تست روان شناسی رنگها را باز کردهای جلویت و میپرسی: بگو چه رنگی دوست داری تا بگویم چه طور شخصیتی هستی؟!
(1) بچّه که بودم، همه رنگها را دوست داشتم. وااای رنگین کمان را؛ وقتی با بارشِ قطراتِ ریزِ باران خورشید هم میتابید، چقدر مسحورِ آن رنگها میشدم و کودکانه ذوق میکردم.صورتی را ولی بیشتر دوست داشتم: مثل همه دخترها! و ترکیبش را با سفید، از بس که حس لطافت و رهایی می داد. هنوز هم که هنوز است از بین این طیفهای رزِ هلندی، آن گونهای که وسط گلبرگ هایش سفید است و لبههایش صورتی، به وجد میآیم.
تست روان شناسیِ رنگ ها را گذاشتهای جلویت، میپرسی: بگو چه رنگی دوست داری تا بگویم چه طور شخصیتی هستی؟…آه میکشم. کاش میتوانستم بگویم: رنگِ خدایی تا بگویی: خدایی هستی.
بسم الله الّرحمن الرّحیم. صبغه الله و من احسن من الله صبغه و نحن له عابدون.
(2) بعدها وقتی آزمایش نیوتن را میخواندیم، همان منشور مثلث القاعده که نور خورشید را تجزیه میکرد و طول موج رنگها را نشان میداد و دوباره ترکیبشان و تبدیلشان به نورِ واحد؛ وحدت به کثرت، کثرت به وحدت…یادِ جنابِ صدرا میافتادم و آن اندکی که از اسفارِچهارگانهاش فهمیده بودم…
(۳) بعدترها، وقتی کتاب رنگ «ایتن» را نگاه میکردیم و با گواش، طیفهای رنگی میساختیم، از یک رنگ اصلی به یک رنگ اصلیِ دیگر: رنگ به رنگ، دلم حالی به حالی میشد انگار! از قرمز به زرد که وسطش نارنجی میشد، از زرد به آبی که وسطش سبز میشد، از آبی به قرمز که وسطش بنفش میشد، حلولِ این رنگها حالم را عوض میکرد خیلی وقتها؛ یادم به دعای سال تحویل میافتاد: حوّل حالنا الی احسن الحال!
(۴) بعدترها وقتی با پیکسلهای کاغذی، تصویرسازی میکردیم و نقوش اصیل تذهیب و معرّق را دوباره و چندباره میساختیم، این طیفهای فیروزهای و لاجوردی روحم را پرواز می داد. این کاشیهای فیروزهای وسط معقّلیها و ترکیبشان با آجرهای سفالی آرامم میکرد انگار…گنبد مسجد کبود… گنبد مسجد شیخ لطف الله…کاشیهای ایوان مسجدِ امام…اصلاً خط آسمانِ شهرهای کویری را برای همین دوست داشتم، آنجا که گنبدهای فیروزهای و بادگیرهایِ خاکی با هم به آسمان می رسیدند.
(۵) بعدترها، عکسهای «ویترایِ» کلیساهای قرون وسطی را که میدیدم، از ترکیب آن همه شیشه رنگی ذوق میکردم. بعدترش دیدم این اُرُسی های خودمان بیشتر ذوق کردن دارد. همین اُرُسیهای مسجد نصیرالملک، خانههای کاشان و اصفهان و یزد و شیراز…شیشههای رنگ رنگ که طیفهای خورشید را هزار رنگ میکرد و میتاباند وسطِ اتاق…دلم یک اتاقِ اُرُسی دار میخواست با شیشههای رنگی که سرِ ظهر نورِ آفتاب را هزار رنگ کند و بپاشد وسطِ اتاق.
(۶) بعدترها گاهی که مثنوی میخواندم، دلم از رنگها میگرفت و هوایِ بیرنگی میکرد…از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست/ رنگ چون ابر است و بیرنگی مهیست…هوایی میشدم نور را از پسِ این شیشههایِ رنگ رنگ تجربه کنم، مولانا میگفت: خوی کن بیشیشه دیدن نور را! چشمهایِ من ولی یاری نمیکرد. شیشهای رنگ رنگ آن نور را/ مینماید اینچنین رنگین به ما/ چون نماند شیشهای رنگ رنگ/ نور بیرنگت کند آنگاه رنگ/ خوی کن بیشیشه دیدن نور را/ تا چو شیشه بشکند نبوَد عمی.
(۷) میگفت: عاشق، همرنگِ عشقش میشود و من دیگر دلم بیرنگی هم نمیخواست.میگفت:حرفزدنش، طرز فکرش، دوست داشتنهایش. میگفت: عاشقی که رنگِ معشوق نگیرد، عاشق نیست… و من رنگم را میپاییدم هر روز، ولی رنگِ تو نبود!…یعنی من عاشق نبودم؟
تست روان شناسیِ رنگ ها را گذاشتهای جلویت، میپرسی: بگو چه رنگی دوست داری تا بگویم چه طور شخصیتی هستی؟…آه میکشم. کاش میتوانستم بگویم: رنگِ خدایی تا بگویی: خدایی هستی.
بسم الله الّرحمن الرّحیم. صبغه الله و من احسن من الله صبغه و نحن له عابدون.
در ذیل تفسیر این آیه در تفسیر ابوالفتوح رازی آمده: چون جهودان را مولودى بودى رنگى در او مالیدندى و ترسایان نیز رنگى به خلاف جهودان…ترسایان در روز هفتم مولود را در آبى زردرنگ به نام «معمودیه» مىشستند و به این عمل فخر مىکردند که ما را صبغه هست و مسلمانان را نیست. آیه فوق نازل شد و فرمود: بگویید صبغه ما الهیست. صبغهای که بهتر از آن نیست
نوشته :م روستا
1.بقره 138