وجود خداوند و توحید او
این خطبه با حمد خداوند شروع مى شود، و با ذکر اوصاف حق همراه مى گردد و در کوتاهترین عبارتها به معرفى و شناخت حق پرداخته مى شود.
حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرماید:
وجود مخلوقات گواه بر وجود او است، و حادث بودن و از نبود به بود آمدن آنها، دلیل بر ازلى بودن و همیشه بودن او است، و تشابه و هم شکل بودن و فقر و نیاز خلق، نیز شاهد صدقى بر بى مانندى خداوند وفرق بین صانع ومصنوع است. در نتیجه او فراتر از دسترس ادراک و مشاعر ما مى باشد، ولى نه بدانگونه که پنهان ومستور شده باشد، بلکه اصل وجود او، براى صاحبان اندیشه، از هر ظاهرى ظاهرتر است.
خداوند بسیط است و واحد و مثل و دومى ندارد و از این جهت دیدن و شنیدن و شهود او چون دیدن و شنیدن و شهادت دیگر موجودات نیست. همچنین همراهى و جدایى او، جهت مکانى ندارد و وجهه ترکیبى به خود نمى گیرد و چنین نیست که بُعد مسافت داشته باشد، یا در ظهورش قابل دیدن باشد و پنهان و ناپیدا بودن او به جهت لطافت و ریزى و کوچکى او نیست.
قهر و سلطه و قدرتش، او را از سایر موجودات جدا مى کند; و خضوع و تواضع آنها و سیر و تحول آنها، عامل جدایى وفرق داشتن آنها باحق تعالى است.
بنابر این، خداوند را کسى نمى تواند وصف کند که وصف کردن او، محدود کردن او است و محدود کردن خداوند، معدود بودن او را در پى دارد. زیرا وقتى بى نهایت نباشد ومحدود باشد، هر نهایت وحدّى که براى او فرض شود، ابتداى موجود دیگرى خواهد بود و پر کردن محدوده هاى دیگر، به وسیله دیگران، به شمارش و عدد درآمدن همه آنها را نتیجه مى دهد واین یعنى ازلى نبودن آن که دیگرى به او حد و مرز بخشیده و او را در ردیف دیگر معدودها گذاشته است.
پس چون بى نهایت است، نه قابل توصیف است و نه قابل تعیین به مکان، ازلى و بى نهایت است و قبل از هر معلومى، عالم بوده و قبل از هر پرورش یافته اى، پروردگار بوده و پیش از هر مقدورى، قادر و توانا بوده است.
راستى که باید علم توحید را از على(علیه السلام) آموخت و خود را منحصر به مکتب او کرد و از دیگر مکتب هاى بشرى بى نیازى جست، آنچنانکه فرمود:
«رحم الله امرأً حبس نفسه علینا»
«خدا رحمت کند کسى را که خود را وقف ما کند».
چگونگى ارتباط انسان با خدا
پس از این فراز نورانى و بیان حقیقت توحید، على(علیه السلام) به این پرسش پاسخ مى دهد:
اکنون که خالق هستى قابل توصیف و درک و رؤیت نیست، و از تشبیه و مماثله و محدودیّت منزّه است، پس انسانِ خاضع، در برابر قدرت او و سالکِ به سوى او، چگونه مى تواند با چنین خداوندى ارتباط برقرار کند و از او شیوه سلوک و حرکت و حیات را بیاموزد؟
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در فراز دوم پاسخ مى دهند:
خداوند با خلق و بندگان، با واسطه مرتبط مى شود و خود را به وسیله انسان هایى با ویژگى هاى خاص، به خلق مى شناساند و به آنها چگونه زیستن و چگونه مردن را آموزش مى دهد.
