزندانش را نیز به نام علی علیه السلام و فرزندان علی علیه السلام می‌گذارد.
این است عنایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام.

دکتر مجانا معالجه می‌کند
جناب حجه الاسلام آقای شیخ عبدالحمید بحرانی دشتی در تاریخ 1412 هـ ق اظهار داشتند که جناب آقای حاج عبدالحمید ابوامیر که مردی است متدین و در کشور قطر به شغل قالی فروشی اشتغال داشته و معمولا در کارهای خیر موفق می‌باشد، روزی برای من نقل کردند که :
4. من دوستی داشتم از اهل تسنن، که مدت سیزده سال بود ازدواج کرده بود ولی در این مدت بچه‌دار نشده بود. یک روز به ایشان گفتم که من دکتری سراغ دارم که شما را مجانا معالجه می‌کند. تا این جمله را شنید خوشحال شد و گفت خدا رحمت کند پدر و مادر شما را مرا به او راهنمایی کن. گفتم: امشب ما در منزل مجلسی به نام حضرت عباس علیه السلام داریم. تو امشب به خانه ما بیا و کار به عقیده خودت نداشته باش.
حاج ابوامیر می‌گوید: آن شب ایشان به منزل ما آمد و در مجلس روضه حضرت قمربنی هاشم علیه السلام شرکت کرد. پس از برگزاری روضه و صرف شام، یک بشقاب همراه خود به منزل برد و عیال وی نیز از غذای حضرت اباالفضل علیه السلام خورد. چندی پس از آن تاریخ آن دو به برکت توسل به حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام صاحب فرزند شدند.
خدا به برکت ابوالفضل شما پسری به من داده است
جناب حجه الاسلام و المسلمین سلالت السادات آقای حاج سید حسن نقیبی همدانی صاحب تألیفات کثیره که هم اکنون در آستانه مقدسه کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام مشغول خدمت می‌باشند، طی نامه‌ای در تاریخ 7/3/76 شمسی برابر 21 محرم الحرام 1418 هـ ق چنین نوشته‌اند:
5. برادر ارجمند، جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی دامت افاضاته، با توجه به اخلاص و اردات و یژه‌ای که نسبت به آستان مقدس امام معصوم به ویژه سالار شهیدان و شهدای کربلا سلام الله علیهم دارید و سالها پیش در این زمینه زبان و بیان خود را مصروف داشته‌اید، تا آنجا که معجزات و کرامات بنده خاص و خالص خدا علمدار کربلا را – در حد توان – گردآوری کردم و برای تشنگان زلال کوثر ولایت، ارمغانی بس ارجمند فراهم ساخته‌اید، اینجانب نیز کرامتی را که خود شاهد بودم تقدیم حضور عالی می‌کنم تا در کتاب شریفتان به سمع خوانندگان عزیز برسانید.
سال 1339 یا 40 خورشیدی بود که برای نخستین بار از نجف اشرف به شهر شمالی عراق کرکوک مسافرت کردم تا با مردم آن سامان آشنایی حاصل کرده و زمینه تبلیغی آنجا را به دست آورم. در محله (تسعین) با یکی زا دوستان روحانی که بومی و اهل آنجا بود وهمو ما را بدان خطه برده بود، به مسجدی رفتیم که آنرا به ترکی «زلفی ایونین جامعی» می‌گفتند یعنی:‌ «مسجد خاندان زلفی» و بانی اصلی آن دو برادر به نامهای «حاج جلال افندی» و «حاج جعفر» بودند. در میان حیات مسجد بر روی نیمکتی نشسته گرم صحبت بودیم که مردی حدودا چهل ساله از در وارد شد، و یک گونی بزرگ شکر به مسجد داد. او را دعوت به نشستن و صرف چای نمودیم، او نیز کنار ما نشست. پس از احوالپرسی از نامش سؤال کردم، با خنده و تبسم گفت: ببخشید نام من عثمان است! با شنیدن نام عثمان فکر کردم او با من شوخی می‌کند، و می‌خواهد مرا نسبت به برادران اهل تسنن که در آن منطقه اکثریت سکنه را تشکیل می‌دادند آزمایش کند. با خنده رویی گفتم با من شوخی می‌کنی گفت: نه، واقعا اسم من عثمان است گفتم: قبلا سنی بودی و شیعه شدی؟ گفت نه. گفتم: برادر شیعه نام فرزند خود را عثمان نمی‌گذارد اگر شیعه هستی چرا نامت عثمان است؟! و اگر سنی هستی آوردن شکر برای مجلس عزاداری چیست؟!
گفت: من سنی بودم و اکنون نیز هستم و افزود: من بچه‌دار نمی‌شدم، به دکترهای متعدد هم که مراجعه کردم نسخه‌ها و معاینه‌ها و آزمایش‌ها به جایی نرسید تا آنجا که گفتند: تو هرگز بچه‌دار نخواهی شد. ناامیدی همه وجودم را فرا گرفت. یکی از دوستان من که شیعه بود به من گفت: می‌خواهی تو را به دکتری راهنمایی کنم که اگر پیش او بروی بچه‌دار می‌شوی؟ گفتم: آری،‌ این دکتر کیست؟ گفت:
فرزند حضرت علی علمدار کربلا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است ولی باید نذر کنی و با اخلاص و اعتقاد در خانه او بروی. چه ما شیعه‌ها او را باب الحوائج می‌نامیم و در مشکلات سخت به او پناه می‌بریم من هم چون به شدت دوست داشتم بچه‌دار بشوم، نذر کرده و گفتم: ای ابالفضل،‌ اگر دوست من راست می‌گوید که تو باب الحوائجی و در گرفتاریها به فریاد درماندگان می‌رسی به درگاه تو آمدم من بچه می‌خواهم از خدا برایم فرزندی بگیر تا زنده‌ام سالی یک گونی بزرگ شکر به مجلس عزاداریت تقدیم می‌کنم.
