روزي در محضر كشاف حقائق جعفر بن محمد الصادق ـ عليه السلام ـ جواني از ارادتمندان حضرت وارد شد عرض كرد:
پدرم از اهل شام كه معمولاً با اهلبيت عداوت داشتند مال فراواني داشت چون من دوستدار شما بودم مالش را پنهان كرده كه بمن نرسد و مرده است در حالي كه من به آن مال احتياج دارم.
خلاصه حديث كه در جلد يازدهم بحار الانوار است حضرت چيزي نوشتند و فرمودند امشب در بقيع ميروي نام كسي را (كه حضرت يادش دادند) ميبري و از قول من به او ميگوئي كه پدرت را حاضر كند و از او ميپرسي.
حسب امر امام شب در بقيع ميرود و نام آن شخص را ميخواند شخص برابرش آشكار ميشود ميپرسد: چه ميخواهي؟
ميگويد: پدرم را ميخواهم تا از او پرسش كنم.
طولي نكشيد سگ مهيبي در برابرش حاضر شد و عجب اين است كه هر كس در هر صورتي در برزخ است شناخته هم ميشود تا سگ را ديد او را شناخت گفت: پدر چه برسرت آمده؟
گفت: در اثر عداوت با اهل بيت اين طور شدم ولي تو دست از دامن اهلبيت برندار امّا مال، يكصد هزار درهم داشتم كه در باغچه كنار درخت زيتون دفن كردم كه بتو نرسد امّا حالا به تو خبر ميدهم نصفش را براي خودت بردار و نصف آن را به امام صادق ـ عليه السلام ـ بده.
جوان رفت و همان طوري كه نشان داده بود پولها را برداشت و نصف آن را به خدمت امام ـ عليه السلام ـ آورد و حضرت ديون بعضي از سادات را به آن وجه ادا فرمود.
راوي خدمت حضرت عرض ميكند آيا اين كاري كه كرد يعني نصف مالش را تقديم شما كرد، آيا برايش نفعي دارد حاصل پاسخ حضرت اين است كه فرمود:
برايش تخفيف از عذاب است.
خواستم عرض كنم نه اين كه اين شخص را سگ كردند بلكه همان دشمن اهل بيت شدنش او را سگ كرده است، علي ـ عليه السلام ـ چه كرده جز مجسمه عدالت چه بوده، چرا با او دشمني ميكني؟
داستانهاي پراكنده / آية الله دستغيب