ائمه (علیهم السّلام) میزان حق
صفت دیگرى را که حضرت على(علیه السلام) در توصیف ائمه(علیهم السلام) ذکر مى کند، جایگاه آن ها در برابر حق و باطل است. حق به وسیله آن ها برمى گردد و در جایگاه خود قرار مى گیرد، و نیز به وسیله آن ها است که باطل دور مى شود و مى رود. زیرا امامان معیار حق و باطل اند و از پلیدى پاک و منزه هستند. فقط آن ها مى توانند حق را احیا، و باطل را از بین ببرند که دیگران یا آشنا به حق نیستند، و یا دل داده باطل هستند; از این رو نمى توانند در میدان حق و باطل، حق را برویانند و باطل را بمیرانند.
تنها حُجَج الهى هستند که آگاه اند و از آزادى کامل برخوردارند. آن ها داراى عصمتى هستند که نه جهل در آن راه دارد و نه کشش به غیر حق، آن را تهدید مى کند. آن ها هم عارف به حق هستند و هم دشمن باطل اند، زیرا از عبودیت، سرشار و از غیر حق آزادند.
حضرت در پایان، امر به تعقل در دین کرده و چگونگى آن را بیان مى کند، که با تعقّل و آگاهى و اندیشه، انسان به نیازمند بودنِ به دین و کتاب و نیز امام معصوم، پس از نبى رهنمون مى شود. تعقل است که انسان را به یقین مى رساند و مى فهماند که فقط امام، داراى عصمت است و مى تواند نگه دار و حافظ حق باشد و باطل را ریشه کن کند. سنجش ما از دین و حق، نباید بر اساس شنیده ها و گفته ها باشد، گفته ها و شنیدنى ها، از آگاهى و ثبات برخوردار نیستند و از شائبه باطل پیراسته نمى باشند و از دسیسه و فتنه نیز خالى نیستند.
چنانچه عبارت «عقلوا» ماضى خوانده شود، حضرت صفت دیگرى از ائمه را بیان مى کند; که آن ها دین را چنانکه باید، شناختند وفراگرفتند وبه کار بستند وآن را از تحریف نگه داشتند، نه شناختى که منحصر به شنیدن باشد وشنیده را به دیگران گفتن، که راویان دانش بسیارند ولى نگهدارندگان وپاسداران آن اندک اند.
سیوطى در تفسیر درّالمنثور، در ذیل آیه ( … وَتَعِیَها اُذُنٌ واعِیَهٌ) چند روایت نقل مى کند که دلالت دارد بر این که مراد از «اذن واعیه» امیرالمؤمنین(علیه السلام) است واین قسمت از کلام حضرت، توضیح همین تعبیر قرآنى در حق اهل بیت(علیهم السلام) است.
شیوایى کلام ائمه (علیهم السلام)
«وَاِنّا لأُمَراءُ الکَلامِ»
خطبه (233) از خطبه هایى است که على(علیه السلام) در آن از ویژگى دیگر ائمه نام مى برد. حضرت این خطبه را وقتى ایراد مى کند که به خواهر زاده خود امر مى کند به منبر برود و براى مردم خطبه بخواند. «جعده» وقتى بر منبر مى رود و قصد سخن گویى دارد، زبانش بند مى آید و توان سخن گفتن را از کف مى دهد.
سخنوران فراوانى در طول تاریخ دچار چنین مشکلى شده اند و از طرح ساده ترین مباحث عاجز مانده اند.
آن گاه على(علیه السلام) خود به ایراد سخن مى پردازد، که قسمتى از آن ذکر مى شود:
ابتدا حضرت به واقعیتى اشاره دارد که امروزه به طور تفصیل در مباحث روان شناسى رشد زبان مطرح است، و آن این است که حقیقت زبان و سخن گفتن چیست؟ چه عواملى در تحقق گفتار دخالت دارد و اساس زبان چیست؟ و موارد دیگرى از این قبیل، محور بحث این خطبه است:
«هان اى مردم! زبان عضو و پاره اى از انسان است و ابزارى است که در اختیار انسان قرار داده شده تا در کم ترین زمان، بیش ترین مطالب، نیازها و آن چه را که در روابط گسترده اش در جامعه، خانواده و هستى لازم دارد، بیان کند، و به دیگران انتقال دهد.