به حمدلله چند سال است که خدا به برکت ابوالفضل العباس علیه السلام شما به من پسری داده است و پس از آن هر ساله من به نذر خود وفا می‌کنم. بعد با خنده گفت: شما خیال می‌کنید باب الحوائج فقط برای شما شیعه‌هاست؟! گفتم: چرا با دیدن این کرامت شیعه نمی‌شوی؟ گفت: همه بستگانم با من دشمن خواهند شد؛ شیعه شدن جرأت می‌خواهد، و من نمی‌توانم.
آنکه آرزو دارد – در گور – خاک کوی خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آذین کفنش باشد
سیدحسن نقیبی همدانی

مرا به ماتم العباس شیعیان ببرید
جناب حجه الاسلام و المسلمین حامی و مروج مکتب اهل بیت علیهم السلام آقای شیخ سعید سعیدی حفظه الله تعالی طی نامه‌ای که به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام نوشته‌اند سه کرامت را از کشور عمان نقل کرده‌اند:
6. در سال 1376 هجری شمسی مصادف با محرم الحرام 1418 هجری قمری توفیقی نصیب این حقیر سعید سعیدی شد که به مدت دو ماه محرم و صفر برای انجام وظیفه تبلیغی به کشور عمان سفر کنم و در آنجا در بلده‌ای به نام «خابوره» که در حدود 170 کیلومتری مسقط پایتخت عمان قرار دارد مستقر شوم. گفتنی است با وجود اینکه شیعیان به طور کلی در آن کشور و به ویژه در آن شهر در اقلیت می‌باشند مع الوصف کاملا آزاد بوده و مراسم عزاداری را به نحو احسن انجام می‌دهند و هیچ گونه محدودیتی برای آنها وجود ندارد.
در شهر خابوره برادران شیعه حسینیه‌ای به نام «مأتم العباس علیه السلام» دارند که سالیان زیادی است مجالس عزاداری سید مظلومان به طور مستمر در دو ماه محرم و صفر بدون وقفه و انقطاع و نیز در ماه مبارک رمضان و غیره در آن منعقد می‌شود.
نکته قابل ذکر و توجه این است که امسال پس از سالیان متمادی سه کرامت در این مأتم که منصوب به قمر بنی هاشم علیه السلام است ظاهر شد که هر کدام به نوبه خود قابل اهمیت بود و پس از بروز این سه کرامت غیر قابل انکار شیعیان از شهرها و روستاهای مجاور به صورت فوج فوج می‌آمدند و به تماشای یکی از این معاجز سه گانه که ذکر خواهند شد می‌نشستند زیرا هنگام بروز یکی از معاجز ثلاثه دستگاه فیلمبرداری که هر شب در داخل مأتم قرار داشت و تصویر مجلس را به قسمت زنان منعکس می‌کرد فورا عدسه خود را به طرف معجزه متمرکز کرده و از تمامی صحنه‌ها فیلمبرداری نمود که شیعیان و واردین با دیدن فیلم معجزه و کرامت مسرور می‌شدند در مورد آن دو معجزه دیگر نیز واردین از مردم با خود شفایافتگان تماس گرفته مستقیما از خود آنها چگونگی ماجرا را سؤال می‌کردند اینک معاجز و کرامات سه گانه:
کرامت اول: زنی بود با چند بچه که خود و شوهر و تمامی فامیلش از اهل سنت‌اند. این خانم مبتلا به فلج شده بود، شوهرش مبالغ زیادی را خرج او کرد و چون از شفای او مأیوس شد او را همراه بچه‌ها به خانه پدرش برد چه تصمیم گرفته بود که زن را طلاق داده و همسر دیگری اختیار کند. خانم مزبور با وضع پریشان به خواهران خودش می‌گوید:
ـ فردا روز هفتم محرم و نزد شیعیان روز ابوالفضل العباس علیه السلام می‌باشد؛ خواهش می‌کنم که مرا به مأتم العباس شیعیان ببرید و به «علم العباس» یعنی به پرچم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ببندید شاید حضرت به من توجهی کند.
فردا خواهرها زیر بغل خواهر فلج خود را گرفته و در حالی که پاهای او به زمین کشیده می‌شد او را به داخل مأتم و مجلس در قسمت زنان آوردند و در کنار علم العباس علیه السلام نشاندند و این امر پس از تمام شدن منبر صبح بود (در خابوره رسم بر این است که از شب اول محرم تا شب سیزدهم در هر روز دو مجلس برقرار می‌شود: یکی صبح و دیگری شب. از شب سیزدهم تا نهایت ماه صفر نیز تنها شبها مجلس منعقد می‌شود به استثنای ایام وفیات، مثل 25 محرم و 7 و 17 و 20 و 28 صفر که مجددا اضافه بر مجالش شب، صبح‌ها نیز مجلس برقرار است.)