از آنجا که على(علیه السلام) این خطبه را در مقطع تاریخى خاص و بعد از حادثه قتل خلیفه سوم ایراد نموده اند، فراز دوم را با مَطلَعى آغاز مى کنند که هم تأسف و حسرتى است بر کنار زدنِ این واسطه هاى فیض، و هم بشارتى است به پایان یافتن دوران سیاهى و انحراف، و از سرگیرى رابطه جامعه انسانى با آنها:
آنکه در پشت ابرهاى تیره جور و ستم، پنهان شده بود، سر برآورد و در میان فرار ابرها و به هم خوردن آنها، برقى جهید و نورى درخشید و شعاع آن، سر برآورد و نور آن تلألؤ زنان، گسترش یافت و همه جا را روشن ساخت. و کجى و انحرافى که در سایه تاریکى حاکم، شکل گرفته بود، از پرتو این طلوع ودرخشش، اعتدال و راستى و درستى یافت، خداوند قومى را جایگزین قومى نمود و روزگارى را به روزگار دیگرى بدل کرد.
این تحوّل ـ رفتن باطل و آمدن حق، و طلوع صبح رهایى بعد از سیطره سیاهى ورفتن ابرهاى تیره وبه هم خوردن آنها و بیرون جهیدن برق حیات ـ چیزى بود که ما انتظار آن را مى کشیدیم، آنسان که قحطى زده گرفتار خشکسالى، به انتظار آمدن باران، به آسمان رحمت حق چشم دوخته است، تا زمینش حیات پیدا کند و تنگى زندگیش به گشادگى روزى بدل شود.
«قد طلع طالع ولمع لامع ولاح لائح واعتدل مائل، واستبدل اللّه بقوم قوماً، وبیوم یوماً، وانتظرنا الغیر انتظار المجدب المطر».
«طلوع کننده اى طلوع کرد، درخشنده اى درخشیدن گرفت،آشکار شونده اى آشکار شد، وآنچه کج ومنحرف شده بود، راستى یافت. خداوند مردمى را به مردم دیگر بدل نمود وروزى را به روز دیگر. دگرگون شدن روزگار را انتظار مى کشیدیم، آنسان که قحطى زده چشم به راه باران دارد».
باشد که با این تغییر و تحول، انسان ها چون زمین مرده، حیات پیدا کنند و جام هاى فلاح را از دست واسطه هاى فیض حق، سر کشند. زیرا زنده بودن و رویش و سبز شدن گلِ وجودِ انسان ها، به وجود این واسطه ها و حجت هاى بعد از رسول بستگى تام دارد چرا که:
1 ـ انّما الائمه قوّام الله على خلقه: تنها امامان و حجّت هاى بعد از رسول خاتم، کسانى هستند که خداوند آنها را بر همه آفریدگانش قائم نموده است، تا خلق را به پا دارند و آنها را زنده نگهدارند و بر آنها حافظ و نگهبان باشند و بدون حجت، هیچ موجودى حیات ندارد و به پا نمى ایستد، زیرا تنها آنان، قِوام و عماد و تکیه گاه خلق هستند و در نبودِ آنها همه چیز فرو مى ریزد و زمین اهل خود را فرو خواهد برد.
2 ـ عرفائه على عباده: آنها کارگزاران خداوند بر بندگانش مى باشند. خداوند آنها را مدبّر، خلیفه و حاکم و رئیس بر بنده هایش قرار داده، تا به انسان ها روش سلوک و زندگى را بیاموزند و سیاست و چرخش امور فردى و اجتماعى آنها را عهده دار شوند.
در یک مرحله، قوام و برپا داشتنِ خلق به آنها واگذار شده و در ادامه، تداوم حیات انسان ها و سیاست امور و نظام بخشیدن و شکل دادن به حیات آنها، در حیطه و حوزه مسئولیت آنها است. حضرت با تعبیر «انّما» و آوردنِ ادات حصر، این مسئولیت را منحصر در ائمه مى داند که حاکمیت بر خلق و قیام به امور دین ودنیاى آن ها، اختصاص به آنها دارد و غیر آنها هر کس باشد، طاغوت است و از مدار نظام الهى خارج است.