کاربرد این عضو و ناتوانى آن، بازگشت به انسان و ذهن و فکر او دارد، که آدمى تا چقدر بتواند آن را به کار گیرد و از آن به نحو شایسته استفاده کند. از این رو وقتى انسان تحت شرایطى، مانعى داشته باشد، مثلا ذهن یاراى او نباشد، یا از نظر روانى در شرایط نامطلوبى قرار گرفته باشد، مانند اینکه ترس یا خجلت و یا شوق زیاد او را فرا گرفته و یا این که احاطه به موضوع ندارد و یا ضررى را متوجه خود مى بیند و تعلق و ضعفى دارد، این موانع او را از سخن پردازى باز مى دارد، و زبان و ابزار سخن، توان کمک رسانى به او را نخواهد داشت. ولى اگر انسان از وسعت ذهنى و فکرى برخوردار شد و بر مباحث احاطه اى پیدا کرد و جامعیت یافت، این عضو را به کار مى گیرد و از آن، نهایت بهره مندى را در بیان اهداف و خواسته هایش مى برد».
آن کس که از این وسعت وجودى برخوردار است و جامعیت و احاطه تمام دارد و سخن پیرو او است، نه او در بند زبان و کلام، على و اولادش(علیهم السلام)هستند، که از وحى تعلیم گرفته اند و خداوند به آن ها کلام و بیان را تعلیم داده است. زیرا براى رساندن پیام و ابلاغِ اهدافِ وحى به انسان ها، باید از فصاحت برخوردار بود، و احاطه بر همه راه هاى سلوک آدمى داشت، تا با بیانى بلیغ، رسا و اعجاب انگیز، حجّت را بر آدمى تمام کرد و عذرى براى او ـ در نفهمیدن کلام خدا ـ باقى نگذاشت. از این رو همه یک صدا در وصف کلام على(علیه السلام)گفته اند:
«دون کلام الخالق و فوق کلام المخلوق».
«به کلام خالق (قرآن) نمى رسد وپایین تر از آن است ولى از کلام انسانها بالاتر وبرتر است» .
على(علیه السلام)، از پرتو قرآن ـ کلام خالق ـ بر همه نطق ها و گفتار بشر حاکم است.
على و اهل بیت(علیهم السلام)، امیر و حکمران کلام اند و کلام در کمند آن هاست، زیرا ریشه ها و اصول کلام و آن چه کلام را تحقق مى دهد و آن را ساخته و پرداخته مى کند، در وجود آن ها نشسته و به آن ها تعلق دارد و شاخ و برگ آن بر سرشان سایه افکنده است.
این افتخار على(علیه السلام) نیست، بلکه لازمه رسالت على(علیه السلام) است، تا آنان که امر خدا را زمین نهاده اند و فَشَل شده اند، به اقرار آیند و امر حق را بیان کنند و تا دل ظلمت ها را نور کلام على(علیه السلام)بشکافد و دل هاى مرده را زنده کند و تشنگان حقیقت را سیراب سازد. تا حسن و حسین و زینب و سجاد و صادق و رضا و جواد و صاحب الامر(علیهم السلام) با تیرهاى کلام، دشمنان انسانیت را از پاى در آورند و به زانو بنشانند.
نهج البلاغه سیّد رضى ـ که خدایش از او راضى باد ـ شاهدى گویا بر این است که على(علیه السلام)، امیر کلام است و کلام، ریشه در على(علیه السلام) دارد و برگ هاى کلام به نوازش على(علیه السلام)مشغول است.