بهرحال زمانی که مراسم سینه‌زنی شروع می‌شود خانمی که مسئول زنان است نزد این خانم مفلوج آمده به او می‌گوید : بلند شو و با زنان عزاداری کن! خانم مفلوج می‌گوید: خانم می‌دانی که من فلج هستم و قدرت بر قیام ندارم. او می‌گوید: «یا ابوالفضل العباس» بگو و از جا بلند شو! آن زن مریض نیز با صدای بلند یا ابوالفضل می‌گوید و یک مرتبه از جا بلند می‌شود. آنگاه خود زن با تعجب به پاهای خود دست می‌زند و به فضل پروردگار هیچ اثری از فلج سابق در خود احساس نمی‌کند. لذا بی‌اختیار بنا می‌کند به سر و صورت زدن و عزاداری کردن که مردان در اثر سر و صدای زنان متوجه می‌شوند آنها هم شور و هیجانی پیدا می‌کنند و یک زجه و شور خاصی در مجلس به وجود می‌آید.
قابل ذکر است که این خانم از روز هفت محرم تا آخر ماه صفر نه تنها مأتم و مجلس را در روز و شب ترک نکرد بلکه هر گاه در مجلس حاضر می‌شد خدمت هم می‌کرد. شوهرش نیز که از شفا یافتن وی خوشحال شده بود زن را به منزل برگرداند و زندگی مشترک خود را با خرسندی ادامه دادند.
ضمنا یادآور می‌شود که برادر این خانم به اصطلاح از اهل دعوه و از وهابیها و سلفیها می‌باشد که نه‌تنها به مراسم عزاداری عقیده ندارند بلکه اینها را خرافه و بدعت می‌دانند! و مبارزه با این آثار جهت محو آنها را بر خود واجب و لازم می‌شمارند ولی برادر وهابی وی در مقابل این کرامت باهره و انکار ناپذیر قمر بنی هاشم علیه السلام سر تسلیم فرود آورده است.

از آقا قمر بنی هاشم علیه السلام شفای خود را گرفت
7. کرامت دوم : پسری دوازده ساله از اهل سنت بود که هر روز از ساعت یازده صبح به وی حالت صرع دست می داد و رنگ بدن او متمای به سبز می شد. پدرش مدعی بود که او را نزد اطبای زیادی برده و حدود سه هزار ریال عمانی ، که معادل با سه میلیون و نیم تومان ایرانی می باشد خرج این پسر کرده ولی هیچ نتیجه ای ندیده است.
مادر این بچه بیمار فرزند خود را در روز عاشورا به مأتم العباس مذکور می آورد و به همراه خود در قسمت زنان قرار می دهد . طبق رسم معمول در کشورهای حاشیه خلیج فارس خطیب در روز عاشورا مقتل سید الشهدا علیه السلام را خوانده پس از آن مراسم و سینه زنی شروع می شود و تا ساعت یک بعد از ظهر مراسم ادامه می یابد . این زن نیز که همراه با بچه مریض خود از صبح زود ساعت 9 به مجلس آمده بود همراه عزداران تا ساعت یک بعد از ظهر مشغول عزاداری می شود و در نتیجه از مرض فرزندش که هر روز حدود ساعت یازده گرفتار حالت صرع می شد غافل می شود و آن را فراموش می کند. اما پس از اتمام مراسم عزاداری یک مرتبه به یادش می آید که پسرش هر روز ساعت یازده صرع می گرفت ولی امروز آن حالت در او ایجاد نشد لذا ناخودآگاه سرو صدا می کند و در اثر سر و صدا بقیه زنان مردها می فهمند که در قسمت زنان کرامتی رخ داده است .
این جریان در روز عاشورا اتفاق افتاد و تا آخر ماه صفر هم که من آنجا بودم دیگر این حالت بر آن پسر عارض نشد و در حقیقت از وجود مقدس آقا قمر بنی هاشم سلام الله علیه شفای خود را گرفت و همه مردم آن دیار آن پسر مریض را دیده بودند و شفای او را نیز شاهد بودند .

خطوط فاصل میان آجرها در پرتو آن ظاهر شد
کرامت سوم: در مأتم العباس مذکور ضریح کوچکی یک متر در یک متر مربع ساخته و آنرا به دیوار نصب کرده‌اند. که مردم و واردین با نگاه به آن به یاد ضریح مقدس آقا ابوالفضل العباس علیه السلام می‌افتند و گاهی هم با دست زدن به آن تبرک می‌جویند.
در روز هفت محرم الحرام پس از اتمام منبر و شروع مراسم سینه‌زنی یک مرتبه تمام کسانی که در داخل مأتم العباس حضور داشتند با چشمان خود مشاهده کردند که یک نور قرمز رنگ بسیار قوی روی دیوار نمایا شد و همچنین روی آن ضریح کوچک نیز که بر دیوار نصب شده قبه‌ای نورانی ظاهر گشت که ضریح کاملا در تحت آن قبه قرار گرفت. نور قرمز رنگ روی دیوار به قدری قوی و شدید بود که با وجود آنکه ظهور آن در روز بود نه در شب مقدار آجرهای و خطوط فاصل میان آجرها در پرتو آن ظاهر شد.
در خور ذکر است که روی آجرها به اندازه یک سانت سیمان وجود دارد و پس از آنهم ملون به دو رنگ شده است اول سفید بعد سفید؛ و معقول نیست که از لابه‌لای همه این آجرها ظهور و بروز کند البته از این صحنه کلا فیلمبرداری شد و فیلم آن در خابوره موجود و به جاهای دیگر نیز برده شده است.