3 ـ لا یدخل الجنه الاّ من عرفهم و عرفوه و لا یدخل النّار الاّ من انکرهم و انکروه: آنها، نه تنها در عالم دنیا، قائم و عریف بر خلق و عباد هستند، بلکه در دنیاى دیگر و عالم آخرت هم، میزان اعمال و معیار بهشت و دوزخ مى باشند.
شناخت شخصیت و پذیرش حاکمیت و تسلیم ولایت آن ها بودن، و اهتمام در تبعیت و اداى حقوق آنها، جواز ورود به بهشت است، که در آن صورت، آنان نیز تو را به این ویژگى ها مى شناسند و به تو اجازه ورود مى دهند.
جهالت و پشت کردن و انکار نمودن و عصیان و ظلم به آنها، مساوى با حبس وخلود در دوزخ است ودر آن وقت است که آنها نیز به تو پشت مى نمایند و از تو اعراض مى کنند و تو را به تشیّع و تبعیّت نمى شناسند.
به همین جهت على(علیه السلام) در جاى دیگرى مى فرمایند:
«علیکم بطاعه من لا تعذرون بجهالته»
«بر شما باد اطاعت از کسانى که در شناختن شان معذور نیستید».
و به همین جهت شناخت حجت و امام از اصول دین است نه از اصول مذهب.
این بیان حضرت، که در کلام امامان دیگر بر آن تأکید وبدان تصریح شده، در حقیقت تفسیر این آیه شریف است:
( … وَ عَلَى الاَْعْرافِ رِجالٌ یَعْرِفُونَ کُلاًّ بِسِیماهُمْ وَنادَوْا اَصْحابَ الْجَنَّهِ اَنْ سَلامٌ عَلَیْکُمْ لَمْ یَدْخُلُوها وَ هُمْ یَطْمَعُونَ)
«و بر اعراف، مردانى هستند که هر یک از اهل بهشت و دوزخ را، از سیما و چهره آنها مى شناسند بهشتیان را ـ که هنوز وارد آن نشده ولى بدان امید دارند ـ آواز مى دهند که: سلام بر شما» .
که در ادامه سوره، در آیه (49) جواز ورود از جانب همین ها داده مى شود:
( اُدْخُلُوا الْجَنَّهَ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمْ وَ لا اَنْتُمْ تَحْزَنُونَ)
«به بهشت درآیید، نه بیمى بر شماست ونه اندوهگین مى شوید».
پرسش اساسى در آیه، این است که این رجال با این ویژگى که بالاتر از تقسیم بندى اهل بهشت و دوزخ، هر دو گروه را مى شناسند و براى اهل بهشت جواز ورود به آن را صادر مى کنند، چه کسانى هستند؟ آیا مى توانند جز ائمه و کسانى که على7 در این خطبه ها ویژگى هاى آنها را بیان نموده باشند؟
انسان هاى عادى در نهایت هرچند خوب باشند، مى توانند اهل جنّت باشند، اما اینکه بر انسان ها ناظر و شاهد بوده و قسیم بهشت و دوزخ باشند، چنین وصفى جز در حق کسانى که قائم بر خلق و عریف بر عباد باشند، روا نیست.
و عجب از مفسران که وضوحِ آیه را در پرده هاى ابهام فرو برده اند و به جاى پرده بردارى و تفسیر آیه، چه پرده ها و حجاب هایى که بر آیه نکشیده اند.
و چه زیبا حضرت خطبه را در وصفِ اسلام و قرآن ادامه مى دهند، با تأسف از اینکه ما از شرح آن معذوریم.
هدف پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)
از دیگر خطبه هایى که حضرت در آن از صفات ائمه سخن مى گوید، خطبه (239) است که ادامه خطبه 147 مى باشد. هر دو خطبه را «کلینى» با اختلاف کمى و تفصیل بیش ترى بیان کرده است.