وه! چه زیبا ذهن على(علیه السلام) حقایق را مجسم مى کند و چه شیوا على(علیه السلام)آن حقایق را به تصویر مى کشد و در قالب و صورت الفاظ، بیان مى کند!
در روایت آمده است: شخصى از حضرت رضا(علیه السلام)، از این آیه سؤال کرد:
( خَلَقَ الاِْنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ)
آن حضرت فرمود: آن انسانى که خداوند، بیان هر چیزى را به او آموخته، امیرالمؤمنین(علیه السلام) است.
از این رو بهترین راه رشد درخت ولایت در دل ها، و سایه افکندن محبت اولیا بر انسان ها، انس با کلام آن ها است که نور است و روشن گر و فصیح است و فجر صادق و ابرى پر رحمت است.
على(علیه السلام) سخن را با وصف پیامبر آغاز مى کند. خداوند براى اتمام حجّت و قطعیت وعده خویش، محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) را برانگیخت، تا با ظرفیت و سعه وجودى ـ که خاص او بود ـ بر احوال آدمى شاهد باشد و با این وسعت آگاهى، بشارت دهنده وبیم دهنده باشد.
پیامبرى که در دوران طفولیت، دوران خطا و اشتباه و فقدان عقل، بهترین برخوردها را دارد; و از همه مخلوقاتِ صاحب عقل، برتر و بهتر است، و خیر مى باشد; یعنى در برخوردها چنان دقیق است که از حرکت و سکون او در روابطش، شرّى برنمى خیزد و همه خیر است.
او در سن کمال ومیان سالى نجیب ترین مردم و برگزیده ترین آنها بود. در تاریخ است که چون قریش کعبه را که بر اثر سیل خراب شده بود، بنا کردند و زمان نصب حجر الاسود رسید، در این باب اختلاف شد که چه کسى حجر الاسود را به جاى خود نصب کند… چون پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) از دَر درآمد، او را براى داورى درباره اختلاف خویش برگزیده، به حکم وى رضایت دادند، با این که اهل شرف و سرورى و پیران قریش حاضر بودند.
این جریان در سى و پنج سالگى آن حضرت بود، مردم آن حضرت را، به سبب وقار و رفتار درست و راست گویى و پرهیز از زشتى ها و آلودگى ها، به نام امین مى خواندند. این صفات گواهى گویا بر نجابت آن حضرت بود.
در طهارت وپاکى، رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) از پاکان عالم واز آنان که از درون وبرونى پیراسته ومنزّه برخوردارند، پاک تر بود.
در جود وبخشش، همچون باران نرم بدون رعد وبرق، آرام و مدام بر درخواست کنندگان مى بارید. نقل شده که آن حضرت سخى ترین مردم بود ودرهم و دینارى نزد آن جناب نمى ماند و اگر گاهى پولى نزد آن حضرت مى ماند و شب فرا مى رسید، به منزل نمى رفت تا آن را به فقرا برساند.
این ویژگى هاى پیامبر بود که خداوند در حقّش فرمود:
( وَاِنَّکَ لَعَلى خُلُق عَظیم)
«وراستى که تو را خویى والاست».
«حتى بعث اللّه محمّداً صلّى اللّه علیه وآله شهیداً وبشیراً ونذیراً، خیر البریّه طفلاً، وانجبها کهلاً، اطهر المطهّرین شیمهً، وأجود المستمطرین دیمهً».
«تا این که محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم) را به رسالت فرستاد; گواه، مژده دهنده و بیم دهنده. او در خردسالى بهترین مردمان بود و چون به سن کمال رسید، برگزیده ترین آنها. به سرشت، پاکتر از همه پاکان بود. باران نرم بخشش او بیش از هر بخشنده اى تشنگان را سیراب مى نمود».