یادآوری می‌شود که هنگام ظهور این نور عجیب و تابیدن به آن دیوار همه کسانی که حاضر بودند دستمالها و لباسها و پارچه‌های خود را به آن موضع نور محیرالعقول می‌مالیدند و متبرک می‌کردند.

دیدم تمام کوچه و حیات منزل ما پر از افراد کرد است
فقیه فرزانه مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیه الله العظمی حاج آقای حاج سیدمحمدحسینی شیرازی (دامت ظله الوارف) از آقای سیدمهدی بلور فروش – در کربلا – بدون واسطه نقل می‌کنند که گفت:
9. یک زن سنی از کردها که ایام نوروز به کربلا می‌آیند نزد من آمد و از مغازه مقداری جنس خرید و گفت من کسی را ندارم آیا می‌توانم شب را در منزل شما باشم؟ گفتم: مانعی ندارد.
در منزل به همسرم گفته بود که من نزدیک ده سال است که ازدواج کرده‌ام و اولاد دار نشده ‌ام زنم به او گفته بود: شما به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شوید و نذر کنید که اگر تا نوروز سال بعد اولاددار شدی هر چه طلا در دست و گردن دارید نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام باشد.
سال بعد ایام نوروز که روز زواری بود و من نیز سرم شلوغ بود ساعت 2 بعدازظهر به منزل رفتم. دیدم تمام کوچه و حیات منزل ما پر از افراد کرد است. بسیار نگران شده، با زحمت فراوان خودم را به صحن خانه رساندم و زنم را صدا کردم که این چه وضعی است و اینها را چه کسی راه داده است؟
با خنده گفت: چیزی نیست بیا بالا. گفتم: مسئله چیست؟ گفت: آن زن کرد پارسالی با فرزندش آمده که طلاهایش را به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام تقدیم کند. اینها هم همگی افراد نازا هستند که آمد‌ه‌اند به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شوند و طلاهای خویش را نذر آن حضرت کنند.

چون به حضرت توجه کرد حقش ظاهر شد
حجه الاسلام و المسلمین اقای شیخ ابراهیم صدقی طی مکتوبی به انتشارات مکتب الحسین علیه السلام چنین نقل می‌کند:
10. حاجی محمدرضا صدقی حائری یکی از اخیار کربلا و نواده فقیه زاهد صاحب کرامات مرحوم شیخ حمزه اشرفی حائری «قدس سره» می‌باشد از فرزند عمویش مرحوم حمزه (فرزند حاج محمدعلی فرزند شیخ حمزه اشرفی) نقل کرد که گفت:
زمانی که در کویت به سر می‌بردم، قضیه‌ای رخ داد که فهمیدم این عربهای سنی بدوی صحرانشین هم به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام عقیده‌مندند و او را به صاحب کرامت می‌دانند. اصل قضیه چنین بود:
یک عرب سنی صاحب گاو و گوسفند برای یک نفر از شیعیان روغن می‌آورد و با هم معامله داشتند یکی از دفعاتی که آن عرب سنی صحرانشین روغن می‌آورد و مقدارش ده حقه بوده است (چون در آن زمان وزن کیلو معمول نبود) کاسب شیعه پس از وزن کرد خیک روغن به قصد کلاه‌برداری و اخازی از آن عرب بدوی به صاحب روغن می‌گوید: مقدار روغن هشت حقه می‌باشد! سنی عرب که عصایی در دست داشته با عصا در اطراف محل ایستادند آن کاسب شیعه دایره‌ای می‌کشد و به زبان عربی می‌گوید : «های خطه العباس ان کنت صادقا فی قولک فأخرج منها» یعنی: این دایره مربوط به حضرت عباس علیه السلام است اگر در گفتار خود صادقی از این دایره بیرون بیا.
وقتی آن سنی دایره را کشیده و این کلام را می‌گوید: کاسب شیعه می‌بیند توان حرکت و خروج از دایره از وی سلب شده است، لذا به دروغی که گفته بود اقرار می‌کند و می‌گوید مقدار وزن واقعی روغن همان ده حقه است.
این کرامتی بود که از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در حق آن مرد عرب صحرا نشین صادر شد چون به حضرت توجه کرد حقش ظاهر شد و آن کاسب حرام‌خوار مفتضح و رسوا گردید.
عنایات قمر بنی هاشم علیه السلام به کلیمیان
1 2
• از این پس، صاحبم آقا قمر بنی هاشم علیه السلام است!
• ماشین مسروقه پیدا شد!
• اسب سوار می‌گوید: بلندشو، تو دیگر خوب شده‌ای
• با گفتن یا اباالفضل، آتش مهار شد!
• شفای جوان کلیمی به برکت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
• شفا یافتن دکتر کلیمی

از این پس، صاحبم آقا قمر بنی هاشم علیه السلام است!