خطبه ابتدا، هدف بعثت پیامبر اکرم را بیان مى کند. خداوند رسولش را، با قرآنى که تبیین واتقان هر چیز است، به حق برانگیخت، تا انسان ها را از بت پرستى به خدا پرستى، و از اطاعت شیطان به اطاعت رحمان رهنمود شود، ومردم با قرآن از جهالت و انکار برهند، و با پیرایش سینه ها و صفا یافتن قلب ها، به آگاهى و اقرار به پروردگار برسند. زیرا خداوند، در این کتاب نورانى، تجلى یافته است، آدمى با تأمل در این کتاب، جلوه هاى قدرت حق را خواهد یافت، و با یافتنِ عظمتِ الله، به تواضع و خضوع مى رسد وسرانجامِ کسانى را که به دعوت رسولانِ وحى پشت کردند و دچار طغیان و نخوت و کبر و بن بست شدند نیز خواهد دید که، با عقوبات و نقمات و رنج، درو شده، محو گردیدند. این سنت الهى است که عاقبت تجاوز و طغیان و ستم، محدودیت و بن بست و محرومیت است و اجابت نکردن دعوت رسول، در ظلمت ماندن است.
جاهلیت دوم
این شیوه على(علیه السلام) است که دعوت به اهداف را، سرلوحه کار خود قرار مى دهد، شاید جامعه منحرف به راه آید و «جاهلیت دوم»، که با مرگ پیامبر و در غیبت او شکل گرفته، ریشه نگیرد و اسلام، وارونه و معکوس نگردد.
ولى افسوس که این جاهلیت، جاهلیت قبل از اسلام نیست که ناله ها و نعره هاى على(علیه السلام)آن را بردارد. بلکه جاهلیتى مسلح است که با زر و زور و تزویر پیوند خورده است، و با شدیدترین دشمن رسول، یعنى یهود، مرتبط است. جاهلیتى گسترده تر از مرزهاى شام و ایران، ومحاصره کننده مدینه رسول، همراه با ارتداد اصحاب و دنیاطلبى و فزونى خواهى آنان; جاهلیتى سرشار از فتنه هاى تیره وتاریک وگمراه کننده، که آدم ها خود را در آن گم مى کنند و در نتیجه راه و راهبر را نمى یابند، با این که بارها از پیامبر شنیده بودند: هر کس تا لحظه مرگ، امام خود را نشناسد، جاهلانه مرده است.
على(علیه السلام) آن ها را به آینده تاریکى که در پیش دارند و به عمق فتنه اى که از سقیفه شروع شده، توجه مى دهد. جامعه، با پشت کردن به دو میراث پیامبر ـ کتاب و اهل بیت ـ در کمندِ فتنه بنى امیّه گرفتار خواهد شد; ودر آن زمان، ناشناخته ترین چیز، حق است و معروف ترین و محبوب ترین چیز نزد آن ها، باطل.
در آن زمان، حتى حافظان قرآن، آن را فراموش مى کنند و مانند بنى اسرائیل، کتاب را پشت سرشان مى اندازند; گویا این ها امام و مقتداى کتاب هستند، نه کتاب مقتداى این ها!
آن طور، که گذشتگان این ها به قتل و مثله کردن صالحانى چون حمزه سیدالشهدا(علیه السلام)پرداختند، آن ها نیز، به قتل اولیا و صالحان خواهند پرداخت، وحادثه کربلا، بهترین شاهد این سخن حضرت است.
آن طور که به پیامبر نسبتِ کذب و افترا دادند و او را شاعر و ساحر خواندند، به اوصیا و صالحان دین، همین نسبت را مى دهند و ارتباط آن ها را با خداوند، افترا و کذب مى خوانند. آن ها نیکى هاى کسانى را که به آن ها احسان کرده اند، به بدى پاداش مى دهند.
على(علیه السلام) براى زمان بعد از خود، این گونه پیش گویى مى کند، و آن هم تحقق مى یابد. واین همان دورانِ غربتِ اسلام است، که امام(علیه السلام) فرمود:
« الاسلام بدأ غریباً و سیعود غریباً کما کان، فطوبى للغرباء»
«اسلام غریبانه ] تنها وبى یاور [ آغاز شد و دوباره به همان صورت باز خواهد گشت، و خوشا به حال غریبان» .