وه! که چه زیبا على(علیه السلام) آن حضرت را در جاى جاى نهج البلاغه توصیف مى کند! و به راستى چه کسى جز على(علیه السلام) مى تواند رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) را وصف کند؟! همان على(علیه السلام)که رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم) درباره اش فرمود:
«انّک تسمع ما اسمع و ترى ما ارى الاّ انّک لست بنبىٍّ»
«بطور قطع تو هم مى شنوى هرچه را من مى شنوم، ومى بینى آنچه را من مى بینم، جز آن که تو پیامبر نیستى» .
و على(علیه السلام) در ادامه مى فرماید:
«ارى نور الوحی و الرساله و اشم ریح النبوه».
«نور وحى و رسالت را مى دیدم و بوى نبوّت را استشمام مى کردم» .
آن گاه على(علیه السلام) از گروه مخالف پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) واقدام هاى آنها پس از آن حضرت، سخن مى گوید. همان گروهى که رسول داراى این صفات را، فراموش نمودند وپس از آن حضرت، ترک تازى کردند و اولیا و اوصیاى رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) را کنار گذاشته، شمشیر بر روى آن ها کشیدند.
بنى امیه بعد از پیامبر آن گونه با وارثان کرم و شرف و نجابت و جود، برخورد کردند. ولى باید بدانند هر خونى انتقام گیرنده اى دارد و هر حقى را خواهنده اى است. وآن که به خونخواهى ما بر مى خیزد، در میان شما چنان داورى کند که گویى در حقّ خود داورى مى کند، و بر استیفاء حقّ خود کاملاً مسلّط باشد، و او خداوندى است که از گرفتن کسى ناتوان نگردد و کسى از پنجه عدالتش فرار نتواند کرد. او در آن چه منکَر است و نمى پسندد بعد از امهال، تغییر مى دهد.
خداى على(علیه السلام)خداى انسان امروزى غرب نیست که با ما کارى ندارد و ما در دنیاى خود با او کارى نداریم، بلکه او حاکم و ناظر و منتقم است. براى همین حقیقت است که على(علیه السلام)به بنى امیه مى گوید:
«به خدا سوگند مى خورم، که به زودى دنیا را در دست دیگران و در سراى دشمنان خود مى بینید».
و هزار ماه حکومت آن ها با یک شب قدر که امام(علیه السلام) در آن، بر تمام هستى ناظر و شاهد است، قابل قیاس نیست، زیرا
( لَیْلَهُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْر).
«شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است.»
در پایان این بخش، امام(علیه السلام) دو حکمت حیات بخش را گوشزد مى کند، که بصیرترین و نافذترین چشم ها، چشمى است که خود را در امر خیر تیز کرده باشد و با هدف گرفتن خوبى ها و طلب آن در جهت خیر تمرکز بیابد; و شنواترین شنواها، آنانند که گوش شان بدهکار پندها و حکمت ها است. بهترین گوش آن است که تذکر را بگیرد، و بپذیرد و گردن نهد.
«الا أنّ أبصر الأبصار ما نفذ فی الخیر طرفه، الا إنّ اسمع الأسماع ما وعى التذکیر وقَبِلهُ».
«بدانید که بیناترین چشمها، چشمى است که نظرش در خیر باشد و شنواترین گوشها گوشى است که پند بشنود وبپذیرد».
على(علیه السلام) این دو حکمت را مقدمه بخش بعد قرار مى دهد، تا مردم گوش تیز کنند و چشم باز نمایند و آماده امر او شوند. او خطاب مى کند: ایها الناس! از شعله چراغ واعظى که قبل از وعظ، متّعظ و پذیراى آن است، و عالِم عامل است، روشنایى طلب کنید، و از چشمه زلالى که از تیرگى ها تصفیه شده، بهره مند شوید و آب حیات را از این چشمه برداشت کنید.
وجود سرشار على(علیه السلام) با نور خویش، راه را مى نمایاند، و با چشمه حکمتِ خالى از هر غش و ناپاکى، رهروان را سیراب مى کند، و هر آن چه مى گوید، خود در عملِ بدان از دیگران جلوتر است.