جناب حجه الاسلام و المسلمین حامی و مروج مکتب محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم، آقای حاج سیدعبدالحسین رضائی نیشابوری واعظ، ساکن مشهد مقدس، طی نامه‌ای در تاریخ 18/4/74 شمسی مرقوم داشته‌اند:
1. مردی به نام شمعون یهودی در بغداد بود و تخصصی عجیب در علم رمل و اسطرلاب داشت. زنش مرد . پس از ختم مراسم دفن و کفن، به دخترش گفت: یک جفت کفش و یک عدد انگشتر از مادرت به جا مانده، این دو به دست و پای هر کس راست آمد، او زن آینده من خواهد بود یک سال تمام گذشت ، ولی کسی پیدا نشد که انگشتر و کفش با پا و دست او جور بیاید. سرانجام روزی دختر کفش را به پا و انگشتر را به دست کرد، گفتی که مخصوص او ساخته‌اند، کاملا با پا و دست او راست آمد! مرد یهودی شب به خانه آمد و به دختر گفت: آخر تو برای من همسری پیدا نکردی!‌ دختر در جواب گفت: چه کنم که در این شهر کسی پیدا نشد که اینها با دست و پایش جور شود، ولی به دست و پای من راست آمد. مرد یهودی گفت: تا امروز دختر من بودی، از این تاریخ به بعد همسر من خواهی بود!
دختر گفت: پدر، مگر دیوانه شده‌ای و عقل از سرت پریده؟! پدر گفت: جز این راهی نیست، ناچار تو باید زن من باشی! هر چه دختر گفت و اصرار کرد که چطور می شود دختری، همسر پدرش باشد؟! گفت: گوش من این حرفها را نمی‌شنود، و جز این راه دیگری نیست.
حرف دختر در پدر اثر نکرد ناچار به فکر چاره افتاد و فکرش به اینجا رسید که شیعیان مردی به نام ابوفاضل دارند که او را باب الحوائج می‌خوانند و در مشکلات زندگی متوسل به او می‌شوند. با خود گفت: من هم دست به دامن ابوفاضل می‌زنم. آمد بالای پشت بام خانه و موها را پریشان کرد و رو به طرف کربلا ایستاد و فریاد زد: السلام علیک یاابالفضل ادرکنی! این را گفت و خود را از بالای بام به زیر افکند . اما گویا صد نفر او را گرفتند و به آرامی روی زمین گذاشتند! از جا بلند شد و راه افتاد . از بغداد خارج شد و راه بیابان را در پیش گرفت، اما نمی‌داند کجا می‌رود؟ به طرف شرق شب و روز در حرکت است تا آنکه به نزدیکی اصفهان رسید. خسته شد، از راه بیرون آمد و زیر درختی خوابید.
از آن طرف سلطان حسین پادشاه وقت ایران، همسرش از دنیا رفته و مدتها بود که متوسل به امام حسین علیه السلام شده و زنی عفیف و با حیا و حجاب می‌خواست. شب امام حسین علیه السلام را در خواب دید، فرمود: سلطان حسین، فردا برو به شکار. فهمید که در این کار سری هست. فردا با اسکورت و محافظ خود به طرف شکارگاه بیرون رفت. در راه، شکاری جلب توجه سلطان را کرد. او را تعقیب نمود. شکار از نظرش ناپدید شد . از قضای الهی گذارش به کنار همان درختی افتاد که دختر یهودی در سایه‌اش خفته بود. دختر، از صدای سم اسب سلطان، از جا پرید. سلطان تا چشمش به دختر افتاد گفت: به شکار خود رسیدم! جلو آمد و پرسید: دختر کجا بوده‌ای و اینجا چه می‌کنی؟ او شرح حال خود را مفصل به عرض سلطان رساند. سلطان فهمید که راضی است. او را به عقد خود درآورد و شد ملکه ایران. شمعون یهودی هر چه انتظار کشید دید دخترش از بام به زیر نیامد، بالای بام آمد، او را ندید. فهمید که صیدش از دام گریخته رمل و اسطرلاب را آورد و هر چه رمل کشید چیزی نفهمید. همین قدر فهمید که او به طرف شرق حرکت کرده است. او هم روان شد. همه جا آمد تا به اصفهان رسید. در اصفهان مشغول رمالی شد و بازارش سخت گرفت. افراد گمشده و نیز اموال مسروقه زیادی را برای مردم پیدا کرد. تا اینکه روزی یک قاطر شمش طلا از سلطان گم شد هر دری زدند پیدا نکردند، به عرض سلطان رساندند که رمال باشی تازه‌ای آمده که گمشده‌های زیادی پیدا کرده است . از او این کار برمی‌آید دستور داد او را آوردند. تخته رملش را گذارد و سرگرم رمل کشی شد سرانجام گفت: قاطر میان خرابه‌ای از خرابه‌های شهر است رفتند و قاطر را پیدا کردند و آوردند، و او شد رمال باشی دربار سلطان حسین مفلوک.