دو غریب ـ کتاب و اهل بیت ـ یار هم هستند و با هم انس دارند و از هم یارى مى گیرند.
رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) نیز، پیش تر فرموده بود:
«آن چه در بنى اسرائیل، از قتل انبیاء و اوصیا و بت پرستى و تعدّى و عصیان، اتفاق افتاد، در امت من واقع خواهد شد».
آن گاه على(علیه السلام)، به علّتى که گذشتگان را در بن بست نشاند و آن ها را هلاک کرد ـ و اکنون جامعه نیز به آن مبتلا است ـ اشاره دارد. على(علیه السلام) دو عامل را، سبب هلاکت و نابودى جامعه مى داند:
1 ـ دل بستن به دنیا و دل خوش کردن به آن، با داشتن آرزوها و آمال دور و دراز، که در دنیا زندگى ابدى را جویا شوند.
2 ـ استمرار و ادامه زندگى را فراموش کردن و از دنیاى دیگرى که آدمى براى آن خلق شده بریدن، و از شروع زندگى جدید که با مرگ آغاز مى شود، بیگانه شدن.
این دو عامل است که جامعه را به تباهى و هلاکت مى کشاند، زیرا آرزوها، تو را از عمل باز مى دارد و فراموشى زندگى جاوید، تو را در محدوده دنیا گرفتار مى کند، در حالى که سعى تو، تو را بارور مى کند و عمل تو پاى حرکت را مى سازد.
( لَیْسَ لِلإنْسانِ اِلاّ ما سَعى)
«انسان جز سعیش چیزى ندارد» .
یاد مرگ و باور سفر جهان دیگر، تو را با هستى هماهنگ مى کند و با اولیاى خدا همراه مى نماید.
در بخش سوم خطبه، حضرت به وعظ مردم مى پردازند، شاید نورانیت کلام، غبارِ فتنه برخاسته از غیبت رسول را، پراکنده کند. شاید این انسان هاى به فتنه گرفتار شده، به خود آیند و گمشده خود را باز یابند و به سرنوشت گذشتگان مبتلا نشوند.
ایها الناس! آن کس که در دلِ تاریکى ها و در دامنِ بن بست ها ـ آن جا که عقل قد نمى دهد و دل شهودى ندارد ـ به سوى خداوند برگردد و از او نجات بخواهد، توجه به حق، او را توفیق خواهد داد و آدمى را بر توان مندى هایش آگاه خواهد کرد و از توانایى اش، بهره مند خواهد شد.
آن جا که عقل را محدود و غریزه را ناقص و عرفان را ناتوان دیدى و به قرآن و وحى رو آوردى، این کتاب تو را به راست ترین راهها هدایت مى نماید. تو را به چیزى هدایت مى کند، که دیگران از آن ناتوانند. تو با همنشینى با خدا، به امن مى رسى و از خوف و دلهره از آینده، مى رهى. آن کس که خدا را باور ندارد و وحى را ضرورى نمى داند; یعنى انسان گرفتار آمده در بن بست محدودیت ها، باید خائف باشد و ترسان.
انسانى که حقارت غیر خدا را باور کرد و عظمت را تنها در او دید، شایسته نیست به طاغوت و غیر خدا روى آورد، چه طاغوتِ درون خویش، که تفرعن را در خود احساس کند، و چه طاغوت برونى; زیرا سلامت، در تسلیم الله واحد قهّار بودن است.
على(علیه السلام)، بعد از بیان این حکمت و این گونه آگاهى و حیات دادن، نهیب مى زند و نهى مى کند: چرا مانند انسان سالمى که از جرب گرفته مى گریزد و تندرستى که از بیمار، کناره مى گیرد، شما از حق گریزان هستید؟! با وجود معرفت به عظمت و قدرت حق، نباید این چنین از حق نفرت داشت و دورى جست.