«ایها الناس استصبحوا من شعله مصباح واعظ متعظ و امتاحوا من صفو عین قد روقت من الکدر».
«اى مردم! از شعله چراغ آن اندرز دهنده اى که خود به آنچه مى گوید عمل مى کند، فروغ گیرید. واز آن چشمه اى آب برگیرید که آبش صافى و گواراست نه تیره گون و گل آلود».
بار دیگر امیرالمؤمنین(علیه السلام) بندگان خدا را، از آن رو که بنده خدا و متعلّق به او هستند، خطاب مى کند که از شعله چراغ هدایت، اقتباس نمایید و از آب حیات فوران زده از قلب على(علیه السلام) سیراب شوید و به جهّال که در مقابل مصباح هدایت ایستاده اند تا نور آن را خاموش کنند، روى نیاورید و بر ظلمت جهل تکیه نکنید، که این اعتماد بر جهل ونادانى، راه را ارائه نمى دهد. و تسلیم هوس هاى خود نشوید که اگر این آب حیات فرو رود و هوس ها مانع رسیدن به این چشمه نور گردد، دستاورد آن چیزى جز قرار گرفتن بر لب پرتگاه هلاکت نیست.
این هلاکت، محدود به انسان نمى شود، زیرا انسان با هلاکت خویش، آن چه را با او در ارتباط است نیز به هلاکت مى کشاند، و آن کس که از نور دور شد و در ظلمت جهل و هوس فرو رفت، آراى متناقضى را به هم مى چسباند و نظرهاى متضادى را در کنار هم فراهم مى آورد. زیرا وقتى نورى نباشد، همه چیز در تاریکى و سیاهى، مساوى است و تشخیص خوب و بد، زشت و زیبا، و راه و بیراهه ممکن نخواهد شد.
على(علیه السلام) از آن جا که نَفس پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) است و نسبت به مؤمنان، رؤوف و دلسوز و مهربان است، و آن چه که موجب به رنج افتادن و هلاکت مردم شود، بر او سنگین ودشوار است، با بیان دیگرى ـ از روى شفقت ـ با نشان دادن الله، هدف وغایت هستى، مردم را از پناه بردن و شکایت کردن به کسانى که بارى از دوش آن ها برنمى دارند و غصه اى از آن ها نمى گشایند، منع مى کند. زیرا کسى که قدر خود را نمى شناسد، چگونه ممکن است به ارزش دیگران آگاه شود، تا بتواند بارى از دوش آنها بردارد و در عقبه هاى زندگى، آنان را هدایت کند؟! و کسى که از رأى صائبى برخوردار نیست، تا بتواند گره هاى زندگى را بگشاید و بندها را باز نماید، چگونه مى تواند راه گشا باشد؟!
مسئولیت امام پس از رسول (صلى الله علیه وآله وسلم)
در خاتمه این خطبه، على(علیه السلام) از مسئولیت امام مى گوید و آن چه را امام درباره انسان ها بر عهده دارد، بیان مى کند، تا جامعه انسانى با شناخت این مسئولیت ها، مصداق امامت را بیابد و در سایه مصباح هدایت، به هوس روى نیاورد و به جُهّال، گرایش پیدا نکند. اگر انسان بعد از رسیدن به معارف، شاکر باشد و نخواهد بر دروازه قلبش قفل بزند، باید از خانه على(علیه السلام) فاصله نگیرد، و اگر عقب مانده است به او ملحق شود، و اگر پیشى گرفته است به سوى او برگردد.
«انه لیس على الامام الا ما حمل من امر ربه: الابلاغ فى الموعظه و الاجتهاد فى النصیحه و الاحیاء للسنّه و اقامه الحدود على مستحقّیها واصدار السهمان على أهلها».