از طرفی خدا به سلطان پسری داد حدود هفت هشت ماهه که شد، رمال باشی به گونه‌ای در سلطان نفوذ کرد که محرم حرم سرای او شد. روزی وارد حرم سرای سلطان شد و دخترش را دید و شناخت، ولی چیزی نگفت. شب که همه خوابیدند وارد حرم سرا شد سر بچه نوزاد را برید و چاقو را در جیب مادر پسر، که دختر خود وی (شمعون) باشد، گذارد. صبح سر و صدا بلند شد که دیشب فرزند سلطان را در حرم سرا سربریده‌اند! سلطان دستور داد رمال باشی دربار که خود او بچه را کشته بود، حاضر کردند و گفت تخته رمل بیانداز قاتل پسرم را پیدا کن. رمال حقه باز چند بار دروغی رمل کشید و سرانجام گفت: فهمیدم قاتل کیست، اما مصلحت نمی‌دانم بگویم. شاه اصرار زیاد کرد تا اینکه گفت: مادر بچه، او را کشته است! شاه خشمگین شد و گفت باید با بدترین مجازات او را کشت . رمال عرض کرد: قربان، او را به دست من بسپارید تا من او را مجازات کنم. زن را به دست رمال، که پدر او بود، دادند. او را از شهر بیرون برد و به بیابانی آورد و به او گفت:‌ اگر آنچه من گفتم قبول می‌کنی از همین جا به سلامت می رویم بغداد سر خانه و زندگیمان راحت زندگی میکنیم. دختر گفت : تا وقتی که من کسی نداشتم به خواسته شوم و ننگین تو تن درندادم، حالا که صاحب دارم. پرسید: صاحبت کیست؟ دختر گفت: قمر بنی هاشم علیه السلام است! گفت: من هم دست تو را قطع می‌کنم؛ قمر بنی هاشم علیه السلام بیاید تو را نجات دهد! دست دختر را قطع کرد. سپس گفت: دستی از طلا برای تو درست می‌کنم بیا تسلیم من شو!‌ گفت : هرگز تسلیم نمی‌شوم دست دیگرش را قطع کرد و بعد گفت: دو دست از طلا برای تو درست می‌کنم، تسلیم شو! باز هم تسلیم نشد. سرانجام پاهای او را نیز جدا کرد و او را بی دست و پا در میان بیابان افکند و رفت.
دختر در همان حال متوسل به قمر بنی هاشم علیه السلام شد در چه حالی بود نمی‌دانم، خواب بود؟ بیدار بود؟ حال مکاشفه بود؟ نمی دانم ، که ناگاه دید تمام بیابان غرق در نور شد. فرشتگان مقرب الهی در رفت و آمدند. پرسید: چه خبر است؟ گفتند: فاطمه علیها السلام به این بیابان می‌آید: ناگاه دید هودجی از آسمان فرود آمد و از میان آن هودج پیغمبر و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام بیرون آمدند. پیغمبر فرمود: این زن تازه مسلمان، دامن حضرت ابوالفضل العباس ما را گرفته است، من دعا می‌کنم و شما آمین بگویید. پیغمبر دستهای دختر را به جای خود گذارد و پایش را نیز به بدن متصل کرد و دعا فرمود؛ از اول بهتر شد. حرکت کرد و سلام کرد و دامن زهرا علیها السلام را گرفت و عرض کرد: شما که به واسطه قمر بنی هاشم علیه السلام بر من منت گذاشتید، پسرم را به من برگردانید پرسش حاضر شد. حضرت زهرا علیها السلام پرسید: دیگر چه می‌خواهی؟ گفت: می‌خواهم کربلا کنار قبر قمر بنی هاشم علیه السلام باشم. اسم این پسر را عباس گذاشتم و او نوکر قمر بنی هاشم علیه السلام است.
زن را با فرزندش به کربلا رساندند. در آنجا بود تا پسر به سن 15 ، 16 سالگی رسید شبی سلطان حسین حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام را در خواب دید که به وی فرمود : بیا امانتت را از ما بگیر. فهمید که سری در این خواب است. عازم کربلا شد . روزی از حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می‌خواست بیرون بیاید که صدای مؤذن بلند شد. تا گفت :‌ الله اکبر ، دل سلطان از جا کنده شد. همانجا نشست . مؤذن اذان را گفت و سلطان اشک ریخت. مؤذن که پایین آمد سلطان دید جوانی شانزده ساله است، ولی آنقدر او را دوست دارد که آرام نمی‌گیرد. یک مشت زر در دامن جوان ریخت. جوان گفت: مادرم به من گفته که تو نوکر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می‌باشی از کسی پول نگیر. شاه گفت : به مادرت بگو سلطان ایران فردا میهمان ماست. گفت : چشم، و آمد به مادرش گفت. مادر گفت: برو بگو فردا فقط خودش بیاید. فردا سلطان وارد شد، دید یک اتاق است که وسط آنرا پرده کشیده‌اند و زن پشت پرده قرار دارد. شاه وارد شد و سلام کرد. زن گفت: وعلیکم السلام ایها الخائن! شاه پرسید : خانم چه خیانتی از من سر زده است؟! گفت : خیانت از این بالاتر، که ناموست را به دست یک نفر یهودی بدهی؟ من همسر تو هستم، این هم همان پسری هست که یهودی او را کشت، اما خدا به واسطه قمر بنی هاشم علیه السلام به من برگرداند. و سپس قصه را از اول تا به آخر نقل کرد. التماس دعا دارم
سیدعبدالحسین رضائی نیشابوری
ساکن مشهد رضوی

ماشین مسروقه پیدا شد!
حجه الاسلام آقای حاج شیخ علی اکبر قحطانی دو کرامت به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام فرستاده و چنین نقل می‌کند:
2. سال 1346 شمسی، ابتدای طلبگی‌ام در شهرستان شیراز به نماز جماعت استاد محترم، مرحوم حاج سیدمحمدحسینی رحمه الله علیه می‌رفتم. شبی در صف اول پشت سر آقا به نماز ایستاده بودم، شخصی آمد و به آقا گفت:
یک یهودی که در همین نزدیکیهای مسجد مغازه دارد، ماشین او را چندی پیش به سرقت بردند. ایشان به هر وسیله‌ای که متوسل شد، ماشین پیدا نشد، تا اینکه من او را راهنمایی کردم که چیزی نذر حضرت عباس علیه‌السلام نما بلکه مشکل تو حل شود. فرد یهودی گوسفندی نذر کرد و ماشین بعد از مدتها که به سرقت رفته بود پیدا شد. شخص مزبور افزود: الان، یهودی چه باید بکند؟
آقا فرمود: حیوان را بدهد فرد مسلمانی ذبح کند و گوشتش را به مسلمانان بدهند تا مصرف کنند.