مقایسه راه شناخت
على(علیه السلام) حکمت و کلام محکم دیگرى را بیان مى کند تا«کسى که هلاک شود، با دلیلى روشن هلاک گردد، وکسى که زنده شود، با دلیلى واضح زنده بماند»
او با این کلام حجت را تمام مى کند; زیرا یکى از راه هاى شناخت اشیا، شناخت ضد آن ها است. باید دانست، ارزش ها در مقایسه با ضد ارزش ها شناخته مى شود. بنابراین، شناخت کاملِ رشد و فلاح، در شناخت کسانى است که آن را رها کرده اند; یعنى قاسطین. و وقتى شما انسان ها مى توانید به عهد و پیمانى که خداوند ـ در کتابش ـ با شما بسته، وفادار باشید و آن را اخذ کنید که عهد شکنان و ناکثین را شناخته باشید; و آن گاه مى توانید به کتاب حق چنگ زنید و تمسّک جویید، که واگذارندگان قرآن، یعنى مارقین رابشناسید. زیرا آن هایى که کتاب خدا را پشت سر انداخته و آن را رها کرده اند، از دین خارج شده اند و جزء مارقین هستند.
اما چگونه مى توان قاسط و ناکث و مارق را شناخت تا به شناخت رستگاران و اهل کتاب و میثاق رسید؟ آیا با ترازوى عقل، به تنهایى مى توان این گرایش ها را شناخت، به ویژه در جامعه امروز و فردا که آدمى در پیچیدگى روابطش حیران است و سخن ها و طرح ها و نظرها، آن چنان دل نشین است که رسول خدا را نیز به اعجاب وا مى دارد؟
( وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَیُشْهِدُ اللّهَ عَلى ما فی قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ)
«واز میان مردم کسى است که در زندگى این دنیا سخنش تو را به تعجّب وامى دارد، وخدا را بر آنچه در دل دارد گواه مى گیرد، وحال آن که او سخت ترین دشمنان است.»
در حالى که او شدیدترین خصومت را با اهل دین دارد و باورش این است که دین افیون توده هاست! دین امرى درونى و خارج از حوزه دنیا است.
این انسان عقل گرا است، که با عقلانیت خویش، به جنگ دین آمده، ولى نه در قالب خشونت و تهدید، که با دیالوگ و استدلال و قیافه حق به جانب. او با طرح تقسیم حق و این که هر جریان چپ و راست و شرقى و غربى، از حق بهره اى دارد، مى گوید: حقیقت دین در کثرت و پلورالیسم است، و آن طور که طبیعت و امکانات و منافع را باید از انحصار بیرون آورد و به تقسیم منافع تسلیم شد، حق را نیز باید این چنین تقسیم کرد، و جنگ هفتاد و دو ملت را باید در جهل آن ها جستجو کرد.
این جا است که على(علیه السلام) براى تفکیک حق از باطل و عهد شکن و عهدپذیر و وحى پذیر و وحى ستیز، معیار مى دهد ومى فرماید: باید به اهل قرآن و آل رسول متمسک شد و از آن ها خواست، تا تو را به صراط و راه، هدایت کنند، باید از آن ها سؤال کرد تا در جهل و تاریکى باقى نماند.
«فالتمسوا ذلک من عند اهله».
چرا باید دانش ومعرفت را در نزد اهل بیت جست؟ زیرا ائمه(علیهم السلام)تنها کسانى هستند که به علم، معنا مى دهند. علم در محضر ائمه، زندگى مى یابد و حیات جهت دار پیدا مى کند. عیش، تنها حیات نیست، بلکه حیات و زندگى جهت دار است. از این رو علوم، اعم از تجربى، فلسفى، شهودى و عرفانى، وام دارِ دین است. دین و رسول و امامِ معصوم است که بر همه علوم هیمنه دارد و مسلّط است. امام ـ چون از عصمت برخوردار است و از رجس و تیرگى ها منزّه و مبرّا است و بر همه راه و سلوک آدمى تا مقصد نهایى و لقاى ربّانى، آگاه است ـ مى تواند انسان ها را حیات بدهد و آن ها را راه ببرد و جهل و ظلمت را با نور خود از بین ببرد و بمیراند. از این جهت است که
«هُم عَیشُ العِلمِ وَ مَوتُ الجَهلِ».