«هرآینه، آنچه بر عهده امام است، این است که آنچه را که خداوند به او فرمان داده به جا آورد: چون رساندن مواعظ، وسعى در نیک خواهى، واحیاى سنّت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، واقامه حدود خدا بر کسانى که سزاوار آن هستند، واداى حقّ هرکس از بیت المال» .
این صفات و ویژگى هاى حُجَج بعد از رسول، از زبان على(علیه السلام)، گویاى رسالت و مسئولیت وسیع آن ها است. حجّت و امام بودن براى همه انسان ها در همه ادوارِ تاریخ، و تربیت و هدایت همه نسل ها، وظیفه اى است که بر دوش چنین آدمیان برگزیده اى نهاده شده است. این مسئولیتى است که آن ها عهده دار آنند; همان رسالت و مسئولیت انبیاء و پیامبران، ولى در حوزه اى وسیع تر و در زمانى طولانى تر.
على(علیه السلام) در جاهاى گوناگون، مسئولیت هدایت از ظلمت به نور را بیان مى کند، از جمله در همین خطبه که على(علیه السلام) آن را پنج روز بعد از پذیرش حکومت ایراد مى کند، تا بهتر مردم را بیاگاهاند که امام کیست؟ و وظیفه او چیست؟ آیا امام تنها کسى است که به رفاه جامعه بیندیشد و به توزیع عادلانه روى بیاورد، آن طور که امروز از هر رهبر، رفاه و امنیت و آزادى را مى خواهند، یا بالاتر از این ها هم، اهداف والاترى هست؟
امام تنها یک مسئولیت دارد و آن بر دوش کشیدن امر پروردگار است، زیرا خداوند او را برگزیده و از پلیدى ها پیراسته، تا قائم به امر حق باشد و جلودار کسانى باشد که بار سفر بسته اند، تا با عبور از گردنه ها به لقاى پروردگارشان بار یابند.
آن گاه امام، «امر خدا» را توضیح مى دهد که مسئولیت امام در مقابل ربّ چیست؟
1 ـ الابلاغ فى الموعظه:
اولین مسئولیتِ امام، ابلاغ دین و رساندن پیام پروردگار به انسان ها است، تا آدمى در سایه این ابلاغ راه روشن خود را باز یابد و در ظلمت نماند و از اسارت جهل وجاهلان برهد.
ابلاغ پیام هاى حق به وسیله امام، به صورت موعظه انجام مى پذیرد. وعظ، کلامى است که دل و قلب را جلا و نرمى و ترس بخشد و تنگى و قساوت و سختى آن را مداوا کند، و آن را آماده پذیرش حکمت و هدایت نماید همان طور که در قرآن به پیامبر امر مى شود که به وسیله موعظه و حکمت و در هنگام لزوم جدال، با جدال احسن به راه حق دعوت نماید، امام نیز که تداوم بخش راه رسول است، به این شیوه تبلیغ و دعوت مأمور است
2 ـ الاجتهاد فى النصیحه:
دومین رسالت امام، تلاش در نصیحت کردن است. امام بعد از ابلاغ رسالت و آماده کردن قلوب، با کوشش و جَهد آن ها را نصیحت کرده، خیر و صلاح شان را به آنها گوشزد مى کند و خالصانه و بدون توقع پاداش، آن ها را از چشمه حکمت سیراب مى کند.
این دو مسئولیت که براى امام(علیه السلام) ذکر شد، رسالت انبیاء نیز هست، که در آیه هاى (62 و 68 و 79 و 93) سوره اعراف از زبان نوح، هود، صالح و شعیب بازگو شده است. رسول هم ابلاغ امر حق مى نماید و هم براى مردم ناصحى امین است، تا حجّت خدا بر بندگانش تمام شود;
( أُبَلِّغُکُمْ رِسالاتِ رَبّی وَأَنَا لَکُمْ ناصِحٌ أَمینٌ).
«پیام هاى پروردگارم را به شما مى رسانم و براى شما خیرخواهى امینم» .