پس دادرسی آقا منحصر به مسلمانها نمی‌باشد، بلکه ایشان به فریاد هر دادخواهی، خارج از دین اسلام باشد، می‌رسد.

اسب سوار می‌گوید: بلندشو، تو دیگر خوب شده‌ای
جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمدکاظم پناه رودسری، نقل کرد: در روز دوشنبه 18 ماه صفر سال 1389 هجری قمری در مسجد جامع حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام در شهر ری از جناب آیه الله آقای شیخ عباسعلی اسلامی شنیدم که فرمودند:
3. چند سال پیش در اصفهان منبر می‌رفتیم. روزی یکی از مستمعین به من گفت: آقا، یک نفر یهودی می‌خواهد 5-6 من شیرینی در میان مردم این مسجد و مستمعین شما تقسیم کند. آیا شما اجازه می‌دهید و صلاح می‌دانید؟ من به وی گفتم: از یهودی سؤال کن برای چه می‌خواهد شیرینی به مسلمانان بدهد؟ آن شخص می‌رود و از یهودی می‌پرسد و یهودی علت این امر را چنین بیان می‌کند:
پسرم سخت مریض شد و عمل جراحی کرد و بعد از عمل جراحی خیلی حالش بد شد، به گونه‌ای که در آستانه مرگ قرار گرفت.
پرستاران که حال پسرم را اینگونه می‌بینند ناراحت می‌شوند و می‌گویند: یا ابالفضل العباس علیه السلام، به فریاد این پسر جوان یهودی برس!
پسرم می‌گوید: من پیش خودم گفتم خدایا، اگر این ابوالفضل، که مسلمانان او را برای سلامتی من در پیشگاه تو واسطه قرار داده‌اند، نزد تو مقام و منزلت دارد، تو را به حق او قسم می‌دهم که مرا از این مرض نجات دهی. بعد از این توسل، کمی خوابش می‌برد در عالم خواب می‌بیند شخص اسب سواری نزدیک دریچه‌ای که تختش در کنار آن قرار داشت آمده و به او می‌گوید: بلند شو! پسرم می‌گوید: نمی‌توانم بلند شوم. اسب سوار می‌گوید: بلند شود،‌ تو دیگر خوب شده‌ای. پسرم برمی‌خیزد و می‌بیند خوب شده است. این خبر به دکترها می‌رسد،‌ آنها می‌آیند و می‌بینند که حتی اثر بخیه هم وجود ندارد. اینکه من (پدر آن پسر)‌ آمده‌ام به شکرانه‌ این موهبت، در میان شما شیرینی پخش کنم.

با گفتن یا اباالفضل، آتش مهار شد!
جناب آقای محمد افوضی، آموزگار محترم دبستان شهدای 19 دی قم، نقل کردند:
4. در کارخانه‌ای به نام اسکاج برایت،‌واقع در جاده کوه سفید جنب سنگبری کاج(کاخ سابق)، سه نفر به نامهای ناصرقیومی(مسلمان) و هوشنگ و منوچهر یوهابیان(یهودی) شریک بودند و مشترکا کارخانه را اداره می‌کردند.
یکی از روزها، که ما در کارخانه مشغول کار بودیم و اسکاچ و ابرها را روی هم می‌چسباندیم،‌ ناگهان کارخانه در اثر جرقه، آتش گرفت و در پی وقوع آتش سوزی، یکی از شرکای یهودی کارخانه، متوسل به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام شده فریاد زد: یا اباالفضل!
در این زمان ، انگار آبی بود که روی آتش ریخته شد: آتش خاموش و مهار گردید. سپس همان فرد یهودی دستور داد سریعا یک گوسفند بگیرید بیاورید و تقدیم به آستان حضرت اباالفضل العباس علیه السلام قربانی کنید. گوسفند را سربریدند و به نام حضرت میان افراد تقسیم کردند.
این است عنایت فرزند رشید علی بن ابی‌طالب حضرت ابوالفضل العباس علیهم السلام.
شفای جوان کلیمی به برکت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
حجه الاسلام آقای حاج سید علی آتشی، داماد آیت الله حاج شیخ جلال آیت اللهی، از منبریهای معروف و مشهور یزد هستند که هر کس هر گونه حاجت و یا گرفتاری‌یی دارد از ایشان درخواست توسل می‌کند. ایشان، شبی در منزل مرحوم حجه الاسلام وزیری نقل کردند:
5. یک شب حدود ساعت 12 بود و ما همگی خواب بودیم، که ناگهان از خواب پریدم و شنیدم کسی حلقه درب را می‌کوبد. به پشت درب منزل رفتم و گفتم کیست؟ گفت: حاج آقا، من فلان شخص کلیمی هستم. سؤال کردم چه کار داری؟ گفت:‌ جوانم مریض، و در حال جان دادن است، فورا بیایید و برای نجات وی به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام توسل جویید. گفتم: این موقع شب آمدن برایم مقدور نیست، و او شروع کرد به گریه کردن و التماس نمودن.