«دانش به آنان ] اهل بیت(علیهم السلام) [ زنده است ونادانى به دانش آنان مرده».
راه هاى شناخت ائمه (علیهم السلام)
حضرت براى این دو ویژگى اهل بیت(علیهم السلام) ـ مایه حیات دانش، و سبب مرگ و نابودى نادانى بودن ـ نشانه وعلامت ذکر مى کند، تا مردم به حقیقت علم ودانش آنان رهنمون شوند. این نشانه، حکمِ همراه با حکمت آنها وحلم ورزیدن در برخوردها، مى باشد که حکم و امر و حکمت آن ها، از علم شان خبر مى دهد ـ در خطبه (239) به جاى حکم، حلم آمده ـ و حلم آن ها شما را به علم شان راه مى برد. زندگى و برخورد ائمه(علیه السلام)، چه در مقام حکم، و چه در زمان حلم ورزیدن، نمونه هایى از رهیابى به وسعت دانششان دارد.
عمر در هفتاد مورد که حضرت على(علیه السلام) او را از ظلم و جهالت رهاند، مى گوید:
«لولا على لهلک عمر»
«اگر على(علیه السلام) نبود، عمر هلاک شده بود» .
برخورد امام حسن(علیه السلام) از چنان وسعت وظرفیتى برخوردار است که مرد شامى را وادار به اقرار به امامت او مى کند.
«ابن ابى العوجاء» در برخورد با «مفضل» پس از آن که وى، با برخورد تندش ادعا مى کند شاگرد جعفر بن محمد(علیهما السلام) است، از حلم و وسعت علم امام سخن مى گوید.
سکوت ائمه(علیهم السلام)، از استوارى منطق و بیان آن ها حکایت دارد. سکوت آن ها بیان است و نگاه آن ها فریاد. انسان هاى داراى برهان قوى و روشِ جامع، با تأمل هستند. و سکوت آن ها، ما را به حکمت هاى بیان شان مى کشاند.
ظاهر آن ها آیات و نشانه هایى است که حق را مى نمایاند. آن ها عبدِ رهیده از هر تعلقى هستند و هرگز با دین و ربّ مخالفتى ندارند. عصیان که نمونه اى از پلیدى است، از آن ها دور است. زیرا مخالفت با حق، یا از ناآگاهى است و یا از زیاده طلبى; و امام چون از وسعت آگاهى برخوردار و میراننده جهل مى باشد، جهل از او دور است، و چون از هر تعلقى به جز حق آزاد، از هر لذتى به غیر ذکر حق بیزار است و زیاده طلبى ندارد.
اهل بیت(علیهم السلام) با دین مخالفت ندارند و از آن رو که آگاه و آزادند، در دین هم، با هم اختلاف ندارند و همه نور واحد هستند. پایه ها و تکیه گاه دینند، و دین را از اختلاف حفظ مى کنند و مانع فرو ریختن و از هم پاشیدگى دین اند. ضامن انسجام و یک پارچگى دینند. آنان نه تنها اختلاف برانگیز نیستند، بلکه تنها کسانى اند که در اختلافات و فتنه هاى تیره وتاریک، انسان ها به آن ها اعتماد مى کنند وبا آنان به امنیّت مى رسند. اهل قرآن با هیچ کس قرابتى ندارند و تنها با دین و رسول و قرآن هم سویند. آن ها مورد اعتمادند و از آن ها باید هدایت و نجات را خواست، زیرا:
« هُم وَلائج الاِعتِصام ».
« آنان محرم اسرار و محل اعتمادند »
ادامه دارد ……