3 ـ الاحیاء للسنه:
زنده کردن سنت حق و زنده نگه داشتن آن، و پشت پا زدن به سنت باطل، یکى دیگر از وظایف امام است. امام باید به این میثاق پاى بند باشد و بر آن گردن نهد، هر چند این احیا به قتل امام منتهى شود و حاکمیت و خلافت او غصب گردد. که آنچه على(علیه السلام) را در شوراى شش نفره خلیفه دوّم کنار زد و تداوم غصب حق امام را در پى داشت، این بود که على(علیه السلام) تنها بر سنت پیامبر و کتاب خداوند میثاق بسته بود و سنت شیخین را سنت رسول نمى دانست. زیرا وصیت رسول بر عهده دارى ولایت مردم، به غیر امام نبود، از آن رو که خلافت وعهد خداوندى به ظالم نمى رسد:
( لا یَنالُ عَهْدِى الظّالِمینَ).
«پیمان من ـ پیشوایى ـ به بیدادگران نمى رسد» .
وسنّت رسول یعنى اهداف رسول و سیره عملى او، براى رسیدن به آن اهداف که نتیجه اش رساندن انسان به رشد وفلاح مى باشد; در قرآن است:
( … إِنّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً * یَهْدی اِلَى الرُّشْدِ…).
«راستى ما قرآنى شگفت آور شنیدیم که به راه راست هدایت مى کند»
این سنت و سیره باید ادامه یابد و بر امام است که از کیان و حیات سنّت، دفاع کند وآن را زنده نگه دارد. زیرا حیات سنت، حیات جامعه انسانى را به دنبال دارد.
4 ـ و اقامه الحدود على مستحقیها:
احیاى سنت و اقامه دستورهاى کتاب خداوند، به قضاوت و اجراى احکام قضایى و نظام اقتصادى ارتباط دارد. زیرا حفظ جامعه از کژى ها و انحرافات و درمان انسان هاى مریض، بستگى به اجراى قانونِ حدود دارد، تا آن ها که مستحق مجازات هستند، خود را باز یابند و با ادب شدن، از آنچه که به سلامت جامعه و افراد لطمه مى زند، دست بردارند. زیرا هر جرمى در سه حوزه فردى و جامعه و هستى اثر دارد. ارتکاب جرم در فرد، انحطاط روحى را به دنبال دارد، که با توبه مداوا مى شود; و اثر آن در جامعه، انحراف و اختلاف است، که با اجراى حدود، برطرف مى شود; و اثرى در هستى دارد که به بیان قرآن، ظهور فساد در خشکى ودریا مى باشد. پس اگر انسان با نصیحت و موعظه تربیت نشد، باید با اجراى حد و مجازات محدود شود تا امنیت جامعه تضمین گردد واین آخرین راه وچاره است، چنانکه حضرت على(علیه السلام)مى فرماید:
«آخر الدواء الکی»
«آخرین درمان، داغ کردن است»
5 ـ و اصدار السهمان:
وظیفه امام برپایى نظام عدل اقتصادى در جامعه است، تا حقوق به یغما رفته افراد را برگرداند، و حقّ شان را از بیت المال بدهد، تا عدالت در تمام جامعه بر پا شود. امنیت و عدالت و رفاه از جمله رسالت هاى ولىّ امر است که زمینه رسیدن به اهداف او، یعنى رشد و فلاح را فراهم مى کند.
امام حسین(علیه السلام) در نامه اى که توسط مسلم به اهل کوفه مى نویسد، از امام و مسئولیت او سخن مى گوید و مى فرماید:
«فلعمرى ما الامام الا الحاکم بالکتاب القائم بالقسط الدائن بدین الحق الحابس نفسه على ذات الله».
«به جان خودم سوگند، سزاوار امامت و پیشوایى نیست مگر آن که طبق کتاب خدا حکم و داورى کند، و عدالت را بپا دارد، و متدین به دین حق باشد، و خود را دربست، وقف خدا کرده باشد» .
ادامه دارد ……