درب را باز کردم و وقتی حال زار او را دیدم، گفتم : صبر کن، الآن بر‌می‌گردم. به داخل منزل رفتم و استخاره کردم، بسیار خوب بود. برگشتم و به او گفتم: آدرس دقیق منزلت را به من بده و برو، تا چند دقیقه دیگر من هم می‌آیم. نشانی منزل را داد (البته منزل آقای آتشی با منزل آن یهودی خیلی فاصله زیادی نداشت).
آن مرد رفت و من هم مهیای رفتن شدم و به امید خدا حرکت کردم. وقتی به منزل یهودی رسیدم دیدم وی در کوچه نزدیک منزل ایستاده است. وارد منزل شدم و جوان را در حال احتضار دیدم. مادرش بر بالین جوان نشسته و گریه می‌کرد. فورا نشستم و به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شدم. پدر و مادر جوان گریه زیادی کردند و مدام یا ابوالفضل العباس علیه السلام! یا ابوالفضل العباس علیه السلام! می‌گفتند. پس از اتمام روضه، فورا از آنجا بیرون آمده و به منزل رفتم.
فردا صبح زود، مرد یهودی برای تشکر به منزل ما آمد و گفت: فرزندم شفا یافت!

شفا یافتن دکتر کلیمی
جناب مستطاب،‌ذاکر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، آقای نورالله مرتضایی تویسرکانی، ساکن شهر مقدس قم، در تاریخ 30/9/77 شمسی مرقوم داشته‌اند:
6. دکتر میرزا ابراهیم کلیمی که در شهر تویسرکان مطب داشته است، در شب شهادت حضرت ابوالفضل العباس علیه اسلام به سال 1335 شمسی به دل درد شدیدی دچار می‌شود، به طوری که هر چه دوا و درمان می‌کند کمتر نتیجه می‌گیرد، بلکه درد او به شدت افزایش می‌یابد وی خادمی مسلمان داشت. به خادم می‌گوید: کاری برای من انجام بده، والا الان از دنیا می‌روم!
خادم در جواب می‌گوید‌: شما خود دکتر هستی و مریضها را جهت مداوا نزد تو می‌آورند و تو برایشان می‌نویسی. وقتی خود نتوانی برای خویش کاری انجام بدهی، من چگونه می‌توانم برایت کاری انجام بدهم؟
مابقی داستان از خادم بشنوید:
خادم مزبور تعریف می‌کرد: در این اثنا ناگهان به ذهنم خطور کرد بروم به مسجد باغوار که روضه ابوالفضل العباس علیه السلام در آن برقرار بود و یک استکان آبجوش با چند حبه قند آورده، به خورد دکتر بدهم، شاید شفا حاصل کند.
به مسجد باغوار رفته، مقداری آب جوش و چند دانه قند در میان آب جوش حل کردم و آوردم و به خورد دکتر دادم. کم کم رو به بهبودی نهاد و خوب شد. دکتر بلند شد و به من گفت چه چیزی به من خورانیدی که مانند مهری که به روی کاغذ زده شود اثر گذاشت و درد مرا خوب کرد؟!
در جواب گفتم: مقداری آب جوش با چند دانه قند از مجلس روضه قمر بنی هاشم حضرت عباس علیه السلام (که در مسجد باغوار برقرار بود) آوردم و به شما خورانیدم. دکتر سؤال کرد: ابوالفضل چه شخصیتی بوده است؟
گفتم: او برادر امام حسین سالار شهیدان علیه السلام است. امام حسین علیه السلام با 72 تن از یاران خود برای دفاع از اسلام در کربلا به شهادت رسیدند و زنها و فرزندان آنان بعد از شهادت مردان، اسیر گشتند، و حضرت عباس علیه السلام نیز یکی از آن 72 تن بود که در کنار نهر علقمه به شهادت رسید و دو دستش را از تن او جدا کردند. از آن تاریخ تاکنون نزدیک 14 قرن می‌گذرد و هر ساله ما مسلمانان برای احترام به آنان در ماه محرم عزاداری می‌کنیم.
دکتر گفت: اکنون من هم سالی 3 کیلو قند و یک کیلو چای، نذر حضرت عباس علیه السلام می‌کنم.
باری ، دکتر کلیمی فورا روی نذری که می‌کند، پولی به خادم می‌دهد که قند و چای خریده و به مسجد باغوار ببرد. خادم هم طبق دستور قند و چای را به مسجد می‌برد. مسئول آبدارخانه پس از اطلاع از ماجرا، به خادم دکتر می‌گوید:‌ من اینها را قبول نمی‌کنم، چون ایشان کلیمی است، مگر اینکه حاکم شرع اجازه بدهد.
خادم، نزد حضرت آیت الله تألهی می‌رود که در آن زمان از طرف حضرت آیت الله العظمی بروجردی (ره)، عازم آن دیار شده بود و قصه را از اول تا به آخر برای ایشان بیان می‌کند. ایشان هم می‌فرماید: اشکال ندارد و قند و چای را قبول کنید.
از آن پس، هر ساله دکتر میرزا ابراهیم قند و چای را به مسجد باغوار می‌فرستاد و این کار تا زمانی که زنده بود،‌ ادامه داشت.
منبع: پایگاه حضرت اباالفضل علیه السلام

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید